همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

یک مشت درست و غلطِ در هم

دو روز پیش نمایشنامه‌ی اتاق ورونیک آیرا لوین را خواندم. برای برادرم که کتاب را پیشنهاد داده بود نوشتم: اکثر کتاب‌ها و داستان‌های جذابی که مجبورت می‌کنند چند ساعت بی‌وقفه میان یک مشت کلمه و جمله با چشمانی گردتر از حالت معمول پرسه بزنی از دل یک اختلال روانی بیرون می‌آیند.

شاید هم دلیلش این باشد که آدم‌ها، اکثرشان حداقل یک درجاتی از یک اختلال روانی را دارند. به قول داییِ بی‌سوادِ پدربزرگم: همه‌مون یک جوری دیوونه‌ایم. به هر حال.

________________________

دیروز عاشورا بود. این جور وقت‌ها میان ازدحام آدم‌ها و صداها و دودها و بوها و آشغال‌های ریخته روی زمین، یک سوال ثابت توی سرم تکرار می‌شود: "من این‌جا دقیقا چه غلطی می‌کنم؟" این‌جا، میان یک مشت درست و غلطِ در هم تنیده.

یک چیزهایی هست که واقعا غلط است، یک چیزهایی درست، یک چیزهایی هم هست که آدم "دوست دارد" درست باشد. من از روضه متنفرم. از آن لحن با آب و تاب که حالت گریه‌ی مصنوعی به خودشان می‌گیرند که یحتمل دل کسی را بلرزانند متنفرم. از این‌که عظمت یک نفر را محدود کنند به رنجی که متحمل شده و فقط تمرکز کنند روی قسمت دردناک ماجرا تنها با هدف این‌که کسی را فقط به گریه _نه به فکر_ بیندازند متنفرم. یک چیزهایی هست که واقعا غلط است.

یک قسمتی از ذکر احمد خضرویه در تذکرةالاولیا هست که به نظر من آب و تاب و شور و هیاهوی بی علم و اطلاع مردمِ این روزها را به خوبی توصیف می‌کند:

«نقل است که احمد گفت: جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف می‌خوردند.

یکی گفت: خواجه! پس تو کجا بودی؟

گفت: من نیز با ایشان بودم. اما فرق آن بود که ایشان می‌خوردند و می‌خندیدند و بر هم می‌جستند و می‌ندانستند و من می‌خوردم و می‌گریستم و سر بر زانو نهاده بودم و می‌دانستم.»

این‌که خودش را از توده‌ی مردمِ غرقه در مسیرِ رودخانه جدا نمی‌کند و تافته‌ی جدا بافته نمی‌داند، توصیف همان آدمِ وسط آن شلوغی و هیاهو است که مدام از خودش می‌پرسد: "من این‌جا دقیقا چه غلطی می‌کنم؟" هرچند شاید بشود وسط همان شلوغی و هیاهو هم گریست و سر بر زانو نهاد و دانست. یا ندانست. یا هرچی!

________________________

شروع کرده‌ام به خواندن روزها در راهِ مسکوب، توصیفش از اوضاع و احوال ایرانِ پنجاه و هفت شبیه اوضاع و احوال ایرانِ امروز است. این روزها این‌ها برای بر سر کار ماندن و دوام آوردن همان کارهایی را می‌کنند که آن روزها آن‌ها می‌کردند. یاد مصاحبه‌ی ساعدی در پروژه‌ی تاریخ شفاهی ایران (هاروارد) افتادم. ساعدی _نقل به مضمون_ می‌گفت: مردم آمدند پوست مار را بکنند غافل از این‌که مار مدام پوست می‌اندازد. بگذریم. این حرف‌ها گفتن ندارد.

________________________

به شدت سرماخورده‌ام و تحت تاثیر قرص‌ها بی‌حال و بی‌انرژی افتاده‌ام روی تخت پاویون و این‌ها را می‌نویسم. کشیک سختی است. از صبح تا حالا حدودا بیست تا مریض جدید بستری شده‌اند. کشیک امروز را طبق قرار قبلی به جای یک نفر دیگر ایستاده‌ام. در حالی که می‌توانستم به جای این‌جا و این تخت پاویون، خانه‌ی خودم باشم و توی اتاق خودم و تخت خودم. و باز درحالی که هنوز حتا پولم را هم نگرفته‌ام. توییت کرده بودم: خسرالدنیا و فلان که می‌گویند دقیقا منم. و خب منم. به هر حال.

________________________

درست لحظه‌ی گذاشتن نقطه‌ی آخر جمله‌ی قبل، صدای نخراشیده‌ای گفت: اینترن اطفال بخش اطفال. که خب به گمانم یعنی نوشتن این جمله‌های بی‌ربط را رها کن و بلند شو به کارت برس.

یا هرچی!

 

عاشورا

 

* عکس را دیروز از همان درست و غلطِ در هم گرفته‌ام. و خب باکی نیست. زندگی پر است از همین درست و غلط‌های در هم.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۸

نظرات (۱)

کتاب اول را که توفیق نداشتم. اما کتاب مسکوب اوایلش همین چیزها جذبت می‌کنند؛ ولی کم‌کم شخصیت اصلی کتاب می‌شود غزاله و روند بزرگ شدنش. به نظر بیشتر از اینکه کتاب زندگی خود شاهرخ باشد، زندگی غزاله است. البته این نظر شخصی بنده است که خب ایرادی هم نیست. خیلی هم جذاب است.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی