همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

یازده

مدت‌ها پیش چیزی را دور انداختم که نمی‌بایست می‌داشتم. چیزی که بیش از هر چیز دیگر دوست داشتم. می‌ترسیدم روزی آن را از دست بدهم. بنابراین خودم آن را رها کردم. به این نتیجه رسیدم که اگر قرار است از من دزدیده شود یا آن را بر اثر حادثه‌ای از دست بدهم، بهتر است خودم از آن چشم بپوشم. البته دچار خشمی بودم که از بین نمی‌رفت، که بخشی از آن بود. اما همه‌ی ماجرا یک اشتباه عظیم بود. نباید هرگز آن را دور می‌انداختم.
| کافکا در کرانه _ هاروکی موراکامی |

_ انگار زندگی ما لا‌به‌لای کتاب‌ها چال ‌شده. شاید هم ما در دنیای کتاب‌ها خودمان را جستجو می‌کنیم.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

مرگ درمان ندارد

به نظر من این‌که مسئله‌ای را جوری بیان کنی که بتوانی صددرصدِ منظورت را منتقل کنی و هیچ‌کس هم دچار سوءتفاهم نشود هنر بزرگی است. ولی فکر می‌کنم چنین چیزی هیچ وقت محقق نمی‌شود یا دست‌کم من چنین هنری ندارم. همیشه یک جای کار می‌لنگد. اما با وجود همه‌ی این‌ها باید گفت.
با توجه به پست قبل و نظراتی که دریافت کردم، چیزی ذهنم را درگیر کرده که البته ارتباط چندانی با سوال پست قبل ندارد.
این‌که در پزشکی همه‌ی تمرکز ما روی درمان است. درمان، به هر قیمتی که شده. درمان، بدون در نظر گرفتن هزار و یک مسئله‌ی دیگری که ممکن است وجود داشته باشد. درمان، حتا با وجود این‌که گاهی اوقات می‌دانیم و اطمینان داریم که درمانی وجود ندارد. درمان، درمانی که گاهی اوقات یک مشکل از هزار مشکل بیمار را کم می‌کند اما به زنده‌ماندنش ربطی ندارد یا حتا گاهی اوقات مشکلاتی دیگر به هزار مشکل قبلی‌اش اضافه می‌کند. همه‌ی این‌ها به خاطر این‌که همه و همه‌ی تمرکز ما فقط و فقط روی درمان است. حال آن‌که "مرگ" درمان ندارد. در هیچ جای پزشکی ما واحدی با عنوان مثلا "ایجاد آمادگی برای مرگ" یا یک چنین چیزی نداریم. درصورتی‌که مرگ یک بخش جدانشدنی از حیات آدمی ست. مرگ اجتناب‌ناپذیرترین اجتناب‌ناپذیری است که در زندگی می‌شناسیم. مرگ علاج ندارد.
گاهی تنها کاری که برای یک نفر می‌شود کرد این است که با او صادق باشیم. وضعیتش را صادقانه برایش شرح دهیم، بی‌کم و کاست، بدون دادن هیچ امید واهی‌یی که می‌دانیم وجود ندارد. این‌که کمکش کنیم تا بتواند شرایط موجود را بپذیرد و خودش را با وضعیتی که گرفتارش شده تطبیق دهد. اما همه‌ی چیزی که به ما یاد داده‌اند درمان است.
بگذارید چند خط از رمان مرگ ایوان ایلیچ تولستوی را برایتان بنویسم. ایوان ایلیچ، قاضی محترم و موفق رمان دچار یک بیماری سخت و لاعلاج می‌شود. تولستوی می‌نویسد:
«ایوان ایلیچ بیش از همه‌چیز، از دروغی رنج می‌برد که معلوم نبود چرا همه می‌گفتند، و آگاهانه می‌گفتند و اصرار داشتند که او را بیماری عادی بدانند و نه محتضری در آستانه‌ی مرگ. می‌گفتند که باید آرام بماند و به مداوا ادامه دهد و اگر به دستورهای پزشک عمل کند نتیجه‌ی خوب خواهد گرفت. اما او به خوبی می‌دانست که هرکاری هم بکند هیچ نتیجه‌ای جز عذاب‌های بیشتر و عاقبت مرگ نخواهد داشت. این دروغگویی او را عذاب می‌داد. این دروغ، این تیرگی مجازینی که بر پایان زندگی‌اش سایه می‌افکند، دروغی که این مرحله‌ی هولناک و شکوهمند زندگی او را که مرگ بود تا حد دید و بازدیدها و بحث بر سر چنین و چنان پرده‌ها و خوشمزگی اوزون‌برون ناهار پایین می‌آورد او را سخت عذاب می‌داد. چیزی نمانده بود فریاد بزند: «بس کنید، دروغ نگویید، خوب می‌دانید و من هم خوب می‌دانم که دارم می‌میرم. دست‌کم این دری‌وری‌های‌تان را کنار بگذارید.»
می‌دید که هیچ‌کس غم او را نمی‌خورد زیرا هیچ‌کس نمی‌خواهد حتا حال او را درک کند. گذشته از این دروغ، یا به علت آن، تلخ‌ترین رنج ایوان ایلیچ آن بود که هیچ‌کس آن‌جور که او می‌خواست غم او را نمی‌خورد. او گاهی بعد از رنجی طولانی بیش از همه‌چیز دلش می‌خواست که کسی برایش مثل طفل بیماری غم‌خواری کند. دلش می‌خواست مثل طفلی که ناز و نوازشش می‌کنند رویش را ببوسند یا برایش اشک بریزند و دل‌داری‌اش بدهند.»*
بله! گاهی اوقات تنها کاری که باید کرد پذیرش حقیقت است و صداقت و کمی دلسوزی و مهربانی. چیزی که هیچ‌وقت توی دانشگاه به ما یاد نمی‌دهند.

