همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

ببین چگونه جان مشوش است، عدد بده

هرچقدر گفتم برای سفره‌ی هفت سین ماهی گلی نخر افاقه نکرد. آخرش رفته یک ماهی قرمز بزرگ طفلکی خریده و انداخته توی تنگ بلور. نشسته‌ام به حرکاتش نگاه می‌کنم. داشتم بهش می‌گفتم این دنیا برای ما آدم‌ها هم دیگر دنیای به درد بخوری نیست برای توی بیچاره که دیگر چه عرض کنم. همان بهتر که نمی‌فهمی. راست است که فقط سه ثانیه حافظه داری؟ جدیدا با حیوان‌ها هم حرف می‌زنم. راحت‌تر از آدم‌ها. خیلی راحت‌تر.
هیچ حسی به سال جدید ندارم همین‌طور هیچ تصمیمی و هیچ فکری. خدا می‌داند که فردا و پس‌فردا با امروز و دیروز برایم هیچ فرقی ندارند. اگر بخواهم اتفاقات را مثل دیگران بیندازم گردن سالی که گذشت، باید بگویم سالی که گذشت برای من اصلا سال خوبی نبود. به خصوص نیمه‌ی دوم‌اش و همین‌طور نیمه‌‌ی اولش! اصلا مرده‌شور سالی که گذشت را ببرند. ولی خب تقصیر سال چیست؟ مگرنه که ۱۳۹۷ فقط یک "عدد" است مثل هزاران عددی که برای خودمان ساخته‌ایم؟ مگرنه که یک تعدادی روز از پسِ هم می‌آیند و می‌روند و یک سری اتفاق هم این وسط برایمان می‌افتد که معمولا بد است و... این حرف‌ها گفتن ندارد. همه می‌دانند. فقط دوست داریم اتفاقات بد را بیندازیم گردن سالی که گذشت به این امید که در سال جدید ادامه نیابند. غافل از این‌که زندگی و روزها و دقیقه‌هایی که درگذرند به هیچ جایشان نیست که فردا ساعت یک و نمی‌دانم چند دقیقه‌ی بامداد سالْ نو می‌شود.

مادرم چند روز است مدام می‌پرسد: کشتی‌هات غرق شده؟ دلم نمی‌آید بگویم دیگر کشتی‌ای نمانده مادر من. گمان کنم سال جدید باید از صفر شروع کنم به کشتی ساختن. به هرحال کشتی‌های جدیدی برای غرق شدن باید وجود داشته باشد.

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

حرف‌هایی که ماندند پشت درهای بسته

دیروز رفته بودم نگارخانه. بسته بود. طوری که انگار سال‌هاست که بسته است. انگار از همان روزهایی که من برای آخرین بار آن‌جا را ترک می‌کردم بسته شده. سراغش را از همسایه‌ها گرفتم کسی خبری نداشت. شماره‌ای هم گرفتم که مسدود بود. همسایه‌ها گفته بودند که به دردم نمی‌خورد اما می‌خواستم خودم امتحان کنم. باور نمی‌کردم. هنوز هم باورم نمی‌شود که این‌طور آب شده باشد و رفته باشد توی زمین. استادم را می‌گویم. حال و روزش را در روزهای آخری که دیدمش یادم نمی‌رود. می‌خواستم بروم مثل قدیم بنشینم پشت یکی از سه‌پایه‌های کارگاه، گیرم سه‌پایه‌ی خالی از بوم و رنگ و او بیاید بنشیند روی یکی از صندلی‌ها، مثل همیشه برعکس و دست چپش را بگذارد روی پشتی صندلی و دست راستش را تکیه‌گاه چانه‌اش کند و زل بزند به من و مثل آن روزها برایم حرف بزند. بپرسد چه شده و من باز سکوت کنم. شاید هم این‌بار سکوت نمی‌کردم. شاید هم همه‌ی حرف‌هایی که دو سال است توی دلم مانده را برایش تعریف می‌کردم شاید برایش می‌گفتم که چطور بی‌فکر و احمقانه خودم را انداختم وسط یک ماجرای بی‌سر و ته و پوچ. این‌که چطور همه‌ی دوستانم تنهایم گذاشتند و چطور حالم از همه‌ی آدم‌ها به هم می‌خورد و چطور به همه کس بی‌اعتماد شده‌ام. دلم می‌خواست برایش بگویم چقدر دلم تنگ شده برای آن روزها که می‌ایستاد پشت سرم و به من می‌گفت تو فقط بکش تا من فقط نگاه کنم. همان روزهایی که سیگار با سیگار روشن می‌کرد و به من که می‌رسید خاموش‌اش می‌کرد. برای وقت‌هایی که برایم سه تار می‌زد. آواز می‌خواند. برای ماه رمضان‌هایی که وقت افطار برایم غذا می‌گرفت و مجبورم می‌کرد بخورم، آخر من تنها کسی بودم آنجا که روزه می‌گرفت. می‌خواستم برایش بگویم که چقدر دلم برای خنده‌هامان تنگ شده. بگویم من، همان دختری که به آینده‌اش امیدوار بودی، حالا به جای نقاشی قرار است با مریض و درد و ناخوشی و درمانگاه و بیمارستان سر و کار داشته باشد. قرار است به جای نقاش، پزشک بشود. بگویم من، همان بازمانده‌ی آدم‌های معتقد آن حوالی این روزها چقدر نسبت به همه‌چیز بی‌تفاوت شده‌ام. بگویم که این روزها انگار خدا هم فراموشم کرده،
«مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش می‌کند
مثل شبی که ستارگانش را فراموش می‌کند...»
ولی نبود. نبود و همه‌ی حرف‌هایم ماندند پشت آن درهای پوسیده‌ی بسته، پشت آن تابلوی خاک گرفته، آن دیوارهای بلندِ رنگ و رو رفته.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۷
۲ دیدگاه

توصیه می‌کنم این پست را نخوانید

همه‌ی کتاب‌هایی که با خودم آورده بودم را خواندم. این گوشه‌ی اتاق، روی تخت شده گوشه‌ی متروک من. جایی نمی‌روم، نه که توی خانه ماندن دیوانه‌ام نکند اما می‌دانم که شلوغی و ترافیک آن بیرون بیشتر اعصابم را به هم می‌ریزد. مخصوصا که دم عید است و حالا حتما خیابان‌ها و کوچه و بازار جای سوزن انداختن ندارند. دم عید! عید! از عید هم متنفرم. هیچ چیز نویی برای عید نخریده‌ام. چشم انتظار هیچ اتفاق نویی در سال جدید نیستم. از همه چیز عید بدم می‌آید. از عید دیدنی و هر روز دیدن آدم‌های به دردنخورِ تکراری بیشتر از همه چیز. این روزها مادرم هم اینقدر گرم خانه‌تکانی است که انگار ارزش مبل و فرش و در و پنجره‌های این خانه برایش بیشتر از من است. خلاصه که آن سگ سیاه افسردگی، آن روباه بد ذات افسردگی، آن غول بی شاخ و دم افسردگی یا هرچی افتاده به جانم. انگار که سرطان اندوه گرفته باشم. توموری مدام عود کننده که متاستاز داده به همه‌ی وجودم، به تک‌تک سلول‌های بدنم. حالم از همه چیز به هم می‌خورد.
دلم می‌خواست ته چمدانم، درست زیر لباس‌ها، یک هفت‌تیرِ خودکارِ کالیبرِ ۷/۶۵ اُرتگیز داشتم. بیرونش می‌آوردم. خشاب را در می‌آوردم. نگاهی به آن می‌انداختم، سپس به جای خود برش می‌گرداندم. ضامن را می‌کشیدم. آن وقت روی تخت خالی می‌نشستم، نگاهی به دیوار روبه‌رو می‌انداختم، اسلحه را نشانه می‌گرفتم و درست مثل سیمور گلسِ داستان‌های سلینجر گلوله‌ای به شقیقه‌ی راست خود، شاید هم چپ خود (آخر من چپ‌دست‌ام) شلیک می‌کردم. و به همه‌ی این ملال پایان می‌دادم.
درستش اما این است که بروم دو سه بسته سیتالوپرام بخرم و شروع کنم به خوردن و سروتونین خونم را بالا ببرم و "خیال" کنم که حالم خوب است.
مهدی اسدزاده چند روز پیش توی توییترش نوشته بود: «نوشتن در روزگار افسردگی - بیش از هر چیز - به دویدن روی سطح یخ‌بسته‌ی دریاچه می‌ماند. نباید وابمانی و نمی‌دانی کی فروبلعیده خواهی شد. با نهایت سرعت پیش می‌روی، چشمت فقط به افق سفید روبه‌روست و ترکَّست هول‌انگیزِ یخ‌ها را از گوشه و کنار می‌شنوی. آیا می‌رسی؟ موفق می‌شوی؟ نمی‌دانی.»
حال و روز من و این وبلاگ و این نوشتن‌ها و این روزها دقیقا همین است. همه‌اش از ترس شکستن یخ‌های زیر پایم و فرورفتن و فرورفتن و فرورفتن.

توصیه کرده بودم این پست را نخوانید. اگر خوانده‌اید و این‌ همه انرژی منفی مکدرتان کرده من را ببخشید.

ف. بنفشه
شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

ما از خیلی چیزها گذشته‌ایم

خب ما هیچ‌وقت برای حرف زدن نیازی به کلمات نداشتیم/نداریم. ما از کلمات گذشته‌ایم. ما از خیلی چیزها گذشته‌ایم. چیزهایی هست که تنها تو می‌فهمی. چیزهایی هست که فقط من می‌دانم. بین ما چیزهایی هست که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.
امیدوارم ته همه‌ی این‌ها و آن‌چه که رفت و نرفت، پشیمانی نباشد برایمان.
من این روزها از همیشه تنهاترم. از همیشه خسته‌تر. از همیشه ناامیدتر. از یک جایی به بعد هیچ چیزی توی زندگی من درست پیش نرفت. از یک جایی به بعد همه چیز کم‌کم فروریخت و نابود شد و از دست رفت. این‌ها را فقط به تو می‌توانم بگویم، فقط به تو دوست دارم بگویم. نمی‌گویم کاش بودی و کاش می‌خواندی و کاش... من از این‌ها هم گذشته‌ام. من از خیلی چیزها گذشته‌ام.
حالا تنها چیزی که می‌خواهم این است که تمام شود. این‌که این دریای طوفانی یک لحظه آرام بگیرد. این‌که آن آرامش درونی همیشگی که داشتم به من برگردد.

ف. بنفشه
جمعه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

یک مشت جمله‌ی بی‌ربط

دیشب وقتی که داشتم برای کمی قابل‌تحمل‌تر کردن آینده آخرین تیرهایم را در تاریکی رها می‌کردم، باران می‌بارید. دیشب تا صبح باران بارید. آمده‌ام پیاده‌روی شاید ذهنم کمی مرتب‌ شود. شیرازِ پس از باران از آن شیرازهای دلخواه من است. هوا ابری، کمی سرد، مرطوب و خوش‌بو است.
_______________
کسی می‌گفت بنشینید حرف بزنید کدورت‌ها را برطرف کنید و... گفتم بعضی چیزها با حرف زدن درست نمی‌شود.
ولی خیلی از دردها با نوشتن بهتر می‌شوند. خوب نمی‌شوند اما بهتر می‌شوند و خوشبختانه از جمله مزیت‌هایی که ما نسبت به نیاکانمان داریم همین توانایی نوشتن در حال راه رفتن و در تخت خواب و توی حمام و الخ است. این‌که برای نوشتن دیگر به تشریفات و ملزومات خاص نیاز نداریم.
_______________
پارک کوچکی نزدیک خانه مان بود/هست که آن زمان‌ها دورتادورش درخت‌های بید بود و زیر هر درخت بید یک تاب آهنی. انگار که موقع ساختش یک دایره‌ی بزرگ کشیده باشند و چند تاب و چند درخت کاشته باشند روی محیط دایره. یک سرسره و یک الاکلنگ هم وسط دایره بود که همان وقت‌ها هم کهنه و زنگ‌زده بودند. حالا آمده‌اند وسط پارک را سرسره‌ی پلاستیکی گذاشته‌اند. نمی‌دانم متوجه منظورم می‌‌شوید یا نه. از همان سرسره‌ها که به هم متصل اند و راهرو و فلان دارند. باید دیده باشید. و کنارش هم وسایل ورزشی‌ زرد رنگ گذاشته‌اند، از همان‌ها که این روزها توی تمام پارک‌ها هست. آمده‌اند تاب‌های روی محیط دایره را بریده‌اند و به جایشان نیمکت‌های چوبی گذاشته‌اند. به گمانم به فکر ما بچه‌های آن زمان‌ها بوده‌اند و دوران بزرگسالی و پیری‌مان. برای زمانی که تاب و تاب‌سواری دیگر از سن و سالمان گذشته باشد. برای حال. این پارک همیشه به فکر ما بوده. حالا گیرم با چند درخت بید کمتر، بدون تاب‌های آهنی، بدون سنگ‌ریزه‌های وسط پارک، بدون آن سرسره و الاکلنگ فکسنی.

ف. بنفشه
جمعه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

دوستی با هرکه کردم خصم مادرزاد شد

آدمیزاد کی عادت می‌کند به خیانت‌ها و نادیده‌گرفته‌شدن‌ها و رها شدن‌ها؟ چقدر باید یک عده‌ای از پشت بهمان خنجر بزنند تا عادت کنیم و دردمان نیاید؟ چقدر باید زمینمان بزنند تا دیگر کبود نشویم؟
دقیقا آن‌جایی که فکر می‌کنی دیگر هیچ چیزی هیچ اهمیتی ندارد اتفاقاتی می‌افتد که می‌بینی نه، هنوز هم بعضی چیزها ناراحتت می‌کند. هنوز هم بعضی اتفاق‌ها هست که می‌تواند اشکت را در بیاورد. هنوز هم اگر رفقایی پنج شش ساله فریبت بدهند و پشتت را خالی کنند و تو را رها کنند میان هوا و زمین ناراحت می‌شوی.
توی این دو روزه اتفاق‌هایی برایم افتاده که خیلی خسته‌تر از آنم که تعریفشان کنم. اتفاقاتی که ادامه خواهند داشت. تا هجده ماه دیگر ادامه خواهند داشت. فرقش این است که این‌بار دیگر واقعا تنها شده‌ام. خوبی‌اش این است که دیگر توهم داشتن "دوست" در کنارم را ندارم. کسی نیست و واقعا کسی نیست. نه این‌که کسانی باشند و خیال کنم که هستند و واقعا نباشند.
بدترین حس دنیا حس آن لحظه‌ای است که خودت دلت برای خودت بسوزد. من این چند ماه بارها و بارها تجربه‌اش کرده‌ام. کاش می‌شد رفت توی خانه‌ای پنهان شد و هیچ کاری به کار هیچ بنی بشری نداشت. کاش به ارتباط برقرار کردن با دیگران نیازی نداشتیم. کاش هیچ وقت هیچ کسی را نمی‌دیدیم. کاش اصلا نبودیم.

از من داشته باشید: همه‌ی آدم‌ها، اول، دوم، سوم... هزارم به فکر منفعت خودشان‌اند. حتا اگر منفعتشان نیاز به له کردن شما داشته باشد. حتا اگر در مسیر رسیدن به نفعشان لازم باشد از روی شما رد شوند. این‌ها را یادتان باشد. در تمام لحظاتی که به کسی می‌گویید "رفیق" یادتان باشد.

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

در ستایش آن مرد

در آمریکا، در شمال نیوانگلند، در کورنیش نیوهمپشایر، خانه‌ای بود نود و نه جریبی و ییلاق‌مانند که بر فراز تپه‌ای قرار داشت و مردی در پس دیوارها و حصار بلندش پنهان شده بود. خانه‌ای که دروازه‌اش به روی کمتر کسی گشوده شده بود.
می‌گویند در پشت حصار و در پس یک ردیف درخت، خانه‌ی ساده‌ی یک طبقه‌ی اخرایی رنگی وجود داشت و یک باغچه‌ی کوچک و صد متری دورتر، آن سوی یک جوی آب، اتاقکی سلول مانند و سیمانی بود که پنجره‌اش رو به آسمان باز می‌شد. می‌گویند داخل اتاقک یک بخاری بوده و یک میز دراز با یک ماشین تحریر و یک قفسه و چندتایی کتاب.
آنجا، توی همان سلول سیمانی، پشت آن میز و ماشین تحریر، همان جایی بوده که خانواده‌ی گلس خلق شدند. آنجایی که مردی پریده‌رنگ و لاغراندام جادو می‌کرده. کلمه پشت کلمه پشت کلمه می‌گذاشته و داستان‌هایی می‌ساخته، کیفیت‌‌هایی می‌آفریده، شخصیت‌هایی خلق می‌کرده. شخصیت‌هایی از جنس "سیمور"، از جنس خودش. سیموری که هیچ وجه اشتراکی با بقیه‌ی آدم‌ها ندارد. سیموری که با همه‌ی غیرواقعی بودنش برای ما همه‌چیز بود. سیموری که انگار مرشدِ ما بود، مرادِ ما بود.
آنجا توی همان اتاقک کوچک مردی بوده که انزوا و سکوت را به شهرت و محبوبیت و همه‌ی دردسرهایش ترجیح داده بوده. مردی که بهتر از هر کسی می‌دانسته: «که چون با خلق درآمیختی همه‌چیز از پسِ آن آید.»*
آن مرد "جروم دیوید سلینجر" بود، نویسنده‌ی مورد علاقه‌ام، مردی که وقتی در سال ۲۰۱۰، پس از ۹۱ سال زندگی در عزلت از دنیا رفت، نیم قرن از چاپ آخرین داستان و آخرین حضورش در انظار عمومی گذشته بود. چرا؟ شاید به خاطر این‌که خودش هم باور کرده بود که: «همه‌ی تماشاگرا همون خانوم چاقه‌ی سیمورن.»

* از تذکرة الأولیای عطار

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

هفتمین وادی فقر است و فنا

آخرین مرحله‌ی عشق و عرفان مرحله‌ای است به نام فقر و فنا. حس می‌کنم بدون این‌که لذت حیرانی را چشیده باشم، بدون این‌که به طور کامل فهمیده باشم توحید چیست؟ استغنا کدام است؟ ناگهان افتاده‌ام توی وادی هفتم. فقر و فنا. شاید هم مراحل قبلی را طی کرده باشم. آدم بعضی وقت‌ها نمی‌فهمد چه بر سرش آمده.
افتاده‌ام توی فقر و فنا بدون این‌که اصلا برایم اهمیتی داشته باشد. ناراحتم اما ناراحت رها شدن‌ها نیستم، ناراحت این بی‌تفاوتی‌ام. این‌که دیگر هیچ چیزی هیچ اهمیتی ندارد. این‌که دیگر فرقی نمی‌کند که چه بشود. این‌که دیگر هیچ آرزویی نمانده است.
پ ن: آدم بعضی وقت‌ها دلش برای یک زندگی ساده‌ی کوچک و جمع‌وجور تنگ می‌شود. برای چندتا دلخوشی کوچک. دو سه تا دوست دمِ دست.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

در ادامه‌ی پست‌ قبل

آقای آراز غلامی در تکمیل پست قبلی‌ام‌‌‌ چند خطی نوشته‌اند که می‌توانید از اینجا بخوانید:
تقسیم می‌کنیم، پس هستیم |

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

تقسیم تنهایی منجر به تنهایی کوچک‌تری است

حتا تصور این‌که کسانی هستند که این‌جا را می‌خوانند هم برایم هیجان‌انگیز است. من این‌جا دارم از تنهایی می‌نویسم. در تنهایی از تنهایی می‌نویسم. و برای شما آقای شاملو، برای شما می‌گویم که من نه از تنهایی می‌گریزم و نه به تنهایی می‌گریزم. تنهایی آن‌قدر در تار و پود وجودم تنیده شده که گریز از آن ممکن نیست. گریز به آن هم ممکن نیست. چگونه می‌شود فرار کرد به جایی که جزئی جدا نشدنی از وجود خودت است؟ به جایی که همواره و هرجا همراهت است؟ اما حالا احساس می‌کنم دارم تنهایی‌ام را اینجا با شما با همین شمایی که حالا در حال خواندن این کلمات هستید، قسمت می‌کنم و می‌دانید که "تقسیم تنهایی منجر به تنهایی کوچک‌تری است". تنهایی به خودی خود بد نیست اما جنبه‌های آزاردهنده‌ای هم دارد که می‌شود آن‌ها را با تقسیم کردن کوچک‌تر کرد.

 
ف. بنفشه
شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

دیگر نمی‌خواهم خودم را به جایی سنجاق کنم

وابسته شدن می‌دانی چیست؟ من به تو، به حرف‌هایت، به نوشته‌هایت، به عکس‌هایت، حتا به سکوت‌هایت وابسته شده بودم. اعتیاد به همه‌ی آن محیط لعنتی و امکاناتش برای من تنها و تنها خلاصه می‌شد در تو. اگر مانده بودم، به خاطر تو مانده بودم. اگر حرفی می‌زدم، برای تو می‌زدم. انگار که مرا به تو سنجاق کرده بودند. مثل ناستنکا، دختر هفده ساله‌ی تنهای داستان عالیجناب داستایفسکی که با یک سنجاق قفلی بزرگ به مادربزرگ کورش وصل بود. اصلا همین "عالیجناب" گفتن را هم از خود تو یاد گرفته‌ام، وگرنه که من هیچ‌وقت آدمِ چسباندن این القاب به اسم آدم‌ها نبوده‌ام و نیستم. من به تو سنجاق شده بودم و تمام مدت مانند ناستنکا زجر می‌کشیدم. به وقت رفتن‌هایت، سکوت کردن‌هایت، در وقت‌هایی که مرا رها می‌کردی با این که می‌گفتی نکردم در همه‌ی این لحظه‌ها من ساکت و آرام چشم انتظار حرکت بعدی‌ات بودم. درست مثل وقت‌هایی که مادربزرگ خوابش می‌برد و ناستنکا می‌بایست بی سروصدا کنارش بنشیند تا وقت بیدار شدنش شود.
حالا اما من... من دیگر خسته شده‌ام. از همه‌ی این وابستگی‌ها و دلتنگی‌ها و انتظارها خسته شده‌ام. ظرفیت آدم‌ها عزیز من بی‌نهایت نیست. انتهایی دارد. بالاخره یک روزی، یک جایی تمام می‌شود. ذره ذره.. ناگهانی.. نمی‌دانم اما تمام می‌شود.
دیگر نمی‌خواهم خودم را به جایی سنجاق کنم.

ف. بنفشه
شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

سرگیجه بهترین حس دنیا نیست؟

حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم خانه‌ی پدر و مادرم هستم. بالاخره برگشتم خانه. خانه گفتن به اینجا کمی برایم سخت است. خانه برای من فقط یک جاست و آن هم خانه‌ی خودم است. آمدن به اینجا بیشتر برایم شبیه به مسافرت است. شبیه به "رفتن" به جایی نه "برگشتن" به آن.
حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم سرگیجه دارم. همه‌چیز دارد دور سرم می‌چرخد. حرکت دورانی اشیا که انگار دارند دورم می‌گردند. انگار آن قربان صدقه‌ی معروف به واقعیت پیوسته. انگار خانه به خاطر آمدنم شاد است. سرمست است. اما اینطور نیست. فقط ضعیف شده‌ام و حالا دارم با بازی با کلمات قضیه را سانتی مانتال می‌کنم. ولی جدای از همه‌ی این‌ها آیا سرگیجه بهترین حس دنیا نیست؟ شده دور خودتان بچرخید؟ بچرخید و بچرخید و بچرخید آنقدر که از پا بیفتید گوشه‌ای و بی‌حال به سقف بالای سرتان به چرخش دورانی اتاق دور سرتان نگاه کنید؟ آن حس بی‌وزنی و پوچی به عینیت رسیده‌، آن بی‌فکری لحظه‌ای بهترین حس دنیا است. گاهی فکر می‌کنم مستی هم شاید یک چنین حسی باشد.

ف. بنفشه
جمعه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

خسته‌ام...

تمام شد.
دلم می‌خواهد بروم یک گوشه‌ی متروکی، یک جایی که هیچ صدایی نباشد، یک جایی توی فضا مثلا، توی یک کره‌ی دیگر و به طور موقت دو هفته‌ای بمیرم.
آه ای آدمیزاد دکمه‌ی شیفت دلیتت کجاست؟

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

از کتب پزشکی تا سانفرانسیسکو!

عزیزی پیام داده که: فردا از اون بیست سی‌تا کتابِ سانفرانسیسکو امتحان داری؟ می‌خواستم بگویم سانفرانسیسکو جای دیگری است (اشاره به کتاب دایی‌جان ناپلئون!) این کتاب‌ها مع الاسف بیشتر به دره‌های جهنم می‌مانند تا سانفرانسیسکو.
راستش مغزم از شدت یک عالمه بیماری و اندیکاسیون و کنتراندیکاسیون و روش‌های تشخیصی و یک عالمه عدد و رنج نرمال و غیر نرمال و اسم دارو و عوارض درمان و یک عالمه کوفتِ دیگر در حال انفجار است. این‌ها را می‌گویم یک وقت فکر نکنید که من از رشته‌ام متنفرم، نه اصلا، فقط در حال حاضر از شدت این حجم از اطلاعات دهنم سرویس شده! منتظرم فردا بشود و بروم قیمه‌ها را بریزم توی ماست‌ها و تمام.
خلاصه که با این حساب، سانفرانسیسکو که هیچ، به قول آن مرد هندی توی دایی‌جان ناپلئون: طبیعت ما بهوت افسرده هی!

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

مسکینْ دل من چو محرم راز نیافت

می‌فرماید:
مسکینْ دل من چو محرم راز نیافت
واندر قفس عمر هم‌آواز نیافت
اندر سرِ زلفِ خوبرویی گم شد
تاریک شبی بود، کَسَش باز نیافت
انوری اگر در زمان ما می‌زیست یحتمل یک وبلاگ‌نویسی چیزی می‌شد. آن‌ها حرف‌هایشان را می‌ریختند توی شعر، ما می‌ریزیم توی وب و سفره‌ی دلمان را برای جماعتی باز می‌کنیم که نمی‌خوانند. همین ما که همه‌مان گویی در تاریک شبی گم شدیم و کسی نیافتمان. این شد که سر از اینجا درآوردیم. از من بپرسی دارک وبِ واقعی اینجاست. دقیقا همین‌جا.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه