همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

All the World is Green

Pretend that you owe me nothing

And all the world is green

We can bring back the old days again

...When all the world is green

 

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۹
۰ دیدگاه

آدم دیر رازهای جهان را می‌فهمد

چند جمله با صدا و لهجه‌ی احسان عبدی پور این روزها مدام توی سرم تکرار می‌شود:

«آدم دیر رازهای جهان را می‌فهمد. آدم کلا دیر می‌فهمد. آدم نبردهای بزرگی می‌کند برای فتحِ هیچ، فتحِ باد...»

دیشب خیلی غمگین بودم. خیلی زیاد. حتا همین جمله‌های ساده که بارها و بارها درستی‌شان را به همه‌مان ثابت کرده‌اند هم نمی‌توانست کمی از غم و اندوهم کم کند. یک چیزی هست که وسط غم‌ها و ناراحتی‌ها به یاد آدم می‌افتد و می‌شود همان تیر آخری که آدم را از پا می‌اندازد. یک خاطره، یک روز خوشی که داشتی و دیگر هیچ وقت تکرار نخواهد شد، یک لبخند، یک جمله‌ی ساده. فکرش را که می‌کنم می‌بینم هنوز خیلی جوانم برای از دست دادن امید و آن شعفی که آدم‌ها تازه توی همین سن و سال تجربه‌اش می‌کنند. فکرش را که می‌کنم‌ می‌بینم هنوز خیلی جوانم برای پیر شدن.

یک چیزی باید باشد که تحمل سختی‌ها را برای آدم آسان کند، یک امید، یک نتیجه‌ای که قرار است حاصل شود، یک چیزی.. هر چیزی.. که من ندارمش.

یک وقتی بود توی گذشته که البته آن وقت هم این "چیز" را نداشتم اما عوضش یک چیز دیگری داشتم که حالا ندارم: یک تنهایی، خلوت، سکوت و آرامش خلل ناپذیر. دلم می‌خواست ماشین زمانی اگر وجود داشت و من داشتمش خرابش کنم تا نه به گذشته سفر کنم و نه به آینده، که در همان حال بمانم.

نمی‌شد. زمان این چیزها سرش نمی‌شود.

دلم برای آدم‌ها، برای نگاهشان، فقرشان، برای تلخی‌یی که توی صدای بعضی‌هاست، شرم و خجالتی که توی صدا و چشم‌های بعضی است، ترسی که از این بیماری دارند همه‌شان، می‌سوزد. همه‌ی این‌ها یک جور احساس رقت را در من بیدار می‌کند. آدمیزاد موجود غریبی است. می‌دانم که به قول رولان بارت هر یک از ما آهنگ رنج کشیدن خودش را دارد. گاهی فکر می‌کنم همه‌مان اضافی‌ایم، همه‌ی همه‌مان. امیدوارم که این همه تقلا، همه‌اش برای بقا، که همه‌مان داریم، ارزشش را داشته باشد.

با این روحیه‌ای که دارم بدترین شغل جهان را انتخاب کرده‌ام.

با این همه می‌دانم که یک چیزهایی هست که آدم دیر می‌فهمد.

آدم کلا دیر می‌فهمد.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

فراموشی به مثابه درمان

رولان بارت یک جایی از سخن عاشق در وصف غیاب و فراموشی نوشته:

تحمل این غیاب البته به یمن فراموشی است. من، هر از چندی، خائن می‌شوم. این شرط بقای من است؛ چون اگر فراموش نکنم، می‌میرم. عاشقی که گاهی فراموش نکند از آکندگی، فرسودگی، و فشار حافظه خواهد مرد (مانند ورتر).

من هنوز که هنوز است گاهی در پایان یک روز سخت، گاهی پس از یک بحث کوچک، گاهی وسط گریه‌هایم از درماندگی، وقتی گرسنه‌ام، وقتی زیادی سیرم، شبی که خوابم نمی‌برد،‌ وقتی کلافه توی تخت از این دنده به آن دنده می‌شوم، وقتی برای جستن چیزی که نمی‌دانم چیست موبایلم را بی‌هوا روشن می‌کنم یا اینستاگرامم را به امید دیدن پستی که می‌دانم قرار نیست دیگر هیچ وقت ببینم باز می‌کنم و هزاران وقت و بی‌وقت ساده و پیچیده‌ی دیگر، به تو فکر می‌کنم.

می‌ترسم روزی این ناتوانی‌ام در فراموش کردن،‌ مرا از آکندگی، فرسودگی و فشار حافظه بکشد.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱ آذر ۱۳۹۹
۰ دیدگاه