مرگ ایوان ایلیچ _ تولستوی

* از کتاب مرگ ایوان ایلیچ، تولستوی، ترجمه‌ی سروش حبیبی

ف. بنفشه
شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

یک سوال...

مادربزرگم آلزایمر داشت. هیچ کسی را نمی‌شناخت. حتا خودش را هم نمی‌شناخت. همه چیز از یادش رفته بود. حتا راه رفتن هم از یادش رفته بود. مثل بچه‌ای تازه متولد شده احتیاج به مراقبت داشت. مادربزرگم وقتی که مرد سنی نداشت. هفتاد و پنج سالش بود. بدون هیچ گونه بیماری دیگری، نه دیابت، نه فشار خون، نه مشکل قلبی عروقی و نه هیچ مشکل دیگری به جز فراموشی. مادربزرگم نمی‌دانست کیست؟ کجاست؟ اطرافیانش آشنا هستند؟ غریبه اند؟ مادربزرگم عذاب می‌کشید و عذاب می‌داد. مادربزرگم جلوی چشم‌های خودم رفت. افت فشار و بعد ایست قلبی.
من آن زمان سال اول پزشکی بودم. سی پی آر و احیای قلبی عروقی بلد نبودم. هیچی بلد نبود. زنگ زدیم اورژانس. آمد. اما مادربزرگم دیگر مرده بود. این‌ها را گفتم که از شما یک سوال بپرسم.
پنج سال از آن روز گذشته اما هنوز که هنوز است من فکر می‌کنم شاید می‌شد مادربزرگم را با سی پی آر برگرداند. هنوز که هنوز است گاهی فکر می‌کنم اگر آن اتفاق امروز می‌افتاد من باید چکار می‌کردم؟ باید ماساژ قلبی می‌دادم؟ سی پی آرش می‌کردم؟
در نظر بگیرید که بعد از سی پی آر، به خصوص در یک آدم مسن حتما دنده‌ها می‌شکنند. ممکن است آن فرد برگردد. ممکن است در سی سی یوی یک بیمارستانی بستری‌اش کنند و بعد چند روز دیگر، بعد از تحمل یک عالمه درد و سختی فوت کند. ممکن است زنده بماند. ممکن است دنده‌های شکسته توی قلب و ریه‌های فرد فرو برود و پارگی ایجاد کند. ممکن است هر اتفاقی بیفتد. این را در نظر بگیرید که اگر برگردد چند صباحی به عمرش اضافه شده به علاوه‌ی دردی که ممکن است تحملش را نداشته باشد.
بگذارید سوالم را این‌طور بپرسم:‌ آدم مسنی هست که در حال زجر کشیدن است. با پیری و همه‌ی مشکلاتش. آدم مسنی هست که در حال زجر کشیدن نیست اما از کِبَر سن حالا وقت مردنش شده. جلوی شما دچار ایست قلبی می‌شود. شما پزشکید. آن مریض را سی پی آر می‌کنید؟
شاید الان اگر در چنین وضعیتی قرار بگیرم در لحظه تصمیمم این نباشد که فقط بنشینم و نگاه کنم. اما واقعا چکار باید کرد؟
 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۸
۱۴ دیدگاه

ده

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
| حافظ |

ف. بنفشه
دوشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

تنها چیزی که مهم بود دریچه‌ی نگاه تو بود

گاهی اوقات فکر کردن به این‌که دیگران تو را توی ذهنشان چطور می‌بینند می‌شود آزاردهنده‌ترین بلایی که آدم می‌تواند خودش بر سر خودش بیاورد. شاید بگویی مگر قرار نبود برایمان مهم نباشد قضاوت دیگران؟ قرار بود و هنوز هم هست اما تو داستانت فرق می‌کند. شاید نباید این‌طور باشد اما تو برایم مهمی. همیشه مهم بودی. این‌که تو مرا چطور می‌بینی، چه کسی می‌دانی و تصورت از من چیست همیشه برایم سوال بوده. من بارها و بارها و بارها خودم را گذاشته‌ام جای تو و خودم را قضاوت کرده‌ام و خودم را شماتت کرده‌ام و خودم را عذاب داده‌ام و خودم را... من از دریچه‌ی نگاه تو به خودم خیلی سخت می‌گیرم. شاید دارم بدترین حالت‌ها را تصور می‌کنم. اما این بدترین حالت‌ها آنی نیستند که منم. همه‌ی ترسم از این است که تو من را آن‌طوری نبینی که واقعا هستم.
چکار می‌شود کرد؟
تو چرا این‌قدر ناشناخته‌ای برای من؟ چرا این‌قدر غریبی؟ چرا در عین نزدیکی این‌قدر دوری؟
کلمات مثل آبی که از ظرف سرریز می‌شود از انگشتانم روی کیبرد رها می‌شوند. بی‌فکر. فقط برای کمی آرام گرفتن مغزم. همه‌ی این‌ها شده یک مشت جمله که آن‌قدر توی ذهنم تکرار شده‌اند که موقع نوشتنشان کسی مدام در سرم می‌گوید: این‌ها را که هزار بار دیگر نوشته‌ای! همه‌ی حرف‌هایم برای تو یک مشت جمله‌ی تکراریِ هزار بار گفته شده‌اند. یک مشت مفهوم از زیر کاغذ کاربن درآمده. یک مشت گلایه. یک مشت توهم. یک مشت یاوه. می‌دانم. حوصله‌ات را سربرده‌ام.
می‌بینی؟ من حتا در همین نوشته هم دارم خودم را از نگاه تو قضاوت می‌کنم.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

حلاج الاسرار

می‌خواستم از حسین منصور حلاج بنویسم دیدم حلاج است و اسرارش و راز باز نگفتن بهتر. دیدم هنوز آن‌طور که باید نمی‌فهمم وقتی می‌گوید: «در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید، الا به خون.» یعنی چه؟ هنوز درک نمی‌کنم عظمت آن‌جا که از یک یک اندام او آواز می‌آمد: اناالحق، آن‌جا که از خاکستر او آواز می‌آمد: اناالحق، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آن‌جا که خاکسترش را بر دجله ریختند و بر آب هم می‌گفت: اناالحق. دیدم حالا که هیچ، هزار سال دیگر هم که بگذرد نمی‌فهمم چگونه از هر قطره خون او که می‌چکید الله پدید می‌آمد؟
حلاج است و اسرارش و راز باز نگفتن بهتر.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

نه

نقل است که درویشی در آن میان از او پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز بینی و فردا بینی پس فردا بینی، آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند. یعنی عشق اینست.
| ذکر حلاج _ تذکرةالاولیا |

ف. بنفشه
شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

شکنندگی

یک کیفیتی هم هست به نام شکننده بودن در برابر کسی که دوستش داری. این شکنندگی گاهی تبدیل به حماقت می‌شود، گاهی تو را لال می‌کند، گاهی تو را مجبور می‌کند ادای نفهمیدن دربیاوری. خلاصه وقتی کسی را بیشتر از آن‌چه که باید دوست بداری در مقابلش جوری رفتار نمی‌کنی که همیشه.
صبح جمعه است. با یک لیوان بزرگ چای کنار دستم، تی‌شرتی گشاد بر تنم، موهای شانه نکرده‌ی پریشان و چشم‌های پف‌آلود پشت عینک و دست‌هایی زخم و زیل، چهارزانو نشسته‌ام روی صندلی پشت کامپیوتر، از اسپیکرها صدای موسیقی یان تیرسن می‌آید و من دارم فکر می‌کنم چرا نباید زد توی دهان کسی که پایش را از گلیمش درازتر می‌کند؟ چرا سرش فریاد نمی‌زنم که من خیلی باهوش‌تر از آنم که فکرش را می‌کنی؟ که حتا از پس چند صد کیلومتر هم می‌توانم چشم‌های دروغگوی پشت نور آبی صفحه‌ی موبایل را ببینم. که اگر کاری نمی‌کنم همه‌اش به خاطر... این حرف‌ها گفتن ندارد. منّتی نیست. تا بوده چنین بوده. شاید یک کسی این وسط باید ادای احمق‌ها را دربیاورد.
کسی هست که نمی‌دانم بگویم شیخم، مرشدم یا... نمی‌دانم. به من می‌گفت مبارزه کن. خطر کن. گفتم می‌ترسم. گفت: که از دستش بدهی؟ همین حالا هم نداری‌اش. راست می‌گفت. گفتم حس می‌کنم تهش هیچی نیست. گفت بگذار رازی را برایت بگویم. ته هیچ چیز چیزی نیست. به احتمال قطع به یقین ته شورانگیزترین عشق‌ها هم چیزی نباشد. گفت پی عاقبت نباش. تا جایی که می‌توانی بجنگ اما بدان که وقتی پای قلب در میان باشد، به احتمال بسیار بازنده‌ایم. گفت مهم این است. قهرمان تراژدی بازنده‌ای سرفراز است.
به گمانم من هم باخته‌ام. از همان روز اول باخته بودم. من اما بازنده‌ای سرفرازم؟ گمان نمی‌کنم او این‌طور فکر کند.

ف. بنفشه
جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

هشت

دیروقت است خسته‌ام. تنهایی مثل خالیِ ورم‌کرده و تاریکِ توی خمره‌ای سربسته اتاق را پُر کرده. خوابْ پناهگاهِ خوبی‌ست: «خواب و فراموشی».
| شاهرخ مسکوب، روزها در راه، صفحه ۶۳۳ |
 
ف. بنفشه
جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

ما به بهانه‌ی رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کشته‌ایم

این همه عجله برای چیست؟ به کجا قرار است برسیم؟ چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ در فرداها چیست که در دیروز نبوده و در امروز نیست؟ کاش می‌شد زمان را متوقف کرد. کاش این‌قدر منتظر تمام شدن‌ها نبودیم. کاش می‌فهمیدیم امروز همان فردای دیروزی است که فکر می‌کردیم در آن برایمان ریده‌اند. (نگارنده اعصاب ندارد.)
محمود دولت آبادی جایی نوشته بود:
«آن‌جا یک قهوه‌خانه بود، اما ننشستیم به نوشیدن دو تا استکان چای. چرا؟ دنیا خراب می‌شد اگر دقایقی آن‌جا می‌نشستیم و نفری یک استکان چای می‌خوردیم؟ عجله! همیشه عجله! کدام گوری می‌خواستم بروم؟ من به بهانه‌ی رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کشته‌ام.»
همه‌مان همینیم. کدام گوری می‌خواهیم برویم؟ معلوم نیست. باور کن هیچ کداممان نمی‌دانیم. همه‌ی آن‌چه که در ذهنمان است تنها سرابی از آینده است. تصویری که شاید هیچ وقت محقق نشود. فردایی که شاید هیچ وقت نیاید. فردایی که شاید به آن برسیم و بگوییم صد رحمت به دیروز.
من هیچ وقت برنامه‌ریزی بلندمدتی در زندگی‌ام نداشته‌ام. اگر هم داشته‌ام عملی نشده. همیشه این‌طور است که می‌گویم بروم و ببینم چه پیش می‌آید. این‌طور که هرچه پیش آید خوش آید. حالا افتاده‌ام میان حجمه‌ی آدم‌هایی که گمان می‌کنند زندگی مسابقه است و ما بردگانی که مدام باید عجله کنیم و عجله کنیم و عجله کنیم و در مسیر رسیدن به اهدافمان اگر لازم باشد و حتا گاهی اوقات اگر لازم نباشد دیگرانِ در مسیرمان را زیر پا له کنیم و نادیده بگیریم. آدم‌هایی که برای یک ماه زودتر تمام شدن دوره‌ی عمومی، برای یک روز کم‌تر کشیک خوردن، برای برنامه‌ای ده درصد بهتر و احتمالا بعدها برای جایگاهی چند قدم بالاتر، چند مریض بیشتر، حقوقی چند میلیون بالاتر، برای همه‌ی این‌ها حاضرند هر دروغی بگویند، هر کاری بکنند، هر کسی را نادیده بگیرند. گرگ‌هایی که کمین نشسته‌اند و چنگال‌هایشان را تیز کرده‌اند برای رسیدن فرصتی مناسب برای دریدن‌ات. (و البته که همیشه استثناهایی وجود دارد و نباید همه را با یک چوب راند و همه کس را مثل هم دید اما باور کنید این چند ماه در چنان تاریکی‌ای قرار گرفته‌ام که دیگر چشم‌هایم برای دیدن ستاره‌های کم‌نور کیلومترها آن‌طرف‌تر سویی ندارند.) خلاصه بگویم، گیرکرده‌ام در اضطرابِ رقابتی که اصلا دوستش ندارم. من این‌جور زندگی کردن را بلد نیستم. نه که نمی‌توانم، اصلا علاقه‌ای به این‌طور بودن ندارم. گاهی اوقات حرف‌های مولانا که: تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید؟ که: تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز تنها شعر است. تو اتفاقا همان یکی هستی میان آن هزار نفری که مثل تو فکر نمی‌کنند. تو در اقلیتی. تو محکوم به شکستی. محکوم به زمین خوردن، به پیشرفت نکردن.
یک جاهایی واقعا نمی‌توانی بروی یک گوشه‌ای بنشینی و سرت به کار خودت باشد و بگویی گور پدر بقیه‌ی آدم‌ها. بعضی وقت‌ها یا باید جنگید، یا هم‌رنگ جماعت شد، یا مُرد.
من اما تصمیم گرفته‌ام عادت کنم. رها کنم. نبینم. نادیده بگیرم. تصمیم گرفته‌ام علی رغم همه‌ی سیاهی‌ها چراغ خودم را بیفروزم. تصمیم گرفته‌ام مثل همیشه بروم ببینم چه می‌شود. می‌خواهم آرام آرام، همچون آن حلزونِ کوهِ فوجی بالا بروم. می‌خواهم آجرها را یکی یکی روی هم بچینم و ببینم این عمارت تهش به کجا ختم می‌شود.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

