همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

... که تنها نمی از باران به من رسد اما سیلابه‌‌اش از سر گذر کند؛ مثل عمری که داشتم

دیروز برای جستجوی ادامه‌ی جمله‌ای که نصفه و نیمه توی ذهنم بود، بعد از مدت‌ها، توییترم را باز کردم. کلمه‌ها را که سرچ کردم توی توییت‌های پیشنهادی خیلی اتفاقی یک عکس عجیب دیدم که باعث شد واقعا حیرت کنم. عکس اتاق خواب یک نفر بود که گوشه‌ی پایین سمت راستش تکیه به دیوار یکی از نقاشی‌های رنگ روغن من دیده می‌شد. نقاشی‌یی که از آن فقط یکی هست توی جهان و آن هم به دیوار اتاق من است. آنقدر تعجب کردم که حتا یک آن برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم ببینم نقاشی‌ام هنوز سر جاش هست یا نه! بعد رفتم توی صفحه‌ی صاحب توییت و دیدم که پیجش پر است از تصاویر نقاشی‌های من، عکس‌هایی که خودم با دوربین خودم گرفته‌ام و ویدئوها و نوشته‌های من که از پیج اینستاگرامم برداشته بود و به اسم خودش منتشر کرده بود، یا بهتر بگویم دزدی کرده بود و در جواب تعریف و تمجیدهای دیگران تشکر کرده بود و ایموجی قلب و فلان گذاشته بود. از فرط حیرت سردرد گرفتم. پیش از این هم شده بود که کارهایم را این‌جا و آن‌جا ببینم اما این دفعه واقعا فرق داشت. دختره کاملا داشت وانمود می‌کرد که من است! به همین مضحکی! حالا گمان می‌کنید من کی‌ام؟ من یک آدم معمولی‌ام که یک پیج پرایوت اینستاگرام دارد با تعداد نه چندان زیاد فالوور که اوج فعالیتم توی آن محیطِ ـ به قول دوستی ـ ضاله برمی‌گردد به سه چهار پنج سال پیش. پیجی که دو سه ماهی می‌شود به بهانه‌ی درس خواندن دی‌اکتیوش کرده‌ام. بعد یک نفر که به سختی می‌شناسمش از پست‌ها و عکس‌ها و نوشته‌های من برای خودش یک هویت مستقل ساخته و چندین برابر من دنبال کننده دارد و خبر ندارد که دریای بزرگ نت گاهی اوقات می‌تواند خیلی کوچک باشد.

یحتمل این هم شرایطی است مدرن و مرتبط با عصر جدید که تو جایی جدا از مردمان در خلوت و انزوای خودت نشستی و دور آدم‌ها را تا جایی که می‌شده خط کشیدی در حالی که همان زمان یک نفر یک جای دیگر با کارهای تو یک عالمه آدم دور خودش جمع کرده.

برایش نوشتم از این نقاشی‌ها و عکس‌ها و نوشته‌ها برای منی که سازنده‌اش بودم هیچ چیز درست و درمانی بیرون نیامد چه برسد به شمایی که ادای چون منی را درمی‌آوری و چرک‌نویس‌های من را مشق خودت جا می‌زنی. گفتم امیدوارم آن تعریف و تمجیدها همان طور که بهشان واکنش نشان دادی به دلت نشسته باشد. به دل من که ننشست، به حدی که پیج اینستاگرامم را بستم. در جواب حرف‌هایی زد که چیزی جز دست و پا زدن‌های دروغین یک آدم دروغگو برای توجیه خودش نبود. با این همه من بین بخشیدن  و نبخشیدنش مردد ماندم و یک‌بار دیگر از خودم حیرت کردم.

بعد دلم برای خودم سوخت. بعد غمگین شدم. گریه کردم و مجبور شدم باز آن قرص‌های لعنتی را بخورم. این‌ها صادقانه‌ترین چیزهایی است که یک جایی از خودم نوشته‌ام. باور کنید دیگر بحثِ مشخص نبودن مرز بین خیال و واقعیت و این‌ها نیست. همه‌اش واقعی است.

