همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

پانزده

این یادداشت یک دلیل طولانی دارد: اعتقاد به انفجار، به عصیان، به بدی و ناهمواری آدمیزاد، به حقانیت عطش، حقانیت شر، به حماقت و امید من*، به عشق تو، بله، به‌هرحال کلمه‌ی عشق، کلمه‌یی که از آن می‌ترسم و متنفرم، عشقی که در توست، که در من است، و بی هیچ باوری، و پر از باور، می‌توان آن را گفت، نوشت، این همان ویرانه‌یی ست، که از آبادترین آبادیِ ساختِ آدمیزاد، خواستنی‌تر و خرم‌تر است. دیگر چه بنویسم؟ دو کلمه، چند کلمه، یک نفس، یک بو، صدایی از رهایی دست و پایت، بنویس! بی تو و به انتظار تو این اتاق، این خانه‌ی فردا جهنم است. اگر آمدی و این کلمات را خواندی مرا ببخش. زیرا من هم تو را به خاطر همه‌ی نافرمانی‌ها و ناتوانی‌ها و آزارهایت می‌بخشم.
‌| شب یک شب دو _ بهمن فُرسی |

* اگر آمدی و این کلمات را خواندی مرا ببخش. مرا می‌بخشی؟

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

شماره ۱۴۷ _ باز هم برای تو

روزی چند بار تصمیم می‌گیرم آن صفحه‌ی کپک زده‌ی متروک مانده‌ی بی‌مصرف را برای همیشه ببندم و تمامش کنم اما یک چیزی مرا به آن‌جا وصل کرده است. یک چیزی به جز تو. گفته بودم اگر مانده‌ام فقط به خاطر تو مانده‌ام، دروغ نگفتم؛ اما چیزی که نمی‌گذارد آن صفحه را ببندم، حتا اگر تو هم دیگر آن‌جا نباشی آن عدد مزخرف بالای صفحه است. ۶۵۵ پست ناقابل. ۶۵۵ عکس در شش سال که خدا می‌داند هر کدامشان چقدر وقتم را گرفته. امروز رفته بودم آن قدیمی‌ها را نگاه می‌کردم. منِ این روزها هیچ ربطی به غریبه‌ی آن سال‌ها ندارد. راستش اصلا از خودِ آن وقت‌هایم بدم می‌آید. از آن همه سطحی بودن و سادگی و حماقت و بی‌سوادی و بی‌هنری؛ اما چیز دیگری هم هست که خیلی به چشم می‌آید: شادی. من آن وقت‌ها خیلی آدم شادی بودم. الکی خوش یا واقعا خوش یا هرچی فرقی نمی‌کند. شاد بودم. و حالا نیستم. خیلی وقت است که دیگر شاد نیستم. اصلا یادم رفته شاد بودن چه شکلی ست. آن همه ذوق از کجا می‌آمد؟ از حماقتم؟ توی باغ نبودن تو را الکی خوش بار می‌آورد؟ بی‌سوادی باعث می‌شود خیال کنی همه چیز درست است؟ شاید. آن شادی بی‌ارزش بود؟ می‌دانم اما نمی‌دانم از این شاد نبودن راضی هستم یا نه؟ ناراضی نیستم اما این ناراضی نبودن معنی‌اش این نیست که راضی‌ام.
چه بلایی سر آن آدم آمد؟ چرا این روزها به آینه که نگاه می‌کنم، چهره‌ای که می‌بینم، خطوط تازه‌ی صورتم، نگاهِ توی چشم‌هام برایم غریبه است؟
من کی‌ام عزیزم؟ من کی‌ام؟ تو من را می‌شناسی هنوز؟
 
ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

من یکی قصه‌ام بی‌سَر و بُن

‌شب‌ها به پشت می‌خوابید روی خنکی سرامیک‌های لخت کف اتاق، دست‌هایش را زیر سرش قلاب می‌کرد و زل می‌زد به نورهای متحرکی که از پنجره می‌افتاد روی سقف. به سایه‌هایی که بلند می‌شدند و کوتاه می‌شدند و از بین می‌رفتند. چند ساعت تمام کارش همین بود که زل بزند به سقف و گوش بدهد و صدایی نیاید. شب‌ها نمی‌توانست بخوابد. به چیزی فکر نمی‌کرد. سرش تهی بود. بلایی داشت سرش می‌آمد یا آمده بود، اما نمی‌دانست چه بلایی. کسی را نداشت برایش حرف بزند. کسی برایش حرفی نمی‌زد. جایی را نداشت که برود. کسی جایی منتظرش نبود. روزها تا دیروقت توی تخت از این دنده به آن دنده می‌شد. کارش شده بود گوش بدهد به صدایی که نمی‌آمد. منتظر چه بود؟ نمی‌دانست. شاید هم می‌دانست و به من نمی‌گفت اما هرچه بود منتظر چیزی بود که قرار نبود اتفاق بیفتد. منتظر شنیدن صدایی بود که قرار نبود بشنود. نمی‌دانم. شاید هم منتظر آمدن کسی بود که قرار نبود هیچ وقت بیاید. اشتها نداشت. حالش از غذا و بوی غذا به هم می‌خورد. نمی‌دانم با چه زنده بود. هیچ کس نمی‌دانست. روز به روز لاغرتر می‌شد. زیر چشم‌هایش گود افتاده بود. حالش خوب نبود این را من هم می‌دیدم. هرکسی که دو تا چشم داشت می‌توانست ببیند. از من بپرسی کسی که چشم نداشت هم می‌توانست ببیند حالش خوش نیست. روزها یک آدم بود. شب‌ها یک آدم دیگر. در مغزش یک آدم بود. در حرف‌هایش یک آدم دیگر. در نوشته‌هایش یک آدم دیگر. در سکوت‌هایش یک آدم دیگر. دوستانش او را یک آدم می‌دیدند. خانواده‌اش یک آدم دیگر. آدم‌های توی کوچه و خیابان یک آدم دیگر. همسایه‌ها یک آدم دیگر. گم شده بود. نمی‌دانست کیست؟ کجاست؟ کدام یک از این آدم‌هاست؟ همه‌شان؟ هیچ کدامشان؟
از من بپرسی هر کس دیگری جای او بود حتما یک مرگش شده بود. این همه سخت جانی از کجای آن بدن لاغرش می‌آمد؟ نمی‌دانم. هیچ کس نمی‌دانست.
من مشکلات خودم را داشتم. درسم، کارم، کارهای شخصی روزانه و همه‌ی گرفتاری‌های روزمره‌ی یک آدم دست تنها که همه‌ی بار زندگی‌اش روی دوش خودش است. وقتی برایش نداشتم. باور کنید توجیه نمی‌کنم. می‌دانم یک نفر باید برایش یک کاری می‌کرد اما آن یک نفر من نبودم. یک بار سرش داد زدم که تو چه مرگته؟ نباید داد می‌زدم. کار درستی نبود، اما کیست که اشتباه نکند؟ بغضش ترکید وسط گریه و ناله شنیدم که می‌گوید نمی‌داند. که خودش هم نمی‌داند چه بلایی سرش آمده. که خوشش نمی‌آید این طور با ترحم نگاهش کنم. که به کمک من یا هیچ آدم دیگری هیچ احتیاجی ندارد. که دلش نمی‌خواهد هیچ کسی هیچ زمانی هیچ کاری برایش بکند. پاک خل شده بود. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. از من بپرسی هیچ کس نمی‌فهمید او چه می‌گوید. آخر آرام گرفت. نشست روی زمین و سرش را انداخت پایین و با صدایی که به سختی شنیده می‌شد گفت:‌ «من هر کار که می‌کنم، هر جایی که می‌روم، غذا که می‌خورم، کتاب که می‌خوانم، حرف که می‌زنم، حتا نفس که می‌کشم، در همان لحظه یک چیزی توی سرم هست که دارد مغزم را مثل خوره می‌خورد. من خودم نیستم. هیچ وقت، هیچ جا همه‌ی خودم نیستم. چون در هر لحظه از خواب و بیداری‌ام یک چیزی دارد مثل خوره مغزم را می‌خورد.»
می‌فهمیدم چه می‌گوید. خیلی خوب می‌فهمیدم چه می‌گوید.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

