همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود

سال‌ها پیش که با دوربین به دردنخور گوشی به دردنخورم عکاسی می‌کردم یک کلکسیون‌طور جمع کرده بودم از پرنده‌های نشسته روی کابل‌های برق. تنها، جفت، گروهی. هرچی. امروز صبح بعد از مدت‌ها این عکس را گرفتم. تماشای یک پرنده‌ی تنها روی کابل برق به خصوص زیر آسمان ابری یا بارانی همیشه من را یاد خودم می‌اندازد.

 

پرنده‌ی تنها

 

ف. بنفشه
شنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۲
۲ دیدگاه

این‌جا هیچ چیزی نیست که حواس آدم را از درون‌نگری فاجعه‌بار پرت کند

صبح روز تعطیل رانندگی کردن توی خیابان‌های خلوت خیلی لذت‌بخش است.
به اطرافم نگاه می‌کنم. آدم‌ها، ماشین‌ها، ساختمان‌ها را تماشا می‌کنم. دنیا یک جوری ست که انگار هر کسی توش یک جایی برای خودش دارد. من ولی حس می‌کنم هیچ جایی این‌جا ندارم. هیچ چیزی این‌جا تمام و کمال مال من نیست. هیچ اتفاقی برای من نمی‌افتد.

 

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۲
۳ دیدگاه

در دام مانده باشم صیاد رفته باشد

تمام مدت فقط به یک چیز فکر می‌کردم: دیگه نمی‌تونم اینجا بمونم‌.

نتوانستن می‌دانی یعنی چی؟ نمی‌توانم.

نشسته بود همین‌جا، دقیقا همین‌جا که حالا من نشسته‌ام و به خیال خودش نصیحتم می‌کرد. و به خیال خودش درست‌ترین نسخه را برایم پیچیده بود. نصیحت کردن عادتش شده. توی این نقش گند بزرگ‌تر بودن از بچه‌گی فرو رفته. اما یک چیزی را نمی‌بیند. همان چیزی که نمی‌تواند بفهمد. همان چیزی که هیچ کدامشان نمی‌توانند بفهمند. انگار به کسی که جلوی یک گاو نر نشسته پیوسته بگویی بدوش. سکوت کردم. سرم را انداختم پایین و فقط سکوت کردم. دردم از آن دردها نیست که کسی بفهمدش. هیچ کس نمی‌فهمد.

من فقط یک چیز می‌خواستم.

یک بار دیگر یک جای دیگر هم سکوت کردم. حرفم را خوردم که بی‌احترامی نکرده باشم. و می‌دانستم وسطش گریه‌م می‌گیرد. نگفتم. توی دلم گفتم حالا که اینقدر اینجا غریبه‌ام...

دردم از آن دردها نیست که کسی بفهمدش.

ته همه‌ی این‌ها منم و دوباره تنهام. توقع ندارم یک کسی بیاید و سوپرمن طور دستم را بگیرد از وسط دردهام بکشد بیرون.

 

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۲
۱ دیدگاه

Cause I'll wait into another life

Me

 

اینجا، روی تختم نشسته بودم و درحالی که یک دسته از موهای خیسم نصف دیدم را گرفته بود، داشتم ناخن‌های دست و پام را تا جایی که می‌شد از ته می‌گرفتم. همان شکلی که وقتی بچه بودیم مامان می‌گرفت. همانقدر کوتاه. بعد از مدت‌ها مغزم خالی از همه‌ی فکرها بود و آدم توی سرم ساکت شده بود. باور کنید لال شده بود. بعد، ناگهان، شبیه چیزی که آدم‌ها احتمالا ثانیه‌های قبل از مرگشان تجربه می‌کنند، تمام روزهای سالی که گذشت، نمی‌گویم تایم‌لپس‌وار اما یک شکلی که نمی‌توانم بگویم چه شکلی، از جلوی چشم‌هام، از توی سرم رد شد. تمامش.

می‌دانم روزهایی که در ادامه می‌آیند سخت‌ترند. می‌دانم زندگی هیچ وقت قرار نیست آسان‌تر شود. احساس می‌کنم پیر شده‌ام. احساس می‌کنم اشک‌هام از همیشه غلیظ‌تر اند. دلم برای نوشتن تنگ شده. برای خودم بیشتر. فکر کنم گم شده‌ام. یک فکرهایی بعضی وقت‌ها از توی سرم می‌گذرد که ترسناک است. شبیه من نیست. بزرگ شدن این شکلی بود؟ یا همه‌ش فقط مزخرف است؟ چرا نمی‌توانم مثل آدمیزاد سختی بکشم تا تمام بشود و برود؟ مهم نیست..‌ این حرف‌ها گفتن ندارد. غر می‌زنم. مثل همیشه دارم غر می‌زنم. امروز الف. می‌گفت تو متخصص غر زدن‌های نامنظمی. گفتم این تخصصم نیست، این اسم سرخ‌پوستیمه.

 

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۲
۲ دیدگاه

از میان تمام دنیا، سکوت و سایه را برگزیده بود

ساعت از دو گذشته بود. خواب از سرم پریده بود. توی سیاهی دور کلمات خط می‌کشیدم، شبیه تکه‌های پازل جابه‌جاشان می‌کردم تا کنار هم، جایی که به نظر درست بیاید چفت شوند‌. یکی یکی. گله گله شکل‌های در همِ بی‌معنی. تکه‌هایی که به هم نمی‌رسند. وصله‌های ناجورِ ناامید کننده. باز خراب کردن و باز از نو چپاندنشان کنار همدیگر. آدم یک وقت‌هایی دست و پای بی‌خود می‌زند. بی‌فایده. یک آدم، در تاریکی، نشسته روی سرامیک سرد، در حال ور رفتن با تکه‌های پازل کلماتِ بی‌معنی، با دقتِ کودکی که تصور می‌کند کار عبثش دنیاش را عوض خواهد کرد، غم‌انگیز است‌. 

بعدتر. ناامید. خیره به سیاهی سقف. چطور فراموش کرده بودم؟ من که همه‌ی این‌ها را بارها به چشم دیده بودم چطور فراموش کرده بودم؟ من که در همه‌ی تلاش‌هام برای پیوستن به آدم‌های برون‌گرا به این نتیجه رسیده بودم که انزوا شیوه‌ی بهتری است، چطور باز فراموش کرده بودم؟

اگر باز هم فراموش کنم چی؟ مصیبت آن‌جاست که می‌دانم باز هم قرار است فراموش کنم.

تنهایی، رفقا، آن ظرف تو‌خالی نیست که دست کم با یک چیزی پر شود. تنهایی حتا آنطور که زمانی تصور می‌کردم، یک ظرف توخالی متخلخل هم نیست که بالاخره یک چیزی درونش جا بگیرد، پر شود و باز خالی شود. تنهایی آن گوی سیاهِ سنگین و بزرگی است که هست. همیشه هست.

آدم یک وقت‌هایی دست و پای بیخود می‌زند.

 

/ به‌جای همه‌ی سکوتی که تحویل‌ات می‌دهم تا دلت بخواهد درون‌ام ملقمه‌ای از صداهاست. هم‌زمان هزار نفر دارند مونولوگ‌های‌شان را در من منتشر می‌کنند.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۲۰ اسفند ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

گاهی که به زندگی فکر می‌کنم احساس می‌کنم تکه چوبی هستم که آب با خود به ساحل آورده باشد.

آقای موراکامی یک جایی اوایل کتاب "از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم" نوشته: «من بدون نوشتن افکارم بر کاغذ درک درستی از امور نخواهم داشت،‌ بنابراین ناگزیرم دست به کار بگیرم و کلمات را پشت سر هم ردیف کنم. در غیر این صورت راهی به درون معنا و مفهوم دویدن پیدا نخواهم کرد.»

به جای دویدن هر کلمه‌ای که دلتان می‌خواهد بگذارید. من چند وقتی است درک درستی از امور ندارم.

یک جای دیگری از همان کتاب جمله‌ی معروفی می‌نویسد که مانترای لحظات سخت دویدن یکی از دوندگان معروف ماراتن بوده، می‌فرماد:‌ «درد اجباری است، و رنج اختیاری است.»

اینطور!

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

نوشتن، تند و مداوم و راحت و آسون نوشتن

دلم می‌خواست اینجا هر روز یک پست جدید بنویسم و همه‌ی اتفاقات زندگی‌ام را برایتان تعریف کنم، اما چه کنم که زندگی‌ام همانطوری که همیشه بود خالی و بدون اتفاق است. نپرسید اتفاق از نظر تو اصلا یعنی چی؟ نمی‌دانم. هرچی. هرچه هست اینجا که منم هیچ خبری نیست. هیچ خبری که نباشد و تو به نوشتن معتاد آنوقت مجبور می‌شوی درباره‌ی خودت بنویسی. خودت را کلمه کنی و بنویسی. مغزت را روی کاغذ بیاوری یا روی صفحه‌ی مانیتور یا بوم نقاشی یا هر جهنم دیگری. اینجاست که آسیب‌پذیری. یا خیال می‌کنی آسیب‌پذیری.

هرچی. هرچه هست اینجا که منم هیچ خبری نیست.

روزهام به درس خواندن می‌گذرند. همین و همین. هیچ رمان جدیدی نخوانده‌ام که از جمله‌هاش اینجا برایتان بنویسم، که از جمله‌هاش جمله‌هایی جدید توی مغزم ساخته شوند. مغزم از ایده‌ها خالی‌ست. یک روز درمیان به زندگی امید دارم و ندارم. چند روز پیش اضطراب یک جوری امانم را برید که از کتابخانه جمع کردم و آمدم خانه. ص. می‌گوید همه‌ی این‌ها طبیعی است. این که عقب مانده‌ام، تمام نمی‌کنم، تمام نمی‌شود، فراموش می‌کنم، طبیعی است. طبیعی یعنی خوب؟

کامپیوترم یک مرگیش شده و قفل کرده، بنابراین تا زمانی که آن نوار پایین برایم باز شود قرار است انگشت‌هام اینجا سریع‌تر از جریان پردازش مغزم برایتان بنویسند. نوشتن به خاطر نوشتن. تند و مداوم و راحت و آسون نوشتن، مثل نفس کشیدن. اما چه کنم که این‌جا ـ توی سرم ـ هیچ خبری نیست.

امروز این‌جا هوا سرد و برفی است. من هنوز دلتنگم. به خاطر اینکه عاشق کسی شده‌ام که این‌جا نیست. یک زمانی، خیلی خیلی دور، از زندگی فقط یک چیز می‌خواستم: فقط عشق می‌خواستم. پیداش که می‌کنی می‌فهمی که عشق کفایت نمی‌کند. بعدتر بیشتر می‌خواهی. چیزهای دیگری هم می‌خواهی که تا به حال نمی‌خواستی. می‌خواهی باهاش زندگی کنی. می‌خواهی توی آغوشش غرق شوی و دنیا همان‌جا تمام شود. نمی‌شود. و هزار چیز دیگر می‌خواهی. بعدتر می‌فهمی که عشق از همان اول هم کافی نبوده. که کاش هیچ وقت نمی‌فهمیدی. کاش به این خیال ساده دلخوش می‌ماندی. این خیال ساده اما برای سال‌ها پیش است. آدم یک وقتی بالاخره از وسط خواب و رؤیا کنده می‌شود. جدیدترش آنجاست که توی یکی از یادداشت‌هام نوشته بودم: «من همیشه بارها و بارها از تنهایی نوشته‌ام اما هیچ وقت ننوشته‌ام که مثلا کاش کسی بود. منظورم از اینکه می‌گویم تنهایی کمرم را خم کرده هیچ وقت این نبوده که کاش کسی بود.» این‌ها را به خاطر این نوشته بودم که گمان می‌کردم من لایق این تنهایی هستم، یا به خاطر اینکه فهمیده بودم عشق کفایت نمی‌کند.

نوشتن، تند و مداوم و راحت و آسون نوشتن. مثل وقتی که برف می‌بارد. گاهی سریع، گاه آرام، اما مدام، زیبا، سرد. اینجا آنجاست که باید چیزی باشد تا از توصیف خویشتن خلاصت کند. مثلا اینکه همه چیز را توی چهار خط شعر خلاصه کنی و تمام. یا مثلا اینکه همه چیز را بچپانی توی یک داستان تا مجبور نباشی درباره‌ی خودت بنویسی. اینجا آنجاست که آدمیزاد برای اولین بار شعر گفت یا داستان نوشت. خوش به حال کسی که می‌تواند شعر بگوید یا داستان بنویسد.

 

آبلوموف: دیگه ادامه‌ای نداره. روز تموم میشه و همه می‌رن بخوابن.

استولز: فرداش چی؟

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۷ دی ۱۴۰۱
۲ دیدگاه

یک روزی بود درست مثل امروز

اولین باری که سیگار کشیدم یک روزی بود درست مثل امروز. باران می‌بارید و خیابان و پیاده‌رو سر کوچه پر از آب شده بود. جلوتر اگر می‌رفتم تا مچ توی آب فرو می‌رفتم. ولی سیگار می‌خواستم و انگار چاره‌ی دیگری نبود. به پسر سیزده چهارده ساله‌ای که داشت رد می‌شد گفتم: ببین من کفشام خیس میشه، میشه یه ذره جلوتر یه بسته سیگار برام بخری؟ گفت چه سیگاری؟ اسمش را گفتم. قبلش توی گوگل سرچ کرده بودم تا یک مدل سیگار سبک‌تر، کم‌بو تر با دوز نیکوتین نسبتا کم‌تر پیدا کنم. گفت: من که بلد نمی‌شم. رفت و فروشنده را صدا زد. کمی بعد فروشنده با یک دستگاه پوز سیار و یک بسته سیگار جلویم ایستاده بود. برگشتم خانه، کبریت برداشتم، رفتم توی تراس، روی صندلی نشستم و اولین سیگار عمرم را دود کردم. فی‌الواقع چس‌دود کردم. هیچ حسی نداشت. آنچنان مزه‌ی خاصی هم حتا نداشت. کمی که گذشت احساس کردم سرم کمی سبک شده و گیج می‌رود، اما نه خیلی. درکل انگار نه انگار. البته نه که انگار نه انگار، اما خیلی هم اتفاق خاصی نیفتاد. تنها یک نکته داشت اما از ترس بد‌آموزی دلم نمی‌خواهد بهش اشاره کنم. همان موقع فهمیدم آن چیزی که بهش احتیاج دارم هرچه که هست سیگار نیست. پیش از آن چهار پنج بار توی خواب سیگار کشیده بودم. توی خواب هم حسی نداشت، فقط دودش کمی غلیظ‌تر بود و بی‌طعمی‌اش عجیب‌تر. باید به خواب‌هام اعتماد می‌کردم. بعد بسته‌ی سیگار را گذاشتم توی کشوی کنار تختم داخل جعبه‌ی مولتی‌ویتامین و کشو را بستم.

یک روزی بود مثل امروز. باران می‌بارید. هوا تازه بود. خیابان‌ها را آب برداشته بود. تنها بودم، آنقدر تنها بودم که حاضر بودم مثل والتر وایت در قسمت‌های پایانی بریکینگ بد برای ده دقیقه مصاحبت حتا با یک غریبه پول خرج کنم. یک روزی بود درست مثل امروز، تنها کمی از امروز سردتر بود. نه! واقعا سردتر بود. خیلی سردتر بود.

دومیش را امروز دود کردم. فی‌الواقع چس‌دود کردم. هیچ حسی نداشت. برای دومین بار فهمیدم آن چیزی که بهش احتیاج دارم هرچه که هست سیگار نیست.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

روزگاری شد که در تعبیر هیچ افتاده‌ایم

از قول تارکوفسکی نوشته: «در شانزده سالگی فکر می‌کنی که می‌توان جهان را تغییر داد،‌ در هجده سالگی افکارت به صخره‌ها می‌خورند،‌ در بیست سالگی متوجه می‌شوی که نمی‌توان چیزی را عوض کرد و در بیست و پنج سالگی درک می‌کنی که جهان تو را تغییر داده.» اگر توی بیست و هشت سالگی هم به یقین برسی که جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است،‌ آن‌وقت شاید بشود یک فکرِ درخوری به حال بقیه‌ی راه کرد. بعد مثلا ممکن است توی سی سالگی به این نتیجه برسی که هیچ بر هیچ بودن آن‌قدرها هم بد نیست. یا بعدتر توی سی و پنج سالگی بفهمی که: «هیچ بر هیچ بودن خیلی هم حال می‌ده!»

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

Calling for my demons now to let me go

حالا سال‌ها از نگاه کردنم گذشته و من نمی‌دانم چند ساله‌ام. مهم نیست. فرقی هم نمی‌کند. امروز ایمیلی دریافت کردم که بیست سال یا شاید هم ده سال یا سه سال پیش برای بیست، ده یا سه سال بعدِ خودم نوشته‌ام. داخلش نوشته‌ام: مطمئنم یک روزی میان این بیست، ده یا سه سال مرده‌ام. نوشته‌ام قطعا نیستم که این کلمات را بخوانم اما به هر حال می‌نویسمشان. کی گفته که برای آدم مرده نباید نوشت؟

ـ کیست که همان آدمِ بیست، ده یا سه سال پیش باشد؟


دنیا افتاده بود روی دور تند، آدم‌ها می‌دویدند، قیمت‌ها می‌دویدند، تکنولوژی می‌دوید، ویروس‌ها می‌دویدند، طبیعت می‌دوید، تمام دنیا می‌دوید و من فقط نگاه می‌کردم. حرکتی هم اگر داشتم آنقدری نبود که به چشم بیاید. زندگی جنگ بود و مسابقه و رقابت، و من فقط نگاه می‌کردم. این جنگ را نمی‌خواستم. دوست نداشتم در این مسابقه نقشی داشته باشم. حالم از این رقابت به هم می‌خورد. جمله‌ی معروفی هست از نیچه که بارها خوانده‌ایم و شنیده‌ایم: اگر کسی چرایی زندگی را پیدا کند کیفیت مواجهه‌اش با چگونگی‌ها افزایش پیدا می‌کند. و من آن چرایی را پیدا نکرده بودم که به تبعش با چگونگی‌ها کنار بیایم.

ماه پشت ماه، فصل پشت فصل و سال پشت سال با نهایت سرعتی که می‌توانست داشته باشد، می‌آمد و می‌رفت و من نشسته بودم فقط نگاه می‌کردم.

آدم‌ها می‌دویدند، کار می‌کردند، ازدواج می‌کردند، طلاق می‌گرفتند، بچه‌دار می‌شدند، خانه می‌خریدند، درس می‌خواندند، سفر می‌کردند. آدم‌ها به دنیا می‌آمدند، آدم‌ها می‌مردند. همه چیز روی دور تند در حال انجام بود و من نشسته بودم و از دور فقط نگاه می‌کردم. به آمد و رفت آدم‌ها نگاه می‌کردم، به تقلای پوچشان برای زندگی، برای هیچ، برای بیهودگی.


چه جواب روشن و آسانی است که همه می‌دانند و من ازش سر در نمی‌آورم؟!

ـ چیزهایی هست اما بهشان مطمئن نیستم.


چرا ما از پس یک مشکل، یک تروما، یک شکست یا اتفاق تلخی که در گذشته برایمان افتاده برنمی‌آییم؟ چه می‌شود که یک پیشامد بزرگ یا کوچک می‌تواند سال‌ها فلجمان کند؟ من به جواب این سوال خیلی فکر کرده‌ام. به گمانم بهمان یاد نداده‌اند این‌جور مواقع چه کنیم، چطور با تروماها رفتار کنیم. چطور حلشان کنیم و پشت سر بگذاریمشان. این دقیقا همان مهم‌ترین چیزی بود که باید توی بچگی می‌آموختیم اما به جاش یک مشت مزخرف بی‌ارزش توی مغزمان فرو کردند. ما فقط یاد گرفته‌ایم مشکلاتمان را روی دوشمان انبار کنیم تا بالاخره یک روزی از سنگینی بارش از پا بیفتیم. ما جوری بزرگ نشده‌ایم که مشکلی داشتن،‌ نقص یا کمبودی داشتن برایمان عادی باشد. ما به خاطر نداشته‌ها و کمبودهامان به خاطر مشکلاتمان سرکوفت خورده‌ایم و از یک زمانی به بعد این خودمان بودیم که خودمان را سرزنش کردیم. خیلی چیزها هست که باید می‌آموخیتم و کسی نبود که بهمان بیاموزد. کسی نبود که خودش آموخته باشد تا بتواند به دیگری هم بیاموزد. ما هیچ وقت همانطوری که واقعا هستیم پذیرفته نشده‌ایم، حتا توسط عزیزترین کسانمان، پس یاد نگرفته‌ایم خودمان را همان طوری که واقعا هستیم بپذیریم. انگشت اتهام البته همیشه دلش می‌خواهد سمت دیگران باشد. هرچه هست من دیگر از نشستن و فقط نگاه کردن خسته شده‌ام. از توی سایه زیستن، از نامرئی بودن.


درست وقتی که دارم تلاش می‌کنم با دست خالی خودم را از ته چاهی که گرفتارش شده‌ام بیرون بکشم، درست وقتی که دارم با خودم کلنجار می‌روم و نمی‌توانم خودم را قانع کنم به مسیری که تصور می‌کنم ممکن است مسیر درست باشد، درست وقتی که دوست دارم تصنعی هم که شده کمی امید به وجودم تزریق کنم، باور کنید آخرین کسی که دلم می‌خواهد نزدیکم ببینم کسی است درست شبیه قسمت بزرگی از خودم که به زحمت سعی می‌کنم از آن فرار کنم.

شاید بشود دست یک نفر دیگر را هم بگیری و با خودت از آن سیاهی بیرون بکشی. خیلی هم عالی‌ست. ایراد کار اما آنجاست که من از پس خودم هم به زحمت برمی‌آیم. این‌ها حرف‌هایی نیست که بشود به آسانی به کسی گفت. من فقط خسته‌ام و می‌خواهم با خودم مهربان باشم.


 

ف. بنفشه
شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

مثل شب که در غایت شب بودنش به روز بدل می‌شود

خاطرم نیست دقیقا از کی همه چیز را به حال خودش رها کرده بودم. همه چیز را، فارغ از آنکه مهم هست و مهم نیست. نمی‌دانم سه سال؟ چهار سال؟ چهار سال شاید. بیشتر؟ به یاد نمی‌آورم. کمتر؟ گمان نمی‌کنم.

این شکلی زندگی کردن هم مثل همه‌ی هزاران نوعِ دیگرِ زیستن بدی‌ها و خوبی‌های خاص خودش را دارد. خوبی‌ا‌ش یکی همین که دیگر هیچ چیز آنطور که به نظر می‌رسد اهمیت ندارد. بدی‌اش هم یکی همین که دیگر هیچ چیز آنطور که به نظر می‌رسد اهمیت ندارد. حتا خودت بعد از مدتی دیگر برای خودت مهم نیستی.

یک زمانی خیال می‌کردم می‌شود میان دیگران تنها زیست. نمی‌شود. توی خیال زندگی کردن هم یکی دیگر از بدی‌های این شکلی زیستن است. توی خیال زندگی کردن بدترین نوع زیستن است.

در هر حال این آن فرمولِ جادوییِ نهایی نبود که دلم می‌خواست پیامبری باشم برای تبیین‌اش به بشریت. هرگز. بماند که هیچ وقت فکر معلم دیگری بودن حتا از اعماق سیاه‌چاله‌های ذهنم هم عبور نکرده. هرگز. بگذریم.

حالا بعد از مدت‌ها بالاخره این کرمِ به خیال خودش تنها تصمیم گرفته این سبک زندگی را رها کند و برود یک گوشه‌ای کمی دورتر از دیگرانی که وسط تنهایی‌اش زندگی می‌کنند، تاری بتند دور خودش و پیله‌ای بسازد روز به روز بزرگ‌تر از قبل تا اینکه بالاخره درون پیله‌ی خودساخته مدفون شود. به امید آنکه بعدها روزی پروانه‌ای ازش بیرون بیاید، یا نیاید و همانجا بمیرد. پروانه شدن خوب است. مردن درون پیله‌ی خودساخته، چه بهتر. کرم تنهای مچاله‌ی لای برگ‌های انبوه درختی وسط یک جنگل بزرگ بودن اما از همه‌اش سخت‌تر است. شبیهِ بودن است وقتی اصلا نیستی. وقتی فراموش کردی بودن چه شکلی است.

بودن واقعا چه شکلی است؟

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

من اگر یاوه بودم سکوت می‌کردم

سوژه از غار بیرون می‌آید. عینکش را می‌زند و می‌نشیند پشت مانیتور. نه. سوژه از غار بیرون می‌آید. سوژه با سر و رویی زخمی و خونین از غار بیرون می‌آید. با دست و پایی سیاه و چرکین. مثلا. سوژه روزی دو بار دوش می‌گیرد تا سیاهی تمام شود اما کار از این حرف‌ها گذشته. نه. سوژه از غار بیرون می‌آید. نور طلوع فروردین مستقیم توی چشمش می‌تابد. نورِ طلایی، دردی می‌شود از چشم‌ها تا مغز، تا سراسرِ سر و صورتش تیر می‌کشد. آخ. سیاه و سفید بود. سیاه و سفید مانده. سیاه و سفید است. قرار نبوده اصلا رنگی شود. قرار یعنی چه؟ کمی سر و شکل گرفته، شلوغ‌تر، اما همچنان سیاه و سفید می‌ماند. سوژه عقب مانده اما احمق نیست. گیریم دیافراگم دوربین را باز و بسته کنیم، نور کم و زیاد می‌شود اما همچنان سیاه و سفید.. نه.

سوژه به درون غار برمی‌گردد. تاریکی و کهنگی با چشم‌های گود رفته‌اش رفیق‌تر است تا نور و تازگی. سوژه وسط تاریکی بیشتر به چشم می‌آید. سوژه به درون غار برمی‌گردد.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۱
۲ دیدگاه

نوشتن مثل همیشه آرامم می‌کند

آدم گاهی اوقات به چیزهایی که نباید بهشان فکر کند فکر می‌کند. مامان دیشب حالش بد شد. یکی دو ساعت از نیمه شب گذشته بود که به زحمت خودش را رساند پشت در اتاقم و همانجا از حال رفت. فشار خونش خیلی پایین بود و نبضش خیلی کند و ضعیف می‌زد. دست و پایم را گم کرده بودم. یک لحظه حتا هرچی بلد بودم و نبودم از یادم رفته بود. هنوز چیزهایی هست که دستپاچه‌ام می‌کند. به زحمت به هوشش آوردم و کمی که حالش جا آمد بردیمش بیمارستان. تا صبح کنارش بودم تا جواب تروپونین دوم برسد تحت نظر بود. الان توی سی‌سی‌یو بستری است و قرار است آنژیوگرافی‌اش کنند. آدم گاهی اوقات به چیزهایی که نباید بهشان فکر کند فکر می‌کند. من گاهی به مرگ پدر و مادرم فکر می‌کنم. و حالا به اینکه اگر مادرم نباشد دنیا چه شکلی خواهد بود، و به خودم بدون او فکر می‌کنم. و این تنها چیزی است که می‌تواند در چشم به هم زدنی اشکم را دربیاورد. به جمله‌ی اول بیگانه‌ی کامو فکر می‌کنم. به اینکه بعضی وقت‌ها چقدر شبیه مورسو می‌شوم فکر می‌کنم. همه‌ی آدم‌ها یک وقت‌هایی به مرگ پدر و مادرشان فکر می‌کنند، اینطور نیست؟

دلم برای مامان تنگ شده. دیشب ماشین که از پارکینگ بیرون آمد مامان گفت: «صبر کن در پارکینگ کامل بسته بشه بعد راه بیفت.» وقتی دیدم توی آن حال بد هم نگران بسته شدن در پارکینگ است با خودم گفتم: «خب! اونقدرا هم حالش بد نیست.» بعد فکر کردم این از مامان اصلا بعید نیست. می‌شود حالش بد باشد و همزمان نگران چهل تا چیز بی‌اهمیت باشد. یعنی چهل تا چیز بی‌اهمیت که برای او به شکل عجیبی اهمیت دارند حتا توی حال بدش هم اهمیتشان را از دست نمی‌دهند. این دقیقا همان چیزی‌ است که من توی زندگی‌ام کم دارم: اهمیت دادن به چیزهای بی‌اهمیت. همین‌هاست که باعث می‌شود بجنگی برای بودن. همین‌هاست که نبود شدن را در نظرت تقریبا غیرممکن می‌کند. و این خوب است.

این جمله‌های آخر را توی یادداشت‌های گوشی‌ام وقتی نوشتم که نشسته بودم روی صندلی کنار تخت بیمار توی اورژانس یکی از بیمارستان‌هایی که قبل‌تر، چند ماهی اینترن‌اش بودم. حالا من همانجا بودم اما در زاویه‌ای دیگر. من شده بودم همراه یکی از آن بیماران نه چندان خوش‌آیندی که سه‌ی نصفه شب سر و کله‌شان پیدا می‌شود. حواسم را پرت می‌کنم:‌ «وقتی هر یک سی‌سی بیست قطره است، پانصد سی‌سی می‌شود ده هزار قطره. وقتی هرثانیه یک قطره از سرم می‌چکد توی آن محفظه‌ی نگهدارنده‌ی کوچک، پس هر شصت قطره توی یک دقیقه می‌ریزد و برای ده هزار قطره صد و شصت و هفت دقیقه زمان لازم است. یعنی دقیقا دو ساعت و چهل و پنج دقیقه طول می‌کشد تا این سرم تمام شود.» این‌ها را هم توی یادداشت‌های گوشی‌ام نوشته‌ام. آدم گاهی اوقات برای فکر نکردن به چیزهایی که نباید بهشان فکر کند، به چیزهایی فکر می‌کند که اصلا نباید بهشان فکر کند.

نوشتن مثل همیشه آرامم می‌کند. مامان حالش خوب می‌شود و برمی‌گردد خانه. دلم برای زندگی عادی و ملال‌آورمان تنگ شده.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۵ فروردين ۱۴۰۱
۴ دیدگاه

و آفتاب روزی بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید

امروز صبح که از خواب بیدار شدم هوا رنگ و بوی فروردین داشت. نمی‌دانم آن چه چیزی است که کیفیت روزها را تغییر می‌دهد؟‌ تقصیر بوهاست؟ یا رنگ و نور؟ یا تقصیر پرنده‌هاست که پشت پنجره‌ی اتاق آواز می‌خوانند؟ یا تنها توهم آدمی است که یک روزی در اول دی ماه در حالی که از سرما لای پتو مچاله شده چشم باز می‌کند و خیال می‌کند اول فروردین است؟ هرچه که هست من امروز از خواب که بیدار شدم برای اولین بار بعد از ماه‌ها گمان کردم زندگی زیباست و به جای «چرا من در زیر خاک بوده باشم، و تو مرده باشی؟»، لبخند زدم. چون وسط زمستان، در مثبت دو درجه، بوی بهار می‌آید.

 

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۰
۳ دیدگاه

همخانه‌ی ملال

راوی رمانی که در حال خواندنش هستم داشت از تعداد دندان‌های پر کرده‌ی توی دهانش می‌گفت و بعد من ایستادم جلوی آینه و دندان‌های پر کرده‌ام را شمردم. هفت‌تا. یکی هم عصب‌کشی. آخری همین دو سه هفته پیش. دندانپزشک عصب دندانم را که بیرون کشید نشانم داد و گفت ببین چقدر متورمه واقعا درد نداشتی؟ با همان دهان نیمه باز و انگشت دندانپزشکم که توی دهانم بود خیلی نامفهوم گفتم نه اصلا. گفت از دندون خرابی که درد نداره بیشتر باید ترسید. بعد خودم را توی آینه نگاه کردم. هرچقدر که طولانی‌تر این کار را انجام دهید بیشتر برای خودتان غریبه می‌شوید. توی آن لحظه هیچ کاری مهم‌تر از شمردن دندان‌های پر کرده‌ی توی دهانم نداشتم اما بعد ناگهان مسئولیت شناختن خودم افتاده بود گردنم و اصلا حوصله‌اش را نداشتم. سرم را تکان دادم، از آن حالت ناآشنا بیرون آمدم، دوباره تبدیل شدم به خودم و از جلوی آینه، از خودم فرار کردم.

کار مهم بعدیم کنسل کردن قرار صبحانه‌ی فردا صبح بود. س. دو بار زنگ زده بود و جوابش را نداده بودم. فکر کردم که چه دروغی سر هم کنم اما بعد گوشی را برداشتم و خیلی صادقانه برایش نوشتم حوصله ندارم. پرسید چرا تماسش را جواب ندادم؟ گفتم ببخشید حوصله‌ی حرف زدن نداشتم. از کلاس فردا پرسید، گفتم حوصله‌ی آن را هم ندارم. بعد کمی غر زد که از یک هفته‌ی پیش با هم قرار گذاشتیم و من توی دلم گفتم هفته‌ی پیش حالم خوب بود الان حالم دیگه خوب نیست. اگر مثلا شش ماه پیش بود یک دروغی سر هم می‌کردم و می‌گفتم. مثلا می‌گفتم کاری برایم پیش آمده و حتا ممکن بود دقیقا بگویم چه کاری یا مریض شده‌ام یا هرچی ولی الان دیگر حوصله‌ی دروغ سر هم کردن ندارم. گفت این کلاسارو نمیای تهش بهت پروانه مطب نمی‌دن. گفتم قبر پدر پروانه مطب.

همانطور که قبر پدر کافه‌ها و قبر پدر صبحانه. گیریم رفتیم نشستیم یک جایی پشت یک میزی که کرور کرور خرج دک و پز مسخره‌ش کرده‌اند ولی چارتا صندلی راحت داخلش نگذاشته‌اند، روی صندلی‌های ناراحت نشستیم، چای یا آبمیوه یا وافل و پنکیک خوردیم با نوتلا و جفنگ گفتیم، بعد س. چندتا عکس در زوایای مختلف از خودش گرفت و لبخند مسخره‌ی من را هم توی چندتاییش جا داد. که چی؟‌ درواقع هیچ گهی نمی‌خوریم. یا همان گهی را می‌خوریم که همه می‌خورند. تازگی‌ها با م. یک کافه نزدیک خانه‌ی ما پیدا کرده‌ایم که گاهی اوقات بعد از کار می‌رویم آنجا، و آنجا هم البته همان گهی را می‌خوریم که همه می‌خورند. یک حیاط پشتی دارد که سقفش را یک پارچه‌ی ضخیم کشیده‌اند، پر از گل و گیاه است و صندلی‌هاش نرم و راحت‌اند. خوبیش این است که آن ساعتی که ما می‌رویم آنجا جز خودمان کسی توی کافه نیست. جای نسبتا آرامی است و موزیکش اذیتم نمی‌کند. اسپرسوش به درد نمی‌خورد و باریستاش برای طرح زدن روی لاته‌ها اصلا به خودش زحمت نمی‌دهد. اما بالاخره کافه است. خلاصه هر از گاهی می‌رویم آنجا و همین که کافه شروع می‌کند به شلوغ شدن می‌زنیم بیرون.

چند سال پیش در سایت ترجمان مطلبی خواندم با عنوان، به گمانم، کافه‌های سکوت که از کافه‌هایی در توکیو حرف می‌زد که مشتری‌هاش تنها و در سکوت می‌نشینند و حتا برای پرسیدن یک سوال یا دادن سفارش هم کلمه‌ای حرف نمی‌زنند و با نوشتن در نوت‌پدها با هم ارتباط برقرار می‌کنند. حقیقتا که توکیو مدینه‌ی فاضله است. البته ژاپن کم از هند و چین نباشد یک جورهایی سرزمین عجایب هم هست. همین چند روز پیش نمی‌دانم کجا خواندم که توی ژاپن یک جاهایی وجود دارد که می‌توانی بروی آنجا و یک یا چند نفر آدم به عنوان خانواده کرایه کنی. خانواده‌ی کرایه‌ای هم پدیده‌ی جالبی است. مثلا تصور کنید بروید یک جایی یک شوهرخاله کرایه کنید و باهاش بروید بنشینید توی یکی از این کافه‌های سکوت ولی طرف نتواند، چنان شوهرخاله‌ها، برایتان مزه بپراند. لذت‌بخش نیست. کاش من طنازی نکنم. بگذریم. به هر حال من اگر قرار بود یک کافه بزنم خوب بلد بودم چکار کنم. اول از همه با کافه نزدن شروع می‌کردم.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۰ دی ۱۴۰۰
۲ دیدگاه