غمگین شدم نه به خاطر اینکه کسی ازم دزدی کرده بود. خودم از هر کسی بهتر می‌دانم که سوشال مدیا به لعنت خدا نمی‌ارزد. می‌دانم که از این اتفاق هم مثل همه‌ی ماجراهای کوچک و بزرگ زندگیم می‌گذرم و رهاش می‌کنم. غمم از این بود که من روزی چند بار به خلاص کردن خودم فکر می‌کنم؛ و یک بار تا مرز رسیدن بهش رفته‌ام و برگشته‌ام. از اینکه می‌خندم و گاهی می‌خندانم اما روزی صد بار توی سرم تکرار می‌شود که حالم دیگر هیچ وقت خوب نمی‌شود. می‌دانم که ماه‌هاست توی شرایطی هستم که باید از کسی کمک بگیرم ولی دلم کمک هیچ کسی را نمی‌خواهد. بعد با وجود همه‌ی این‌ها یک کسی هست یک گوشه‌ی این دنیا که دلش می‌خواهد شبیه منِ فروپاشیده باشد!

مسخره نیست؟

 

دریافت

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰
۵ دیدگاه

شماره ۱۷۵

از خواب بیدار شدم. از دلایل رفتنم اسکرین‌شات گرفتم. از صفحه‌ی خودم. از صفحه‌ی اکسپلور. از چیزهایی که دیگران لایک می‌کنند، همان چیزهایی که محتوای تولیدی من هیچ ربطی بهشان ندارد. بعد ـ بی هیچ توضیح و اعلامی برای دیگران (کدام دیگران؟) ـ اینستاگرامم را دی‌اکتیو کردم. دلیل رفتنم را Just need a break انتخاب کردم. حوصله نداشتم برای اینستاگرام بنویسم که اینجا دیگر هیچ وقت برای من آن اینستاگرام شش سال پیش نمی‌شود. که اینجا دیگر خیلی شلوغ‌تر از آن شده که آدمی مثل من بتواند توش دوام بیاورد. که من اینجا خیلی احساس غریبی می‌کنم و سلیقه‌ام با سلیقه‌ی غالب آدم‌های اینجا جور نیست. که اگر تا الان هم مانده بودم یک دلیل خصوصی داشتم و دلیل خصوصی‌ام هم همین سه شب پیش فروپاشید و دیگر برای کی بمانم؟ برای کی حرف بزنم؟ برای کی عکس بگیرم؟ و الخ. بعد بلند شدم. دست و صورتم را شستم. کتری برقی را روشن کردم. نصف قاشق مرباخوری چای خشک ریختم توی فلاسک. در یخچال را باز کردم. شیشه‌ی شربت دیفن هیدرامین را که حالا تویش هل ریخته‌ام برداشتم. چند دانه هل ریختم کف دستم. یکی‌شان را برداشتم. بوییدم. انداختم روی چای خشک‌ها. بعد صبر کردم دو سه دقیقه از جوشیدن آب بگذرد. آب را ریختم روی چای خشک و هل و در فلاسک را بستم. بعد کمی فکر کردم به اینکه هنر در این است که آدم بتواند دل درد معمولی حاصل از گاستروآنتریت را از شکم حاد تشخیص بدهد. که آپاندیسیت مریض پرفوره نشود و پریتونیت ندهد. هنر در این است که میان مهره‌های دومینو ای که دارند یکی پس از دیگری روی هم می‌افتند تو نیفتی و استوار بایستی و به دور باطل پایان دهی. الان می‌خواهم بروم خودم را برای کنفرانس فردایم آماده کنم. شاید شب بروم توی محوطه‌ی مجتمع و چند دقیقه‌ای بدوم. بعد برگردم و کتاب آخرم را تمام کنم و بخوابم.

