همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

سی و هفت

سردترین قسمتِ نوشتن، وقتی‌ست که نوشته تمام می‌شود، شطی از شوق می‌شوی. موجودی «زنده» روی کاغذ است که می‌خواهی بدهی کسی بخواند، کسی نیست ولی. از آن سردتر وقتی‌ست که چاپ می‌شود و باز هم کسی نیست بخواند. نوشتن پژواکِ نعره ایست که برابرِ کوهی بکشی و کسی جز خودت گوشش ندهد.

| متن از توییتر سینا خزیمه |

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

دنیا تَیه بود و بی‌سروته

توی خواب یک دختر بی‌دفاع بودم که از ترس چند سرباز تفنگ به دست توی یک کلبه‌ی قدیمی مخروبه قایم شده بود.

 

 

ف. بنفشه
شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

آزمودم عقل دوراندیش را

جیمز جویس یک جایی از دوبلینی‌ها نوشته بود: ماجراهای واقعی برای کسانی که در خانه می‌مانند اتفاق نمی‌افتد، باید آن را در خارج از خانه جست و جو کرد.

من همه‌ی عمر سعی کردم این جمله را انکار کنم و خیال کنم ماجراهای واقعی حتما جورهای دیگری هم ممکن است برای آدم اتفاق بیفتد، می‌شود گوشه‌ی خانه و توی محل امن خود نشست و هنوز هم ماجراهایی اتفاق بیفتد، اما همه‌ی چیزی که نصیبم شده یک مشت ماجرایی است که مطمئن نیستم کدامشان واقعی بوده و کدامشان فکر و خیال.

کسی را تصور کنید که گوشه‌ی یک زندان انفرادی خودساخته، که حتا میلی برای رهایی از آن ندارد و به سندرم استکهلمی دچار است که دست و پایش را مضاعف بسته، یک روز صبح که چشم‌هایش را باز می‌کند، در حالی که به پهلو رو به دیوار دراز کشیده، سردرگم می‌ماند که کدام اتفاق زندگی‌اش خواب بوده؟ کدام خیال؟ کدام واقعیت؟ یا چقدر از آدم‌های زندگی‌اش واقعی بوده و چقدرش ساخته‌ی ذهن خودش و گیج شود و سردرگم شود و یک حس کرختی توی تمام تنش و مغزش احساس کند. تا به حال برایتان پیش آمده که یاد یک اتفاقی بیفتید ولی هرچقدر که فکر کنید یادتان نیاید آن اتفاق توی واقعیت برایتان افتاده یا آن را فقط توی خواب دیده‌اید؟ یک همچین حسی.

چند وقت پیش وسط یک بحث خانوادگی مادرم گفت من تو همه‌ی این بیست و چند سال هیچ وقت به خاطر هیچی از دست تو حرص نخوردم. مادرم هیچی از من نمی‌داند با این حال اما راست می‌گوید. من بیش از حد سر به راه بودم. بیش از حد سرم به کار خودم بود. خلاصه‌اش را بخواهید من دقیقا همان بچه‌ی خوب و حرف گوش کنی بودم که اکثر پدر و مادرها آرزویش را دارند، همان که لازم نیست نگرانش باشند، همان که تهش دکتر می‌شود. من بیش از حد توی دنیای خودم غرق بودم و حالا بعد از این همه این طوری زندگی کردن احساس می‌کنم توی این شخصیت خودساخته‌ام منجمد شده‌ام و دیگر کاریش نمی‌توانم بکنم. نمی‌توانم از خانه، از درون خودم بیرون بزنم تا ماجراهایی واقعی برایم اتفاق بیفتد چون درون خودم سنگ شده‌ام، چون از درون خودم که بیرون بزنم از همه‌ی آنچه که بیرون است حالم به هم می‌خورد و سرم گیج می‌رود و باید بروم یک گوشه‌ای پیدا کنم و عق بزنم توی همه‌ی آنچه که واقعی است. نمی‌گویم اینجوری زیستن بد است یا اشکال دارد یا چی. درست و غلطی در کار نیست. اما می‌گویم آدم باید از خانه بزند بیرون و مدام اشتباه کند. باید هی گه بزند به زندگی‌ش. ته چیزی که با این شتاب و عجله توی زندگی‌هامان در جست و جویش هستیم هیچ چیزی جز مرگ نیست. تهش هیچی نیست. از نظر من هیچ چیزی مضحک‌تر از این همه تلاش برای زودتر به نتیجه رسیدن، برای بیشتر کار کردن، بیشتر پول در آوردن و موفق‌تر بودن توی دنیایی که توش به خاطر یک ویروس کوفتی روزی هزاران نفر می‌میرند، نیست. این روزها دیگر لازم نیست علم غیب داشته باشی که بتوانی آینده را پیشبینی کنی، چیزی که در پاییز و زمستان در انتظارمان است چیزی کمتر از فاجعه نیست.

حالا بعد این همه سال گمان می‌کنم تنها چیزی که برایم مانده همان معدود اشتباهاتی‌است که کرده‌ام. تنها وقت‌هایی که زندگی کمی برایم جذاب بوده دقیقا وسط همان اشتباهی بوده که در حال انجامش بوده‌ام. تنها وقت‌هایی که واقعا زنده بودم شاید آن یک باری بود که از مدرسه فرار کردم و هیچ کس نفهمید چون به جای شماره‌ی پدرم شماره موبایل خودم را داده بودم به مدرسه. یا آن وقتی که توی اردو دزدکی از اردوگاه زدم بیرون و بعد از اینکه سراپام توی رودخانه‌ی بیرون آنجا خیس شده بود، چون یک مرد جوان بدهیبتی دنبالم کرده بود تا اردوگاه از ترس مثل اسب دویدم، یا آن وقتی که می‌خواستم توی آن روز برفی خودم را از پشت بام مسجد دانشگاه پرت کنم پایین. یا همه‌ی روزهای بارانی‌ای که توی خیابان با هدفون توی گوشم بلند بلند آواز خواندم، با همه‌ی آدم‌های اشتباهی که حرف زدم، یا وقتی عاشق آدم اشتباه بودم و حرف‌های اشتباه زدم و کارهای اشتباه کردم و می‌توانستم بیشتر اشتباه کنم و نکردم و ترسیدم و حالا مثل سگ پشیمانم. از اشتباهاتم پشیمان نیستم ولی از انجام ندادن همه‌ی کارهایی که توی زندگی‌ام از انجام دادنشان ترسیدم پشیمانم. شاید پشیمانی لغت درستی برای توصیفش نباشد. شاید بهتر باشد بگویم حسرت. یک جور حسرتِ خفیف.

این حرف‌ها بدآموزی دارد می‌دانم ولی از سر به راه بودن هیچ ماجرای واقعی جذابی توی زندگی نصیب من نشده.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

بیا که بر سر کویت بساط چهره‌ی ماست

«عزیزم، اگر تو ماهی یکی دو بار از این سلام‌ها برای من بنویسی و روانه کنی، من آنقدر خواندنی خواهم داشت که تمام عمر نتوانم آن‌ها را بخوانم.»

این جمله من را یاد کسی می‌اندازد...

کاش می‌شد از دنیای مرده‌ها نامه گرفت. کاش می‌شد لااقل یک شب به جای آن خواب‌های بی‌سر و ته همیشگی‌م یکبار خواب علی را می‌دیدم. علی از آن آدم‌هایی بود که می‌توانست به درستی قهرمان یک رمان ششصد هفتصد صفحه‌ای باشد. از همان قهرمان‌ها که در عین لوزر بودن آدم تا آخر عمر یادشان می‌کند یا این‌جا و آنجا یکی دو جمله از قولشان می‌گوید. علی، رفیق سی و چند ساله‌ی سیزده چهارده سالگی من که یک روزی بی‌هوا غیبش زد و بعدتر معلوم شد یک جایی توی یک جاده‌ای در راه یک ناکجاآبادی با یک ماشین سنگین شاخ به شاخ شده و... .

برای منی که آن روزها کاری جز درس خواندن و نقاشی کشیدن نمی‌کردم علی دریچه‌ای بود به یک دنیای ـ برای من ـ هیجان‌انگیز و ناشناخته که پر بود از فیلم و کتاب و ساز و نقاشی و مهمانی و سیگار و دراگ و سکس و دفترچه‌های پاره و موهای وز شانه نکرده و ریش نتراشیده.

سی و سه چهار ساله بود. به گمانم همه‌ی دارایی‌اش یک جفت کتونی مشکی و یک شلوار مشکی و چند تا تی‌شرت مشکی بود. همیشه همینطور بود، سر تا پا مشکی. لاغر با قد متوسط، پوست سفید با موهای مشکی که فکر نمی‌کنم هیچ وقت شانه‌ای تویشان رفته بود. کتابخانه‌ای نداشت ولی چند برابر کتاب‌های کتاب‌خانه‌ی حالای من کتاب خوانده بود. در مورد هرچیزی می‌توانست ساعت‌ها بحث کند. گاهی حسودی می‌کنم که چرا من نمی‌توانم یا نتوانسته‌ام این‌طور سبک‌بال زندگی کنم. فکر می‌کنم خودش از این خانه به دوشی راضی بود. دنیای ما براش خیلی کوچک بود. اگر مانده بود حالا حتما یکی از این کاروان‌ها (RV) را خریده بود و توی جاده‌ها به سوی مقصدی که نمی‌دانست دقیقا کجاست سرگردان بود و دنیا و آدم‌ها به هیچ جایش نبودند. حیف شد.

یک بار از ناچاری و بی‌پولی رفته بود خانه‌ی یکی از همان آدم‌هایی که همیشه دور و بر بچه‌های نگارخانه می‌پلکیدند و بعد از اینکه غذایی خورده بود و سیگاری کشیده بود و همه‌ی اراجیف او و مهمان‌هایش را تحمل کرده بود، وقتی یکی از مهمان‌ها تنها کشانده بودش توی اتاق خواب و می‌خواست به قول خودش حالی به او بدهد، بهش گفته بود نه. خوب یادم هست که می‌گفت طرف عصبانی شده که یک عالمه پسر اون بیرون آرزو دارن کاری که تو الان می‌تونی بکنی رو انجام بدن اونوقت تو می‌گی نه؟ و او گفته بود نه و طرف کفری شده بود. بعد از آنجا زده بود بیرون و آمده بود نگارخانه پیش من. پیش من که نه، پیش استاد ولی بعد که دید من هم آنجام آمد مثل همیشه یک صندلی گذاشت کنار من و دست‌هاش را تکیه داد به پشتی صندلی و شروع کرد به سر به سر من گذاشتن به عنوان هنرجوی کم سالِ چپ دستِ یک دنده‌ی استاد که نمی‌گذارد کسی خطی روی بوم نقاشی‌اش بکشد. استاد بدش می‌آمد علی بهش بگوید استاد. همیشه گندکاری‌های بچه‌ها را درست می‌کرد اما من همیشه می‌گفتم فقط بگو کجاش مشکل داره خودم یه کاریش می‌کنم. احتمالا اگر اینقدر یک دنده نبودم حالا توی نقاشی یک گهی شده بودم... خوب علی یک همچین آدمی بود. آن موقع بهترین رفیقم بود. رفیق باهوشِ بی‌پولِ همیشه‌ی خدا مشکی پوشِ شلخته‌ی به دخترهای زیبای شهر نه بگوی خودم که حالی‌اش نبود نباید این چیزها را برای یک دختر سیزده چهارده ساله تعریف کند. فکر کنم همان شب را هم توی نگارخانه خوابید. مثل بیشتر شب‌های دیگری که آنجا می‌خوابید. راستش را بخواهید من خیلی وقت‌ها فقط به خاطر او می‌رفتم آنجا. و آن اواخر که سخت بود برایم تحمل آنجا، همه و همه‌اش فقط به خاطر نبودن علی بود. همه‌ی آدم‌های آنجا فقط آرتیستیک بودند، ولی علی آرتیست بود. آرتیستی که هیچ وقت هیچ کس قدرش را ندانست.

آیزایا برلین یک ضرب‌المثل قدیمی محبوب داشت که می‌گفت: «روباه هزار حقه‌ی ریز و درشت می‌داند، خارپشت یک حقیقتِ گنده را بلد است.» علی خارپشت بود.

یادم هست یک‌بار پرسیده بود چه آرزویی دارم و من گفته بودم دوست دارم وقتی که مردم تا پنجاه، صد، دویست، سیصد سال بعدش همه‌ی آدم‌ها اسم من به خاطرشان بماند. که حتا پانصد سال بعد از مردنم هم هر وقت کسی اسمم را آورد همه بدانند ف. بنفشه که بود و چه کرد! و او خندید. بلند خندید. من هم خندیدم. قشنگ یادم هست ش. که همیشه بساط کارش را گوشه‌ی نگارخانه نزدیک من پهن می‌کرد و همیشه‌ی خدا چشم‌هاش قرمز بود هم خندید. جوان و احمق و خوش خیال بودم و همه‌ی ما به خوبی این را می‌دانستیم.

با وجود همه‌ی این‌ها قضا در کمین بود، کار خویش می‌کرد. او رفت و زندگی بعد از او دیگر مثل قبل نشد. من عوض شدم، کم‌حرف‌تر شدم. خانه نشین شدم، نقاشی را رها کردم و فقط درس خواندم، دانشجو شدم، از آن شهر رفتم، بزرگ شدم، و دیگر دلم نمی‌خواهد نه تنها بعد از مرگم که حتا در زمان زنده بودنم هم ماندگار باشم.

بعد از او حتما اتفاق‌های خوبی هم افتاده اما من الان هیچ کدامشان یادم نیست. شاید اگر بود سرم غر می‌زد که این چه زندگی کثافتیه که برای خودت ساختی و آدم باش و خوب باش و... اما خوب که فکر می‌کنم می‌بینم هیچ کدام این‌ها را نمی‌گفت. آدمِ این جور حرف‌ها نبود.

کاش می‌شد از دنیای مرده‌ها برایم نامه‌ای می‌نوشت و سلامی روانه می‌کرد. آنوقت من آنقدر خواندنی داشتم که همه‌ی عمر بخوانم و از خواندنش خسته نشوم.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

سی و شش

You know, everyone feels like this a little bit, and they're just not talking about it,

but I'm completely fucking alone...

which isn't fucking funny.

| Fleabag, Season 1, Episode 6 _ Phoebe Waller-Bridge |

 

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

ای خوابگرد، ای بی‌خواب، ای چشم دوخته به قرص‌های خواب

این شب‌ها بدخواب‌ترین موجود زمینم. شب که می‌شود، توی تاریکی اتاق، همه چیز یک تصویر ترسناک و وحشی و خشن به خودشان می‌گیرند. بی‌خواب که می‌شوم با هر این دنده به آن دنده شدن همه‌ی اشیاء اتاق بهم لعنت می‌فرستند. صدایشان را می‌شنوم. توی سکوت و تاریکی شب صدای هر چیزی را می‌شود شنید. وقتی پاهایم را توی شکمم جمع می‌کنم، وقتی موهایم را بالای سرم جمع می‌کنم، وقتی پتو را از خودم دور می‌کنم، وقتی متکا را این رو و آن رو می‌کنم، وقتی سرم را از لبه‌ی تخت آویزان می‌کنم، همه‌ی اعضای بدنم بهم لعنت می‌فرستند. این روزها برای گذراندن هرقدر خالی شب‌ها و روزهام تلاش می‌کنم، برای فکر نکردن به چیزی، برای لذت بردن از موسیقی، برای مزخرف ننوشتن، برای نگاه نکردن به آن عکس پروفایل لعنتی، برای ارتباط برقرار کردن با آدم‌ها، برای ارتباط برقرار نکردن با آدم‌ها، و وسط هرکدام از این تلاش‌های ناقصم همه‌ی سلول‌های بدنم بهم لعنت می‌فرستند.

انگار همه چیز اطرافم، همه‌ی آدم‌ها و اشیا و حتا اعضای بدنم، هستند که فقط بگویند تو به درد نخوری. تو مستحق درد کشیدنی. تو لیاقت بودن توی آن عکس به جای آن کسی که نمی‌شناسی‌اش را نداشتی.

حتا حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم تختم بهم لعنت می‌فرستد. ساعتم با هر بار تیک تاک که انگار پتکی توی سر من است بهم لعنت می‌فرستد.

می‌توانستم همین‌ها را یک جور بهتری بنویسم اما مزخرف نوشتن بهتر و بدتر ندارد. این حرف‌ها گفتن ندارد. از توی هیچ کدام این نوشته‌ها هیچ چیز درست و درمانی برای هیچ کس بیرون نمی‌آید. اصلا نمی‌خواهم که اینطور باشد. هیچ وقت نخواسته‌ام. غم بزرگ را به هیچ کوفت بزرگی نمی‌شود تبدیل کرد.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۹
۲ دیدگاه

Today is a good day to die

صندلی رنگ و رو رفته‌‌ام را گذاشته بودم توی تراس و یک پتوی نرم انداخته بودم روش که کمی از خشکی‌ش کم کند، پاهایم را تکیه داده بودم به چارچوب در و صدای کولرِ پشت سرم مرا می‌برد به روزهای کودکی و خانه‌ی پدربزرگم و دیوارهای کاهگلیش و حوض کوچک و درخت انار و شب بوهای وسط حیاط، و کولر آبی قدیمی‌اش که صداش شبیه صدای کولر خانه‌ی خودم بود. باید تسمه‌اش یک عیبی به هم زده باشد. یکی از همسایه‌ها داشت آش رشته می‌پخت. پروژکتورهای زمین فوتبال جلوی آپارتمانمان روشن بود و سبزی چمن زمین، لباس‌های سفید و قرمز فوتبالیست‌ها که مثل اسباب‌بازی‌های کوچکی وسط زمین این سو و آن سو می‌دویدند و نور چراغ‌های سفید و زرد و نارنجی و قرمز ماشین‌ها با چشم‌هام بازی می‌کردند. باد کولر از در باز تراس می‌خورد به صورتم و به گرمای تابستان پوزخند می‌زد. توی کتاب زیر دستم کسی از این کلام هگل حیرت کرده بود که می‌گفت: «تنها چیزی که در جهان جای هراس دارد، وضعیت متحجر است،‌ وضع بی‌تحرکِ احتضار، و تنها چیزی که ارزش شادمانی دارد وضعی است که در آن نه تنها فرد، که کل جامعه، در حال مبارزه‌ای مدام، برای توجیه خویش است، مبارزه‌ای که به وساطت آن جامعه بتواند جوان شود و به اشکال زندگی جدیدی دست یابد.» وضعیت متحجر، وضع بی‌تحرک احتضار، مبارزه‌ی مدام جامعه برای توجیه خویش... هیچ کدام این‌ها مسئله‌ی من نبود. در آن لحظه‌ای که داشتم تجربه‌اش می‌کردم مبارزه‌ی مدام برای هر چیزی، اصلا هر مبارزه‌ای بی‌معنی بود و تنها چیزی که ارزش شادمانی داشت تداوم همان لحظه بود. آرامش داشتم. آرامشم از جنس آرامش تصنعی بنزودیازپین‌ها نبود، کلردیازپوکساید برای من مثل گچ بی‌اثر است. آرامشم به خاطر آن لحظه بود. مثل همیشه دلتنگت بودم اما جایت خالی نبود. جای هیچ کس خالی نبود. دلم آش رشته نمی‌خواست. دلم مادرم را نمی‌خواست. دلم فقط می‌خواست آن دقایق، آن حس، هیچ وقت تمام نشود. ولی تمام شد. مثل همه‌ی چیزهای خوبی که بالاخره یک وقتی تمام می‌شوند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یک ماه بیشتر است که دارم جوری زندگی می‌کنم که انگار قرار نیست اینجا بمانم. بعد از آن امتحان سخت لعنتی خوابیده بودم روی زمین، وسط دفترها و جزوه‌ها و چرک نویس‌هام و نگاه می‌کردم به همه‌ی اثاثیه‌ی بی‌ارزشی که دور خودم جمع کرده‌ام و بعد نگاه کردم به سقف خالی اتاق و با خودم گفتم کاش زندگی‌ام مثل این سقف سفید و خالی بود. کاش این همه خرت و پرت نداشتم که یک روزی فکر رها کردنشان اذیتم کند.

خوابیده بودم وسط چرک نویس‌ها و آرزو می‌کردم کاش مغزم مثل سقف اتاقم سفید و خالی بود.

 

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۹
۰ دیدگاه