همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

You only live once

 

می‌فرماد: «کم کم وارد اون فازی میشی که قراره دهنمونو صاف کنی.»

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
۰ دیدگاه

بی‌وفا من!

 

بیژن الهی

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱ دی ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

مانترای همیشه‌ی متروک

What are you so afraid to lose?

What is it you're thinking that will happen if you do?

What are you so afraid to lose?

What is it you're thinking that will happen if you do?

What is it you're so afraid to lose?

What is it you're thinking that will happen if you do?

...

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

تماشاگرِ معاصر

کفتر پرپا

 

آیا می‌دانستید کفتر پرپایی توی جهان هست که جَز دوست دارد و می‌آید می‌نشیند روی نرده‌های تراس خانه‌تان و به موسیقی شما گوش می‌دهد و سر می‌چرخاند که این صدا از کجا می‌آید؟ و نگاه می‌کند توی لنز دوربینتان و دلتان را خوش می‌کند؟

 

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

خلوتِ بی‌فکری

در خانه‌ی مادربزرگم، یک خانه‌ی قدیمی در یکی از محله‌های قدیمی یک شهر کوچک قدیمی، زمستان است. شب است. نیمه‌شب است. بیرون باران می‌بارد. از همان باران‌ها که گلی توی در دنیای تو ساعت چند است بهشان می‌گفت بارش. نور زرد رنگ یک آباژور قدیمی، دیوارهای کهنه‌ی ترک برداشته، قالیچه‌ی دستباف قدیمی، بخاری گازی که شعله‌هایش نارنجی می‌سوزد، کتری چدنی ته سوز و قهوه جوش مسی روی بخاری، یک تلوزیون ناسیونال قدیمی خاموش و خاک گرفته گوشه‌ی اتاق، یک چمدان کوچک باز نشده گوشه‌ی دیگر، چند قاب عکس که تویشان آدم‌های رفته لبخند زنان دارند می‌گویند سیب به دیوار غربی، یک پنجره‌ی بزرگ با پرده‌های حریر کشیده در دیوار جنوبی، یک کاناپه‌ی کهنه‌ی زهوار در رفته درست روبه پنجره، من نشسته روی کاناپه، تنها، تنهای تنها، صدای باران که می‌خورد به برگ‌های پهن چنارهای توی کوچه، بوی قهوه‌ی دمی که پیچیده در خانه، من که مچاله شده‌ام روی کاناپه و شال سفید رنگ بزرگی که مادربزرگ تازه فوت کرده‌ام برای خودش بافته بود را محکم پیچیده‌ام دور خودم، من که زل زده‌ام به چراغ تیر برق کوچه، به قطره‌های باران توی نور زرد چراغ، به قطره‌های باران که چکه چکه فرود می‌آیند بر شیشه‌های بخارگرفته‌ی پنجره، من که ذهنم خالی است از زندگی و هرچه نامش زندگیست، من، تنها، خانه‌ی قدیمی یک شهر کوچک قدیمی. زمستان.
و همین. بی بیش و کم.
پ ن: اولین روز فرار به خانه‌ی متروک مانده‌ی مادربزرگ فوت شده‌ام. فرار به تنهایی و خلوت. فرار به خود. فرار به هیچ. برای هیچ.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

من نویسنده نبودم

من نویسنده نبودم، دست و پا می‌زدم.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

فیلمی کوتاه درباره عشق

- چرا منو دید می‌زنی؟
- چون دوستت دارم.
- چی می‌خوای؟
- نمی‌دونم.
- می‌خوای منو ببوسی؟
- نه
- می‌خوای با من بخوابی و عشق‌بازی کنی؟
- نه
- می‌خوای با من سفر کنی؟
- نه
- پس چی می‌خوای؟
- هیچی
- هیچی؟
- هیچی.

این‌ها دیالوگ‌های فیلمی بود از کیشلوفسکی به نام "فیلمی کوتاه درباره عشق". این‌ها توصیف چند سال زندگی من است. زندگی در دوست داشتن کسی برای هیچ. من دوست داشتن برای هیچ را خوب می‌فهمم. من «نمی‌دانم» گفتن در جواب سوال: «از من چی می‌خوای؟» را خوب می‌دانم. من بوسیدن نخواستن، خوابیدن نخواستن، عشق‌بازی کردن نخواستن، سفر کردن نخواستن، "هیچ" نخواستن با وجود همه‌ی دلبستگی را خوب می‌فهمم.
من نشسته بودم پشت پنجره‌ی یک اتاق تاریک و با تلسکوپی قرضی زندگی کسی را دزدکی دید می‌زدم. کارهایش، روابطش، عکس‌هایش، حرف‌ها و جمله‌هایش، آدم‌های زندگی‌اش، هر چه که به چشمم می‌خورد و نمی‌خورد را دید می‌زدم.
من اما از دوست داشتنم هیچ نمی‌خواستم. باور این هیچ نخواستن‌ها سخت است. من حتا نمی‌خواستم کسی باورم کند.
ای کاش می‌شد بعد از هر بار گفتن این‌ها به پشت بامی می‌دویدم و سر و صورت تب دارم را میان تکه‌های یخ می‌فشردم. ای کاش می‌شد بعد از هر بار گفتن این‌ها کسی را که بستنی دوست نداشت به یک بستنی دعوت می‌کردم.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

گهِ کادوپیچ شده و همین

در خانه‌ی من ظاهرا همه چیز زیبا و مرتب و تمیز است. همه چیز سر جای خودش است. چیزی گم نمی‌شود و جای هر چیزی دقیقا مشخص است، اما در باطن... هرچه بنویسم تف سربالاست. در واقع خانه و زندگی من مثل گهِ کادوپیچ شده است. دوست تقریبا شاعری دارم که اسمش مصطفی است، موصو صدایش می‌زنیم. این اصطلاح گهِ کادوپیچ شده را از او یاد گرفته‌ام. هرچه هست وضعیت من و خانه و زندگی‌ام را به درستی شرح می‌دهد. در خانه‌ی من ظاهرا همه چیز تمیز و مرتب است اما اگر کتاب‌های کتابخانه‌ام را کمی جابه‌جا کنید زیرشان یک خروار خاک است. زیرتختم پر از خاک ‌و آشغال‌های کوچک است. گلدان‌های پشت پنجره را اگر بردارید زیرشان را سیاهی گرفته. شیشه‌های پنجره‌ها را اگر دستمال بکشید و بعد دستمال را بشویید از آن آب‌چرک بیرون می‌ریزد. حمام و دستشویی را اگر با شوینده‌های قوی بشویید بعدش متوجه می‌شوید که قبلا چه کثافتی بوده. آشپزخانه‌ام ظاهرا مرتب است اما ظرف‌شویی و شیر ظرف‌شویی جرم گرفته، گازم ظاهرا تمیز است اما اگر با دستمالی سفید رویش بکشید پر از چربی و سیاهی ست. فرش‌ها تمیز اند اما اگر کسی ببرد بشویدشان جز آب‌چرک و سیاهی و کثافت چیزی ازشان نمی‌بیند. خلاصه بگویم: همه چیز در ظاهر تمیز و مرتب است اما در باطن؟ گفتن ندارد. گهِ کادو پیچ شده است. اصلا تمام زندگی‌ام گهِ کادوپیچ شده است. از دور همه حسرتش را می‌خورند اما از نزدیک فقط خودم می‌دانم که چه کثافتی است. خودم هم همین‌طور. کسی که دورادور من را می‌شناسد حتما می‌گوید: خوشی زده زیر دلت؟ یا می‌دونی چند نفر آرزوشونه که جای تو باشن؟ یا هر جمله‌ای از این دست اما در باطن، روح و روانم پر از شکستگی و خرابی و سیاهی ست. گه کادوپیچ شده‌ام. یک گه کادوپیچ شده‌ی تمام معنا. کاغذ کادوی زیبا و تمیز و مرتب و پر از نقش و نگارم را که کنار بزنی زیرش کثافت است. همه چیز آن زیر خاک گرفته، جرم گرفته، پوسیده.
و کیست که بداند؟

ف. بنفشه
شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

دلتنگ خانه‌ام هستم

تنها زندگی کردن همه‌اش حسن است، یک سری بدی‌های کوچک دارد و یک بدی بزرگ. بدی‌های کوچکش را بگذارید رازی بماند میان من و همه‌ی کسانی که تجربه‌ی تنها زندگی کردن را دارند اما بدی بزرگش این است که ناگهان بعد از چند سال به خودت می‌آیی و می‌بینی دیگر نمی‌توانی تنها زندگی نکنی.
می‌بینی حتا وقتی جایی هستی که دارد به تو خوش می‌گذرد، چشمت مدام به ساعت است که کی تمام می‌شود و کی می‌توانی برگردی به خانه‌ی خلوتت و انزوایت و تنهایی‌ات. می‌بینی بیشتر از چند روز نمی‌توانی خانه‌ی پدر و مادرت زندگی کنی. کارت به جایی می‌رسد که فکر می‌کنی نه هیچ وقت هیچ کسی به دردت می‌خورد و نه تو به درد کسی خواهی خورد. نه کسی می‌تواند تنهایی‌ات را پر کند و نه حتا دوست داری کسی بیاید و تنهایی‌ات را پر کند، چون از یک نفر که بیشتر بشوی دیگر نه خانه‌ی خلوتی در کار خواهد بود نه انزوایی و نه تنهایی‌ای. (منظورم تنهایی به معنی کامل کلمه است.)
بعضی چیزها را نمی‌شود به کسی گفت. مثلا نمی‌شود به پدر و مادرت بگویی درست است که از روزهای بی‌کاری‌ات هنوز چند روز مانده اما از بودن توی خانه‌شان خسته شده‌ای. دوست داری بروی جایی که نه کسی صدایت بزند، نه قربان صدقه‌ات برود، نه نگرانت بشود و نه دلش برایت بسوزد. به جایی که نه کسی باشد که موقع ورود به تو سلام کند، نه کسی که منتظر برگشتنت باشد. این چیزها را هیچ وقت نمی‌توانی بگویی. دست کم به پدر و مادرت نمی‌توانی بگویی.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

من یکی قصه‌ام بی‌فرجام

من همان قهرمان داستانی هستم که همه چیز را در مرز رسیدن رها می‌کند. می‌گذارد و می‌رود و نمی‌ماند تا ثمره‌ی آن‌چه گذشت را ببیند. همان که می‌تواند همه‌‌ی انتظارها و دلتنگی‌هایش را با یک جمله‌ی ساده، یک بله‌ی خشک و خالی تمام کند، می‌تواند رسیدن را، دیدن را تجربه کند، اما نمی‌کند. رها می‌کند. می‌رود. نمی‌ماند. همان شطرنج‌بازی که می‌تواند با حرکت آخر حریف را کیش و مات کند اما صفحه‌ی شطرنج را یک حرکت مانده به حرکت آخر، نیمه‌کاره رها می‌کند. همان بوکسوری که می‌تواند به وقتش، وقتی همه چیز مهیاست، مشت آخر را نثار حریف کند و کار را تمام کند، اما نمی‌کند. همان مبارزی که لحظه‌ی آخر علی‌رغم همه‌ی برتری‌ها نتیجه را به حریف واگذار می‌کند. همان نقش اولی که می‌تواند در سکانس طلایی فیلم هرچه می‌خواهد بر سر طرف مقابل فریاد بزند اما در عوض فقط سکوت می‌کند.
چرا؟
نمی‌داند.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

من این‌کاره نیستم

مهم‌ترین جایی که تا به حال از من مطلبی خواسته تا برایش بنویسم، نشریه‌ی ماهانه‌ی دانشکده‌مان بود که سردبیرش که از قضا با هم دوست هستیم از من خواهش کرد که چیزی برایشان بنویسم. من هم با توضیح این‌که من این‌کاره نیستم و به اصرار دوستم چند خطی نوشتم و برایشان فرستادم. تا اینجای کار همه چیز عادی است، اما نکته‌ی ماجرا این‌جاست که چیزهایی نوشته بودم که گویا به مذاق آن بالا بالایی‌ها خوش نمی‌آمد و دردسر می‌شد و خب طبیعی است که مطلبم را منتشر نکردند. این شد که من به دو چیز پی بردم. یکی اینکه اگر خواننده‌های زیادی قرار باشد نوشته‌ام را بخوانند سیاسی بازی‌ام می‌گیرد و دست می‌گذارم آنجایی که نباید گذاشت! یکی هم اینکه دیگر سفارشی برای هیچ کسی/جایی ننویسم.
همان‌طور که گفتم من این‌کاره نیستم و این‌کاره نخواهم شد.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

هر از گاهی فریاد بزنید؛ برایتان خوب است.

ده دقیقه است بی‌وقفه زل زده ام به دیوار روبه‌رو. کلمات مثل فریادهای سپاهیان یونان در جنگ‌های کتابِ ایلیادِ هومر توی سرم سر و صدا می‌کنند. ذهنم به هم ریخته است. مرتب کردن کلمات برایم دشوار است. باور کنید اصلا نمی‌دانم از چه می‌خواهم بنویسم. فقط می‌خواهم کمی از این سپاهِ کلمات را روی صفحه‌ی مانیتور خالی کنم، شاید کمی ذهنم آرام بگیرد.

یک وقت‌هایی هست که تشنه‌ی گفتن یک جمله‌ای، خودت را می‌کشی که چند خط چیز بنویسی ولی نمی‌شود که نمی‌شود. یک وقت‌هایی هم هست که برعکس، کلمات آنقدر زیادند که جمله‌ها بی‌ربط و باربط سریع و پشت سر هم توی سرت قطار می‌شود.

من اینجا را ساخته‌ام برای این جور مواقع. برای خالی کردن مغزم.

برای شمایی که من را نمی‌شناسید لازم است بگویم که من بیرون و درون آرامی دارم. نود درصد مواقع چنین است؛ اما آدمی مثل من هم گاهی اوقات نیاز دارد که فریاد بزند.

فریاد زدن خوب است. پیشنهاد می‌دهم شما هم هر از گاهی فریاد بزنید؛ برایتان خوب است. و قطعا لازم به توضیح نیست که فریاد کشیدن انواع مختلفی دارد و بالا بردن صدا بیهوده‌ترین نوع آن است.


ف. بنفشه
جمعه, ۳ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم

حکایت عشق من، حکایت عشقی نادیده است. من عاشق کسی شدم که حتا یکبار هم از نزدیک ندیدمش. من، آدمِ عاشق شدن از نزدیک نیستم. اگر قرار بود از کسی توی نظر خوشم بیاید حتما توی این بیست و پنج سال اتفاق افتاده بود. حالا اینکه این مشکل از من است یا دیگران، اصلا مهم نیست. برای چه باید دنبال علتِ مشکل گشت؟ اصلا مگر مشکلی هست که دنبال علتش بگردیم؟

من همینم.
من. آدمی که بدون عاشق بودن یک دقیقه هم دوام نمی‌آورد و از قضا از هیچ آدمی هم خوشش نمی‌آید باید چطور دوام بیاورد؟
تنها راه چاره این است که عا‌شق تصویر ذهنی خودت از یک آدمی بشوی که شاید وجود خارجی داشته باشد اما یحتمل خیلی شبیه تصویر ذهنی تو نیست. هیچ چیز در واقع شبیه به تصویر ذهنی ما نیست. همیشه تفاوت‌هایی وجود دارد.
چه اهمیتی دارد؟ واقعیت... حقیقت... آنچه در واقع "وجود" دارد... چه اهمیتی دارد؟
 
ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

همچین گور بابای همه ی دنیا طور

تا شعاع چند کیلومتری من، تنها کسی که هیچ کس را ندارد که روز عشاق را با او جشن بگیرد (و پیر شده و تا کنون حتا یک ولنتاین هم نداشته، که البته فدای سرش)، منم. هرچند اگر بنا باشد لباس قرمز بپوشم و شال قرمز بر سر کنم و گل قرمز و کیک و شیرینی قرمز و شکلات قرمز و کادوی قرمز و قلب قرمز و عروسک خرسی قرمز و بادکنک قرمز و هر کوفت قرمز دیگری کادو بدهم یا بگیرم، ترجیح می‌دهم تا ابدالدهر من همان تنها آدم تنهای چند کیلومتری خودم باشم.

به مقدسات قسم قضیه قضیه‌ی گربه و گوشت و پیف پیف و فلان نیست اگر همین حالا کسی چنین پکیج قرمزی جلویم بگذارد در لحظه روی خودش و پکیج کوفتی قرمزش بالا خواهم آورد. باور کنید این اتفاق می‌افتد. اگر به شکل حقیقی نیفتد به شکل نمادین خواهد افتاد.

ولی خب من هم بدم نمی‌آمد کسی می‌بود که امشب حداقل یک شام متفاوتی درست می‌کردم و با هم می‌خوردیم. شام متفاوت را امشب درست می‌کنم اما برای خودم تنها. حالا که کسی نیست _که به جهنم که نیست_ من چرا نباید یک شب متفاوت داشته باشم؟ این شد که نشستم آرایش کردم، لباس زیبا پوشیدم و قصد دارم شام را خودم برای خودم پیتزا درست کنم و همچین گور بابای همه ی دنیا طور خودم برای خودم جشن بگیرم و خودم به خودم روز عشاق را تبریک بگویم چون هیچ کس به اندازه‌ی خودم عاشق خودم نیست. ممکن است فکر کنید این جملات کمی شعاری گونه و این‌ها باشد اما نیست و شما آزادید هر جور که دوست دارید فکر کنید و به من هم هیچ ربطی ندارد.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

آداب معاشرت یا چی؟

دلم می‌خواست سرش فریاد بکشم: خفه شو خفه شو خفه شو

وقتی حوصله‌ی هیچ کس را نداری، وقتی حتا جواب عزیزترین کست را هم نمی‌دهی، برای چه باید این آدم‌های خرده‌ریزِ زندگی را تحمل کنی.

کاش می‌توانستیم خیلی راحت، رک و پوست کنده به این جور آدم‌ها بگوییم: نمی‌خوام باهات حرف بزنم، حوصله تو ندارم، حالم از حرفای یک سر پوچ و مسخره‌ات به هم می‌خوره، چرا خفه نمیشی یه دقیقه؟ کاش می‌شد. در این صورت گاهی اوقات یا خیلی اوقات (البته تا قبل از اینکه عادت کنیم) از دست خیلی از آدم‌ها ناراحت می‌شدیم اما وقتی کسی این را نمی‌گفت خیالمان جمع بود که مزاحم نیستیم.

آخ که اگر چیزی به اسم آداب معاشرت از اساس وجود نداشت... منظورم همان است که گفتم. اصلا وجود نداشت. هیچ کس نمی‌دانست چیست. اصول از پیش تعیین شده‌ای وجود نداشت. همه حرف دلشان را می‌زدند. کاری که دلشان می‌خواست انجام می‌دادند. دیگر کسی مجبور نبود چیزی یا کسی یا کاری را تحمل‌ کند. به خدا که زندگی لذت بخش می‌شد.

من این روزها عصبانی و خسته‌ام. من به خودم حق می‌دهم که یک روزهایی عصبانی و خسته باشم.


ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۷
۰ دیدگاه