پ ن: از حالا به بعد اینجا برای من همه چیز است.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۸
۴ دیدگاه

شماره ۱۴۷ _ باز هم برای تو

روزی چند بار تصمیم می‌گیرم آن صفحه‌ی کپک زده‌ی متروک مانده‌ی بی‌مصرف را برای همیشه ببندم و تمامش کنم اما یک چیزی مرا به آن‌جا وصل کرده است. یک چیزی به جز تو. گفته بودم اگر مانده‌ام فقط به خاطر تو مانده‌ام، دروغ نگفتم؛ اما چیزی که نمی‌گذارد آن صفحه را ببندم، حتا اگر تو هم دیگر آن‌جا نباشی آن عدد مزخرف بالای صفحه است. ۶۵۵ پست ناقابل. ۶۵۵ عکس در شش سال که خدا می‌داند هر کدامشان چقدر وقتم را گرفته. امروز رفته بودم آن قدیمی‌ها را نگاه می‌کردم. منِ این روزها هیچ ربطی به غریبه‌ی آن سال‌ها ندارد. راستش اصلا از خودِ آن وقت‌هایم بدم می‌آید. از آن همه سطحی بودن و سادگی و حماقت و بی‌سوادی و بی‌هنری؛ اما چیز دیگری هم هست که خیلی به چشم می‌آید: شادی. من آن وقت‌ها خیلی آدم شادی بودم. الکی خوش یا واقعا خوش یا هرچی فرقی نمی‌کند. شاد بودم. و حالا نیستم. خیلی وقت است که دیگر شاد نیستم. اصلا یادم رفته شاد بودن چه شکلی ست. آن همه ذوق از کجا می‌آمد؟ از حماقتم؟ توی باغ نبودن تو را الکی خوش بار می‌آورد؟ بی‌سوادی باعث می‌شود خیال کنی همه چیز درست است؟ شاید. آن شادی بی‌ارزش بود؟ می‌دانم اما نمی‌دانم از این شاد نبودن راضی هستم یا نه؟ ناراضی نیستم اما این ناراضی نبودن معنی‌اش این نیست که راضی‌ام.
چه بلایی سر آن آدم آمد؟ چرا این روزها به آینه که نگاه می‌کنم، چهره‌ای که می‌بینم، خطوط تازه‌ی صورتم، نگاهِ توی چشم‌هام برایم غریبه است؟
من کی‌ام عزیزم؟ من کی‌ام؟ تو من را می‌شناسی هنوز؟
 
ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

اینستاگرام (۲)

در روزگار اینستاگرام یک بار یک شخصی توی دایرکت برایم نوشته بود: «چقدر با برنامه‌ای» البته به علاوه‌ی یک مشت یاوه‌ی دیگر. حالا شاید بی‌رحمی باشد در مورد کسی که ازت تعریف کرده بگویی یاوه گفته ولی اگر این کار را توی دایرکت اینستاگرام انجام داده باشد گفتن‌اش کمتر بی‌رحمی به حساب می‌آید. اغلب این کار را برای (به اصطلاح خودشان) مخ‌زنی انجام می‌دهند اما جالب است بدانید که این یکی دختر بود! (این را هم بگویم که یک بار دایرکتی داشتم از یک دوست همجنسگرا و البته این یکی پسر بود! می‌خواهم بگویم دختر یا پسر بودن دیگر میک سنس نمی‌کند! این یکی آمده بود فقط کمی درد دل کند و برود. (یادم بیاورید یک زمانی از خاطرات این‌چنینی ام هم برایتان بنویسم. از این‌که مادر دهر روی پیشانی‌ام نوشته: لطفا بیایید با من درد دل کنید!)) می‌خواستم در جواب بزرگواری که گفته بود با برنامه‌ای بنویسم که من یک عمر است از الابختکی بودن و بی‌برنامه بودن رنج می‌برم آن‌وقت تو چطور از چند پست و کپشن اینستاگرامی به این نتیجه رسیده‌ای که من با برنامه‌ام؟ دقیقا با کدام استدلال؟ با علم به کدام شناخت؟ نگفتم. معمولا حوصله‌ی توضیح دادن به آدم‌ها را ندارم.
من اگر بخواهم در مورد دایرکت‌های پنج شش سال اینستاگرام داشتن برایتان بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود. از بعضی‌هاشان حتا می‌شود یک داستان کمدی درآورد. البته ناگفته نماند که دوستی‌هایی هم از خلال این دایرکت‌ها شکل گرفت که بعضی‌هاشان برایم واقعا ارزشمند اند.
یک زمانی مد شده بود می‌آمدند توی دایرکت از ویژگی‌های اخلاقی‌ام می‌گفتند. مثلا بیست سی تا از ویژگی‌های شخصیتی من را که از میان پست‌ها _به خیال خودشان_ متوجه شده بودند را برایم ردیف می‌کردند. اینستاگرام همین است. با دیدن چند پست و استوری از کاربرها به افراد توهم شناختنِ آن کاربر دست می‌دهد. مثلا کسی که یک سال یا دو سال است که تو را فالو می‌کند فکر می‌کند دیگر کاملا تو را شناخته است. یک بار میان یکی از دایرکت‌های این‌چنینی با کسی آشنا شدم که این یکی از قضا واقعا آدم‌شناس بود. حتا از روی عکس یک نفر می‌توانست برایت شرح دهد که او چه جور آدمی است. و شاید باورتان نشود، کاملا درست می‌گفت. باور کنید از شخصیت آدم‌هایی که می‌شناختم یک چیزهایی می‌گفت که خودم پیش از آن بهشان دقت نکرده بودم یا بعدها به حرفش می‌رسیدم. آدم عجیبی بود. این‌که چطور و از کجا می‌فهمید را نپرسید، من هم نمی‌دانم. متأسفانه خیلی وقت است که از او بی‌خبرم. در دوستی‌های معمولی، وقتی به ابراز علاقه یکی از دو طرف منجر شود گند زده می‌شود به همه‌چیز. او گند زد به دوستی معمولی‌مان وگرنه من هنوز دوستی داشتم که در مواقع لزوم با فرستادن عکسی از یک شخص برایش می‌توانستم کل رازهای شخصی آن فرد را بفهمم. واقعا حیف شد. آدم‌های عجیب و غریب توی زندگی من زیاد آمده‌اند و رفته‌اند.
آخرین دایرکت جدی که قبل از بستن صفحه‌ام (که فعلا فکر می‌کنم موقتی است.) گرفتم نقل به مضمون این بود که «گاهی درست متوجه عکس‌هایی که می‌گیرید یا چیزهایی که می‌نویسید نمی‌شم...» این هم از آن جمله‌های متداولی است که زیاد شنیده و خوانده‌ام. و خب مشت نمونه‌ی خروار! واقعا شنیدن چند باره‌ی یک چنین جمله‌ای ناراحت کننده و ناامید کننده نیست؟

مطلب مرتبط قبلی: اینستاگرام (۱)

ف. بنفشه
شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

زندگی در خواب و مجاز

نوشته بودم مثل این است که یک سری اتفاق خیلی بد توی خواب برایت بیفتد و بعد توی بیداری زندگی را برای خودت جهنم کنی. همه چیز همین‌قدر غیرواقعی و غیرمنطقی است. هیچ چیز واقعی وجود ندارد. انگار همه چیز در خیال بوده. بگویم چه اتفاقی افتاده؟ چه بر سرم آمده؟ چه می‌شود گفت؟
برایش نوشته بودم هیچ کس نمی‌فهمد من چه می‌گویم.. همه حق دارند که نفهمند.
نوشته بودم هیچ آدم عاقلی خودش را درگیر همچین بازی مسخره‌ای نمی‌کند.
نوشته بودم این میان هیچ چیزِ واقعی‌ای وجود ندارد. همه‌اش توهم است. مثل اینستاگرام که سرتاپاش توهم است. اصلا سوشیال نتورک توهم است. نوشته بودم هیچ کس با آدمِ واقعی این کارها را نمی‌کند. من واقعی نبودم.
حالا به خاطر یک مشت خیال، یک مشت توهم، به خاطر کسی که با این تصویری که من از او در ذهنم ساخته‌ام، اصلا حتا وجود خارجی ندارد، به خاطر هیچ و پوچ من الان حالم بد است. منطقی نیست، نباید بد با‌شد، اما هست.
نوشته بودم به خدا من دیوانه‌ام.
همه‌ی شما، هرکسی که این داستان بی‌سر و ته و غیرمنطقی را بشنود هم خیال می‌کند من دیوانه‌ام.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

اینستاگرام (۱)

(این متن و احتمالا متن‌هایی که در ادامه درباره‌ی اینستاگرام می‌نویسم پر از کلماتی است که اختصاص به این اپلیکیشن دارد و قطعا برای کسی که تجربه‌ی استفاده از اینستاگرام را نداشته، غریب است.)
می‌خواهم برایتان از اینستاگرام بنویسم. به عنوان کسی که شش سال است اینستاگرام دارد، ششصد و پنجاه پست و خدا می‌داند چند صد استوری گذاشته است و چند صد مخاطب دارد. البته می‌توانستم بیشتر از این‌ها مخاطب داشته باشم، اگر پیجم پابلیک بود یا همه‌ی کسانی که ریکوئست می‌دادند را اکسپت می‌کردم، به علاوه‌ی اینکه فالو آنفالو کردن برای به دست آودن فالوورِ بیشتر را هر کسی بلد است و خدا می‌داند که چند صد اپلیکیشن مختلف برای خرید فالوور و لایک و حتا کامنت‌های فیک وجود دارد.
خلاصه‌ی کلام این است که من این اپلیکیشن را "تمام" کرده‌ام و اگر کسی باشد که شایسته‌ی حرف زدن از معایبش باشد، آن فرد دقیقا خود من هستم.
اینستاگرام مثل یک سیاه‌چاله است. شما با پای خودتان واردش می‌شوید ولی خدا می‌داند که چطور باید از آن خارج شوید. اینستاگرام چیزی به شما اضافه نمی‌کند. اینستاگرام فقط از شما می‌گیرد. وقتتان را، بهترین ساعات عمرتان را، انرژی‌ای که می‌تواند صرف هزاران هزار کار دیگر بشود. تنها چیزی که اینستاگرام به شما می‌دهد "توهم" است. توهم کسب دانش، توهم به دست آوردن اطلاعات، توهم مهم بودن، توهم مهم نبودن، توهم زشت بودن، توهم زیبا بودن، توهم آدمی که دارد کتاب می‌خواند، توهم کسی که دارد اطلاعات مفیدی منتشر می‌کند، توهم تأثیرگذار بودن و غیره و غیره.
تبِ "عدد" اینستاگرام را گرفته. تبِ فالوور بیشتر، لایک بیشتر، ویو ویدئوی بیشتر، پست بیشتر، استوری بیشتر، اطلاعات بیشتر. غافل از اینکه اطلاعات اینستاگرامی، تنها توهمی از اطلاعات اند. مفت نمی‌ارزند.
چند پیشنهاد برای شما که اینستاگرام دارید:
اگر پیج‌های کتاب‌خوانی یا پیج‌هایی که جملات قصار نویسنده‌ها را می‌نویسند یا شعر پست می‌کنند را فالو می‌کنید پیشنهادم برای شما این است که به جای اینکه روزی چند ده جمله‌ی قصار از چند ده نویسنده‌ی مختلف از چند ده کتاب مختلف بخوانید، یک کتاب دستتان بگیرید و از اول تا آخرش را خودتان، به تنهایی بخوانید.
اگر پیج‌های روانشناسی یا خبری یا اقتصادی یا تاریخی یا زندگی‌نامه‌نویسی را فالو می‌کنید و توهم دانستن به شما دست می‌دهد، پیشنهادم این است که گوگل کنید و اطلاعات کامل، یک‌دست و جامع‌تری به دست بیاورید. یا پادکست گوش کنید. یا کتاب بخوانید.
اگر کسی هستید که کپشن می‌نویسید و توهم نویسنده بودن به شما دست می‌دهد، پیشنهادم این است که بنشینید یک کتاب بنویسید یا حداقل وبلاگ بنویسید. درست است که وبلاگ‌نویسی چندان مخاطبی ندارد اما همان اندک مخاطبش به همه‌ی چند هزار فالوور اینستاگرامتان می‌ارزد.
اگر کسی هستید که پیج‌های علمی را فالو می‌کنید، پیشنهاد می‌دهم بروید کتاب‌های علمی بخوانید. اینستاگرام قرار نیست چیزی به علم شما اضافه کند یا بهتر بگویم، چیزی که ماندگار باشد به علمتان اضافه کند.
اگر کسی در اینستاگرام است که شما به زندگی‌اش حسادت می‌کنید، متأسفم، ولی باید بگویم شما تنها برشی از زندگی او را می‌بینید. دنیای واقعی، دنیای بدون فیلتر و بدون کراپِ واقعی با محیط ضالّه‌ی اینستاگرام زمین تا آسمان توفیر دارد.
اگر کسی هستید که پست‌هایی می‌گذارد یا کپشن‌هایی می‌نویسد که گمان می‌کند در دیگران تأثیر مثبت دارد و می‌تواند چیزی به آن‌ها اضافه کند توصیه می‌کنم به بخشی از اپلیکیشن بروید که چیزهایی را نشانتان می‌دهد که مخاطبانتان لایک می‌کنند و دو دقیقه‌ای در آن بچرخید. قطعا از میزان تأثیرگذاریِ پست‌ها و محتوایی که تولید کرده‌اید، یا گمان کرده‌اید که تولید کرده‌اید، آگاه خواهید شد.
اگر عکاسید، برایتان متأسفم، چون اپلیکیشنی که برای اشتراک عکس ساخته شده جایی است که با وجود اشتراک هر روزه‌ی میلیون‌ها عکس باز هم جای مناسبی برای دیدن عکسِ خوب نیست. در اینستاگرام عکس‌های خوب و عکاس‌های خوب بین حجمه‌ی عکس‌های به درد نخور و کاربرهای به درد نخور گم شده‌اند. پیشنهادم برای شما این است که عکستان را آپلود کرده، سپس پا به فرار بگذارید.
اگر پیج دوستان، همکلاسی‌ها، خانواده و فامیلتان را فالو می‌کنید که از حالشان باخبر شوید باید بگویم جای مناسبی را برای این کار انتخاب نکرده‌اید. کمترین کاری که می‌توانید بکنید این است که تلفن را بردارید و به شخص مورد نظر زنگ بزنید احتمالا بیشتر از حالش خبردار خواهید شد. مگر اینکه هدفتان سرکشی در زندگیِ فرد مذکور باشد.
اگر کسی هستید که مخاطب پیج‌های ویدئوهای به درد نخورِ یک دقیقه‌ای با فونتِ درشتِ زرد یا سفید روی ویدئوها هستید، یا مخاطب عکس‌ها و سلفی‌های سلبریتی‌ها هستید یا ویدئوی تسترهای غذا و پست‌های پلنگ‌های اینستاگرامی را فالو می‌کنید و مخاطب چیزهایی هستید که احتمالا در اکسپلورتان نمایش داده می‌شود، تبریک می‌گویم، شما دقیقا در محیط مناسبی قرار دارید. همانجا بمانید.
 
ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

آنجا که هیچ کس تو را نمی‌شنود

فرو رفتن در خود از آن جایی شروع می‌شود که هیچ کس نمی‌خواهد بشنود تو چه می‌گویی. همه حرف خودشان را می‌زنند. همه دنبال خالی کردن خودشانند، دنبال رسیدن به مقصود خودشان، دنبال به دست آوردن چیزی که تنها خودشان می‌خواهند. در زندگی من که همیشه همینطور بوده. شاید این از بدشانسی من است که‌ تا حالا به کسی برنخورده ام که همه‌ی دغدغه اش فقط و فقط شنیدن درد من باشد. شنیدن داستان من، دغدغه‌ی ذهنی من. کسی که فقط دنبال این باشد که بفهمد در مغز من چه می‌گذرد. بدون منظوری جز دوست داشتنم. بدون هدفی جز رسیدن به آنچه که خودش می‌خواهد. بدون اینکه دنبال یافتن چیزی باشد که بتواند بعدها علیه خودم به کار ببرد.

همه‌ی آدم‌های زندگی من می‌خواسته اند حرف خودشان را بزنند. باور کنید من همه‌جوره اش را امتحان کرده‌ام. از حرف زدن با یک بچه‌ی پنج شش هفت ساله بگیر تا آدم‌های مسن هشتاد نود ساله. از پدر و مادر و خانواده و دوستانم بگیر تا غریبه‌ای توی خیابان. از گفت و گوهای رودررو بگیر تا  حرف زدن پشت تلفن و وویس و چت. از آدم‌های حقیقی بگیر تا آدم‌های مجازی. اگر هم کسی چند ثانیه‌ای به حرف‌های من گوش داده باشد فقط برای این بوده که در ادامه حرف خودش را طوری که انگار مرتبط با منظور من بوده بزند.

این بود که من پناه بردم به سوشال مدیا، به اپلیکیشن‌هایی که بتوانی در پیج شخصی ات بدون مزاحم حرف‌های شخصی بزنی. منظورم از حرف‌های شخصی همان حرف‌هایی است که در واقعیت هیچ کس حوصله‌ی شنیدنشان را در یک مکالمه‌ی دو یا چند نفری ندارد. البته واقعیت این است که آن جا هم کسی حوصله‌ی این حرف‌ها را ندارد. این را وقتی می‌فهمی که می‌بینی عکس غذا و حیوان خانگی و سلفی‌های مسخره‌ی لبخند زده به دوربین با یحتمل بیتی شعر بی‌ربط در انضمامش بیشتر از حرف‌های تو لایک می‌خورد.

همین می‌شود که پناه می‌آوری به وبلاگی که تقریبا هیچ مخاطبی ندارد. تا اینکه در فرایندی واقع گرایانه تنها خودت برای خودت حرف بزنی.


ف. بنفشه
شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

بازگشت همه به سوی اوست!

من تجربه‌ی وبلاگ‌نویسی دارم. ده سال پیش در بلاگفا وبلاگی داشتم با اسم مستعار و خزعبل می‌نوشتم، شعر کپی پیست می‌کردم، از طریق پیکوفایل موزیک آپلود می‌کردم و الخ. اینستاگرام آمد و پیج اینستاگرام ساختم. اوایل همه چیز خوب بود، خلوت و آرام بود کسی کسی را نمی‌شناخت از نزدیکان و آشنایان من تقریبا هیچ کس اینستاگرام نداشت. خلاصه حرف زدن راحت بود. برخلاف وبلاگ، مخاطبانت مشخص بودند و "عدد" توی مشتت بود. دارم از زمانی حرف می‌زنم که فقط می‌شد عکس‌های یک در یک در اینستاگرام منتشر کنی. اما گذشت و شلوغ شد. دوست و آشنا و فامیل دنبال کننده‌ام شدند، آب که می‌خوردم فرداش بیست نفر با لبخندِ کسی که "من خبر دارم که تو آب خوردی" نظاره گرم بودند. خبر رسید جمعی از کسانی که حتا آنها را نمی‌شناسم در دورهمی‌هاشان پست‌ها و کپشن‌های مرا تحلیل می‌کنند. کمی گذشت. به عکس بسنده کردم، بی نوشته‌ای، بی آنکه بتوانم از چیزی که دارد از درون مرا می‌پوساند حرف بزنم. باز گذشت و دیدم اصلا نوشتن یادم رفته. تو بگو یک جمله، نمی‌توانستم بنویسم. دوران فیس بوک سر آمده بود. با توجه به اتفاق قریب الوقوع "هر ایرانی یک کانال تلگرام"، از کانال داشتن هم بیزار بودم. رفتم توییتر. مخاطب نداشتم. اصلا دلم مخاطب نمی‌خواست. اسم مستعار دوست نداشتم. از اکانت‌های با اسم مستعار خوشم نمی‌آمد. حرف‌هایم در صد و چهل و حتا در دویست و هشتاد کاراکتر جا نمی‌شد. فحش دادن هم بلد نبودم. این شد که برگشتم به وبلاگ‌نویسی.
اینجا اما هنوز همان است که بود. همان آرامِ دوست داشتنیِ همیشه.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه