همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

انسان از آن چیزی که بسیار دوست می‌دارد خود را جدا می‌سازد.

توی صفحه‌ی خاموش موبایلم به نیمه‌ی صورتم نگاه می‌کنم. به چشم پف کرده‌ام زل می‌زنم. انگار که یک آدم دیگر توی این قاب مستطیل نصفه نیمه و تاریک باشد. تا صبح گریه کردم. این برنامه‌ی اخیر زندگیم بوده. کم کم دارد روتین می‌شود. و تو می‌دانی. و تو از دستم خسته شدی. و من می‌دانم. من خوددار نیستم. صبوریم ته کشیده، که اگر خوب فکرش را بکنی من از همه‌ی عالم صبورتر بوده‌ام، من برای کوچک‌ترین اتفاقی توی زندگیم مدت‌ها صبر کرده‌ام. برای هرچیز کوچک و مسخره‌ای. سا‌عت‌های عمرم دارند مثل برق و باد می‌گذرند و من هرگز از این جوان‌تر نخواهم بود. این‌ها را می‌ریزم توی خودم و شکسته‌تر از آنم که خوددار بمانم و با تو هم حرف نزنم. نمی‌توانم با تو حرف نزنم. بارها تلاش کرده‌ام. نمی‌توانم. نمی‌توانم دوستت نداشته باشم، دلتنگت نباشم. نمی‌توانم. نمی‌توانم تحمل کنم.

این‌جا همه چیز ناقص است. ما ناقصیم. من هم خسته شده‌ام. گفته بودم تحملش اینقدر برایم سخت است که بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد فرار کنم. از این دلتنگی. از تو. از همه چیز. تو گفتی می‌دونم چی میگی ولی درکت نمی‌کنم.

تحملش برای تو هم اینقدر سخت بوده که خیلی پیش‌تر از این‌ها فرار کردی. تو ناخودآگاه مدت‌ها پیش همین کار را کردی و الان درک نمی‌کنی من از چی حرف می‌زنم!

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۵ فروردين ۱۴۰۳
۲ دیدگاه

عزلت هم جایی میان انتخاب‌های حیات باز کرده است

برای تو نوشتن هنوز ساده‌ترین کار دنیاست. این یکی نمی‌دانم شماره‌ی پنجاه و چند است. فرقی هم نمی‌کند، تفاوت اما در این است که من این‌بار دیگر عصبانی نیستم. دلخور هم نیستم. دلتنگ هم نیستم. دیگر ناراضی هم نیستم. حتا می‌شود گفت راضی‌ام. تو چی؟ حالت خوب است؟ اصلا بیا مثل همیشه نمره بدهیم: حالت از یک تا ده چند؟ من هشت و نیم.. نه. حدودا.

تنبلی‌ام از حد گذشته، این روزها کمتر از همیشه درس می‌خوانم، کمتر از همیشه کتاب می‌خوانم، کمتر از همیشه از خانه بیرون می‌روم، کمتر از همیشه با دیگران حرف می‌زنم و بیشتر از همیشه هیچ کاری نمی‌کنم. خیلی وقت‌ها نمی‌فهمم صبحم چطور شب شد. می‌شود گفت اصلا نمی‌دانم دارم چه کار می‌کنم؟ هر روز اول صبح چند دقیقه می‌نشینم جلوی درِ نیمه‌باز تراس و به صدای گنجشک‌ها گوش می‌دهم. میوه‌ها را می‌ریزم توی مخلوط کن، تماشای چرخش و یک دست شدنشان برایم لذت بخش است. آب شدن بستنی، خشک شدن میوه‌های تازه شسته شده، چرخش لباس‌ها توی ماشین لباسشویی را تماشا می‌کنم. به همه‌ی چیزهای ساده نگاه می‌کنم. برای مریض‌های کم سن و سال‌تر بیشتر وقت می‌گذارم، گاهی سربه‌سرشان می‌گذارم و بیشتر تماشایشان می‌کنم. به قول سهراب ضخامت زندگی‌شان بیشتر است. این روزها تماشای اتفاقات ساده برایم لذت‌بخش است. آرامم و حالم خوب است. می‌دانم که خوبم و راضی‌ام و هیچ چیز اضافه‌ای از زندگی نمی‌خواهم. می‌خواهم صبحم شب بشود و نفهمم. کارهای ساده بکنم. آشپزی کنم و دلم برای غذاهای مادرم تنگ نشود. روزی چند ساعت کار کنم، چند ساعت درس بخوانم، چند ساعت بخوابم، چند خط شعر بخوانم و نفهمم بقیه‌ی روز را چطور می‌گذرانم. و اشتباه نکن‌! این آرامش قبل از طوفان نیست، این دقیقا آرامش پس از طوفان است. آسمانِ صاف و هوای خوشِ بعد از رگبار و باران است. سکوت و سکونی است که همیشه دنبالش می‌گشتم. آرامم و هیچ چیز اضافه‌ای از زندگی نمی‌خواهم. باید قانع بود و من هستم.

این روزها به یک خاطره‌ی ساده خیلی فکر می‌کنم. به آن شبی فکر می‌کنم که م. مرا برد به یک امام‌زاده‌ای، و بعد جلوی ضریح که ایستادیم گفت: من هرچی توی زندگیم خواستم اومدم اینجا و از این آقا گرفتم! بعد شبیه وقتی که بخواهی دو نفر را به هم معرفی کنی اشاره کرد به من و بعد به مرقد پشت مهره‌های فلزی ضریح نگاه کرد و گفت آقا این بار هم می‌دونین که چی می‌خوام! من به چراغ سبز بالای مرقد نگاه کردم و ناخودآگاه خنده‌ام گرفت. آرام بودم و صداهای توی سرم ساکت بودند. مثل روز برایم روشن بود که یک نفر دارد در معنوی‌ترین شرایط ممکن بدترین دعای ممکن را در حق خودش می‌کند. گاهی چه چیزهای اشتباهی از خدا، از زندگی می‌خواهیم. اصلا حواسمان هست چه می‌خواهیم؟ و زندگی چه ابعاد گوناگونی دارد.

یک چیز عجیبی در نزدیک شدن به آدم‌ها هست. همانی که مرا همیشه می‌ترساند. یک قدم به آن‌ها نزدیک می‌شوی یک پرده می‌افتد، قدمی دیگر، پرده‌هایی دیگر. و بعد؟ همان کلیشه‌ی معروف:‌ گریختن. به همین خاطر است شاید که به قولی عزلت هم جایی میان انتخاب‌های حیات باز کرده است.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

گورت کجاست تا ابریشمی از کلمات بر آن بریزم؟!

نوشته بودم: عزیزم! من خدا نیستم که بگویم صد بار اگر توبه شکستی باز آی.

(مرحوم اهلِ قهر نبود، یهو قید همه چیز رو می‌زد.)

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۲ تیر ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

تو باور نکن

زندگی آن‌طوری که فکر می‌کردی پیش نرفت، نه؟ همه چیز خیلی زودتر از آنی که فکر می‌کردی حوصله‌سربر و خسته‌کننده شد و حالت را به هم زد، بله؟ نگفتمت پشیمان می‌شوی؟ نگفتم نکن! این قصه‌ها اینطوری که تو گمان می‌کنی کار نمی‌کند؟ نگفتمت همه‌اش یک مشت خیال باطل است که پا تویش بگذاری باختی، از بیرون هم که تماشاش کنی باز هم باختی؟ نگفتم یک نیمه شبی از خواب بیدار می‌شوی بهش نگاه می‌کنی و درمی‌یابی که بیگانه‌ای بیش نیست؟ نگفتم؟ خط به خط همین اتفاق‌ها که توی چند ماه به چشم دیدی و تجربه‌شان کردی و بعد یکی دو سال دیگر هم ملال‌آورتر برایت تکرار شد را بهت نگفته بودم؟ نگفتم شروع که بشود گرفتار یک مشت مشکل ساده‌ی مسخره و پیش پا افتاده می‌شوی که از حل کردن همان‌ها، در عین سادگی‌شان، عاجز می‌مانی؟ نگفتم چشم که به هم بزنی می‌بینی سی چهل سال گذشته و تمام‌اش را می‌توانی توی نیم ساعت برای هر غریبه‌ای تعریف کنی؟ نگفتم؟

