همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

پدربزرگم..

صمیمیت موذیانه‌ترین و درواقع رذیلانه‌ترین نوع ابراز علاقه است. به جای آن‌که خیلی ساده به شما بگویند خواهان‌تان هستند، چون زیبایید، اول دزدانه از درِ صمیمیت وارد می‌شوند تا بعدا به اصطلاح بی‌سروصدا شما را به چنگ بیاورند.

| هرمان بروخ ـ خواب‌گردها |

 

پدربزرگم عاشق من است. یا نه! بگذارید این‌طور شروع کنم:‌ تنها کسی که توی این جهان بزرگ باور دارم واقعا دوستم دارد و بهم افتخار می‌کند پدربزرگم است. پدربزرگم باور دارد من موفق، زیبا و درست ام و بی‌چشم‌داشت دوستم دارد و بدون اغراق گمان می‌کند من شایسته‌ی این هستم که تمام و کمال بهم افتخار کند. (نمی‌دانم چرا چنین فکری می‌کند اما بگذارید اینطور فکر کند! مگر چه از این کهکشان کم می‌شود؟!) تا به حال شده زیر بار سنگین نگاه مهربان کسی که بی‌اندازه دوستتان دارد له شوید؟ یا شده زیر بار سنگین دست مهربانی که باافتخار روی شانه‌تان قرار می‌گیرد کمرتان خم شود؟ (احتمالا چون لایق‌اش نیستید.) و بعد بخواهید زمین دهان باز کند یا دست‌کم به اندازه‌ی یک شیار باریک باز شود و شما قطره قطره تویش فرو بروید و فرو بروید تا آنجا که به آب‌های زیرزمینی بپیوندید؟

پدربزرگم نود سال دارد. قبول کنید آدم بعد از نود سال زیستن در این دنیا و چشیدن سرد و گرم روزگار بالاخره خوب سرش می‌شود چه کسی را واقعا دوست داشته باشد!‌ پدربزرگم جنگ جهانی دوم را دیده، حکومت قاجار را دیده، قبل از انقلاب را دیده، انقلاب را دیده، بعد از انقلاب را دیده، چندین جنگ را دیده... خیلی چیزها دیده. پدربزرگم طعم ثروتمند بودن و بعد، پس از انقلاب طعم ورشکستگی را چشیده، و اگر ازش بپرسید رضاشاه بهتر بود یا آخوندها فقط بهتان لبخند می‌زند. شاید هم توی خیالش لگدی به تقدیر خاورمیانه‌ای مان حواله کند.

نمی‌توانم بگویم پدربزرگم با زن‌های زیادی خوابیده اما می‌توانم بگویم با یک زن، که عاشقش بوده، بارها و بارها خوابیده. نمی‌توانم بگویم زمین‌های زیادی را آباد کرده اما می‌توانم بگویم یک زمین کوچک را بارها و بارها آباد کرده. آنقدرها دنیا دیده نیست اما محل زندگی خودش را مثل کف دستش می‌شناسد. پدربزرگم حالِ هوا، زمین، کویر و درخت‌ها را خوب می‌فهمد.

پدربزرگم یک پیامبرِ پاره وقت است که اگر استارت بزند و موتورِ نصیحتش روشن شود می‌تواند تا خودِ یک قدمیِ پایانِ جهان در راستای اینکه این زمانه و این زیست و این آدمیزاد و این روزگار کلا مفت نمی‌ارزد پند و اندرزتان دهد. به اندازه‌‌ی دو سه دفتر مثنوی معنوی داستان و حکایت بلد است تا برایتان تعریف کند. سواد زیادی ندارد، اما آنقدری زندگی کرده که بتواند با سربلندی به همه‌ی کتاب‌های خوانده و نخوانده‌ی ما پوزخند بزند. با این همه اگر سخن نیکوس کازانتزاکیس در کتاب "گزارش به خاک یونان" که گفت: «ما باید زمین را نه چون بردگان تازیانه خورده و گریان بلکه مانند شاهانی که پس از سیر خوردن و نوشیدن دست از سفره می‌کشند ترک کنیم.» را معیار قرار دهیم پدربزرگم حق دارد ده بیست سال دیگر هم در این جهان زندگی کند. شاید چیزهای دیگری را که ما نیز منتظر دیدنشان هستیم ببیند. چیزهای دیگری مثل اینکه... گفتن ندارد.

گوش‌های پدربزرگم چند سالی است درست نمی‌شنود و چشم‌هایش هم مطمئنم درست نمی‌بیند. آدمیزاد اما عادت می‌کند. باور کنید بعد از مدتی تصور می‌کنی جهان در واقع هم همین‌قدر ساکت و تار است. کاش واقعا همین‌قدر ساکت و تار بود. اصلا شاید دلیل اینکه مرا این همه دوست دارد همین است که حواسش صد در صد کار نمی‌کند. شاید اگر گوش‌هایش سنگین نبود چیزی از زبانم می‌شنید که به مذاقش خوش نمی‌آمد و از دوست داشتنش کم می‌شد یا اگر چشم‌هاش ده دهم می‌دید چیزی ازم می‌دید که... ولی خوب، برای من فرقی نمی‌کند. من می‌بینم که این نگاه و این علاقه را به بقیه‌ی نوه‌هایش ندارد و همین برای آن روی استعمارطلبم کافی است.

بعد از مرگِ مادربزرگم، پدربزرگ تک و تنها توی خانه‌ی بزرگِ حالا دیگر صد ساله‌اش زندگی می‌کند. اهل تلوزیون دیدن نیست، سواد آنچنانی ندارد که مثلا کتاب بخواند، چشم و گوشش هم برای معاشرت یاری‌اش نمی‌کنند، اگر می‌کردند هم پدربزرگم اهلش نبود. یکی از کنجکاوی‌های من این است که بفهمم پدربزرگم روزها به چه چیزی فکر می‌کند. یکی از سرگرمی‌هایش این است که یک چیزهایی را با دستش درست کند، چیزهایی را تعمیر کند که متعلق به پنجاه شصت سال پیش است یا یک چیزهایی را سرهم کند و چیز جدیدی بسازد که زندگی را آسان‌تر می‌کند، و نمی‌دانید چه ذهن خلاقی دارد. خلاقیت اگر مثلا جایزه‌ی نوبل داشت قطعا یکی‌ش را باید می‌دادند به پدربزرگ من. یکی دیگر از سرگرمی‌هاش پرنده‌ها هستند که هر صبح به در و پنجره‌های اتاقش نوک می‌زنند و آنقدر جیک جیک می‌کنند تا بیاید و بهشان غذا بدهد. خیلی سانتیمانتال به نظر می‌رسد اما مثل همه‌ی آدم‌ها که روی دیگرِ تاریک و ترسناکی هم دارند، پدربزرگم هم یک روی ترسناکِ خشمگین دارد. مثلا اگر بهش یک تفنگ و حق کشتن یک آدم می‌دادند بی‌تردید یک گلوله توی مغز یکی از شوهرخاله‌هایم خالی می‌کرد. این است شمایل یک انسان کامل.

برگردیم به اصل ماجرا: من! پدربزرگم مرا خیلی دوست دارد. مادربزرگم هم مرا خیلی دوست داشت. مادرم بارها خاطره‌ی روزی را تعریف می‌کند که مادربزرگم بهش زنگ زده فقط برای اینکه بگوید: این دخترک را نگه داری‌ها. این اصطلاح نگهداشتن در لهجه‌ی یزدی معنی‌اش این است که مثلا خیلی مراقب این دختر باش. ـ مطمئن نیستم مادرم از پس این کار درست برآمده باشد. ـ مادربزرگم که مرد، من یکی از دو دوست‌دارِ راستینم را از دست دادم و حالا ترسی که از از دست دادن پدربزرگم دارم به این دلیل است که باور دارم اگر او هم بمیرد دیگر میان این هشت میلیارد آدم کسی نخواهد بود که این چنین بی‌ریا دوستم داشته باشد. واکنش دفاعی من به این ترسم این است که سعی می‌کنم تا آنجا که بشود کمتر ببینمش. واکنش دفاعی مسخره ایست، می‌دانم، اما روح نحیفم فقط به همین اندازه توان مدیریت‌ این ماجرا را دارد.

جنس این دوست داشتن از آن جنسی است که اگر از بین برود دیگر جانشینی نخواهد داشت. من حتا مطمئن نیستم پدر و مادرم این‌چنین بی‌چشم‌داشت دوستم داشته باشند. همیشه توقعی هست. همیشه خواسته‌ای وجود دارد و همیشه کسی وجود دارد که با او مقایسه‌ات کنند و فشار اینکه اگر از پس انجام آن خواسته، هر چه که هست، برنیایی یا اگر آن دیگری که با او مقایسه می‌شوی از تو بهتر باشد آن محبت را هم از دست می‌دهی، همیشه روی شانه‌هایت سنگینی می‌کند. (طولانی‌ترین جمله‌ی تاریخ بود. اگر متوجه نشدید اصلا لازم نیست برگردید و دوباره از سر بخوانید. من هم برنگشتم تا دوباره از سر بنویسمش.) آدم‌ها هرچقدر هم که دوستت داشته باشند بالاخره یک جایی یک جوری با یک کاری یا یک حرفی یا هرچی ناراحتت می‌کنند یا دلت را می‌شکنند اما من به خاطر ندارم پدربزرگم حتا یکبار آزرده‌ام کرده باشد. هرگز.

خلاصه من همین که هستم پدربزرگم دوستم دارد اما دوست داشتن دیگرانِ زندگی‌ام منوط به چیزهایی است که اگر نباشم یا نداشته باشم یا از دست بدهم دیگر آن دوست داشتن هم وجود نخواهد داشت.

تصور جهانِ بدون پدربزرگم ترسناک‌ترین جهانِ ممکن است.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۳ آبان ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

این یک ردپا است

١_

مردم بالی در اندونزی از هنر تعریف جالبی دارند. به عقیده‌ی آن‌ها هنر، انجام یک کار نیست؛ هنر، بودنِ یک فرد است. و بنا به این تعریف همه‌ی مردم بالی یکدیگر را و خودشان را هنرمند می‌دانند و هنرشان بودنشان در زندگی است.

