همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

تاریکی اتاق همان‌قدر روشن است که مرده بودن تو زندگی‌ست

گفته بودم اگر قصد رفتن کنم بی‌سروصدا می‌روم. جوری می‌روم که انگار نبوده‌ام هیچ وقت. زمانی لبه‌ی پرتگاه ایستاده بودم، قصد داشتم خودم را خلاص کنم، تمام کنم. دستت از پشت نگهم داشت، عقبم کشید، به آرامشم رساند. بعد همان دست‌ها شروع کردند به آزار دادنم، همان دست‌های نجات‌بخشِ آرام زخمی‌ام کردند، بعد همان دست‌ها از همان پرتگاه هلم دادند پایین. اما من رهایشان نکردم از بازوها به آرنج به ساعد به مچ به انگشتان سر خوردم و هیچ تلاشی برای بالا کشیدنم ندیدم، رسیدم به انگشتان، سه انگشت دو انگشت یک انگشت... و بالاخره رهایش کردم. مگر بارها و بارها نگفته بودی‌ام که رها کن؟ حالا در حال سقوطم. زیر پایم خالی‌ست. بدنم بی‌وزن است. توی دلم خالی‌ست. و درد می‌کشم. از همه‌ی اتفاقاتِ رفته درد می‌کشم. از یادآوری همه‌ی جمله‌های گفته شده، همه‌ی صداها، شعرها، عکس‌ها، حس‌ها، همه‌ی آنچه گفتنی نیست. نگفته بودم آدم یکْ نیمه‌شبی که از فکر خوابش نمی‌برد از تخت بیرون می‌آید، در تاریکی نگاهی به اطرافش می‌اندازد، در سکوت چمدانی می‌بندد، کلید را روی میز می‌گذارد و بی هیچ حرف و یادداشت و نامه و عکس و یادبودی می‌رود. می‌رود و در سکوت در را پشت سرش می‌بندد. می‌رود که می‌رود. صبح که از خواب بیدار شوی نه اویی هست، نه نشانی از او، نه توضیحی و نه هیچ چیز دیگر.

من به جای هردومان رفتم. به جای هردومان تمام کردم. به جای هردومان شکستم. آرام بخواب که من این شب‌ها به جای هردومان خواب ندارم.

 

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

تلخی

روزهایی هست که نمی‌دانم با تلخی درونم چه کنم. از گلستان آموخته‌ام که آن‌چه درون وجودم ریشه دوانده نفرت نیست فقط تلخی است. تلخی است به علاوه‌‌ی مقادیری سیاهی و میل به عزلت و عدم توانایی معاشرت با آدم‌ها و عدم توانایی شنیدن صدای آن‌ها. و اصلا هر صدایی. هر صدایی جز صدای تیک تاک ساعت کنار تختم آزارم می‌دهد. هر حضوری جز حضور تنهای خودم تحلیلم می‌برد. یادم نیست کجا بود که خواندم ما آدم‌ها جز یکدیگر چیزی نداریم. این جمله درست هم اگر باشد من حالا هیچ نمی‌خواهم.

از خواندن همه چیز تند و تند از پس هم طوری که انگار در مسابقه‌ای خیالی شرکت کرده‌ایم و محکوم به بیشتر خواندن و بیشتر دانستن‌ایم خسته‌ام. از دیدن هرچه بیشتر و بیشتر، از اسکرول کردن همه چیز تند و تند، از اینکه مدام داریم اطلاعات کوتاه و چند خطی و ناقص و بی‌بته را توی مغزمان انبار می‌کنیم خسته‌ام. دلم برای خواندن چند باره‌ی یک کتاب تنگ شده. برای دیدن چند باره‌ی یک فیلم. برای هفته‌ها و هفته‌ها تمرکز کردن روی تنها یک مفهوم، برای صد بار گوش دادن مکرر به یک آلبوم موسیقی، دلم برای ساعت‌ها زل زدن به یک تابلوی نقاشی تنگ شده. اصلا راستش را بخواهید دلم برای ساعت‌ها نشستن و هیچ کاری نکردن، به هیچی فکر نکردن، ندیدن، نبودن تنگ شده.

دلم یک دریاچه‌ی آرام می‌خواهد یک جای آرام و بکر، جایی که‌ نه تلفنی آنتن بدهد و نه دسترسی به اینترنت وجود داشته باشد و نه کسی باشد و نه صدای کسی بیاید. دلم کمپینگ می‌خواهد و قایق‌سواری و ماهی‌گیری و آتش و پیاده قدم زدن روی خاک مرطوب و دویدن و آفتاب و آفتاب و آفتاب.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

بیست و نه

و هرچه بود تلخی و نفرت بود. نفرت؟ چرا نفرت؟ تلخی بس است. نفرت که چیزی نیست. نفرت را آسان می‌توان رد کرد. آسان می‌توان بخشید، آسان می‌توان بخشود، اما نمی‌توان که فراموش کرد. چشم پوشیدن، حتی محبت مجانی، این حتی وظیفه است. ولی تلخی. آی تلخی، تلخی. وقتی که روح تلخ می‌شود، تلخ می‌ماند. کاری نمی‌توانی کرد. تلخی انگ است. داغ است و مُهر و نشانه‌ست. می‌ماند. می‌شود هویت انسان. مانند رنگ چشم. هرچند رنگ چشم دنیا را رنگی نمی‌کند. ولی تلخی... تلخی. تلخی تصویرهای تلخ می‌سازد. تلخی تصویر واقعیت است.

| مَدّ و مِه _ ابراهیم گلستان |

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

بعضی جدایی‌ها را هیچ جایی ثبت نمی‌کنند

بعضی جدایی‌ها را نه جایی ثبت می‌کنند نه شاهدی دارند و نه کسی متوجه‌شان می‌شود. تنها می‌شوی، تنهاتر می‌شوی، می‌شکنی، خرد می‌شوی، از بین می‌روی بدون اینکه کسی بداند، کسی بفهمد، بدون اینکه جایی ثبت شود یا امضایی از کسی گرفته شود. تو خسته می‌شوی، سرخورده می‌شوی، ترک می‌کنی بدون اینکه حلقه‌ای از دستت جدا شود بدون اینکه عکسی پاره شود، خاطراتی سوزانده شود، فریادی زده شود. تو آب می‌شوی، دگرگون می‌شوی بدون آنکه چیزی در دنیای بیرونت سانتی‌متری جابجا شود. بعضی رفتن‌ها بی‌‌هیچ حرفی، بی‌هیچ چمدان بستنی، بی‌هیچ اثاث کشی‌ای و حتا بی‌هیچ خداحافظی‌یی اتفاق می‌افتد.

بعد نگاه می‌کنی به خودت و حال و روزت و می‌بینی تو مانده‌ای و یک قلب تهی و یک جای خالی و عشق بزرگی که مانده روی دستت. تنهاتر. بدون هیچ تغییر واضحی در هر آنچه که اطرافت قابل لمس و قابل مشاهده است.

بعضی جدایی‌ها را هیچ جایی ثبت نمی‌کنند.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

هنر دل کندن

از من بپرسی باید توی همان کودکی، اصلا از همان پنج شش سالگی کلاس‌های فشرده‌ای برای همه‌ی آدم‌ها برگزار شود مبنی بر آموزش دل کندن یا راهکارهای رها کردن یا چگونه راحت و بی‌دردسر خودمان را از شر هرآنچه بی‌حاصل است خلاص کنیم یا چگونه بی‌خیال شویم یا کی وا بدهیم، کی ول کنیم و از این دست چیزها. عنوانش هر چه باشد مهم نیست، همین‌که کسانی بهمان آموزش بدهند که کی و چگونه دل بکنیم کفایت می‌کند. به گمانم این از عدم آموزش در سنین کودکی می‌آید که گاهی اوقات نمی‌توانیم خودمان را از شر چیزی یا کسی که آزارمان می‌دهد رها کنیم. که نمی‌توانیم آدمی که دوستش داریم اما ته دوست داشتنمان به هیچ جایی نخواهد رسید را رها کنیم. که وقتی بارها و بارها و بارها برایمان روشن می‌شود کسی یا چیزی مناسبمان نیست بتوانیم رهایش کنیم. بتوانیم توی صورتش ـ با همه‌ی عشقی که داریم، با همه‌ی حماقتی که عاشقی با خود می‌آورد و با همه‌ی کوری و کری‌مان ـ با اقتدار داد بزنیم: برو به جهنم. از یاد نگرفتن می‌آید اینکه نمی‌توانیم وقتی علف هرزی دور اندام‌هایمان پیچیده و دست و پایمان را بسته و راه نفسمان را تنگ کرده و جلوی چشمانمان را گرفته ریشه کن‌اش کنیم. باید کلاس‌های فشرده‌ای برگزار کنند و از همان کودکی این چیزها را به آدم‌ها آموزش دهند، سپس هر سال در یک روز و تاریخ مشخص کلاس مذکور را برای همان آدم‌ها تکرار کنند و در مورد چیزهایی که می‌آموزند در محیطی مصنوعی امتحان بگیرند و آدم‌ها را مجبور کنند خلاصه‌ای از همه‌ی آموزش‌های مبنی بر "دل کندن" را با خط درشت و خوانا بنویسند و بچسبانند یک جایی درست جلوی چشمشان تا مبادا یادشان برود کی باید توی صورت کسی یا چیزی نگاه کنند و محکم و بی‌تردید بگویند: برو به جهنم.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۸
۳ دیدگاه

بیست و هشت

در مرکز پادگان، مدت ده هفته تعلیمات نظامی دیدیم. چه ده هفته‌ای که بیش از ده سال مدرسه رفتن روی ما اثر گذاشت. کم‌کم متوجه شدیم که یک دگمه‌ی براق نظامی، اهمیتش از چهار کتاب فلسفه‌ی شوپنهاور بیشتر است. اول حیرت کردیم، بعد خونمان به جوش آمد و بالاخره خونسرد و لاقید شدیم؛ فهمیدیم که دور، دورِ واکس پوتین است، نه تفکر و اندیشه. دورِ نظم و دیسیپلین است، نه هوش و ابتکار؛ و دورِ تمرین و مشق است، نه دورِ آزادی. ما با شور و شوق فروان سرباز شده بودیم اما آن‌ها تیشه را برداشتند و تا توانستند به ریشه‌ی این اشتیاق زدند. بعد از سه هفته، برای ما روشن شد که اختیار و قدرت یک پستچی، که لباس یراق‌دار گروهبانی به تن دارد، از اختیارات و قدرت پدر و مادر و معلم و همه‌ی عالم عریض و طویل تمدن و عقل از دوره‌ی افلاطون گرفته تا عصر گوته بیشتر است.

| در غرب خبری نیست _ اریش ماریا رمارک، ترجمه‌ی سیروس تاجبخش |

 

ف. بنفشه
شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۸
۲ دیدگاه