اشکالی ندارد. انتخاب کردی که احمق باشی و مثل بقیه خودت را بیندازی وسط این کثافت و حالا ملال نوش جانت. دیگر مثل قدیم از تو برای تو نوشتن آسان نیست. به قدری که اصلا دلم می‌خواهد برای یک توی دیگری بنویسم. تو ای که اینقدر نادان نباشد. حالا لبخندهای تصنعی بزنید و خودتان را فریب بدهید و دیگران را. تهش که چی؟

اگر مثل خانه روشنان اشیا می‌توانستند حرف بزنند، حرف‌ها داشتند درباره‌ی آن نیمه شبی که کلید را توی قفل در چرخاندی و پا گذاشتی داخل سیاهی خانه‌ای که برای شناختش احتیاجی به هیچ نور و چشمی نداشتی. سانتی‌متر به سانتی‌مترش را از حفظ بودی. چراغی روشن نکردی. همانطور توی تاریکی، مرده‌ی متحرکی بودی که بی‌آنکه ردپایی به جا بگذارد از پله‌ها بالا رفتی، به اتاق خواب رفتی، توی تاریکی لباس‌هایت را درآوردی و خودت را انداختی روی تخت و لای پتو مچاله شدی. یک ساعتی به سیاهی خیره شدی و بعد آرام آرام خوابت برد.

تو بگو همه چیز مدت‌ها پیش‌تر همان‌جا تمام نشده بود. من باور نمی‌کنم. حالا خستگی‌هات را هرجا که خواستی ببر اما طرف من نیا. چون از تماشای رنجت دیگر به هیچ عنوان رنج نمی‌برم. همه‌ی این‌ها را جور دیگری هم می‌توانستم بگویم.

مرحله‌ی بعد می‌دانی چیست؟ بگذار برایت بگویم: بعدش یک یا چند سرگرمی کوچک برای خودت پیدا می‌کنی. به یک چیزی متوسل می‌شوی که از این کثافت بکشدت بیرون. نمی‌گویم سیگار یا الکل یا چیزی از این دست. هرچند آن هم بد نیست. بعد می‌روی سراغ شیطنت‌های کوچک. فکر می‌کنی چیزی ممکن است عوض بشود، اما نه. تو می‌دانی و من هم می‌دانم که چیزی عوض نمی‌شود. کاری‌ست که شده و کاریش نمی‌توانی بکنی. می‌دانی که هرچه بیشتر به هم بخورد گندش بیشتر بالا می‌آید. حالا آخر هفته‌های خاص، آدم‌های جدید، کتاب‌های تازه، غذاهای کمتر خورده شده توی رستوران‌های جدید، فیلم و سریال‌های کشدار، تنها مسکن‌های موقتی هستند که طول اثرشان من می‌دانم و تو هم می‌دانی که خیلی طولانی نیست. همه چیز برایت خیلی معمولی‌تر از معمولی است. و بدبختی دوچندان‌ات آنجاست که می‌دانی او هم همه‌ی این چیزها را به همین روشنی، و حتا روشن‌تر، می‌داند و به روی خودش نمی‌آورد. ممکن است آنقدر احمق باشی ـ البته هستی ـ که یک آدم دیگری را هم راه بدهی به این کثافت و بیشتر فرو بروی. هرچند دیگر مهم نیست. کاری‌ست که شده و کاریش نمی‌توانی بکنی.

من را یاد آدمی می‌اندازی که در تنهایی می‌رقصد و حالش خوش است اما، من باور نمی‌کنم.

 

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

لال شد مرغ و نغمه رفت از یاد

خاطرش خفته، شاهدش سفری.

 

 

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

رقصنده‌ای تنها بر شاخه‌ای برهنه

I have tried but I don't fit
Into this box I'm living with..

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

In The Dark Hours

دلم برایت تنگ شده. خیلی، خیلی بیشتر از آنی که بتوانی تصورش را بکنی. فراموش کردنت کار من نیست. فراموش کردن آدم چون تویی کار کمتر کسی است. چقدر خوب است که یک زمانی توی زندگی‌ام تو را داشته‌ام. تو راستی خوشبختی؟ واقعا خوشحال و راضی‌یی از همه‌ی آنچه که کنارت داری؟ از او که آنقدرها نمی‌شناسمش؟ از زندگی‌ات که نمی‌دانم این روزها چطور می‌گذرد؟ تنها خیالی که کمی آرامم می‌کند خیال خوشحال بودن توست. من که همه‌ی کاری که کرده‌ام رفتن بوده برای خوشبخت شدنت کنار کسی که درست نمی‌دانم کیست.

سیمین یک موزیک بی‌کلام گذاشته بود و گفت چشم‌هایمان را ببندیم و تصور کنیم کنار دریاییم. باقی حرف‌هایش را نشنیدم دیگر. داشتم توی گرگ و میش کنار یک ساحل آرام قدم می‌زدم. لباس کرم رنگ حریر بلندی پوشیده بودم و باد سردی آرام می‌پیچید میان موهام. داشتم قدم می‌زدم سمت تو که نشسته بودی کنار ساحل یک تکه چوب را با چاقوی کوچک توی مشتت کنده‌کاری می‌کردی. آمدم سمتت. ایستادی روبه‌روم. نگاهت کردم. یک دل سیر نگاهت کردم. کاری که هیچ وقت نشد درست درمان انجامش دهم‌. دلم برایت تنگ شده. دلم برای عاشق بودن تنگ شده. دلم تنگ شده برای یک صبح که از خواب بیدار شوم بزنم به خیابان، یک صبح که آبی‌ها آبی‌تر باشند، سبزها سبزتر، سرخ‌ها سرخ‌تر، یک روز که باز احساس کنم زندگی، همینطور که هست، با همه‌ی زشتی‌هاش، چقدر قشنگ است.

خسته شدم از شلوغی‌ها و آدم‌ها و حرف‌ها و حرف‌ها و حرف‌ها. خسته شدم از حرف زدن وقتی می‌دانم که شنیده نمی‌شوم. وقتی می‌دانم طرف مقابلم وسط حرف‌هام دارد به جمله‌های بعدی خودش فکر می‌کند. خسته شدم از بس کسی نیست که نیم تو بفهمد مرا.

 

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۹
۴ دیدگاه

All the World is Green

Pretend that you owe me nothing

And all the world is green

We can bring back the old days again

...When all the world is green

 

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۹
۰ دیدگاه

فراموشی به مثابه درمان

رولان بارت یک جایی از سخن عاشق در وصف غیاب و فراموشی نوشته:

تحمل این غیاب البته به یمن فراموشی است. من، هر از چندی، خائن می‌شوم. این شرط بقای من است؛ چون اگر فراموش نکنم، می‌میرم. عاشقی که گاهی فراموش نکند از آکندگی، فرسودگی، و فشار حافظه خواهد مرد (مانند ورتر).

من هنوز که هنوز است گاهی در پایان یک روز سخت، گاهی پس از یک بحث کوچک، گاهی وسط گریه‌هایم از درماندگی، وقتی گرسنه‌ام، وقتی زیادی سیرم، شبی که خوابم نمی‌برد،‌ وقتی کلافه توی تخت از این دنده به آن دنده می‌شوم، وقتی برای جستن چیزی که نمی‌دانم چیست موبایلم را بی‌هوا روشن می‌کنم یا اینستاگرامم را به امید دیدن پستی که می‌دانم قرار نیست دیگر هیچ وقت ببینم باز می‌کنم و هزاران وقت و بی‌وقت ساده و پیچیده‌ی دیگر، به تو فکر می‌کنم.

می‌ترسم روزی این ناتوانی‌ام در فراموش کردن،‌ مرا از آکندگی، فرسودگی و فشار حافظه بکشد.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱ آذر ۱۳۹۹
۰ دیدگاه

Today is a good day to die

صندلی رنگ و رو رفته‌‌ام را گذاشته بودم توی تراس و یک پتوی نرم انداخته بودم روش که کمی از خشکی‌ش کم کند، پاهایم را تکیه داده بودم به چارچوب در و صدای کولرِ پشت سرم مرا می‌برد به روزهای کودکی و خانه‌ی پدربزرگم و دیوارهای کاهگلیش و حوض کوچک و درخت انار و شب بوهای وسط حیاط، و کولر آبی قدیمی‌اش که صداش شبیه صدای کولر خانه‌ی خودم بود. باید تسمه‌اش یک عیبی به هم زده باشد. یکی از همسایه‌ها داشت آش رشته می‌پخت. پروژکتورهای زمین فوتبال جلوی آپارتمانمان روشن بود و سبزی چمن زمین، لباس‌های سفید و قرمز فوتبالیست‌ها که مثل اسباب‌بازی‌های کوچکی وسط زمین این سو و آن سو می‌دویدند و نور چراغ‌های سفید و زرد و نارنجی و قرمز ماشین‌ها با چشم‌هام بازی می‌کردند. باد کولر از در باز تراس می‌خورد به صورتم و به گرمای تابستان پوزخند می‌زد. توی کتاب زیر دستم کسی از این کلام هگل حیرت کرده بود که می‌گفت: «تنها چیزی که در جهان جای هراس دارد، وضعیت متحجر است،‌ وضع بی‌تحرکِ احتضار، و تنها چیزی که ارزش شادمانی دارد وضعی است که در آن نه تنها فرد، که کل جامعه، در حال مبارزه‌ای مدام، برای توجیه خویش است، مبارزه‌ای که به وساطت آن جامعه بتواند جوان شود و به اشکال زندگی جدیدی دست یابد.» وضعیت متحجر، وضع بی‌تحرک احتضار، مبارزه‌ی مدام جامعه برای توجیه خویش... هیچ کدام این‌ها مسئله‌ی من نبود. در آن لحظه‌ای که داشتم تجربه‌اش می‌کردم مبارزه‌ی مدام برای هر چیزی، اصلا هر مبارزه‌ای بی‌معنی بود و تنها چیزی که ارزش شادمانی داشت تداوم همان لحظه بود. آرامش داشتم. آرامشم از جنس آرامش تصنعی بنزودیازپین‌ها نبود، کلردیازپوکساید برای من مثل گچ بی‌اثر است. آرامشم به خاطر آن لحظه بود. مثل همیشه دلتنگت بودم اما جایت خالی نبود. جای هیچ کس خالی نبود. دلم آش رشته نمی‌خواست. دلم مادرم را نمی‌خواست. دلم فقط می‌خواست آن دقایق، آن حس، هیچ وقت تمام نشود. ولی تمام شد. مثل همه‌ی چیزهای خوبی که بالاخره یک وقتی تمام می‌شوند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یک ماه بیشتر است که دارم جوری زندگی می‌کنم که انگار قرار نیست اینجا بمانم. بعد از آن امتحان سخت لعنتی خوابیده بودم روی زمین، وسط دفترها و جزوه‌ها و چرک نویس‌هام و نگاه می‌کردم به همه‌ی اثاثیه‌ی بی‌ارزشی که دور خودم جمع کرده‌ام و بعد نگاه کردم به سقف خالی اتاق و با خودم گفتم کاش زندگی‌ام مثل این سقف سفید و خالی بود. کاش این همه خرت و پرت نداشتم که یک روزی فکر رها کردنشان اذیتم کند.

خوابیده بودم وسط چرک نویس‌ها و آرزو می‌کردم کاش مغزم مثل سقف اتاقم سفید و خالی بود.

 

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۹
۰ دیدگاه

در خانه‌ی آبلونسکی همه چیز آشفته بود

تولستوی یک جایی از آناکارنینا نوشته "در خانه‌ی آبلونسکی، همه چیز آشفته بود"؛ ذهن من این روزها به مثابه خانه‌ی آبلونسکی است. آشفته و پریشان. همه جا و هیچ جا. خواب‌هام آشفته‌تر از ذهنم ـ اگر بتوانم بخوابم ـ که البته می‌توانم اما به زور زولپیدم و صبح‌ها. همانطوری که این چند روز صبح‌ها را خوابیده‌ام و بیخیال کلاس و بیمارستان و همه چیز شده‌ام. کلاس‌هایم را نمی‌روم و دیگر مثل سابق برایم مهم نیست. باور کن دیگر هیچ چیز برایم هیچ اهمیتی ندارد. و این بد است. بد است که هیچ چیز برای آدم هیچ اهمیتی نداشته باشد. مثلا دیروز کتری برقی‌ام سوخت ولی برایم کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. یا مثلا دو روز پیش یکی از ظرف‌های محبوبم از دستم افتاد و شکست ولی این هم برایم کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. چند روز قبلش سیم زرد سه‌تارم ترکید و همچنان هیچ اهمیتی نداشت. یا مثلا همین هفته‌ی پیش مبل بادی عزیزم نمی‌دانم برای چی پنچر شد و باز هم برایم کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. هنوز یک ریال از پول متن‌هایی که ترجمه کردم و تحویل دادم را به حسابم نریخته‌اند ولی این هم دیگر مهم نیست. موهایم این روزها خیلی می‌ریزد اما این هم برایم کوچک‌ترین اهمیتی ندارد. چند روز پیش انگشت چهارم دست چپم خورد به لبه‌ی داغ فر و سوخت و صدای سوختنش را شنیدم اما باور کن آنقدری که باید درد نداشت. راستش اصلا درد نداشت. حتا درد شانه‌ام هم این روزها دیگر مثل قبل آزارم نمی‌دهد. هست ولی مهم نیست. به گمانم از دست دادن هیچ چیز دیگر برایم هیچ دردی نداشته باشد. این بد است نه؟

احساس می‌کنم بدنم احتیاج دارد به یک چیز اضافه‌ای یک قرص یا یک ماده‌ی اضافه‌ای چیزی، که خب البته گفتن ندارد.

سرگردانم. امروز وسط این آشفته‌بازار هردمبیل نشستم و همه‌ی کارهایی که باید توی این یکی دو ماه انجام بدهم را لیست کردم. کی همه چیز اینقدر سخت و پیچیده شد؟ چرا این همه کار مهم دارم برای انجام دادن ولی هیچ غلطی نمی‌کنم؟ چرا این حال بد لعنتی‌ام تمام نمی‌شود؟ چرا دیگر هیچ چیزی مهم نیست؟

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۹
۳ دیدگاه

که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول

توی نوت گوشی‌ام نوشته بودم آدم با دلتنگی کسی که مال خودش نیست باید چیکار کنه؟ و بعد فکر کردم چه کسی تعیین می‌کند که کی مال کیست؟ اصلا مگر آدم می‌تواند مال کسی باشد؟ فکر کردم حداقلش این است که تو برای من همیشه همان آدمی که رهاش کردم می‌مانی. همانی که مدت‌ها بود برایش تمام شده بودم و اصرار داشت که نه نه نه! لحظه‌ی آخر هم تکلیفت با خودت، با من معلوم نبود؟ مهم نیست. دیگر هیچ اهمیتی ندارد. این روزها فکر می‌کنم هرچه شده و نشده دقیقا همانی است که باید می‌شده و نمی‌شده. حالا هرچه مانده تنها خاطره‌ی ناقصِ عزیزی است که دیگر هیچ وقت تکرار نخواهد شد. حس و حالی که دیگر هیچ وقت در وجودم شکل نخواهد گرفت. تپش قلبی که دیگر هیچ وقت درون سینه‌ام احساس نخواهم کرد. منتظر چیزی ماندن بدترین احساس دنیاست، همین بدترین حسی که دیگر هیچ وقت نخواهم داشت. کسی می‌گفت عشق مثل مردن است؛ مرگ تا وقتی نمردی مرگ است وقتی که بمیری دیگر مرگ معنایی ندارد. می‌گفت عشق هم تا وقتی به وصالش نرسیدی عشق است وقتی برسی دیگر عشق نیست یک چیز دیگر است، بهتر، یا بدتر، هرچه هست دیگر اسمش عشق نیست، عوض می‌شود. بگذار من هم دلم را خوش کنم به اینکه اگر اینطور نمی‌شد یا یک طور دیگری می‌شد همه چیز عوض می‌شد فرق می‌کرد. شاید خراب می‌شد. بگذار دلم را خوش کنم به اینکه همه چیز باید همینطور می‌شد که شد. درستش همین بود. درستش همین بود که من اینطور تنها بنشینم گوشه‌ی خانه‌ی خالی‌ام و دیگر خودم هم خودم را نشناسم. و گم شوم. و ندانم کجام؟ چرا هستم؟ چکار باید بکنم؟ درستش همین بود که... این حرف‌ها گفتن ندارد.

خسته‌ام. از نشستن و انتظار کشیدن "تا که شب چه زاید باز؟" خسته‌ام. از اینکه هی "بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم" خسته‌ام. از اینکه هی سعدی بخوانم "که بی‌مشاهده‌ات فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است" و هی اشک توی چشم‌هام جمع شود خسته‌ام. از اینکه هی بگویم خسته‌ام، خسته‌ام. دیگر نه دلگیرم نه خشمگینم نه پشیمان و نه حتا تلخی‌یی مانده، فقط خسته‌ام. زندگی هنوز همان سیالِ همیشه است، گیرم این روزها کمی غلیظ‌تر برای من و احتمالا روان مثل آب زلال برای تو. کاش می‌شد دوباره بنشینیم ـ دیگر بدون هیچ احساسی ـ و فقط حرف بزنیم. حرف‌های ساده‌ی معمولی. فقط حرف بزنیم. خسته‌تر از آنم که بتوانم یا بخواهم تو را از کسی پس بگیرم.

کلمه‌ها توی هوا شناورند ولی هیچ کدامشان دیگر به درد من نمی‌خورد.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۹
۰ دیدگاه

هنوز زنده‌ام

یک ساعت است نگاهم مانده روی دیوار روبه‌رو و کنده نمی‌شود. می‌خواهم بنویسم اما نمی‌دانم چی نمی‌دانم برای کی نمی‌دانم اصلا که چی؟

دلم مثل همیشه برایت تنگ شده. شب‌ها بدتر است. نیمه‌شب‌ها بدتر. از خواب که بیدارم می‌کند بدتر. پشیمان نیستم از رفتنم. دیر یا زود باید می‌رفتم. آن روز نه، دیروز. دیروز نه، امروز. امروز نه، فردا. آدم می‌تواند بگذارد دیوارهای اتاقی آرام آرام به سمتش حرکت کنند و نفسش را تنگ کنند و تنگ‌تر کنند و کم کم خفه‌اش کنند یا می‌تواند همان اول خودش آرام آرام جمع کند و برود. مثل مگسی که همین الان پنجره را به رویش بستم و ماند بین شیشه و توری پنجره و هوای آزاد بیرون. پایینِ توری یک پارگی بزرگ وسطش دارد، می‌تواند پیدایش کند و خودش را رها کند یا همان پشت بماند و بمیرد و خشک شود. هوا چند درجه گرم‌تر شده. درها را که باز کنی انگار بوی بهار می‌آید. درِ تراس را باز گذاشتم به امید بوی بهار و حواسم به مگس‌ها نبود. من هنوز همانم که وقتی مگسی اطرافش باشد تا از شرش خلاص نشود آرام نمی‌گیرد. یک قمری لانه ساخته روی کولر و گند زده به تراس. گلدان‌های پشت پنجره انگار شاداب‌تر شده‌اند. همه چیزِ این خانه مثل همیشه حالش خوب است و تنها مأمن من. نمی‌گویم جایت خالی‌ست. جز جای خالی بزرگی که از تو مانده گوشه‌ی قلبم جایت دیگر در هیچ گوشه‌ای از زندگی من خالی نیست.

نوشتن چقدر سخت شده. جان می‌کنم و کلمه‌ها را یکی یکی پشت سر هم قطار می‌کنم. مثل زندگی کردن که سخت شده. مثل زنده ماندن که سخت شده. حتا مثل مردن که سخت شده. این روزها، اتفاق‌ها، آدم‌ها، کرونا... آخرالزمان باید یک شکلی شبیه وضعیت این روزهای ما داشته باشد. حال و این روزهای ما اگر رمان بود به گمانم از همان رمان‌ها می‌شد که آدم نمی‌تواند زمینشان بگذارد. از همان رمان‌ها که آدم از بدبختی‌های مکرر راوی نفسش می‌گیرد. دل خوش کرده‌ام به اتفاق‌های خوبی که قرار است بعدها بیفتند. به اینکه هیچ چیز قرار نیست اینطور بماند. به اینکه پشت سیاهی‌ها سفیدی است.

قرار شده فقط روزهای کشیک برویم بیمارستان. توی خانه ماندن خوب است. می‌توانم تا ابد توی خانه بمانم و ککم نگزد. هرچه باشد از ترسِ توی نگاه آدم‌ها، مریض‌ها، پرسنل بیمارستان، از آن پاویون دخمه طور کوفتی، اصلا از هر چیزی بیرون از این دیوارها و پنجره‌ها بهتر است.

آدم‌ها عجیب‌اند. کارهای عجیب می‌کنند. منتظراند تا از هر فرصتی به نفع خودشان استفاده کنند. آدم‌ها، رؤسای آدم‌ها، زیردستانشان، از بالا تا پایینشان عجیب‌اند. دیروز گوشه‌ای نوشتم زمانه‌ی خوبی نیست. مردمان خوبی نیستیم. اما بعد پشیمان شدم. گاهی فکر می‌کنم شرایط فعلی دقیقا همان شرایطی است که باید باشد. همه‌ی آنچه شده دقیقا همانی است که باید می‌شده. همه‌ی آنچه که دیده‌ایم دقیقا همانی‌است که باید می‌دیدیم.

اخیرا یک جایی از آنتروپی خواندم. تو از فیزیک بهتر از من سر در می‌آوری. علم ـ که از قضا تنها چیزی است که می‌شود به آن اعتماد کرد ـ می‌گوید آنتروپی جهان رو به مثبت است. و این یعنی بی‌نظمی در جهان رو به افزایش است. یعنی جهان دارد به سمت نبودن هیچ نظم و اساسی، به سمت "هیچ" می‌رود. علم ثابت کرده که جهان دارد روز به روز پوچ‌تر می‌شود. با این حساب به گمانم آنتروپی حوالی ما خیلی بیشتر از جاهای دیگر است. از علم بخواهم بگویم شاید کرونا هم دارد انتخاب طبیعی وار ضعیف‌ترها را از بین می‌برد تا قوی‌ترها باقی بمانند. دارد همان کاری را می‌کند که هزاران سال است طبیعت در حال انجامش است. نسیم طالب اما از "antifragile" می‌گوید. سختی‌ها و ضربه‌ها و دشواری‌ها و یحتمل ویروس‌ها و الخ قرار است از ما موجودات قوی‌تری بسازند.

دارم مزخرف می‌نویسم! آنچه در سرم می‌گذرد همین‌قدر در هم و بی‌نظم است. همین‌قدر بی‌ربط.

پ ن: مگس مذکور دیگر پشت پنجره نیست. و حالا احتمالا نسبت به چند ساعت پیش مگس قوی‌تری است. و حالا احتمالا گونه‌ی مگس‌ها نسبت به قبل چند درجه ـ یا چند صدم درجه یا هرچی ـ گونه‌ی قوی‌تری شده!

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۸
۴ دیدگاه

تاریکی اتاق همان‌قدر روشن است که مرده بودن تو زندگی‌ست

گفته بودم اگر قصد رفتن کنم بی‌سروصدا می‌روم. جوری می‌روم که انگار نبوده‌ام هیچ وقت. زمانی لبه‌ی پرتگاه ایستاده بودم، قصد داشتم خودم را خلاص کنم، تمام کنم. دستت از پشت نگهم داشت، عقبم کشید، به آرامشم رساند. بعد همان دست‌ها شروع کردند به آزار دادنم، همان دست‌های نجات‌بخشِ آرام زخمی‌ام کردند، بعد همان دست‌ها از همان پرتگاه هلم دادند پایین. اما من رهایشان نکردم از بازوها به آرنج به ساعد به مچ به انگشتان سر خوردم و هیچ تلاشی برای بالا کشیدنم ندیدم، رسیدم به انگشتان، سه انگشت دو انگشت یک انگشت... و بالاخره رهایش کردم. مگر بارها و بارها نگفته بودی‌ام که رها کن؟ حالا در حال سقوطم. زیر پایم خالی‌ست. بدنم بی‌وزن است. توی دلم خالی‌ست. و درد می‌کشم. از همه‌ی اتفاقاتِ رفته درد می‌کشم. از یادآوری همه‌ی جمله‌های گفته شده، همه‌ی صداها، شعرها، عکس‌ها، حس‌ها، همه‌ی آنچه گفتنی نیست. نگفته بودم آدم یکْ نیمه‌شبی که از فکر خوابش نمی‌برد از تخت بیرون می‌آید، در تاریکی نگاهی به اطرافش می‌اندازد، در سکوت چمدانی می‌بندد، کلید را روی میز می‌گذارد و بی هیچ حرف و یادداشت و نامه و عکس و یادبودی می‌رود. می‌رود و در سکوت در را پشت سرش می‌بندد. می‌رود که می‌رود. صبح که از خواب بیدار شوی نه اویی هست، نه نشانی از او، نه توضیحی و نه هیچ چیز دیگر.

من به جای هردومان رفتم. به جای هردومان تمام کردم. به جای هردومان شکستم. آرام بخواب که من این شب‌ها به جای هردومان خواب ندارم.

 

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۸
۱ دیدگاه