٢_

ویسواوا شیمبورسکا در بخشی از سخنرانی‌اش به هنگام دریافت جایزه‌ی نوبل گفته:

«شهود شاعرانه امتیازِ خاص شاعران، یا در کل هنرمندان نیست. گروهی از مردم وجود دارند، وجود داشته‌اند، و همیشه وجود خواهند داشت که به دریافت شهود نائل می‌شوند و اینان کسانی هستند که آگاهانه شغلی برای خود انتخاب کرده و آن را با عشق و شعور برعهده می‌گیرند. چنین پزشکانی پیدا می‌شوند، چنین دبیرانی، چنین باغبانانی و صاحبان صدها و صدها شغل دیگر.

اگر آن‌ها مدام آماده‌ی دیدن فراخوان‌های تازه‌ای در کارشان باشند، کار آن‌ها بی‌وقفه غافلگیرانه خواهد بود. با وجود سختی‌ها و شکست‌ها کنجکاویشان فرو نمی‌نشیند. برای آن‌ها از هر مسئله‌ای که ‌شکافته و حل شده تلقی می‌شود، انبوهی از پرسش‌های جدید به پرواز در می‌‌آید. شهود شاعرانه، هرچه باشد، از «نمی‌دانمِ» بی‌وقفه‌ای زاده می‌شود.

...

اکنون اجازه بدهید بگویم با وجود اینکه شهود را از انحصار شاعران خارج کرده‌ام، اما باز آن‌ها را در گروهِ کم‌شمارِ برگزیدگان سرنوشت قرار داده‌ام. ازاین رو شاید در شنوندگان شُبهه‌هایی به وجود آید. زیرا مجرمان و دیکتاتورها و افراد متعصب و عوام‌فریبی که در مبارزه‌ی خود برای کسب قدرت، شعارهایی الزاماً با صدای بلند سرمی‌دهند نیز شغلشان را دوست دارند و آن را با ابتکار متبهرانه‌ای انجام می‌دهند. درست است، اما آن‌ها «می‌دانند». می‌دانند و آنچه که می‌دانند تا ابد برای آن‌ها کافی‌ست. دنبال چیزی نیستند که بیشتر از آنچه که می‌دانند باشد، چرا که اگر دنبالش می‌رفتند شاید از قدرت استدلالشان کاسته می‌شد.»

این بخش از سخنرانی را از مقدمه‌ی کتاب "آدم‌ها روی پل" برداشته‌ام.

۳_

«گاهی برای شاعر شدن باید جای ازل را با ابد عوض کنی
از دوزخ باید عبور کنی
قرار بود بعدا عبور کنی، حالا باید اول عبور کنی _مثل دانته_
در کنار بقبقوی کف کرده‌ی موج به جدار لوله‌های نفت
حفره‌ای هست که شیطان آن را کنده
از حفره که پایین برویم، در حجره‌ها، پشت میله‌های ابلیسی، شاعرها را خواهیم دید
که نمی‌دانند شاعر هستند، اما هستند،

زیرا شاعر کسی است که دوزخ را تجربه کرده باشد،
حتا اگر شعری هم نگفته باشد 
و دوزخ تجربی است...
برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست! 
کسی که دوزخ را تجربه نکرده باشد مصداق «یقولون ما لایفعلون» خواهد بود 
دوزخ باید تو را بطلبد 
تو هم باید دوزخ را طلبیده باشی 
...
برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست
تجربه‌ی دوزخ به‌اضافه‌ی کلمه یعنی شاعر»

از کتاب اسماعیل _ رضا براهنی

۴_

دوستی می‌گفت: «هنرمند کسی است که وانمود می‌کند چیزی را می‌داند که اساسا گفتنی نیست.» اگرنه هرکسی می‌تواند وانمود به دانستن چیزی کند که نمی‌داند یا ندانستن چیزی که می‌داند.

هر احمقی می‌تواند خودش را به ندیدن بزند ولی چه کسی می‌داند که کبک، با کله‌ی فرو رفته زیر برف، چه حالی دارد؟*

* نقلی است که استاد از بکت آورد.

به عنوان مثال همین جناب بکت. بکت به آن‌جا رسیده بود که می‌توانست روی هر مزخرفی دست بگذارد و تبدیلش بکند به هنر.

وانگهی چون نیک بنگری اشتراکی هم می‌یابی میان براهنی با بکت. بی‌سروته‌بودگی‌شان مشترک است.

۵_

نگرش دیگری هم داریم که معتقد است شعر قسمتی است از ادبیات و شاعر، هرچقدر هم که بزرگ و قابل، در بهترین حالت ادیب است نه هنرمند.

بله. بعضی هم معتقد اند که نباید دامنه‌ی هنر را خیلی وسیع بگیریم. ادبیات مستقل است، اصالت و تمایز دارد.

۶_

شعر امروز البته تعریف جدید دیگری هم دارد:

برای شاعر شدن

دیگر به

«نمی‌دانم»

یا

«دوزخ»

احتیاج ندارید،

کلمه به اضافه‌ی اینتر می‌شود شعر.*

به این ترتیب که شعر هرچه اینترهاش بیشتر، بهتر.

* استاد هم اکنون یک شعر سرود.

۷_

شاید به قول فرنگی‌ها کمی اوت آف کانتکست به نظر بیاید اما به عنوان درسی در زندگی‌تان لحاظ کنید:

«هنر معشوقه‌ای حسود است و اگر مردی/زنی استعداد نقاشی، شعر، موسیقی، و معماری یا فلسفه داشته باشد، همسری بد و مشکل‌ساز خواهد بود.»*

* این هم نقلی بود _ با مختصری تغییر _ از فیلسوف و نویسنده‌ی آمریکایی رالف والدو امرسون.

بزرگوار دامنه‌ی هنر را بیش از حد پهن گرفته و فلسفه را هم چپانده توش.

۸_

یکی از دوستان وبلاگ‌نویس، که قلمش مورد علاقه‌ی من است ـ ضمن ابراز ارادت :) ،‌ در نظری خصوصی تعریفی نقل کرده از موریس بلانشو که می‌گوید: «تجربه‌ی اثر هنری،‌ تجربه‌ی امکان دیدن و لمس کردن نیست، بلکه غیرممکن بودن ندیدن است.»

من به این ترکیبِ «غیرممکن بودنِ ندیدن» مشکوکم. موریس بلانشو تعریف دیگری هم دارد که می‌گوید:‌ «نقاشی [بخوانید هنر]، جهانی است که تنها آن‌ که کلیدش را دارد به آن وارد می‌شود.» این دو تعریف را اگر با هم ترکیب کنید می‌شود:‌ ندیدن، در تجربه‌ی یک اثر هنری، تنها برای آن‌ که کلیدش را دارد غیرممکن است. این برایم قابل قبول‌تر است. اگر نه هر احمقی، همانطور که می‌تواند خودش را به ندانستن بزند،‌ از پس ندیدن اثر هنری هم برمی‌آید، چه بسا مقابل تندیس داوود میکل آنژ ایستاده باشد.

۹_

در سکانس آخر فیلم کمال‌الملکِ علی حاتمی، کمال‌الملک، استاد نقاشِ پیرِ در تبعید، خطاب به پیرمرد قالیباف که درخواست دارد قالیچه‌ی تازه از دار افتاده‌اش با خاک پای استاد تبرک شود، گرچه که ذکر می‌کند این زیرپایی شأن استادان هنر نیست، درحالی که تابلوی نقاشی‌اش را از روی سه پایه به زمین می‌گذارد و اشک از چشمانش سرازیر می‌شود (صورت تیپیک سوژه‌ی نه چندان خوددار فارسی که هر آن مترصد است بزند زیر گریه) می‌گوید:‌ استاد تویی. هنر این فرشه. شاهکار این تابلو است. دریغ همه‌ی عمر یک نظر به زیر پا نینداختیم.

و این چنین دامنه‌ی هنر همچنان در حال گسترده‌تر شدن است.

عده‌ای علی حاتمی را سعدی سینمای ایران می‌دانند. به این ترتیب شاید به نوعی فیلم‌هایش را شعر و او را شاعر می‌دانند، که بنابر گفته‌ی خانم شیمبورسکا پر هم بی‌راه نیست. چنان‌که شخصا معتقدم مثلا آنجلوپولوس، که بعید می‌‌دانم یونانی‌ها با گنده‌گوزیِ مشابهی او را هومر سینمای یونان بدانند، به نوعی شاعر بود و فیلم‌هاش به نوعی شعر بودند.

۱۰_

سارتر نوشته بود: هدف غایی هنر عبارت است از جهان را دوباره تملک کردن و آن را به همان گونه که هست در معرض تماشا گذاشتن اما به صورتی که گویی از آزادی بشر سرچشمه گرفته است.

یادم باشد چهل پنجاه مرتبه از روی این جمله بنویسم.

هرچند گفتن ندارد که:

// و او، مردی که ما گرفته بودیم و سنگسارش کرده بودیم و بعد دست و پایش را بریده بودیم، بر سر چهارراه تاریخ ایستاده، فریاد زده بود "آزادی" و ما با یک قیچی او را به درون حافظه‌اش رانده بودیم. مغزش را شکاف داده، زبانش را در گور کوچک آن شکاف دفن کرده بودیم. 
روزگار دوزخی آقای ایاز _ براهنی //

۱۱_

می‌فرماید: شعر [هنر] آن است که چون آینه خود در آن بینی.

۱۲_

یدالله رؤیایی در فنومنولوژی حجم نوشته: «دنیای ما، در برابر چشم ما، به اندازه‌ی کافی زنگ زده، خنگ و ابله است. پر از واقعیت‌های حک شده، کرخت و ناتوان. این واقعیت‌ها را اگر در تصویر و تصور خودمان هوشیار نکنیم، آخرین شانسشان را برای بیداری از دست می‌دهند. شعر، آخرین شانس برای بیداری واقعیت‌های خواب زده است.»

۱۳_

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

فرد نمرده است!

چطور می‌شود انسان فراموش کند و فراموش کند که فراموش کرده است و فراموش کند که فراموش کرده که فراموش کرده است؟

ـ مرگ تنها جوابی است که به ذهنم می‌رسد.

چطور می‌شود انسان بالقوه بمیرد بدون اینکه بالفعل مرده باشد، ولی بداند که مرده است و بداند که چون مرده است پس فراموش کرده و فراموش کرده که فراموش کرده؟

ـ جواب این را هم می‌دانم.

چطور می‌شود انسان بمیرد و بداند که مرده است و بتواند دوباره زنده شود؟ بتواند خودش را از نو، سلول به سلول، استخوان به استخوان، اندام به اندام بسازد و بدون نیاز به مخلوقی در بیرون ـ گویی که خودش مخلوق درونی خودش است و نه هیچ کس دیگر ـ از روحی درون خود بدمد و دوباره زنده شود. و این‌بار واقعا زنده باشد؟

ـ جواب این را نمی‌دانم.

مثل خیلی چیزهای دیگری که نمی‌دانم. ساختن جسم را تا حدودی می‌فهمم، اما اینکه آن روح از جنس چیست یا چگونه دمیده ‌می‌شود را نمی‌دانم. اینکه آدم خودش به تنهایی از پس همه‌ی این‌ها برمی‌آید یا نه را هم مطمئن نیستم. راستش را بخواهید هنوز از این‌که کاملا مرده‌ام یا دارم نفس‌های آخرم را می‌کشم هم مطمئن نیستم اما تقریبا اطمینان دارم که در حال تجربه‌ی یکی از این دو حالت ام.

بالاخره انسان در یک مرگ خود خواسته هم ناخودآگاه تمام تلاشش را می‌کند تا نمیرد. این را بارها از نزدیک به چشم دیده‌ام. گاهی موفق و گاهی ناموفق. اینکه موفقیت در بودن است یا نبودن را من نمی‌دانم اما می‌دانم که جسم به سادگی دست از زنده بودن نمی‌کشد.

می‌دانم هیچ کدام این‌ها فضیلت نیست. خوب نیست یا بد نیست. درست نیست یا غلط نیست. فقط هست. همین.

نمی‌فهمم آن نقاشی‌ها، آن جمله‌های تو در توی گیج کننده و آن اشک‌ها تپش‌های آخر قلبی است که علی رغم اینکه مغز بهش دستور می‌دهد که بایست تقلا می‌کند تا نمیرد، یا تلاش‌های وجود ناقصِ تنهایی است که سعی می‌کند سلول‌هایش را از نو سرهم کند و چیزی از جنسِ جسم بسازد؟

می‌دانم و خوب می‌دانم که من آن عبد مومن بی چون و چرای خداوند نبوده‌ام هیچوقت. دست کم در سال‌های آخر عمرم نبوده‌ام. من بارها وجودش را زیر سوال برده‌ام. به بودنش شک کرده‌ام. به اینکه چقدر نیازمند بودنش هستم یقین برده‌ام. رفته‌ام. برگشته‌ام. قهر و آشتی‌ها کرده‌ام. سر جنگ نداشته‌ام هیچ وقت اما در بدترین حالت، بی‌رحمانه سکوت کرده‌ام؛ ولی او با وجود همه‌ی این‌ها بارها وجودش را به رخم کشیده است. با فراموش نکردنم. با انجام کاری که حالی‌ام کند حواسش بهم هست هنوز. این حرف‌ها واقعا گفتن ندارد اما چیزی که قصد گفتنش را دارم این است که نمی‌فهمم همه‌ی این‌ها به این معنی است که او نمی‌گذارد من تمام و کمال به حال خودم بمیرم یا اینکه فهمیده مرده‌ام و دارد کمکم می‌کند تکه‌های گم شده‌ام را از نو سر هم کنم یا از نو بسازمشان؟

نگویید که چه فرقی می‌کند؟ به حال من خیلی فرق می‌کند.

ـ جواب به این سادگی‌ها به دست نمی‌‌آید و من هنوز فراموش نکرده‌ام که فراموش کرده‌ام.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

جایی برای رفتن

جایی برای رفتن باید وجود داشته باشد وقتی که به قول شاعر از مست کردن خسته شده‌ای و از علف دیگر کاری ساخته نیست، و بنزودیازپین‌ها دیگر ارضایت نمی‌کنند و زولپیدم دیگر کمک‌ات نمی‌کند که بتوانی بخوابی، وقتی که به حشیش یا کوکائین رفتن منطقی به نظر نمی‌رسد، و سایکدلیک در دسترس‌ات نیست. جایی ـ فراتر از مرگ که انتظارت را می‌کشد ـ برای رفتن باید وجود داشته باشد.

وقتی دیگر دیدن یک فیلم یا خواندن یک رمان یا خریدن چیزی که چند ماهی انتظار خریدن‌اش را می‌کشیدی کفایت نمی‌کند. جایی برای رفتن باید وجود داشته باشد که کارت به بیمارستان اعصاب و روان یا خودکشی نکشد. و این رفتن باید چیزی ورای فرار کردن یا پنهان شدن باشد. وقتی تمام عمرت فرار کرده باشی می‌دانی که فرار کردن دیگر جواب نیست.

دیگر نمی‌خواهم فرار کنم یا جایی پنهان شوم. می‌خواهم بمانم. و این ماندن به معنای جنگیدن نیست. شاید هم من هنوز به مرحله‌ای نرسیده‌ام که چیزی برایم ارزش جنگیدن داشته باشد. هنوز توان جنگیدن ندارم، نه برای کسی، نه برای چیزی و نه برای خودم و نه برای زندگی؛ اما می‌خواهم تمام تلاشم را بکنم که دیگر از فرار خبری نباشد. که اگر کار به مرحله‌ی سخت‌اش رسید فرار نکنم. که اگر چیزی به جایی نرسید بی‌خداحافظی رها نکنم و بروم. می‌خواهم خداحافظی کردن را یاد بگیرم و تحمل‌اش کنم. می‌خواهم دفعه‌ی بعدی اگر کسی آزارم داد بمانم و توی چشم‌هاش نگاه کنم و از رنجی که کشیده‌ام حرف بزنم، نه که چند سال بعد پیش دیگری از حرف‌های هیچ وقت نزده‌ای بگویم و باز هم نتوانم به زبانشان بیاورم. فرار کردن دیگر جواب نیست و البته کار به جایی رسیده که دیگر جایی هم برای فرار کردن وجود ندارد.

زمانی پناهگاه‌های زیادی برای پنهان شدن داشتم. اصلا وارد جایی که می‌شدم، هر جایی، اول دنبال راه در رو و گوشه‌ای برای فرار می‌گشتم. و همیشه جایی برای پناه بردن وجود داشت. مثلا حیاط پشتی متروکه‌ی مدرسه که نیمکت‌های کهنه را تویش انبار کرده بودند و بین بچه‌ها پیچیده بود که روح دارد یا یک همچین چیزی و هیچ کس جرات نداشت پایش را آنجا بگذارد. کارگاه نقاشی یک اتاق کوچک تنگ و تاریکِ انباری طور داشت و استادم خوب فهمیده بود وقتی خبری ازم نیست یا می‌خواهم از زیر کار در بروم یا خسته شده‌ام یا ازش لجم گرفته کجا باید دنبالم بگردد. بعدها بزرگ‌تر که شدم توی سلف دانشگاه، میزی منتهی الیه غربی رو به دیوار پناهگاه من بود که لم بدهم و پاهایم را دراز کنم روی صندلی روبه‌رو و صدای موزیک توی گوشم را تا جایی که راه دارد بلند کنم. یک جای پنهانی‌تر هم داشتم که برای مواقع ضروری‌تر بود. پشت بام مسجد دانشگاه. صندلی‌یی که یحتمل متعلق به سال اول تأسیس دانشگاه بود را می‌گذاشتم زیر پاهام و از شیشه‌ی نیمه شکسته‌ی پنجره‌ی خرپشته می‌پریدم روی پشت بام. خوراک روزهای ابری و بارانی بود. بعدتر تراس جراحی چهار مأمن روزهای پست کشیکم بود. صبح فردای کشیک‌ها روی صندلی زهوار در رفته‌ی کثیفش می‌نشستم و هوس سیگار کشیدن به سرم می‌زد.

حالا اما اوضاع دیگر فرق کرده. آن میز و صندلی سلف دانشگاه دیگر سر جایشان نیستند. سر جایشان هم اگر باشند دیگر جایی برای من ندارند. شیشه‌ی شکسته‌ی پنجره‌ی خرپشته‌ی پشت بام مسجد دانشگاه احتمالا مدت‌هاست که عوض شده. تراس جراحی چهار سرجایش هست اما دیگر اثری از صندلی زهوار در رفته‌ی کثیف من نیست. و معلوم نیست توی کدام زباله دان کجای شهر تنهاتر رها شده به حال خودش. شرایط دیگر عوض شده. هیچ محل فراری دیگر مثل قبل سهل الوصول نیست.

حالا دیگر نمی‌توان حتا هیچ کافه‌ای برای فرار پیدا کرد. اکثرشان بوی گند روغن سوخته می‌دهند. تردمیل باشگاه هم جای خوبی برای فرار نیست. با آن آینه‌های سرتاسری روبه‌روت که تویش کسی را می‌بینی که زنده بودنش نه آن زنده بودنی است که آنی می‌اندیشید:‌ لرزش‌های خفیفی را می‌بینم، گوشت ماتی را می‌بینم که ول و رها می‌شکفد و می‌تپد.

حالا دیگر نه می‌شود پناه برد به آبدارخانه‌ی درمانگاه، نه اتاق داروها، نه حیاط پشتی و نه هیچ جهنم دیگری. کار به جایی رسیده که توی دستشویی درمانگاه هم آسایش نداشته باشم. یا توی ماشینم، یا خانه‌ام، یا اتاق خوابم. آدم‌ها همه جا هستند و صدایشان از هر جایی شنیده می‌شود و یک جوری فریاد واکسن واکسن سر می‌دهند که گویی تقصیر ماست! و خواسته‌ای دارند و داستانی، دردی و غمی برای افزودن به غم‌هایت.

کار به جایی رسیده که مجبورم به پاسخگویی و تلفن لعنتی‌ام که زنگ می‌خورد دیگر نمی‌توانم بگویم گور باباش. می‌گویند مسئولی و شوربختانه راست می‌گویند و من تمام عمر از این کلمه و باری که روی دوشم می‌گذارد فراری بوده‌ام.

خلاصه همه جا پر از نور است و صدای آدمیزاد. گاهی هوس می‌کنم بر سر آدم‌ها فریاد بزنم که برای یک ساعت هم که شده سکوت کنید، چراغ‌ها را خاموش کنید، پرده‌ها را بکشید، کولرها را با چند گلوله‌ از کار بیندازید تا صدای بادشان توی پره‌های تق و لقِ دریچه‌ها سمفونی جیر جیرِ گوش خراش راه نیندازد. به مقدساتتان قسم کمی سکوت کنید. کسی اینجا دارد به جنون می‌رسد. (و بعد روی سنگ قبرم بنویسید مرحوم توی ننه من غریبم بازی استاد بود.)

باور کنید چهار پنج سال پیش اگر بهم می‌گفتند که چهار پنج سال دیگر پیدا کردن جایی که نور زیادش چشم‌هایت را اذیت نکند برایت سخت می‌شود بهش می‌گفتم گمشو بابا! ولی امروز کار به اینجا رسیده است.

بنابراین فرار کردن را بوسیده‌ام و گذاشته‌ام کنار. باید بمانم. باید بمانم و یک خاکی بر سر بریزم و جایی برای رفتن برای خودم دست و پا کنم.

مثلا همین که چند دقیقه‌ای بی‌حرکت بنشینم و سعی کنم کمرم را راست نگه دارم و تنفسم را کنترل کنم و در سکوت به هیچ چیز فکر نکنم. آنقدر سکوت کنم تا اینکه بالاخره ـ به قول نویسنده‌ی کتابی ـ صدایی بشنوم. جایی برای رفتن مثل بوم نقاشی گوشه‌ی اتاقم، یا موسیقی زیبایی که تازه شنیده‌ام، یا حرف زدن با کسی که ظرافت کلمه‌هاش آبی خنک باشد روی آتش درونم.

جایی برای رفتن شبیه وبلاگی که برای خودم باشد و بتوانم بنویسم بی‌آنکه دغدغه‌ی خوانده شدن داشته باشم.

بله. جایی برای رفتن باید وجود داشته باشد.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

Don't fucking touch me

می‌گویند نویسنده باید طبق اقتضای زمانه‌اش بنویسد، با این حساب من هم شاید بتوانم حالم را عوض پیچاندنش میان یک مشت کلمه و جمله و فلان، با توصیف یک میم ساده که چند روز پیش دیده بودم برایتان توضیح بدهم:

یک شخصی هست که مدام از تنهایی می‌نالند که:

Why must I live this life alone in solitude?

اما به محض اینکه کسی می‌آید بهش نزدیک شود می‌گوید:

Don't fucking touch me!

به این شکل.

خنده‌دار است؟ واقعا هم هست. نکته‌ی جالبی که وجود دارد این است که وقتی این احوال را تبدیل به میم کرده‌اند و بین آدم‌های زیادی هم دست به دست شده یعنی کسان زیادی هستند که مثل من به این مرضِ دونت فاکینگ تاچ می دچار اند. اصلا این را از من همیشه توی ذهنتان داشته باشید، هر زمان که گمان کردید دردی هست که توی جهان هستی فقط شما در حال رنج بردن ازش هستید بدانید که سخت در اشتباهید. اصلا هر وقت فکر کردید خیلی خاص و یگانه اید و مسائلِ مختص خودتان را دارید بدانید که احمقی بیش نیستید.

ولی خوب نکته‌ی باریک‌تر ز مویی هم این میان هست که جای گفتن دارد. اینکه گاهی اوقات اینکه بدانید دردی که شما می‌کشید را آدم‌های زیاد دیگری هم می‌کشند کمکی به تسکینتان نمی‌کند. بعضی وقت‌ها اتفاقا خیلی کمک می‌کند به تحملش اما بعضی وقت‌ها هم نه. بعضی وقت‌ها با خودتان می‌گویید اصلا چه ربطی دارد؟ واقعا هم اصلا چه ربطی دارد؟! بگذریم!

اصلا بیایید در مورد این مرضِ دونت فاکینگ تاچ میِ من صحبت کنیم. شخصی چند وقت پیش آمد توی زندگی‌ام که از قضا خیلی دلباخته و فلان و بهمان هم بود. بعد من، منی که چند روز پیش از آمدنش فریادِ I'm so fucking lonely سر داده بودم، در دم پا به فرار گذاشتم. ننگ بر من اما اینقدر زندگی و شخصیت آن فرد مذکورِ نگون‌بخت را شخم زدم که دستگیرم شد آدمی که در ظاهر خیلی پر و با سواد و فلان و بهمان می‌نماید در باطن خیلی هم پوچ و تو خالی و بی‌سواد است. بعد شروع کردم به ایراد گرفتن از آن بیچاره که مثلا آدمی که داعیه‌ی نویسنده بودن دارد خیلی مسخره است که میان نوشته‌هاش مشکل هکسره داشته باشد (از موضوع و محتواش نگویم که تا صبح می‌توانم غر بزنم) و پر واضح است که هکسره ترن‌آف است یا از علامت تعجب زیاد استفاده می‌کند و خب این یکی از آن یکی هم ترن‌آف‌تر است یا مثلا در جوابم وقتی از گوشه‌ای از ترس‌هام برایش گفتم گفت من هم می‌خواهم فرانکشتاینِ (!) درونم را با کمک تو شکست بدهم و من خیلی جلوی خودم را گرفتم که بهش نگویم پسر! مری شلی خودش توی ازدواجش ریده بود! و این یکی از همه ترن‌آف‌تر بود و یک عالمه چیزهای ترن‌آف دیگر؛ لذا دونت فاکینگ تاچ می!

پا به فرار گذاشتم.

قضاوتم نکنید. می‌دانم که هیچ آدمی نیست که بی عیب و ایراد باشد و اصلا خود من خدای عیب‌های عالم‌ام (البته فرقم این است که ادعایی ندارم. بگذریم.)

بعد جایی درمورد مرضِ پرفکشنیزم یا کمال‌گرایی خواندم و راستش را بخواهید یک جمله‌ای خواندم که چیزی را درونم تکان داد. می‌گفت این افراد معمولا یک آدمی که مثلا نمره‌اش هفتاد هشتاد است را پس می‌زنند که اگر زمانی کسی آمد که صد بود برایش جا باشد. و البته باز هم پر واضح است که هیچ کس صد نیست.

بیشتر که فکر کردم دیدم بین مرضِ پرفکشنیزم و مرضِ دونت فاکینگ تاچ می یک مرز باریک هست و چه بسا یک همپوشانی‌هایی هم وجود داشته باشد که باعث می‌شود گاهی تشخیصشان از هم دشوار شود. می‌توانم بحث را با یک مقایسه‌ی ساده‌ی پزشکی باز کنم و ببندم و تمام اما زیادی تخصصی می‌شود، لذا ولش کن.

بعدتر با خودم خلوت کردم و دیدم من این بلا را تقریبا سر همه‌ی کسانی که بعد از او وارد زندگی‌ام شده‌اند آورده‌ام. بماند که البته او هم شبیه همه‌ی مردمان جهان هستی عاری از عیب و نقص نبود و وقتی شخصیتش را کند و کاو میکنم چه بسا او هم یک فرد تو خالی بیش نبوده باشد اما ترجیح می‌دهم این کار را ـ اگر هم کمی باعث تسکینم می‌شود ـ نکنم مبادا چهره‌ی عشق خدشه‌دار شود.

یک وقتی یک کسی ازم پرسید از کجا بفهمم عاشق شدم؟ گفتم ببین! بگذار خلاصه بگویم، هر وقت دیدی طرف حتا اگر جلوی چشم‌هات اجابت مزاج کرد (صرفا جهت اینکه بار کلمات ناجور متن زیاد نشود) و تو با خودت گفتی:‌ "خب حتما دستشوییش میومده" بدان که عاشق شدی. باور کنید عشق ورای همه‌ی خوبی‌هاش یک چنین حماقتی را در درونتان خلق می‌کند و پرورش می‌دهد که رهایی از آن ممکن نیست.

حال این میان یک مفهومی هم پیش می‌آید به نام عشق بی‌فرجام. یک جایی از رمان لیدی ال، رومن گاری در وصف پرسی، عاشق دیرین لیدی ال می‌نویسد: «در هر لحظه از این رابطه اگر لیدی ال خود را به او تسلیم می‌کرد، حتما از وحشت به سر و کله‌اش می‌زد و راهی سویس می‌شد. عشق بی‌فرجامش برای او بسیار مهم بود و اهمیت فراوانی داشت که همچنان ناکام باقی بماند، چون وجود این عشق پذیرش همه چیز را آسان‌تر می‌کرد.» بعد هم این اصطلاح فرانسوی را می‌نویسد: comme il faut که یعنی "دقیقا بی‌نقص". سِر پرسی، یا رومن گاری یا همه‌ی عشاق تاریخ ادبیات خوب می‌دانند که این بی‌نقصی دقیقا تا زمانی ادامه می‌یابد که عشق بی‌فرجام بماند چون به محض وصال آن غبار بی‌نقصی کم کم محو می‌شود و چهره‌ی واقعی معشوقتان ـ با کیفیت فول اچ دی ـ شروع می‌کند به نمایان شدن.

ما که وصالی ندیدیم که از بعدش با سند و مدرک بنویسیم اما همه‌ی این‌ها که نوشتم یا واقعا واقعی‌ است یا جمله‌های بی‌سر و تهی است صرفا برای آرام کردن عشاق ناکام تاریخ.

البته در این صورت باز هم یک مسئله‌ی دیگری پیش می‌آید که این یکی را از زبان گوته برایتان می‌نویسم:

ورتر می‌گوید «آن نارنج‌هایی که من کنار گذاشته بودم و دو سه دانه هم بیشتر نبودند، خیلی می‌چسبید، اما هر برشی که [شارلوته] به این همسایه‌های پررویمان تعارف می‌کرد، نیشی به قلب من بود.» رولان بارت همین‌ها را یک جور دیگری نوشته:‌ «پرتقال‌هایی که جمع کرده بودم، تنها پرتقال‌هایی که می‌شد پیدا کرد، تاثیر شگرفی گذاشتند، هر چند با هر تکه پرتقالی که او، از سر ادب، به همسایه‌ی مزاحمی تعارف می‌کرد احساس می‌کردم دارد قلب مرا تکه تکه می‌کند.»

اینکه شما به وصال نرسید و کسی دیگر برسد و این بار معشوقتان به جای نارنج یا پرتقال یا هر کوفت دیگری، خودش را با دیگری قسمت کند و هر لحظه قلبتان را تکه تکه کند... نمی‌دانم تحمل این سخت‌تر است یا مخدوش شدن چهره‌ی دقیقا بی‌نقص معشوق در پس پرده‌های وصال. این را هم بگویم که انتخاب هیچ کدام هم دست شما نیست. یا حداقل دست من یکی که نبود. بنابراین دنبال این نباشید که کدام بهتر و کدام بدتر است. در نهایت فاتحه‌تان خوانده است.

بگذریم.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۰
۵ دیدگاه

کسانی که می‌خوانند از آن‌هایی که می‌نویسند ترسناک‌ترند

کسانی که می‌خوانند از آن‌هایی که می‌نویسند ترسناک‌ترند. ترسناک‌تر آنی‌ست که آیینه می‌شود و می‌ایستد روبه‌روت و زل می‌زند توی چشم‌هات. حالا دیگر فرار کنی یا نکنی، بمانی یا نمانی فرقی نمی‌کند.

غم‌انگیز وقتی‌است که آیینه‌ی روبه‌رو نبیند که تو خیلی بیشتر از آنکه بشود دستی سمتت دراز کرد فرو رفته‌ای. خیلی بیشتر از آنکه شکایتی داشته باشی. آدم، از اندوه نهفته در اعماق وجودش رهایی ندارد، حتا اگر بهترین تراپیست‌های جهان را در کنارش داشته باشد. یک چیزهایی هست. هر کاریش کنی هست.

یک وقت‌هایی قفسی که داخلش هستی قفلی به درش نیست که بخواهی دنبال کلیدش بگردی یا نه،‌ یک وقت‌هایی درِ قفس چهارطاق باز است اما تویی که دیگر دلت نمی‌خواهد از آن در بروی بیرون.

یک جایی آن بیرون یک کافه‌ی کوچک هست که توش یک تنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ِ شیشه‌ایِ بزرگ هست پر از کلیدهایی که صاحبانشان هیچ وقت برای یافتنشان تلاشی نکرده‌اند.

 


پ ن: شده یک فیلم پلی کنید که در پس‌زمینه‌ی کارهایتان پخش بشود و شما به کارهایتان برسید ولی بعد آنقدر جذبتان کند که تا خودِ سکانس آخر نتوانید ازش چشم بردارید؟

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

One day this boy will be fine

نشسته بودم کنار پدر و مادرم و به حرف‌هاشان گوش می‌دادم. بحثی داشتند سر آپارتمان فلان جا و کلاهبرداری فلان شخص و شکایت و این‌ها. از سر عادت وای فای موبایلم را روشن کردم. سیل پیام‌های تسلیت پشت سر هم بالای صفحه‌ی موبایلم یکی یکی نمایان شد. صفحه‌ی گروه را باز کردم، امین مرده بود. زنگ زدم به یکی از دوستان نزدیکش که چی شده؟ گفت به کسی نگو فعلا ولی خودکشی کرده. جهان روی سرم خراب شد. باورم نمی‌شد و هنوز باور نمی‌کنم.

امین باهوش بود، خیلی باهوش،‌ با سواد، اهل موسیقی، ادبیات، فلسفه، جهانی داشت برای خودش. به همه چیزهایی که این سال‌ها همه‌مان یک جورهایی برایش سر و دست می‌شکنیم رسیده بود. رتبه برتر دستیاری، بهترین دانشگاه، بهترین رشته، هزار امید و برنامه برای آینده.

انکار نمی‌کنم که همه‌مان یک جورهایی افسرده‌ایم. خودم،‌ تمام دوستان پزشک و دندانپزشکی که اطرافم هستند، همه‌مان به یک شکلی افسرده و سردرگم ایم. راهی را می‌رویم که همه پیش از ما رفته‌اند به امید رسیدن به جایی که اکثرشان بهش نرسیده‌اند. جایی که الان که دارم این‌ها را می‌نویسم حتا دقیقا مطمئن نیستم که چیست؟ کجاست؟ اصلا می‌خواهمش یا نه؟

به ص گفتم احساس می‌کنم این کارش یک جور دهن‌کجی‌ است به همه‌ی ما که داریم خودمان را به آب و آتش می‌زنیم برای به دست آوردن گوشه‌ای از چیزهایی که او داشت. که ببینید من همه‌ی این‌ها را داشتم، من نهایتش را توی مشتم داشتم، اما به درد نمی‌خورد. حتا ذره‌ای ارزش نداشت که بمانم برایش. که این همه تلاشتان برای چی؟ که مثلا به اینجا برسید که منم؟ بی‌فایده‌ است. ارزشش را ندارد.

افسردگی حکایت عجیبی‌ست. ذات زندگی و خودت را بی‌رحمانه می‌کوبد توی صورتت. نمی‌گذارد نفهمی، نمی‌گذارد سرت را یک جوری به یک چیزی گرم کنی و به درد خودت بمیری.

من... گفتنش آسان نیست اما هر وقت که خبر خودکشی کسی را می‌شنوم، از طرفی یک صدایی درونم می‌گوید: دیدی بی‌عرضه! دیدی چقدر راحت می‌شه؟ از طرفی دیگر هم یک جورهایی دلم می‌سوزد برای او که تمام کرده خودش را؛ برای اینکه تجربه‌اش را داشته‌ام و می‌دانم همه‌اش یک لحظه است. یک لحظه که تصمیم می‌گیری آن قرص‌های لعنتی را قورت بدهی یا نه؟ یک لحظه که اگر ازش گذر کنی، اگر بمانی و بگذری، شاید چند سال بعد یک جایی یک لحظه‌ای به خودت بیایی و بگویی ارزش ماندن داشت. دلم برای آن لحظه که هرگز تجربه نخواهد شد می‌سوزد.

توی لحظه‌های خستگی و سرخوردگیم به تقلای استیو مک‌کوئین فکر می‌کنم توی پاپیون، به همه‌ی تلاش‌هاش برای آزادی، برای زندگی، به آن لحظه‌ای که ایستاده بود بالای صخره‌ای و چشم دوخته بود به امواج پریشان و بی‌رحم دریای زیر پایش به امید یافتن راهی برای رهایی.

همیشه فکر می‌کنم آن لحظه‌ای که آدم آنقدر شهامت دارد که می‌تواند خودش را تمام کند، باید آنقدر هم شهامت داشته باشد که بزند زیر میز زندگی‌ای که تا آن روز برای خودش ساخته و برود پی جور دیگری زندگی کردن، جای دیگری زندگی کردن. با فلسفه‌ی «انگار که نیستی چو هستی خوش باش» زندگی کردن. کاری که ما هیچ کدام شهامت انجامش را نداریم.

دنیا جای عجیبی‌ است، خدا را چه دیدی شاید از یک جایی مثل کتابخانه‌ی شکسپیر و شرکا سر در آوردی. شاید با کسی آشنا شدی از یک طلوع تا غروب آفتاب که ارزش ماندن داشت. شاید یک روز بالاخره بتوانی شیرجه بزنی وسط آن امواج پریشان و رها شوی... بهتر از این است که بروی و بعد از رفتنت همان خلقی که عاجز بودند از شنیدنت، و یک مشت آدمی که حتا نمی‌شناسی‌شان، بیایند پای پست‌های آخرت کامنت بگذارند، پیجِ بی تو را فالو کنند، برایت ختم قرآن و فاتحه و صلوات از طریق بات‌های تلگرامی راه بیندازند. و کسانی که چه بسا تا آن روز نمی‌شناختندت بیایند دلسوزانه بگویند که: «افسوس! چه حیف شد این پسر!» که می‌دانم هیچ کدامشان به هیچ دردت نمی‌خورد.

این‌ها را برای امین نمی‌نویسم. برای خودم می‌نویسم که خوب می‌دانم افکار توی سر او توی سر من هم هست.

همه‌ی این‌ها را می‌دانم و در عین حال لحظه‌های تاریک آدمی را هم خوب می‌شناسم. ناامیدی را خوب می‌شناسم. حس آن لحظه که می‌رسی به چیزی که برایش سخت تلاش کرده بودی و می‌بینی هیچی نبود را خوب می‌شناسم. درک نشدن را خوب می‌شناسم. آن احساس که همراه آدمی هست همیشه که تصور می‌کند هیچ کس توی جهان حرفش را نمی‌فهمد را خوب می‌شناسم. می‌فهمم چقدر سخت است که توی جهان به این بزرگی یک نفر نباشد که تو را آنطور که واقعا هستی بشناسد؛ و هزاران حس و حالی که حتا گفتنی نیست که بتوانم بنویسمشان. می‌دانم که فقط یکی از این حس‌ها می‌تواند چطور آدم را از پا درآورد. خوب می‌دانم..

And so don't you judge Winston boy

Don't you ever judge Winston boy

 

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۴۰۰
۴ دیدگاه

خیال‌پردازی هم دیگر کار نمی‌کند

می‌گفت نمی‌دانم حکمتش چیست که هر بلایی هم که سرمان بیاورند دم عید که شد نمی‌توانیم به شروع دوباره و امید دل نبندیم. من اما به قدری افسرده‌ام که نه امیدی برایم مانده به آینده نه شوقی برای آمدن سال جدید دارم، نه برنامه‌ای و نه دلم می‌خواهد یک شروع دیگر دوباره را.

می‌خواستم این‌ها را توی یک ایمیل به آینده برای مثلا پنج سال،‌ ده سال دیگر خودم بنویسم. اما کدام آینده؟ امیدی ندارم به آمدن ده سال یا پنج سال دیگر. که مثلا حالم خوب باشد و یادم بیاید که قبل‌ها چقدر حالم بد بود و بدانم که می‌گذرد و شکرگزار باشم و الخ. اصلا که چی؟ وقتی همه چیز همینطور مانده و فریز شده، وقتی دنیا آنقدر پیشرفته و روی حساب و کتاب نیست که ممکن باشد یک شب بخوابم و صبح بیدار شوم و آدم‌های اطرافم با آدم‌هایی از جنس خودم جابجا شوند و هزارتا وقتی فلان دیگر که حوصله‌ی نوشتنشان را ندارم، امسال با پنج سال یا ده سال دیگر چه فرقی می‌کند؟

ناامیدی اگر گناه است اگر هرچیز دیگری، حسی است غیر قابل انکار. دروغ گفتن به خود عبث‌ترین کار دنیاست. مثل این است که بذر عدس بکاری و انتظار انار داشته باشی. اصلا ناامیدی بهتر است. امید که داشته باشی توی ذوقت می‌خورد. امید که داشته باشی بالاخره یک وقتی می‌رسد که حقایق مثل سطل آب یخ روی سرت می‌ریزد و بیدارت می‌کند. ناامید که باشی دیگر چیزی نداری که کسی بتواند ازت بگیرد. از آدم ناامید باید ترسید. آدم ناامید دیگر پی هیچ هدف کوچک و بزرگی نیست. آدم ناامید یک روز در را باز می‌کند، می‌رود و دیگر هیچ وقت برنمی‌گردد.

من هم می‌خواهم بروم. حوصله ندارم. دیگر خسته‌ام. هیچ چیز این زندگی هیچ وقت به من خوش نگذشته است. خسته شدم از جنگیدن برای هر چیز کوچک مسخره‌ای که تازه تهش معلوم نیست حتا به دستش بیاورم. چه چیزی واقعا ارزش جنگیدن دارد؟ هیچ.

بحث خر و پالان نیست که مولانا می‌گفت، که آن یکی خر داشت و پالانش نبود و پالانی یافت اما گرگ خرش را ربود. من نه خر می‌خواهم نه پالان. بحث کوزه و آب هم نیست که کوزه بودش آب می‌نامد به دست، آب را چون یافت خود کوزه شکست. من نه کوزه می‌خواهم نه آب. می‌خواهم نباشم دیگر. مردن سعادت بزرگی است. برای مردن آدم باید خیلی خوش شانس باشد. برای خودکشی خیلی شجاع. من بدبختی هیچ کدام نیستم. بدشانسم و ترسو.

لنی با همه‌ی ناامیدیش خوش شانس بود. گرچه آزادی اش را داد اما عشق را یافت. به قول رومن گاری یک عشق بزرگ با میل شدیدی که به هلاک کردن آدم دارد می‌تواند این مسائل را حل کند. نیما خوش شانس بود. کائنات دوستش داشتند. یک شب خوابید و توی خواب قلبش ایستاد و صبح فردا را ندید. سیمور گلس شجاع بود. دست کم شجاعت خودکشی داشت. من حتا نیم یکی از پرندگانی که می‌روند به ساحلی پای کوه‌های آند در پرو می‌میرند هم شجاعت ندارم.

شاید یک دلیلش این باشد که نمی‌توانم موقع تمام کردن کثافت حاضر نامه‌ای بنویسم برای جهانیان که «به من خیلی خوش گذشت، متشکرم، خداحافظ.» چون خوش نگذشت، چون متشکر نیستم. چون گور بابای جهانیان، با کی خداحافظی کنم؟

مسئله شاعر مسلک بودن نیست، خیال‌پردازی هم دیگر کار نمی‌کند، کار از این حرف‌ها گذشته. دیگر تمام است.

این‌ها را در هوشیارترین وضعیت ممکن‌ام می‌نویسم. متاسفانه نه تحت تاثیر هرمون‌هام نه دارو نه هیچ حال یا ماده یا کوفت دیگری. هوشیارم. هوشیارِ هوشیار. همیشه این جور مواقع یک کسی بود، یک صدایی در اعماق وجودم که زمزمه می‌کرد نگران نباش خوب میشه بهتر میشه الان اما به قدری هوشیارم که حتا آن صدا هم دیگر مرده است.

 

این هم باشد برای نوروز. برای زندگی‌ای که ارزش زندگی کردن ندارد.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

خیال هزینه‌ای ندارد

یک جایی از طاعون آلبر کامو، فرماندار بعد از مدت‌ها که از شروع شیوع طاعون گذشته بالاخره فرمان می‌دهد که: طاعون را اعلام کنید و دروازه‌های شهر را ببندید.

دقیقا یکم اسفند ماه نود و هشت بود، صبح فردای یک کشیک بیست و چهار ساعته‌ی داخلی، وقتی داشتم از راهروی بیمارستان رد می‌شدم، ایستادم و خیره ماندم به چیزی که داشتم از پشت دیوارهای شیشه‌ای می‌دیدم. توی پارکینگ بیمارستان، دکتر ص، ماشینش را خاموش کرد، ماسکش را زد، بعد یک ماسک دیگر روی ماسک قبلی‌اش زد، دستکش‌هایش را پوشید، شیلدش را روی صورتش فیکس کرد، بعد از ماشین پیاده شد. این اولین تصویری است که از کرونا توی ذهن دارم. پیش از آن هم زمزمه‌هاش بود، همه ما می‌دانستیم بیماری هست و صدایش را در نمی‌آورند. اما آن روز انگار بالاخره بعد از مدت‌ها طاعون را اعلام کرده بودند و چند روز بعد دروازه‌های شهر را بستند!

کم کم دارد می‌شود یک سال. یک سال آزگار.

توی طاعون، که انگار کامو برای این روزهای کرونایی نوشته باشدش، چاره‌ی تحمل را توی "خیال" می‌بیند. شما هم خیال بسازید. تا می‌توانید. مثل من که این روزها کارم شده خیال پردازی.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹
۴ دیدگاه

ننوشتن، بزرگ‌ترین آفتِ نوشتن

چند چیز آفت نوشتن است. یکی آن سکوت و بی‌حرفی و بی‌حوصلگی یا همان چیز که گاهی می‌شود بحران اگزیستانسیال نامیدش یا پوچی یا چیزی شبیه به این. یکی افتادن در مرداب روزمرگی ساده و بی‌اتفاق زندگی، چه در درون و چه در بیرون، و گاهی اوقات درست برعکس، زیادی رویدادها، آنچنان که از شدت فشرده بودنِ وقایع، آدم سردرگم می‌شود و چندتایی‌شان را حتا فراموش می‌کند و به وقت فراغت، آنچنان خسته است که دیگر نای نوشتن ندارد.

یکی از همین روزها از کسی چیزهایی شنیدم که خلاصه‌اش می‌شود همین جمله‌ی کلیشه‌ای که اگر قصد انجام کاری داری، بهانه‌ها را بگذار کنار و همین امروز همه چیز را رها کن و برو سراغش. بی‌صاحب جمله‌ی کلیشه‌ای ساده‌ی مسخره‌ی کاملا درستی است. آدم لجش می‌گیرد اینقدر که این جمله درست است.

با این حساب از همه‌ی این‌ها گذشته اصلی‌ترین دلیل ننوشتن تنبلی است. بزرگ‌ترین آفت نوشتن، ننوشتن است.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۹
۳ دیدگاه

It's a part of life

من توی زندگی ـ لااقل در حد خودم ـ چیزهای بد بسیاری را تحمل کرده‌ام که بیشترش حاصل بی‌تجربگی و نادانی‌ام بوده و بیشتر بی‌تجربگی و نادانی‌ام حاصل درونگرایی و درخودبودگی‌ام بوده و بیشتر درون‌گرایی و درخودبودگی‌ام دلیلش این بوده که احتمالا فکر می‌کرده‌ام اینطور راحت‌ترم یا برای من اینطور بهتر کار می‌کند. یا من این هستم و الخ.

یک لحظه‌ای هست توی زندگی که انگلیسی‌ها بهش می‌گویند "Aha moment". آن لحظه‌ای که تو با خودت می‌گویی: آهاا پس درستش این بوده و من تا حالا اشرق را مشرق فرض می‌کردم. من توی هفته‌ای که گذشت از این لحظات زیاد داشته‌ام که همه‌اش هم حاصل بودن در شرایط سخت بوده.

اتفاقات بد درست است که ناخوشاینداند اما همیشه با خودشان یک هدیه‌ی کوچک برایت می‌آورند، یک تجربه، یک دانش و حقیقت تازه‌ای که تا آن لحظه نمی‌دانستی. اتفاقات بد هم جزئی از زندگی‌اند. چیزی از جنس همان ماجراهای واقعی‌یی که جیمز جویس حرفش را می‌زد.

یک چیزهایی درباره‌ی خودم یاد گرفته‌ام. یکیش این است که هنوز آنقدر که باید روی خودم تسلط ندارم و خودم را نمی‌شناسم و نقطه ضعف‌هایم را اگرچه می‌شناسم اما درست نمی‌دانم اگر چیزی تحریکشان کند تا چه درجه‌ای می‌تواند حالم را متحول کند.

یک وقتی هست که تو وسط یک اتفاق بدِ ناخوشایند گیر کردی یا وسط یک تصادف یا یک دعوا و درگیری، عصبی یا مضطربی، یک کارهایی می‌کنی که رویشان صددرصد تسلط نداری، یا یک حرف‌هایی می‌زنی که قبل از گفتن بهشان فکر نمی‌کنی و اصلا نمی‌توانی فکر کنی. آن لحظه لحظه‌ی فکر کردن نیست. اما زمانی هست که از آن دقایق گذر می‌کنی و وقتی که دریای طوفانی‌ات آرام گرفت و فوران مذاب آتشفشان‌ات فرو نشست می‌نشینی توی ساحل آرام و به کارهایی که کردی، به حرف‌هایی که زدی فکر می‌کنی و آنجاست که متوجه می‌شوی چقدر خودت را نمی‌شناسی. چقدر شرمنده می‌شوی، چقدر تعجب می‌کنی، چقدر حیرت می‌کنی و گاهی چقدر به خودت حق می‌دهی. آدم به بچه‌ای که حرف زدن بلد نیست حق می‌دهد برای طلب کردن غذا گریه کند.

نمی‌شود بنشینی کتاب‌های روانشناسی یا مدیریت ذهن بخوانی یا کتابی با این عنوان که "چطور در موقعیت‌های حساس واکنش درست نشان بدهیم" تا یاد بگیری این چیزها را. تو اصلا صدتا کتاب بخوان! یک چیزهایی را تا شخصا تجربه نکنی یاد نمی‌گیری. باید توی آن موقعیت حساس قرار بگیری و گند بزنی و گند بزنی و گند بزنی و آسیب ببینی و آسیب ببینی و به قول شرمن الکسی، آسیبت آسیب ببیند تا شاید یک روزی یاد بگیری.

و همه‌ی این‌ها یک بخشی از زندگی‌است. و زندگی همین است. و زندگی به قول عباس کیارستمی تنها چیزی است که داریم.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۳۰ آبان ۱۳۹۹
۰ دیدگاه

آزمودم عقل دوراندیش را

جیمز جویس یک جایی از دوبلینی‌ها نوشته بود: ماجراهای واقعی برای کسانی که در خانه می‌مانند اتفاق نمی‌افتد، باید آن را در خارج از خانه جست و جو کرد.

من همه‌ی عمر سعی کردم این جمله را انکار کنم و خیال کنم ماجراهای واقعی حتما جورهای دیگری هم ممکن است برای آدم اتفاق بیفتد، می‌شود گوشه‌ی خانه و توی محل امن خود نشست و هنوز هم ماجراهایی اتفاق بیفتد، اما همه‌ی چیزی که نصیبم شده یک مشت ماجرایی است که مطمئن نیستم کدامشان واقعی بوده و کدامشان فکر و خیال.

کسی را تصور کنید که گوشه‌ی یک زندان انفرادی خودساخته، که حتا میلی برای رهایی از آن ندارد و به سندرم استکهلمی دچار است که دست و پایش را مضاعف بسته، یک روز صبح که چشم‌هایش را باز می‌کند، در حالی که به پهلو رو به دیوار دراز کشیده، سردرگم می‌ماند که کدام اتفاق زندگی‌اش خواب بوده؟ کدام خیال؟ کدام واقعیت؟ یا چقدر از آدم‌های زندگی‌اش واقعی بوده و چقدرش ساخته‌ی ذهن خودش و گیج شود و سردرگم شود و یک حس کرختی توی تمام تنش و مغزش احساس کند. تا به حال برایتان پیش آمده که یاد یک اتفاقی بیفتید ولی هرچقدر که فکر کنید یادتان نیاید آن اتفاق توی واقعیت برایتان افتاده یا آن را فقط توی خواب دیده‌اید؟ یک همچین حسی.

چند وقت پیش وسط یک بحث خانوادگی مادرم گفت من تو همه‌ی این بیست و چند سال هیچ وقت به خاطر هیچی از دست تو حرص نخوردم. مادرم هیچی از من نمی‌داند با این حال اما راست می‌گوید. من بیش از حد سر به راه بودم. بیش از حد سرم به کار خودم بود. خلاصه‌اش را بخواهید من دقیقا همان بچه‌ی خوب و حرف گوش کنی بودم که اکثر پدر و مادرها آرزویش را دارند، همان که لازم نیست نگرانش باشند، همان که تهش دکتر می‌شود. من بیش از حد توی دنیای خودم غرق بودم و حالا بعد از این همه این طوری زندگی کردن احساس می‌کنم توی این شخصیت خودساخته‌ام منجمد شده‌ام و دیگر کاریش نمی‌توانم بکنم. نمی‌توانم از خانه، از درون خودم بیرون بزنم تا ماجراهایی واقعی برایم اتفاق بیفتد چون درون خودم سنگ شده‌ام، چون از درون خودم که بیرون بزنم از همه‌ی آنچه که بیرون است حالم به هم می‌خورد و سرم گیج می‌رود و باید بروم یک گوشه‌ای پیدا کنم و عق بزنم توی همه‌ی آنچه که واقعی است. نمی‌گویم اینجوری زیستن بد است یا اشکال دارد یا چی. درست و غلطی در کار نیست. اما می‌گویم آدم باید از خانه بزند بیرون و مدام اشتباه کند. باید هی گه بزند به زندگی‌ش. ته چیزی که با این شتاب و عجله توی زندگی‌هامان در جست و جویش هستیم هیچ چیزی جز مرگ نیست. تهش هیچی نیست. از نظر من هیچ چیزی مضحک‌تر از این همه تلاش برای زودتر به نتیجه رسیدن، برای بیشتر کار کردن، بیشتر پول در آوردن و موفق‌تر بودن توی دنیایی که توش به خاطر یک ویروس کوفتی روزی هزاران نفر می‌میرند، نیست. این روزها دیگر لازم نیست علم غیب داشته باشی که بتوانی آینده را پیشبینی کنی، چیزی که در پاییز و زمستان در انتظارمان است چیزی کمتر از فاجعه نیست.

حالا بعد این همه سال گمان می‌کنم تنها چیزی که برایم مانده همان معدود اشتباهاتی‌است که کرده‌ام. تنها وقت‌هایی که زندگی کمی برایم جذاب بوده دقیقا وسط همان اشتباهی بوده که در حال انجامش بوده‌ام. تنها وقت‌هایی که واقعا زنده بودم شاید آن یک باری بود که از مدرسه فرار کردم و هیچ کس نفهمید چون به جای شماره‌ی پدرم شماره موبایل خودم را داده بودم به مدرسه. یا آن وقتی که توی اردو دزدکی از اردوگاه زدم بیرون و بعد از اینکه سراپام توی رودخانه‌ی بیرون آنجا خیس شده بود، چون یک مرد جوان بدهیبتی دنبالم کرده بود تا اردوگاه از ترس مثل اسب دویدم، یا آن وقتی که می‌خواستم توی آن روز برفی خودم را از پشت بام مسجد دانشگاه پرت کنم پایین. یا همه‌ی روزهای بارانی‌ای که توی خیابان با هدفون توی گوشم بلند بلند آواز خواندم، با همه‌ی آدم‌های اشتباهی که حرف زدم، یا وقتی عاشق آدم اشتباه بودم و حرف‌های اشتباه زدم و کارهای اشتباه کردم و می‌توانستم بیشتر اشتباه کنم و نکردم و ترسیدم و حالا مثل سگ پشیمانم. از اشتباهاتم پشیمان نیستم ولی از انجام ندادن همه‌ی کارهایی که توی زندگی‌ام از انجام دادنشان ترسیدم پشیمانم. شاید پشیمانی لغت درستی برای توصیفش نباشد. شاید بهتر باشد بگویم حسرت. یک جور حسرتِ خفیف.

این حرف‌ها بدآموزی دارد می‌دانم ولی از سر به راه بودن هیچ ماجرای واقعی جذابی توی زندگی نصیب من نشده.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

جان انسان ارزش دارد

ما یاد گرفته بودیم اگر کسی حتا مادرمان را کشته بود، دردی، جراحتی اگر داشت اول درمانش کنیم بعد به حسابش برسیم. ما به اندازه‌ی سن یک نسل درس خوانده بودیم که یاد بگیریم "جان انسان ارزش دارد".

اینجا اما ظاهرا هیچ چیز آنطوری نیست که باید باشد. همه چیز خیلی طبیعی و خیلی بی‌چون و چرا دقیقا همانی است که نباید باشد.

اگر مثلا دویست سال بعد است و کسی دارد این‌ها را می‌خواند خوب است که بداند ما اینجا توی قرن بیست و یک وقتی علم آنقدری پیشرفت کرده بود که می‌توانستیم حتا به دستکاری ژنوم انسانی هم فکر کنیم، داشتیم برای اثبات همین جمله‌ی بدیهی که "جان انسان ارزش دارد" می‌جنگیدیم. ما ده‌ها سال بعد از عصر برده‌داری صاحبانی بالای سرمان داشتیم که هر بلایی هم که سرمان می‌آوردند حق اعتراض نداشتیم. حق نداشتیم بی اجازه‌شان حرفی بزنیم یا اصلا کلا حرفی بزنیم. ما چیزی اگر می‌نوشتیم دست و دلمان به عواقبش می‌لرزید.

اما با همه‌ی این‌ها حق داشتیم که فکر کنیم یک جای کار می‌لنگد. حق نداشتیم؟

چند روز پیش نشستم و توی سایت futureme نامه‌ای برای خودِ ده سال بعدم نوشتم. تهش از چیزهایی نوشتم که دوست دارم در سی و پنج شش سالگیم داشته باشم. باور کنید همه‌اش حداقل خواسته‌های یک آدم معمولی بود در یک جغرافیای معمولی در یک جامعه‌ی معمولی در کنار آدم‌های معمولی و در یک شرایط معمولی. خودم از قناعت خودم خنده‌ام گرفت. با این حال بعید می‌دانم ده سال دیگر همین‌ها را هم داشته باشم. حالا اما از همین خواسته‌های معمولی یک انسان معمولی در یک جامعه‌ی معمولی‌ام هم خجالت می‌کشم. فکرش را که می‌کنم می‌بینم خواسته‌های امروز ما خیلی معمولی‌تر از این حرف‌هاست. مثل اینکه از صاحبانمان بخواهیم اینترنتمان را قطع نکنند یا هواپیمای مسافربری‌مان را با موشک نزنند یا عقایدشان را به ما دیکته نکنند یا به خاطر هر اعتراضی توی دهانمان نزنند یا کاری نکنند روز به روز فقیرتر از دیروزمان شویم و هزارتا چیز معمولی دیگری که حوصله‌ی نوشتنشان را ندارم. مثل همین که بخواهیم دست کم اعداممان نکنند.

از همه‌ی این کلماتی که نوشته‌ام، از این خواسته‌های این همه بدیهی، از اینکه می‌ترسم دکمه‌ی انتشار همین پست را بزنم، از یک مشت چیز معمولی‌تر از هر معمولی‌ای که اینگونه به التماس طلب می‌کنیم، اصلا از همه چیز این زندگی‌ای که داریم خنده‌ام می‌گیرد.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

بیگانه

عـادت دارم وقتـی کتابی می‌خـوانم با مداد زیر بعضی از جمله‌هایش خط بکشم. در سرتاسر بیگانه‌ی کامو فقط زیر یک جمله‌ی کتاب خط کشیده‌ام. البته این‌بار با روان‌نویس قرمز. کامو در یکی از صفحات ابتدایی کتاب نوشته:

«فکر کردم که این یکشنبه هم مانند یکشنبه‌های دیگر گذشت و مادرم اکنون به خاک سپرده شده است و فردا دوباره به سر کار خواهم رفت و از همه‌ی این‌ها گذشته، هیچ تغییری حاصل نشده است.»

به نظرم همه‌ی کتاب، همه‌ی وجوه شخصیت مرسو، و شاید بشود گفت همه‌ی جهان‌بینی نویسنده، در همین یک جمله خلاصه می‌شود.

مرسو سه روز پیش مادرش را از دست داده ـ شاید هم چهار روز پیش، نمی‌داند ـ دو روز پیش او را به خاک سپرده، و امروز برایش یکشنبه‌ایست مثل همه‌ی یکشنبه‌های دیگر. و در کل "هیچ تغییری حاصل نشده." هر کلمه‌ای که به این جمله اضافه کنم ایجازش را زیر سوال می‌برد.

مرسو به گمان من بهتر از هر فیلسوفی دنیا را شناخته. او پوچیِ محتوم آدمی را درک کرده و حتا با آن کنار آمده. دیگر نه مرگ مادرش، نه مرگ ماری، رفیقه‌اش، نه مرگ مرد عربی که با پنج گلوله کشته، و نه حتا مرگ خودش ناراحتش نمی‌کند. شاید در نهایت تنها کمی احساس گریه یا تعجب به او دست بدهد اما ناراحتی؟ هرگز. همانطور که از هیچ چیز آنقدر که باید خوشحال نمی‌شود یا احساس لذت نمی‌کند، "برای هر مطلب بی‌اهمیتی حرف نمی‌زند." به جز یک مرتبه در قسمت‌های پایانی کتاب که کشیشی را از سلول خود بیرون می‌کند، صدایش را بالا نمی‌برد. همه‌ی احساساتش روی یک خط صاف پیش می‌رود. و همین است که او را با دیگران، با همه‌ی جهان بیگانه ساخته. مرسو در تمام رمان ذره‌ای احساس ندامت نمی‌کند. او به گفته‌ی خودش حق داشته، باز هم حق دارد و همیشه حق خواهد داشت.

بیگانه به خوبی می‌داند که فردای مرگش فراموش خواهد شد و زندگی همان طور که قبلا بوده ادامه خواهد داشت. لازم نیست زحمتی بکشیم و خودمان را به آب و آتش بزنیم و هزار جور فلسفه ببافیم و نظریه بسازیم و توضیح و تفصیل بدهیم. در نهایت همه‌اش همین است: هیچ تغییری حاصل نخواهد شد.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۹
۰ دیدگاه

در دوردست خودم، تنها، نشسته‌ام

می‌گفت من همیشه تنها بودم، تنها خواهم موند و تنها هم می‌میرم. گفتم تنها بودن یک چیز است، تنها مردن یک چیز دیگر. تنها مردن یک حکایت غریب غم انگیز است؛ تنها بودن یک تجربه‌ی جذابِ گاهی لازم ـ به شرطی که خیلی طولانی نشود. تنها بودن چیزی‌ست که بعضی‌ها تجربه‌اش می‌کنند، تنها مردن چیزی‌ست که همه. هم آن پسر بیست و چند ساله‌ای که ساعت سه و بیست دقیقه ی صبح یکی از روزهای تابستان پارسال با آمبولانس آوردندش اورژانس ـ تنها ـ و گفتند این مادرمرده خودشو از پنجره‌ی اتاقش پرت کرده پایین تنها مرد؛ هم نیما که یک شب خوابیدیم و صبح که بیدار شدیم دیگر نبود و کسی نمی‌داند چه ساعتی و چرا قلبش ایستاد؛ هم شایسته که با هفتاد تا قرص متادون خودش را خلاص کرد؛ هم مادربزرگم که یک صبح بهاری جلوی چشممان و توی آغوشمان چشم‌هاش را بست و دیگر هیچ وقت باز نکرد؛ هم همه‌ی آن‌ها که تا امروز مرده‌اند؛ هم همه‌ی ما که خواهیم مرد. تنها مردن یک حقیقت اجتناب ناپذیر است. و گمان نمی‌کنم حتا تجربه‌ی تنها بودن به اندازه‌ی تمام عمر هم چیزی از غربتش کم کند.

تنها بودن اما حکایت دیگری دارد. از من بپرس که همه جوره‌اش را تجربه کرده‌ام. از اتاق خوابم توی طبقه‌ی دوم خانه‌ی پدری که عملا قلمرو من بود بگیر تا گوشه‌ی دنج اتاق رنگ روغن نگارخانه پشت سه‌پایه‌ها، تا آن خانه‌ی کنار پارک ته شهر، تا آپارتمان طبقه هفتم بلوک چهارده و بعد بلوک سی‌و چهار و بعد بلوکی دیگر، تا پشت بام مسجد دانشگاه، تا تراس فراخ بخش جراحی یک و هر پشت بام و کافه و گوشه و کوچه و پس کوچه‌ای توی این شهر لعنتی که آدم‌های در جست و جوی خلوت را مثل آهنربا به خودشان می‌کشانند. به قول احسان عبدی‌پور "از هرچی فقیر بودیم از خلوت اعیان بودیم." هستیم. و اگر عمر و زندگی امان بدهد خواهیم بود چون زندگی بدون خلوت برایمان مثل جان کندن است کف آسفالت یک اتوبان شلوغ.

از تنهایی که می‌گویم منظورم فقط آن جنبه‌ی ذهنی و درونی‌اش نیست. آن که همیشه هست. منظورم تنهایی به معنی واقعی کلمه است. از همان تنهایی‌ها که اگر نیمه شبی خودت را از پنجره‌ی اتاقت پرت کنی پایین کسی نباشد که جلویت را بگیرد، کسی نباشد که ببردت بیمارستان یا قبرستان یا هر جهنم دیگری. از همان تنهایی‌ها که مینا توی کنعان دلش می‌خواست. از همان‌ها که مرتضی می‌گفت بی‌کس میشی مینا.. بی‌کسی کم دردی نیست. اما مسئله درد نیست، مسئله وجود چیزی است که دیگر شده عضوی از تو. شبیه دستی که نمی‌توانی بکنی و بندازی‌اش جلوی سگ یا شب با آشغال‌ها بگذاری دم در یا ببری توی یک دخمه‌ای، بیابان دره‌ای، جایی رهایش کنی و بی او برگردی خانه. از بدی‌های تنها زندگی کردن این است که بعد از چند سال به خودت می‌آیی و می‌بینی دیگر نمی‌توانی تنها زندگی نکنی. تبدیل به آدمی می‌شوی که یک قسمت از مغزش که مربوط به خود و خویشتن و خلوت و این‌هاست رشد کرده و باقی قسمت‌هاش نه تنها به تکامل نرسیده که حتا کوچک‌تر هم شده. اصلا دچار آتروفی شده. شبیه آدمی که سال‌ها روی ویلچر نشسته و عضلات پاهاش تحلیل رفته. خلاصه کنم. تبدیل شده‌ به چیز ناقص‌الخلقه‌ای که به آدمیزاد نمی‌ماند دیگر.

کم کم به این نتیجه می‌رسی که شاید اصلا به خاطر همین است که نمی‌توانی آدم‌های اطرافت را برای خودت نگه داری. چون طی همه‌ی این سال‌ها، بارها به این نتیجه رسیده‌ای که بدون آن‌ها هم می‌توانی دوام بیاوری. و بعد می‌ترسی. از خودت، از تنهایی‌ات، از خلوتت، از خواب‌هایت که آدم‌هایش همه شبیه خودت هستند یا بعد از مدتی شبیه خودت می‌شوند، خواب‌هایی که خودت هستی و یک عالمه‌ی دیگر از خودت میان خودت. و بعد گم می‌شوی، بیدار می‌شوی، و هنوز تنهایی.

* عنوان قسمتی از یکی از شعرهای سهراب سپهری است:

کنار مشتی خاک

در دوردست خودم، تنها، نشسته‌ام.

نوسان‌ها خاک شد

و خاک‌ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.

شبیه هیچ شده‌ای!

چهره‌ات را به سردی خاک بسپار.

اوج خودم را گم کرده‌ام.

می‌ترسم...

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۹
۱ دیدگاه