همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

سی

اینجا ما عمر را با شرجی و شمال اندازه می‌گیریم، با گرمی و رطوبت، با خاک و مه. حالا مه است و مَد. تا وقتی که مد تمام شود شط دوباره راه افتد از لای این کثافت حاکم چه نقش‌ها که درآید، چه زشتی‌ها. گفتن که صبر باید کرد تا شرایط و تاریخ و غیره و غیره، یعنی که تقویم را برحسب رنگ اتاق انتخاب فرمودن، و چشم پوشیدن از تطبیق آن با سال، با این زمان که دنگ! دنگ! همراه تیک‌تیک ساعت از هم می‌پاشد. در معرض تعفن افتادن از جمله قواعد بازی نیست. این یک تحکم جغرافی‌ست. امروز بُعد زمان یکی‌ست ولی در مکان تفاوت هست. وقتی که نشدهای نفتی و واریزهای شهر در این رگ درشت نمی‌ریخت اینجا هنگام مد فقط مد بود، هنگام مه فقط مه بود، اما اکنون من جایی کنار شط ایستاده‌ام که قارچی (ویروسی!) الدنگ شهر را آلوده می‌کند. این را به شکل سرنوشت قبول ندارم. زمانه بد یا خوب، ما بد جایی ایستاده‌ایم؛ و بدتر، اینجا بودنِ اینجا حالی‌ست مطلقا مربوط به نحوه و اندازه‌ی وجود آدم‌ها. ما آنقدرها هم وجود نداریم. بی‌بته‌ایم. بی‌بته بودن ما را مظلوم کرده است. مظلومیت هرگز دلیل حقانیت نیست. حقانیت کافی برای بردن نیست. بردن یک احاطه می‌خواهد. باید در نفس آقا شد. باید در ذهن روشن بود. باید بود. بی‌بته بودن، درواقع، نبودن است. تا وقتی که کشک توی دکّه‌ی بقالی باید در انتظار خرید و فروش خود باشی ــ بی حقِ چون و چرا در بها و در مصرف. این ازجمله قواعد بازی‌ست. من کشک بودن را نمی‌خواهم.

ای کاش این حرف‌ها مبادله‌ای بود با یک نفر دیگر، اما در این اتاق منم با خودم در آیینه، من با خودم در ذهن، و حرف‌های من درباره مطالبی‌ست که امروز در دنیا دیگر کهنه شده‌ست. گفتم، تقصیر جغرافی‌ست.

   - امشب تو بدخوابی، گفتم. تقصیر بچه‌هاست که از باشگاه مست برگشتند، و صدا کردند نگذاشتند تو درست بخوابی.

من ممنونشانم. من ممنون هر کسم که نگذارد عمرم در خواب بگذرد ــ حتا اگر به ضرب بدمستی، حتا اگر به ضرب بدحرفی.

   ـ تو بیداری از فحش را ترجیح می‌دهی به خواب آسوده؟

من بیداری را ترجیح می‌دهم. من فحش را می‌بخشم زیرا طبیعی است که از عجز می‌آید. درافتادن با عجوزه‌ها و عاجزها جالب نیست. کیف ندارد.

   - بسیار خوب، ممنون باش. فرض کن که بیداری. تا صبح هیچ کاری نیست. با این بیداری در شب چه خواهی کرد؟

شب؟ شب یعنی چه؟ شب یک حالت از وقت است. من غرق در وقتم. شب منطقی است که شب باشد. شب هست. اشکال در شب نیست. اشکال در نبودن نور است، و در نشستن و گفتن که صبر باید کرد، و انتظار صبح باید داشت. وقتی که در شب قطبی نشسته‌ام شش ماه انتظار یک عمر است. شمع را روشن کردن کاری‌ست، و آفتاب زدن اتفاق نجومی. شمع روشن کن، و باز شمع روشن کن؛ و قانع نشو به نور حقیر حباب. بس کن از این نشستن و گفتن که صبح می‌آید. آه، اینها کلیشه است، مانند مهر لاستیکی‌ست، تکراری است، فرسوده‌ست. اینها به درد شعر شاعران خانه فرهنگ می‌خورد. مانند اینکه آفتاب درخواهد آمد. ما در کتاب اول خوانده‌ایم ماه سی روز است، یعنی سی بار صبح در هر ماه، سی بار آفتاب زدن. بس نیست؟ این دیگر وعده نمی‌خواهد. این دیگر انتظار ندارد.

اصلا انتظار یعنی چه؟ انتظار افیون است. هر لحظه انتظار، در حداکثر، مانند مستی خوش آغاز باده پیمایی‌ست. بعد بالا می‌آوری. در انتظار بودن یعنی نبودن در وقت. وقتی که مردم کاشان هر روز صبح اسب به بیرون شهر می‌بردند ــ یادت به میرخواند می‌آید؟ سبزواری‌ها هم. هر روز صبح و عصر یک اسب، زین کرده، به بیرون شهر می‌بردند تا در صورت ظهور، حضرت معطل مرکوب راهوار نماند.

این هفت قرن پیش بود. من طاقتم تمام شده‌ست. وقتی نجات‌دهنده یادش رود سواره بیاید من حق دارم در قدرت نجات بخشی او شک کنم. او آنقدر معطل کرد که اسب دیگر وسیله‌ی نقلیه نیست. اجداد من به قدر کافی اسب برده‌اند به بیرون دروازه. این روزها اسب تنها برای تفریح است. و من طاقتم تمام شده‌ست. من حس می‌کنم که وقت ندارم. من با رسوب کُند حوادث قانع نمی‌توانم شد. من قانع نمی‌توانم شد. من رشوه‌ای نخواهم داد. من تقلید در نخواهم آورد. من فکرم را فدای سلام و علیک و لق‌لق و آداب معاشرت نخواهم کرد. من از بس که روی لجنزار دیدم حباب بخار عفن ترکید دارم دیوانه می‌شوم. من باید عقلم را نگه دارم، عقلم را که از تن و شرف و عشق من مجزا نیست.

| مَدّ و مِه ـ ابراهیم گلستان |

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

دنیای قصه‌ها

دلم یک دنیای دیگر می‌خواهد. دنیای کتاب‌ها. دنیای قصه‌ها. دنیای جن و پری و جادوگر و غول و اژدها. دنیای اِلف‌ها و ارک‌ها و هابیت‌ها. دنیایی که در آن جادو واقعی باشد. جادو کار کند. بشود ریشه‌ی مهرگیاه را گذاشت توی ظرف شیر و گذاشتش زیر تخت بیمار و هر روز دو قطره خون ریخت توی آن ظرف تا بیمار شفا یابد. دنیایی که در آن همه چیز با خواندن یک ورد، با تکان دادن یک تکه چوب، با یک حرکت دست زیر و رو شود. دنیایی که ته مصیبت‌اش باریدن زالو یا ماهی ماکرل و ساردین از آسمان باشد. جایی که بشود با یک تکه گچ روی دیوار هر زندان دری بکشی که به هر کجا دلت می‌خواهد باز شود. دنیایی که وقتی دیدی دیگر هیچ چاره‌ای برایت نمانده بدانی که اگر با دیدن طلوع پنجمین پگاه در سپیده دم به غرب نگاه کنی معجزه‌ای رخ خواهد داد. بدانی که یک جادوگر هزار ساله با موها و ریش بلند سفید و یک عصای چوبی عجیب و غریبِ بلند هست که درست در لحظه‌ای که همه چیز قرار است از بین برود دنیا را از نابودی نجات دهد. دنیایی که می‌دانی تهش همه چیز خوب می‌شود. حلقه توی آتشفشان کوه هلاکت موردور نابود می‌شود، غول‌ها می‌میرند، ولدمورت توی هوا محو می‌شود، دنیایی که حتا اگر مردی، توی دنیایی بهتر و بزرگتر و جادویی‌تر یک تخت پادشاهی انتظارت را بکشد. حالم از این دنیا که همه چیزش لنگ یک ویروس کوفتی است به هم می‌خورد. دلم یک دنیای دیگر می‌خواهد. دنیایی که می‌دانی وقتی چراغ‌ها را خاموش کردند تازه همه چیز شروع می‌شود.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۸
۵ دیدگاه

درخشش ابدی یک ذهن پاک

کلمنتاین نمی‌داند چه بلایی سرش آمده. حس می‌کند گم شده، احساس می‌کند دارد محو می‌شود، هیچ چیز دیگر برایش هیچ معنی‌ای ندارد، دیگر هیچ چیز در او احساسی ایجاد نمی‌کند،‌ ترسیده، پریشان و گریان و سردرگم است. دنیایش فروریخته اما نمی‌داند چرا؟ کی؟ کجا؟ چطور؟ همه‌ی آنچه که او را به یادش می‌آورد جمع کرده و ریخته داخل یک کیسه زباله‌ی بزرگ سیاه و همه را تحویل کسانی داده که او را از ذهنش پاک کنند. که یک روز صبح که از خواب بیدار می‌شود دیگر نه جول را به یاد بیاورد و نه حتا بداند چنین آدمی هم توی دنیا وجود دارد.

یک نیمه شب که خسته شدی و سرخورده‌ای و دیگر هیچ امیدی توی وجودت نمانده هر چیزی که او را به یادت می‌آورد جمع می‌کنی و می‌اندازی داخل یک کیسه زباله‌ی بزرگ سیاه و با یک قدرتی که نمی‌دانی از کجا آمده، با قدرتی که روزهای قبلش، روز قبلش نداشتی، انگار که یک دکتر میرزویاکی توی مغزت حلول کرده باشد، یکی یکی همه را دلیت می‌کنی. شیفت دلیت می‌کنی. صبح که از خواب بلند می‌شوی می‌دانی که تا دیروز کسی توی زندگی‌ات بوده اما دیگر هیچ چیز عینی برای نشان دادنش به خودت نداری.

چند روز بعد احساس می‌کنی داری محو می‌شوی... آنقدر کم‌رنگ می‌شوی تا بالاخره یکی از همین روزها از بین بروی.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

هنوز زنده‌ام

یک ساعت است نگاهم مانده روی دیوار روبه‌رو و کنده نمی‌شود. می‌خواهم بنویسم اما نمی‌دانم چی نمی‌دانم برای کی نمی‌دانم اصلا که چی؟

دلم مثل همیشه برایت تنگ شده. شب‌ها بدتر است. نیمه‌شب‌ها بدتر. از خواب که بیدارم می‌کند بدتر. پشیمان نیستم از رفتنم. دیر یا زود باید می‌رفتم. آن روز نه، دیروز. دیروز نه، امروز. امروز نه، فردا. آدم می‌تواند بگذارد دیوارهای اتاقی آرام آرام به سمتش حرکت کنند و نفسش را تنگ کنند و تنگ‌تر کنند و کم کم خفه‌اش کنند یا می‌تواند همان اول خودش آرام آرام جمع کند و برود. مثل مگسی که همین الان پنجره را به رویش بستم و ماند بین شیشه و توری پنجره و هوای آزاد بیرون. پایینِ توری یک پارگی بزرگ وسطش دارد، می‌تواند پیدایش کند و خودش را رها کند یا همان پشت بماند و بمیرد و خشک شود. هوا چند درجه گرم‌تر شده. درها را که باز کنی انگار بوی بهار می‌آید. درِ تراس را باز گذاشتم به امید بوی بهار و حواسم به مگس‌ها نبود. من هنوز همانم که وقتی مگسی اطرافش باشد تا از شرش خلاص نشود آرام نمی‌گیرد. یک قمری لانه ساخته روی کولر و گند زده به تراس. گلدان‌های پشت پنجره انگار شاداب‌تر شده‌اند. همه چیزِ این خانه مثل همیشه حالش خوب است و تنها مأمن من. نمی‌گویم جایت خالی‌ست. جز جای خالی بزرگی که از تو مانده گوشه‌ی قلبم جایت دیگر در هیچ گوشه‌ای از زندگی من خالی نیست.

نوشتن چقدر سخت شده. جان می‌کنم و کلمه‌ها را یکی یکی پشت سر هم قطار می‌کنم. مثل زندگی کردن که سخت شده. مثل زنده ماندن که سخت شده. حتا مثل مردن که سخت شده. این روزها، اتفاق‌ها، آدم‌ها، کرونا... آخرالزمان باید یک شکلی شبیه وضعیت این روزهای ما داشته باشد. حال و این روزهای ما اگر رمان بود به گمانم از همان رمان‌ها می‌شد که آدم نمی‌تواند زمینشان بگذارد. از همان رمان‌ها که آدم از بدبختی‌های مکرر راوی نفسش می‌گیرد. دل خوش کرده‌ام به اتفاق‌های خوبی که قرار است بعدها بیفتند. به اینکه هیچ چیز قرار نیست اینطور بماند. به اینکه پشت سیاهی‌ها سفیدی است.

قرار شده فقط روزهای کشیک برویم بیمارستان. توی خانه ماندن خوب است. می‌توانم تا ابد توی خانه بمانم و ککم نگزد. هرچه باشد از ترسِ توی نگاه آدم‌ها، مریض‌ها، پرسنل بیمارستان، از آن پاویون دخمه طور کوفتی، اصلا از هر چیزی بیرون از این دیوارها و پنجره‌ها بهتر است.

آدم‌ها عجیب‌اند. کارهای عجیب می‌کنند. منتظراند تا از هر فرصتی به نفع خودشان استفاده کنند. آدم‌ها، رؤسای آدم‌ها، زیردستانشان، از بالا تا پایینشان عجیب‌اند. دیروز گوشه‌ای نوشتم زمانه‌ی خوبی نیست. مردمان خوبی نیستیم. اما بعد پشیمان شدم. گاهی فکر می‌کنم شرایط فعلی دقیقا همان شرایطی است که باید باشد. همه‌ی آنچه شده دقیقا همانی است که باید می‌شده. همه‌ی آنچه که دیده‌ایم دقیقا همانی‌است که باید می‌دیدیم.

اخیرا یک جایی از آنتروپی خواندم. تو از فیزیک بهتر از من سر در می‌آوری. علم ـ که از قضا تنها چیزی است که می‌شود به آن اعتماد کرد ـ می‌گوید آنتروپی جهان رو به مثبت است. و این یعنی بی‌نظمی در جهان رو به افزایش است. یعنی جهان دارد به سمت نبودن هیچ نظم و اساسی، به سمت "هیچ" می‌رود. علم ثابت کرده که جهان دارد روز به روز پوچ‌تر می‌شود. با این حساب به گمانم آنتروپی حوالی ما خیلی بیشتر از جاهای دیگر است. از علم بخواهم بگویم شاید کرونا هم دارد انتخاب طبیعی وار ضعیف‌ترها را از بین می‌برد تا قوی‌ترها باقی بمانند. دارد همان کاری را می‌کند که هزاران سال است طبیعت در حال انجامش است. نسیم طالب اما از "antifragile" می‌گوید. سختی‌ها و ضربه‌ها و دشواری‌ها و یحتمل ویروس‌ها و الخ قرار است از ما موجودات قوی‌تری بسازند.

دارم مزخرف می‌نویسم! آنچه در سرم می‌گذرد همین‌قدر در هم و بی‌نظم است. همین‌قدر بی‌ربط.

پ ن: مگس مذکور دیگر پشت پنجره نیست. و حالا احتمالا نسبت به چند ساعت پیش مگس قوی‌تری است. و حالا احتمالا گونه‌ی مگس‌ها نسبت به قبل چند درجه ـ یا چند صدم درجه یا هرچی ـ گونه‌ی قوی‌تری شده!

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۸
۴ دیدگاه