آخرین سنگر تویی

روزهای خوبی ندارم. حال و روز خوبی هم. مثل یک بیگانه میان جمع کثیری از آدم‌های آ‌شنا گیر افتاده‌ام. بیگانه با همه‌چیز. با مکان، زمان، آدم‌ها، اشیا. این‌جا یا هرکجای دیگری از این دنیا، برایم هیچ فرقی با هم ندارند. آدم‌های هرجا همین‌قدر برایم غریبه‌اند. تنها جایی که کمی به آن احساس تعلق دارم خانه‌ام است؛ تنها کس، تو؛ تنها چیز، همین کامپیوتر و گوشی موبایلم. بد دورانی است. همیشه توی روزهای بد مدام با خودم تکرار می‌کردم: تمام می‌شود. تمام می‌شود. بالاخره یک روز تمام می‌شود. اما این روزها؟ حتا امیدی به تمام شدنشان هم ندارم. آخرین سنگرم تویی. آخرین چیزی که فکر می‌کردم بشود موقع فرو رفتن به آن چنگ زد. این روزها اما فقط از تو می‌ترسم. کاری کرده‌ای که بترسم. من... من رفیق می‌خواستم. من از این عشق هیچ وقت چیز دیگری نخواسته‌ام.
فکر می‌کنم بشود یک کاری کرد. موقعیت را بهتر کرد. با وضعیت کنار آمد. یک کاری کرد. اما مثل آدم افسرده‌ای که حتا توان بلند شدن ندارد نمی‌توانم از جایم جم بخورم. کاش بلند شوم، لیستی درست کنم از چند کار و خودم را مجبور کنم بهشان عمل کنم. کاش بلند شوم. بس نیست زمین خوردن؟
این روزها انرژی منفی بیشترین چیز حاضر در حوالی من است. از آدم‌ها. از اشیا. از در و دیوار. از تو. از خودم. انرژی منفی موج می‌زند میان کلمه‌ها و جمله‌هایم. باور کن دوست ندارم این‌طوری بنویسم. از این چیزها بنویسم. اما اینجا هم اگر ننویسم پس کجا می‌شود نوشت؟ به تو هم اگر نگویم پس به چه کسی می‌شود گفت؟
کاش بیاید روزی که برایت بنویسم: آن روزهای بد که می‌گفتم؟ یادت هست؟ تمام شد. همه‌اش گذشت.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

سرم درد می‌کند

خودم را مجبور کرده‌ام بیایم بنشینم این‌جا پشت کامپیوتر و بنویسم. وقتی برای مدتی نمی‌نویسی، دست‌هایت، مثل دست‌های نوازنده‌ای که مدتی نمی‌نوازد یا نقاشی که مدتی نقاشی نمی‌کشد، خشک می‌‌شوند. اما مگر می‌شود این‌جا ننوشت؟ این‌جا تنها جای باقیمانده‌ی مورد علاقه‌ی من در تمام اینترنت است. جایی که هنوز می‌شود بی‌دردسر و بی‌سر و صدا نوشت و نوشت و نوشت.
سرم درد می‌کند. امروز سومین روز متوالی است که این ساعت از روز سردرد می‌گیرم. یک درد مبهم و سمج که از پشت سرم شروع می‌شود و پخش می‌شود در تمام سر و صورتم.
راستی برگشته‌ام خانه و یک خانه‌تکانی اساسی کرده‌ام. گفتن نداشت. شاید بعداً این جمله را پاک کردم. باور کن نمی‌دانم دارم چه می‌نویسم.
سرم درد می‌کند.
روی کامپیوترم کیبرد استاندارد فارسی نصب کرده‌ام و حالا می‌توانم بی‌دردسر نیم فاصله بگذارم. بعضی وقت‌ها از این وسواسی که موقع نوشتن دارم حرصم می‌گیرد. از این کمال‌گرایی که باید بی‌عیب و ایراد باشد هرچه که می‌نویسم. هنوز هم مطمئن نیستم از این‌که همه چیز را رعایت می‌کنم یا نه.
سرم درد می‌کند.
فردا اولین روز اینترنی‌ام است. چه حسی دارم؟ هیچی. دیروز هم‌گروهی‌هایم را دیدم. تمام مدت از باشگاه و رژیم و فلان برند آرایشی و فلان مدل رنگ مو حرف زدند. چه حسی داشتم؟ دیگر چه اهمیتی دارد؟
سرم درد می‌کند.
امروز صبح با او حرف می‌زدم. چه حرفی؟ گفتن ندارد. به خدا گفتن ندارد. دلم می‌خواهد به اندازه‌ی هزار خط بنویسم و گله کنم و اشک بریزم اما گفتن ندارد. این پرانتز بزرگی که وسط زندگی ساده و معمولی‌ام باز شده حالا حالاها خیال بسته شدن ندارد.
سرم درد می‌کند.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

رسم روزگار این است

برایم پیامی فرستاد که: «فلانی حالش خوبه؟ رو به راهه؟»
به احترام همه‌ی عشقی که در گذشته از نزدیک شاهدش بودم، به احترام همه‌ی محبت‌ها، مهربانی‌ها، خاطره‌ها، زندگی‌ها، به احترام احساسی که خودم از دل و جان درکش می‌کنم، به احترام همه‌ی نگرانی و شرم و محبتی که توی سؤالش بود، به احترام همه‌ی این‌ها دلم نیامد بگویم فلانی، عشق سابقت، همان که یک زمانی برای هم می‌مردید و فکر می‌کردید زندگی بدون آن یکی ممکن نیست و اصلا زندگی نیست و مردگی است و زمان بدون او اصلا نمی‌گذرد و الخ، حالا ازدواج کرده و با آدم جدید زندگی‌اش حالش خوب است و خوش است و خوشبخت است. حالا بدون‌اوزندگی‌ممکن‌نیستِ زندگی‌اش یک کس دیگری شده و جانش برای دختر دیگری در می‌رود.
نگفتم.
به یک آره‌ی خشک و خالی بسنده کردم و گذاشتم همه‌ی حرف‌ها بماند در ناگفته‌ها.
زندگی بعضی وقت‌ها آنقدر عجیب و بی‌رحم و سنگ‌دل است که آدم غصه‌اش می‌گیرد. بعضی وقت‌ها بدون فکر کردن راحت‌تر می‌گذرد.
حالا بیا همه‌ی این حرف‌ها را بگذاریم کنار. بیا رجوع کنیم به حافظه‌ی شخصی‌مان. به همه‌ی کسانی که فکر می‌کرده‌ایم زندگی بدون آن‌ها ممکن نیست اما بوده، هست و خواهد بود. به همه‌ی کسانی که می‌گفته‌اند که حاضرند برایمان جان بدهند اما حالا جانشان کس دیگری ست. و مبادا که خیال کنی ایراد از اوست یا تو یا دیگری. رسم روزگار این است. اصلا باید این‌طور باشد.
می‌گویی بی‌رحمانه ست؟ بله هست. اما چکار می‌شود کرد؟

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

هفت

‏نه چیزی هست که بگویی، نه چیزی که با آن بگویی، نه چیزی که از آن بگویی، نه توانی برای گفتن، نه میلی به گفتن؛ اما باید گفت.
| ساموئل بکت |

ف. بنفشه
شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

دلتنگ خانه‌ام هستم

تنها زندگی کردن همه‌اش حسن است، یک سری بدی‌های کوچک دارد و یک بدی بزرگ. بدی‌های کوچکش را بگذارید رازی بماند میان من و همه‌ی کسانی که تجربه‌ی تنها زندگی کردن را دارند اما بدی بزرگش این است که ناگهان بعد از چند سال به خودت می‌آیی و می‌بینی دیگر نمی‌توانی تنها زندگی نکنی.
می‌بینی حتا وقتی جایی هستی که دارد به تو خوش می‌گذرد، چشمت مدام به ساعت است که کی تمام می‌شود و کی می‌توانی برگردی به خانه‌ی خلوتت و انزوایت و تنهایی‌ات. می‌بینی بیشتر از چند روز نمی‌توانی خانه‌ی پدر و مادرت زندگی کنی. کارت به جایی می‌رسد که فکر می‌کنی نه هیچ وقت هیچ کسی به دردت می‌خورد و نه تو به درد کسی خواهی خورد. نه کسی می‌تواند تنهایی‌ات را پر کند و نه حتا دوست داری کسی بیاید و تنهایی‌ات را پر کند، چون از یک نفر که بیشتر بشوی دیگر نه خانه‌ی خلوتی در کار خواهد بود نه انزوایی و نه تنهایی‌ای. (منظورم تنهایی به معنی کامل کلمه است.)
بعضی چیزها را نمی‌شود به کسی گفت. مثلا نمی‌شود به پدر و مادرت بگویی درست است که از روزهای بی‌کاری‌ات هنوز چند روز مانده اما از بودن توی خانه‌شان خسته شده‌ای. دوست داری بروی جایی که نه کسی صدایت بزند، نه قربان صدقه‌ات برود، نه نگرانت بشود و نه دلش برایت بسوزد. به جایی که نه کسی باشد که موقع ورود به تو سلام کند، نه کسی که منتظر برگشتنت باشد. این چیزها را هیچ وقت نمی‌توانی بگویی. دست کم به پدر و مادرت نمی‌توانی بگویی.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه