همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

پنجاه و دو

من می‌دانستم نومیدی هست، اما نمی‌دانستم یعنی چه. من هم مثل همه خیال می‌کردم که نومیدی بیماری روح است. اما نه، بدن زجر می‌کشد. پوست تنم درد می‌کند، سینه‌ام، دست و پایم. سرم خالی است و دلم به هم می‌خورد. و از همه بدتر این طعمی است که در ذهنم است. نه خون است، نه مرگ، نه تب، اما همه‌ی این‌ها با هم. کافی است زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود و از همه‌ی موجودات نفرت کنم. چه سخت است، چه سخت است انسان بودن!

/ کالیگولا

جایی دیگر در یادداشت‌هاش نوشته:

«باید عشقی داشت، عشقی بزرگ در زندگی، از آن رو که این عشق برای نومیدی‌های بی‌دلیلی که ما را در چنگ می‌گیرد عذر موجهی می‌تراشد.»


| آلبر کامو |

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۲
۳ دیدگاه