گهِ کادوپیچ شده و همین

در خانه‌ی من ظاهرا همه چیز زیبا و مرتب و تمیز است. همه چیز سر جای خودش است. چیزی گم نمی‌شود و جای هر چیزی دقیقا مشخص است، اما در باطن... هرچه بنویسم تف سربالاست. در واقع خانه و زندگی من مثل گهِ کادوپیچ شده است. دوست تقریبا شاعری دارم که اسمش مصطفی است، موصو صدایش می‌زنیم. این اصطلاح گهِ کادوپیچ شده را از او یاد گرفته‌ام. هرچه هست وضعیت من و خانه و زندگی‌ام را به درستی شرح می‌دهد. در خانه‌ی من ظاهرا همه چیز تمیز و مرتب است اما اگر کتاب‌های کتابخانه‌ام را کمی جابه‌جا کنید زیرشان یک خروار خاک است. زیرتختم پر از خاک ‌و آشغال‌های کوچک است. گلدان‌های پشت پنجره را اگر بردارید زیرشان را سیاهی گرفته. شیشه‌های پنجره‌ها را اگر دستمال بکشید و بعد دستمال را بشویید از آن آب‌چرک بیرون می‌ریزد. حمام و دستشویی را اگر با شوینده‌های قوی بشویید بعدش متوجه می‌شوید که قبلا چه کثافتی بوده. آشپزخانه‌ام ظاهرا مرتب است اما ظرف‌شویی و شیر ظرف‌شویی جرم گرفته، گازم ظاهرا تمیز است اما اگر با دستمالی سفید رویش بکشید پر از چربی و سیاهی ست. فرش‌ها تمیز اند اما اگر کسی ببرد بشویدشان جز آب‌چرک و سیاهی و کثافت چیزی ازشان نمی‌بیند. خلاصه بگویم: همه چیز در ظاهر تمیز و مرتب است اما در باطن؟ گفتن ندارد. گهِ کادو پیچ شده است. اصلا تمام زندگی‌ام گهِ کادوپیچ شده است. از دور همه حسرتش را می‌خورند اما از نزدیک فقط خودم می‌دانم که چه کثافتی است. خودم هم همین‌طور. کسی که دورادور من را می‌شناسد حتما می‌گوید: خوشی زده زیر دلت؟ یا می‌دونی چند نفر آرزوشونه که جای تو باشن؟ یا هر جمله‌ای از این دست اما در باطن، روح و روانم پر از شکستگی و خرابی و سیاهی ست. گه کادوپیچ شده‌ام. یک گه کادوپیچ شده‌ی تمام معنا. کاغذ کادوی زیبا و تمیز و مرتب و پر از نقش و نگارم را که کنار بزنی زیرش کثافت است. همه چیز آن زیر خاک گرفته، جرم گرفته، پوسیده.
و کیست که بداند؟

ف. بنفشه
شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

سلام آقای گلشیری

عکس‌ها راوی اند.

اگر صحنه دست‌کاری نشده باشد، اگر نور و رنگ را اغراقانه ادیت نکرده باشند، اگر چیدمان اشیا را تغییر نداده باشند، اگر قاب را درست بسته باشند، اگر زاویه‌ی درستی انتخاب کرده باشند، عکس‌ها راوی اند. درعین حالی که می‌توانند دروغگوهای بزرگی باشند. خود من چرا از آن محیط ضاله به این‌جا پناه آوردم؟ به خاطر این‌که عکس‌ها گاهی اوقات دروغگوهای خیلی بزرگی هستند. برای این‌که واژه‌ها بسیار صادق‌تر از عکس‌هایند. زیبایی‌های به ارمغان آمده از ادیت رنگ و نور و کنتراست و فیلترهای اپلیکیشن‌های ادیت تصویر مفت نمی‌ارزند. قشنگ اند اما مقلد واقعیتی دیگر در جایی دیگر اند که ممکن است اصلا وجود خارجی نداشته باشد. عکس‌ها اما در عین حال می‌توانند صادق باشند. می‌توانند بهترین روایت کننده‌ی لحظه‌ای باشند که دیگر نیست، لحظه‌ای که رفته و گذشته و دیگر با هیچ معجزه و سحر و جادویی، با هیچ پیشرفت علم و دانشی دستمان به آن نمی‌رسد.

این عکس آقای گلشیری را خیلی دوست دارم. این عکس راوی‌ست. راوی کیفیتی که دیگر وجود ندارد. می‌شود ساعت‌ها نشست و به جزئیات این عکس نگاه کرد. به کمد چوبی گوشه‌ی عکس نگاه کنید، به گلدان‌های روی کمد، آن تکه از باند چوبی پایین تصویر، استکان نیمه‌ی روی دسته‌ی مبل، قوطی کبریت کنار دستش، ماشین تحریر پشت سرش، آن لنگه کفش افتاده روی زمین پشت مبل و همه اشیای دیگر توی همین قاب کوچک. و اما خودش. به چشم‌ها، دست‌ها و حالت نشستنش نگاه کنید. دارد یکی از داستان‌هایش را با همان آب و تابی که توی آن فیلم معروف، قصه‌ی "انفجار بزرگ" را می‌خواند، می‌خوانَد. در همان داستان یک جایی راوی، که صندوقدار سابق بانک است و از زمان انقلاب زمینگیر شده و تنها دسترسی‌اش به عالم خارج از طریق روزنامه‌هاست، خطاب به همسرش امینه‌آغا می‌گوید: «عکس آغاز خلقت را هم گرفته بودند!» (درباره‌ی بیگ بنگ در روزنامه خوانده بود.)

به نظر من عکاس این عکس هم یک جورهایی عکس آغاز خلقت را گرفته. خلقت داستان‌هایی که بعدها از گلشیری به ارث بردیم.


هوشنگ گلشیری


یادش گرامی.


ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

تجسم انسان بودن

یک چیزهایی تجسم انسان بودن است. مثل لحظه‌ای که به غذا خوردن نیازمند می‌شوی. مثل نیازی که به دیگری پیدا می‌کنی.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است مثل وقتی که کلمه‌ها توی سرت خودشان را به این سو و آن سو می‌زنند، به دنبال راهی برای خلاص شدن.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است مثل آن حجم کریه ادرار و مدفوعی که روزی چند بار می‌بینی که از تو دفع می‌شود. مثل دسته مویی که می‌ریزد. مثل رشته موهایی که سرخ می‌شوند، زرد می‌شوند، سفید می‌شوند. مثل بدنی که بو می‌کند. اعضایی که تحلیل می‌روند. تنی که پیر می‌شود. دستی که می‌لرزد. قلبی که می‌ایستد. مغزی که خاموش می‌شود.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است مثل جسمی که فانی است و ذهنی که دوست دارد مانا باشد. ذهنی که خلق می‌کند، افسانه می‌سازد، خلق می‌کند، داستان می‌گوید، خلق می‌کند، شعر می‌سراید، خلق می‌کند که جاودان بماند. که باور کند جاودان می‌ماند.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است و انسان چقدر رقت انگیز است.
انسانی که روزها و ماه‌ها و سال‌ها به هر دری می‌زند که آنی نباشد که هست. که فراموش کند آن‌چه را که هست. که فراموش کند چقدر رقت انگیز است.
آه انسان! تو اشرف مخلوقات نبودی. تو هیچ چیز نبودی.

ف. بنفشه
شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

چهارده

آن‌ها می‌خواهند ما تنها باشیم، آقای مونترو. چون به ما می‌گویند انزوا تنها راه رسیدن به قداست است. فراموش می‌کنند که وسوسه در انزوا خیلی قوی‌تر می‌شود.
| آئورا _ کارلوس فوئنتس |

ف. بنفشه
سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

حرف بزن

گفتم می‌ترسم. گفتی نترس. گفتم هرچقدر که بگویی نترس چیزی از ترسم کم نمی‌شود. می‌ترسم. گفتی من هم مثل تو ام، من هم می‌ترسم. و همین. من دلم می‌خواست از ترس‌هایت برایم بگویی. من دلم می‌خواست برایم حرف بزنی. چند جمله... نه! اصلا یک جمله از خودت برایم بگویی. نمی‌گفتی. من غریبه بودم؟ بودم. هستم. هر روز. همیشه. می‌خواستم بگویم زندگی همین طور برایم به اندازه‌ی کافی سخت است تو دیگر با حرف نزدن‌هایت سخت‌ترش نکن. نگفتم. گفتم حرف بزن. و تو حرف نمی‌زدی. حرفی نداشتی که بزنی؟ بعید می‌دانم.
من اما یک دنیا حرف داشتم برای زدن. می‌توانستم از میگرنت حرف بزنم که وقتی عود می‌کند من هم چقدر درد می‌کشم. از این‌که وقتی گفتم دردت به جونم حرفم تعارف و دروغ و این چیزها نبود، با همه‌ی وجود آرزو می‌کردم می‌شد آن میگرن لعنتی را از تو بگیرند و بدهند به من، تا هروقت آن سردردهای لعنتی سراغم می‌آید به تو فکر کنم، به آسودگی‌هایت، به آرامشت، به تحملت، حتا به حرف نزدن‌هایت. من حرف زیاد داشتم. می‌توانستم از بیماران درمانگاه صبح برایت حرف بزنم، از مریضی که موقع شرح حال گرفتن هروقت می‌خواست از جواب دادن به سوالی طفره برود سرش را کمی می‌چرخاند به سمت چپ و بعد کمی به صندلی گوشه‌ی اتاق نگاه می‌کرد و کمی با روسری‌اش ور می‌رفت و در همین حال مثلا می‌گفت: نه، فلان مشکل رو ندارم! می‌توانستم از آخرین رسپی من درآوردی ای حرف بزنم که اختراع کرده‌ام، از آخرین غذایی که پخته‌ام. یا از آخرین کتابی که دارم می‌خوانم. می‌توانستم از دستگیره‌ی در تراس بگویم که خراب شده و کار نمی‌کند و برای هر بار باز کردنش باید کلیدش را خلاف جهت قفل شدن بچرخانم تا به آن بیزغولکی که در فرورفتگی چارچوب فرو می‌رود و در بسته می‌شود فشار بیاید و چفتش باز شود. می‌توانستم از دکمه‌ی حرف "ب" روی کیبورد لپ‌تاپم حرف بزنم که نمی‌دانم چه مرگش شده و هر بار که فشارش می‌دهم به محض این‌که انگشتم را از روی دکمه‌ی مذکور برمی‌دارم یک تقی می‌کند و برمی‌گردد به حالت اول و راه می‌رود روی اعصاب من. از این که چقدر خوشحالم که اسم تو حرف "ب" ندارد. می‌توانستم از هزارتا مسئله‌ی کوچک و بزرگ دیگر حرف بزنم. از هر چیز کوچک و مسخره‌ای. که فقط حرف بزنم. با تو. با تویی که خوب می‌دانی من هم آدم این جور حرف زدن‌ها نیستم.
به قول هدایت در زندگی دردهایی هست که آدم را مثل خوره می‌خورد. باید از دردها حرف زد. باید یک جایی نوشتشان. خوره من را خورده است. از بس که نگفته‌ام و کسی نشنیده. از بس که ننوشته‌ام و کسی نخوانده. دوست ندارم خوره تو را هم بخورد.
می‌فهمی؟

ف. بنفشه
دوشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

ارزشش نداره

معمولا این‌طور است که کار به جایی می‌رسد که خودت از خودت، از هیچ کاری نکردن‌هایت، از به دیوار خیره شدن‌هایت، از از تخت بیرون نیامدن‌هایت، از غذا نخوردن‌هایت و از رفرش زدن‌هایت کلافه می‌شوی و بر سر خودت فریاد می‌زنی که: بسه دیگه. گندشو درآوردی. اه.
این‌ها تجربیات من در برهه‌های زمانی مختلف است که به صورت یک لوپ تکرار می‌شود. چند روزی سخت کار می‌کنم و فعال و پرانرژی‌ام اما بعد ناگهان دچار حملات تنبلی می‌شوم. من یکی از آن تنبل‌هایی هستم که آرتور کریستال در جستاری به نام "سخن‌گوی تنبل‌ها" ترسیم می‌کند. یکی از آن تنبل‌های راستینی که به قول کریستال نمی‌توانند خودشان را به برنامه‌ریزی و کوشش، به معاشرت و رابطه‌ی روزانه با دیگران راضی کنند.
کریستال می‌گوید: «تنبلی عمیق، بیشتر از آن که به معنای هیچ کاری نکردن باشد به معنای تقلا و رنجی است که عملا برای انجام هرکاری تجربه می‌شود. تنبل‌ها علیل نیستند و می‌توانند کارها را به انجام برسانند. ما حمله‌های پرکاری خودمان را داریم؛ انفجارهای هر از گاه مشغولیت و فعالیت که اتفاقا پربار هم هستند.» و البته برای من به علاوه‌ی انفجارهایی از تنبلی و بیهودگی و تباهی. همان طور که کریستال می‌گوید: «تنبلی شکل واحدی ندارد. آدم‌های پرانرژی، ممکن است شبیه هم باشند اما تنبل‌ها هر کدام با سرعت‌های مختلف ساز خودشان را می‌زنند.» بسیار خوب! اجازه بدهید من هم ساز خودم را بزنم.
با همه‌ی این توجیه‌ها و نامگذاری‌ها روی لحظاتِ خالیِ پر از ملال و رخوتمان، چیزی هست که به نظر من آفت زندگی هر انسانی است و آن این است که پیش از انجام هر کاری آن آدم بی‌تفاوت و خنثی درونی‌تان با همان سردی همیشگی‌اش بپرسد: خب که چی؟
یک مومو سیاه نامی توی یکی از داستان‌های احسان عبدی‌پور بود که همیشه، هر کار و موقعیتی که برایش پیش می‌آمد با آن لهجه‌ی شیرین جنوبی‌اش می‌گفت: ارزشِش نداره. مومو سیاه معتقد بود هیچ تلاش و تقلایی در زندگی ارزش نتیجه‌ای که می‌دهد را ندارد. فکر می‌کنم یک مومو سیاه هم در وجود من زندگی می‌کند و مثل آتشفشانی نیمه فعال، هرازگاهی فوران می‌کند و با ارزشِش نداره گفتن‌هایش آتش می‌زند به همه‌ی زندگی و حال و آینده‌ام.
بدبختی واقعی اما آن‌جاست که وقتی می‌نشینم و فکر می‌کنم و کلاهم را قاضی می‌کنم می‌بینم: نه! واقعا ارزشِش نداره.

بدون عنوان

ـ ترجمان کیفیت روزهای رفته.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

سیزده

ساختند، خراب کردند، و آوازی غمگین در دنیا باقی ماند.
| مارینو مارینی |

ف. بنفشه
شنبه, ۴ خرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

برای هیچ

ساعت دو و بیست دقیقه‌ی صبح است. زن به پشت خوابیده است روی زمین. دست‌هایش را زیر سرش به هم قلاب کرده. آسوده از لذت و رخوت و رنج و ملالی چند ساعته، شاید هم چند ساله. صدای خر خری آرام از تخت گوشه‌ی اتاق به گوش می‌رسد. امیدوار است که سرمای سرامیک‌ها کمی گرمای آتشی را که به جانش افتاده خنک کند. خنک نمی‌کند. بدنش اما به لرزه افتاده. دندان‌هایش به هم می‌خورند. دردی مبهم در تمام بدنش حس می‌کند. خیره است به سقف. آن جمله فوئنتس در کنستانسیا که «تعلقی که به خواب نمی‌رود، هیولا می‌آفریند.» مدام توی سرش تکرار می‌شود. اشکی از گوشه‌ی چشمانش سرازیر می‌شود. با خودش می‌گوید: یعنی تمام شد؟ تهش این بود؟ سرش را برمی‌گرداند. نگاهی به آرام خوابیده‌ی روی تخت می‌اندازد. زمزمه وار می‌گوید: دیدی همه چیز خراب شد؟ با خودش فکر می‌کند: حالا چطور باید به زندگی ادامه دهم؟
زن اما ساعتی پیش مرده است.
____________________
در ایستگاه قطار. صدای سوت قطار شنیده می‌شود. کمی بعد زن میان دود و چرخ‌های قطار ناپدید می‌شود. کمی بعدتر خونی سرخ و غلیظ میان دود و هیاهو آهسته آهسته سطح زمین را می‌پوشاند.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه