همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

من درد در رگانم، حسرت در استخوانم

خوابیده‌ام. خیره به سقف. همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد. من دور همه چیز چرخ می‌خورم. من خوابیده، نشسته، ایستاده. من در حال سماع. من چرخان به دور خودم، تخت، اتاق، خانه. من ایستاده روی سقف، چسبیده به دیوار، معلق. من گیج. من منگ.

گفت برایش شعر بخوانم. صدای خودم توی سرم پیچید. صدای خودم سال‌ها پیش که این‌ها را بلند و رسا آواز می‌کردم: من درد در رگانم، حسرت در استخوانم، چیزی نظیر آتش در جانم پیچید... تا قطره‌یی به تفتگیِ خورشید جوشید از دو چشمم... همین که واژه‌هاش درون توده‌ی خاکستری سرم رسوب کرده‌اند حرصم را درمی‌آورد. ب. حق داشت خواب ببیند دارد شاملو را کتک می‌زند!

دستانِ بسته‌ام را

آزاد کردم از

زنجیرهای خواب.

به او نگاه می‌کنم. و همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد. دست می‌کشم کنار گونه‌اش، انگشت می‌کشم روی ابروهاش، بینی‌ش، لب‌هاش. و همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد: بخواب! بخواب که بیداری دوای درد ما نیست دیگر.

مسکن‌ها دارند تأثیرشان را از دست می‌دهند. سردرد از پس سرم دارد راهش را باز می‌کند به باقی قسمت‌ها. و همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد.

افکاری در تاریک‌ترین نقاط ذهنم روی هم تلنبار شده اند. هر از گاهی، از اعماق این آتشفشانِ کهنه‌ی خاموش، شعله‌هایی سربرمی‌کشد و مغزم را می‌سوزاند. افکاری تاریک، در تاریک‌ترین نقاط ذهن. چرا از یاد نمی‌برم؟ و همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد. کلمه‌ها درون هم فرو می‌روند، توی هم حل می‌شوند.

تو می‌فهمی از چی حرف می‌زنم؟

 

_ ای کاش چراغِ معجزه‌ای سراغ داشتم تا فریاد برکشم:

«اینک

چراغ معجزه

مَردُم!»

اما نه. خبری از معجزه نیست. خبری از چراغ نیست. همه چیز تاریک و گنگ است. تاریکی دور سرم چرخ می‌خورد. گنگ بودنِ حال و آینده مغزم را می‌سوزاند.

ای کاش می‌توانستند

از آفتاب یاد بگیرند

که بی‌دریغ باشند

در دردها و شادی‌هاشان

حتا

با نانِ خشکِشان.

و کاردهایشان را

جز از برایِ قسمت کردن

بیرون نیاورند.

«جز از برای قسمت کردن.» واژه‌ها مسخره شده‌اند. واژه‌ها هیچ کدام معنای اصیل خودشان را ندارند. وای از روزی که واژه‌ها از معنا تهی شوند. «حتا با نان خشکشان»؟ وقتی می‌گویم شاملو حرصم را درمی‌آورد از چی حرف می‌زنم؟! آنان به آفتاب شیفته بودند، بله! زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتِشان بود. که چی؟! واژه‌ها از معنا تهی شده‌اند. تنها چیزی که ازشان مانده زیبایی‌شان است وقتی که شاعرمسلکی تردست، پشت هم قطارشان می‌کند. شعر زمان ما اما باید کمی از بار سانتی‌مانتالِ درونش کم شود. زیبایی دیگر به کار ما نمی‌آید.

 

_ جمله‌ای مدام توی سرم تکرار می‌شود: «ستمگران بعدی سرزمین ما چه کسانی خواهند بود؟»

ای کاش می‌توانستم

خونِ رگانِ خود را

من

قطره

قطره

قطره

بگریم

تا باورم کنند.

ای کاش می‌توانستم.

تو می‌فهمی از چی حرف می‌زنم؟

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۹ آبان ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

هیچ که‌ات نمی‌شناسد. نه. ولی از تو می‌سرایم من.

«ما اصلا آماده نبودیم. بوت نداشتیم. وسیله‌ای نداشتیم. من اصلا نمی‌دونستم. تو هم مطمئن نبودی که قراره بریم بالا و نمی‌دونستی مسیر کجاست و چقدر آسون یا سخته. اول یه مانع رو رد کردیم، رفتیم اون بالا. مسیر رو پیدا کردیم. وسایل همدیگه رو جابجا کردیم. خسته شدیم. بهت گفتم چجوری راه بری اونجا، کدوم وری وزنتو بندازی. لیز خوردیم. استراحت کردیم. خوراکی‌هایی که آورده بودی خوردیم. خندیدیم. آدما رو دیدیم. تو با دوستت حرف زدی. جامونو عوض کردیم، رفتیم یه جای بهتر، جای بهتر همدیگه رو بوسیدیم. رفتیم یه جای بهتر دوباره. بازی کردیم. با مامانت حرف زدی. با هم حرف زدیم. همدیگه رو بوسیدیم. کلی خندیدیم. رفتیم پایین، مانع بلند آخر مسیرم با هم رد کردیم و رفتیم و تموم شد. یه بطری کوچولو هم آب داشتیم فقط واسه کل مسیر. تو لیدر بودی گفتی امروز می‌خوایم بریم اونجا، اون بالا. من لیدر بودم مسیر رو پیدا کردم برامون. حتا مسیر رو برعکس رفتیم، مثل بقیه نرفتیم.

زندگی‌مون هم شبیه همینه... خیلی شبیه.»

 

من لیدر بودم. تو لیدر بودی. من دیگر تنها نیستم. تو هم تنها نیستی. ما همدیگر را داریم. من یک کسی را دارم که می‌توانم برای همیشه بهش اعتماد کنم. می‌توانم خودم را بسپارم به تو و چشم‌هام را ببندم و بدانم که اگر چشم‌هام را به همه چیز جز تو بستم، تو حواست به همه چیز و من هست.

توی هزاردستان علی حاتمی یک جایی رضا خوشنویس به ابوالفتح می‌گوید: «خوب حرف می‌زنی ابوالفتح! دلم می‌خواست روزگار بهتری بود و از عشق می‌گفتی.» روزگار بهتری نیست اما من دلم می‌خواهد برایت از عشق بگویم. با اینکه کار ساده‌ای نیست.

نوشتن از همه‌ی روزهایی که از سر گذراندیم کار ساده‌ای نیست. نوشتن از تو کار ساده‌ای نیست. احساس را بیان کردن، حس را به کلمه درآوردن هیچ وقت آسان نبوده. به خاطر همین هم هست که اینجا سکوت کرده‌ام همه‌ی این روزها. اما از زیبایی‌ها ننوشتن هم بی‌انصافی است. از تو که این همه می‌خواهمت ننوشتن، عین بی‌انصافی است. باید این موج‌های خروشان آرام بگیرد، من آرام بگیرم، تو آرام بگیری، قلبم قرار بگیرد و بعد بنشینم و یک دل سیر بنویسم. از تو برای خودت، برای خودم بنویسم.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۶ آبان ۱۴۰۱
۲ دیدگاه