همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

یک روزی بود درست مثل امروز

اولین باری که سیگار کشیدم یک روزی بود درست مثل امروز. باران می‌بارید و خیابان و پیاده‌رو سر کوچه پر از آب شده بود. جلوتر اگر می‌رفتم تا مچ توی آب فرو می‌رفتم. ولی سیگار می‌خواستم و انگار چاره‌ی دیگری نبود. به پسر سیزده چهارده ساله‌ای که داشت رد می‌شد گفتم: ببین من کفشام خیس میشه، میشه یه ذره جلوتر یه بسته سیگار برام بخری؟ گفت چه سیگاری؟ اسمش را گفتم. قبلش توی گوگل سرچ کرده بودم تا یک مدل سیگار سبک‌تر، کم‌بو تر با دوز نیکوتین نسبتا کم‌تر پیدا کنم. گفت: من که بلد نمی‌شم. رفت و فروشنده را صدا زد. کمی بعد فروشنده با یک دستگاه پوز سیار و یک بسته سیگار جلویم ایستاده بود. برگشتم خانه، کبریت برداشتم، رفتم توی تراس، روی صندلی نشستم و اولین سیگار عمرم را دود کردم. فی‌الواقع چس‌دود کردم. هیچ حسی نداشت. آنچنان مزه‌ی خاصی هم حتا نداشت. کمی که گذشت احساس کردم سرم کمی سبک شده و گیج می‌رود، اما نه خیلی. درکل انگار نه انگار. البته نه که انگار نه انگار، اما خیلی هم اتفاق خاصی نیفتاد. تنها یک نکته داشت اما از ترس بد‌آموزی دلم نمی‌خواهد بهش اشاره کنم. همان موقع فهمیدم آن چیزی که بهش احتیاج دارم هرچه که هست سیگار نیست. پیش از آن چهار پنج بار توی خواب سیگار کشیده بودم. توی خواب هم حسی نداشت، فقط دودش کمی غلیظ‌تر بود و بی‌طعمی‌اش عجیب‌تر. باید به خواب‌هام اعتماد می‌کردم. بعد بسته‌ی سیگار را گذاشتم توی کشوی کنار تختم داخل جعبه‌ی مولتی‌ویتامین و کشو را بستم.

یک روزی بود مثل امروز. باران می‌بارید. هوا تازه بود. خیابان‌ها را آب برداشته بود. تنها بودم، آنقدر تنها بودم که حاضر بودم مثل والتر وایت در قسمت‌های پایانی بریکینگ بد برای ده دقیقه مصاحبت حتا با یک غریبه پول خرج کنم. یک روزی بود درست مثل امروز، تنها کمی از امروز سردتر بود. نه! واقعا سردتر بود. خیلی سردتر بود.

دومیش را امروز دود کردم. فی‌الواقع چس‌دود کردم. هیچ حسی نداشت. برای دومین بار فهمیدم آن چیزی که بهش احتیاج دارم هرچه که هست سیگار نیست.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

عزلت هم جایی میان انتخاب‌های حیات باز کرده است

برای تو نوشتن هنوز ساده‌ترین کار دنیاست. این یکی نمی‌دانم شماره‌ی پنجاه و چند است. فرقی هم نمی‌کند، تفاوت اما در این است که من این‌بار دیگر عصبانی نیستم. دلخور هم نیستم. دلتنگ هم نیستم. دیگر ناراضی هم نیستم. حتا می‌شود گفت راضی‌ام. تو چی؟ حالت خوب است؟ اصلا بیا مثل همیشه نمره بدهیم: حالت از یک تا ده چند؟ من هشت و نیم.. نه. حدودا.

تنبلی‌ام از حد گذشته، این روزها کمتر از همیشه درس می‌خوانم، کمتر از همیشه کتاب می‌خوانم، کمتر از همیشه از خانه بیرون می‌روم، کمتر از همیشه با دیگران حرف می‌زنم و بیشتر از همیشه هیچ کاری نمی‌کنم. خیلی وقت‌ها نمی‌فهمم صبحم چطور شب شد. می‌شود گفت اصلا نمی‌دانم دارم چه کار می‌کنم؟ هر روز اول صبح چند دقیقه می‌نشینم جلوی درِ نیمه‌باز تراس و به صدای گنجشک‌ها گوش می‌دهم. میوه‌ها را می‌ریزم توی مخلوط کن، تماشای چرخش و یک دست شدنشان برایم لذت بخش است. آب شدن بستنی، خشک شدن میوه‌های تازه شسته شده، چرخش لباس‌ها توی ماشین لباسشویی را تماشا می‌کنم. به همه‌ی چیزهای ساده نگاه می‌کنم. برای مریض‌های کم سن و سال‌تر بیشتر وقت می‌گذارم، گاهی سربه‌سرشان می‌گذارم و بیشتر تماشایشان می‌کنم. به قول سهراب ضخامت زندگی‌شان بیشتر است. این روزها تماشای اتفاقات ساده برایم لذت‌بخش است. آرامم و حالم خوب است. می‌دانم که خوبم و راضی‌ام و هیچ چیز اضافه‌ای از زندگی نمی‌خواهم. می‌خواهم صبحم شب بشود و نفهمم. کارهای ساده بکنم. آشپزی کنم و دلم برای غذاهای مادرم تنگ نشود. روزی چند ساعت کار کنم، چند ساعت درس بخوانم، چند ساعت بخوابم، چند خط شعر بخوانم و نفهمم بقیه‌ی روز را چطور می‌گذرانم. و اشتباه نکن‌! این آرامش قبل از طوفان نیست، این دقیقا آرامش پس از طوفان است. آسمانِ صاف و هوای خوشِ بعد از رگبار و باران است. سکوت و سکونی است که همیشه دنبالش می‌گشتم. آرامم و هیچ چیز اضافه‌ای از زندگی نمی‌خواهم. باید قانع بود و من هستم.

این روزها به یک خاطره‌ی ساده خیلی فکر می‌کنم. به آن شبی فکر می‌کنم که م. مرا برد به یک امام‌زاده‌ای، و بعد جلوی ضریح که ایستادیم گفت: من هرچی توی زندگیم خواستم اومدم اینجا و از این آقا گرفتم! بعد شبیه وقتی که بخواهی دو نفر را به هم معرفی کنی اشاره کرد به من و بعد به مرقد پشت مهره‌های فلزی ضریح نگاه کرد و گفت آقا این بار هم می‌دونین که چی می‌خوام! من به چراغ سبز بالای مرقد نگاه کردم و ناخودآگاه خنده‌ام گرفت. آرام بودم و صداهای توی سرم ساکت بودند. مثل روز برایم روشن بود که یک نفر دارد در معنوی‌ترین شرایط ممکن بدترین دعای ممکن را در حق خودش می‌کند. گاهی چه چیزهای اشتباهی از خدا، از زندگی می‌خواهیم. اصلا حواسمان هست چه می‌خواهیم؟ و زندگی چه ابعاد گوناگونی دارد.

یک چیز عجیبی در نزدیک شدن به آدم‌ها هست. همانی که مرا همیشه می‌ترساند. یک قدم به آن‌ها نزدیک می‌شوی یک پرده می‌افتد، قدمی دیگر، پرده‌هایی دیگر. و بعد؟ همان کلیشه‌ی معروف:‌ گریختن. به همین خاطر است شاید که به قولی عزلت هم جایی میان انتخاب‌های حیات باز کرده است.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

جمعیتِ بَکّائون

شفیعی کدکنی در کتاب "حالات و احوالات م.امید" صفحه‌ی ۶۵ درباره‌ی مهدی اخوان ثالث نوشته: «وقتی از فعالیت سیاسی ناامید شده بود، فکر عجیب و غریبی را دنبال می‌کرد. می‌گفت می‌خواهم یک جمعیتی را تشکیل بدهم که برنامه‌اش فقط گریه باشد. یعنی دسته‌جمعی راه بیفتیم برویم به کوچه‌ها و بازارها و حتا شهرها و روستاها و در آن‌جا فقط گریه کنیم. هرکس هم بپرسد هیچ پاسخی جز گریه ندهیم. فقط گریه. جمعیتِ بَکّائون.»

حالا که کارمان شده سکوت، و امیدی نیست که بتواند ما را به جایی ببرد، و حرف زدن تنها غر زدن است و بس، به نظرم گریستن ایده‌ی درخشانی است.

تصور کنید... .

از آنجا که هیچ جایی توی قانون اساسی یا هیچ کتاب فقه و قانونی صرف گریستن جرم نیست، و توی هیچ رساله‌ی توضیح المسائلی گریستن حرام یا حتا مکروه نیست، می‌توانیم با خیال راحت گریه کنیم. هرچند هیچ بعید نیست به جرم گریستن هم دستگیرمان کنند، اما اگر کردند باز می‌توانیم گریه کنیم. اگر به جرم گریستن کتک خوردیم باز می‌توانیم بیشتر گریه کنیم. در جواب هر پرسشی هم گریه. فقط گریه.

بعد ممکن است توی روزنامه‌ها تیتر بزنند چند تن از اعضای جمعیت بَکّائون در اعتراض به اتفاقات اخیر (نپرسید چی؟ هرچی! "اتفاقات اخیر" بسیار است. اینجا که ما زیست می‌کنیم از "اتفاقات اخیر" اعیانیم.) روبه‌روی ساختمان فلان، گردآمده، یک ساعت گریستند. یا مثلا فلانِ فلانی _ یکی از اعضای اصلی جمعیت بَکّائون _ در مصاحبه با بی‌بی‌سی فارسی، یا یک رسانه‌ی کوفت دیگری، نیم ساعت گریست.

مثلا.


ای درختانِ عقیمِ ریشه‌تان در خاک‌های هرزگی مستور!

یک جاودانه‌یْ ارجمند از هیچ جاتان رُست نتواند.

ای گروهی برگ چرکین‌تارِ چرکین‌پود،

یادگار خشکسالی‌های گردآلود،

هیچ بارانی شما را شست نتواند.

 

/ مهدی اخوان ثالث _ از این اوستا، بخش پایانی شعر "پیوندها و باغ‌ها"

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

پنجاه

به جای «همیشه اینجا خواهم ماند» بس بود بنویسی «اینجا خواهم ماند» و خودت را با «همیشه» اسیر نکنی. همیشه، هرگز وجود ندارد. به زودی می‌بینی که همیشه آنجا نمانده‌ای. آن‌وقت شاید از خودت بدت بیاید.

| شب یک شب دو _ بهمن فُرسی |

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۴ تیر ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

گورت کجاست تا ابریشمی از کلمات بر آن بریزم؟!

نوشته بودم: عزیزم! من خدا نیستم که بگویم صد بار اگر توبه شکستی باز آی.

(مرحوم اهلِ قهر نبود، یهو قید همه چیز رو می‌زد.)

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۲ تیر ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

معنای سکوت، در گلوی تو شایعه می‌سازد

وقتی چیزی می‌گویم فوراً اهمیت خود را از دست می‌دهد. وقتی آن را در این‌جا ثبت می‌کنم باز هم اهمیت خود را از دست می‌دهد، اما گاهی اهمیت دیگری می‌یابد.

/ کافکا

 

اولین بار است که میان این همه حرف‌هایی که دارم برای گفتن، سهم اینجا فقط سکوت می‌شود. چند بار نشسته باشم پشت این صفحه‌ی سفید و انگشت‌هام روی دکمه‌های کیبورد، مثل انگشتانِ یخ‌زده‌ی پیانیستی که سال‌هاست چیزی ننواخته خشکشان زده باشد، خوب است؟

حرف‌هامان را اگر به گفتن آلوده نکنیم شاید سر آخر بشود هنگام نوشتن نکته‌ای ازشان بیرون بیاید. حرف زدن با آدم‌ها اما دور باطل است. فکر کردن با صدای بلند است وقتی تهش قرار است به دیوار بخوری و برگردی. نوشتن اما تجربه‌ی دیگری است. سال‌هاست که هیچ وقت از پس این دکمه‌های کیبورد ناامید برنگشته‌ام. درست است که همیشه از یک جایی وارد می‌شویم و بعد مسیر و خط خروجمان خدا می‌داند که کجاست، اما همین خوب است.

تصور کنید گرسنه‌اید و احتیاج دارید چیزی بخورید، دو انتخاب دارید: اول اینکه همان لحظه بهتان یک غذای ساده و معمولی و حاضری بدهند، دوم اینکه چند ساعت صبر کنید اما یک غذای خوب و درجه یک تحویل بگیرید. اولی حرف زدن با آدم‌هاست، دومی نوشتن است. ترجیح می‌دهید همان لحظه با یک غذای ساده سیر شوید یا اینکه چند ساعت صبر کنید و یک غذای فوق‌العاده بخورید؟ انتخاب من این روزها، خلاف همیشه، اولی بوده. دلیلش را هم اگر بخواهید بدانید خیلی ساده و صادقانه می‌توانم برایتان بگویم. اما حالا نه.


یک چیزهایی توی زندگی هست که هیچ وقت نه توانسته‌ام جایی بنویسمشان و نه توانسته‌ام به کسی بگویمشان. هر وقت هم خواسته‌ام کمی از بار سنگین روی دوشم کم کنم یک چیزهایی گفته‌ام و خیلی چیزها را نگفته‌ام. همان قصه‌ی ناقص بی‌دست و پا را هم هر بار یک جور تعریف کرده‌ام. ذات بعضی تجربه‌هاست که حتا اگر نخواهی هم باز فقط و فقط برای خودت باقی می‌مانند.


چندتا موضوع هست که دلم می‌خواهد درباره‌شان بنویسم.

اول ـ

به آقای روانشناس گفتم همه‌ی این‌ها را تعریف می‌کنم، گاهی می‌خندیم و بعضی چیزها به نظر خیلی مضحک و مسخره می‌آید؛ اما این اتفاقات، این حرف‌های شنیده شده که الان تکرارشان می‌کنم و به نظر خیلی بد می‌آیند، همه‌ی این تجربه‌ها، هیچ کدام توی همان لحظه‌ای که داشت اتفاق می‌افتاد به این اندازه که الان دارم ازشان حرف می‌زنم بد نبود. بد بود، اما آنقدرها بد نبود. اگر الان نود درصد بد است آنجا مثلا پنجاه درصد بد بود.

می‌دانم که حرف‌هام گنگ و نامفهوم است. می‌دانم که خودخواهی است که من اینجا همیشه فقط و فقط برای خودم نوشته‌ام. می‌دانم که نیازی به عذرخواهی نیست. می‌دانم که سر و ته و وسط یک ماجرا را زده‌ام و بعد یک تکه‌ی کوچک از کیک را گذاشته‌ام جلوی شما، اما فقط همین یک جمله: این اتفاقاتی که الان برایم این اندازه بد و منفی است هنگامِ وقوعِ هیچ کدامشان این همه احساس بد نداشتم.

چرا؟

چه اتفاقی می‌افتد؟

ذهن من چطور کار می‌کند؟

آقای روانشناس نفهمید از چی حرف می‌زنم، اما یک سوال پرسید که نتوانستم درست جوابش را بدهم. پرسید آن لحظه که فلان تصمیم را گرفتی چه فکری از ذهنت گذشت؟ همان لحظه‌ی کوتاه که الان به خاطر نمی‌آورم. و این شد مشق من برای روزهای بعد. یک چیز خیلی خیلی ساده: توی آن لحظه‌ی خاص دقیقا چه فکری از ذهنت می‌گذرد؟

دوم ـ

وقتی کسی هستی که همیشه آرام و خونسرد بوده، در نگاه دیگران هیچ وقت آنچنان سخت‌گیر نبوده، کسی که به سختی می‌شود عصبانی‌اش کرد و تقریبا هیچ وقت با هیچ کس هیچ مشکلی نداشته... وقتی چنین آدمی هستی چطور می‌توانی اول از همه به خودت و بعد به نزدیکانت بفهمانی که اتفاقا در درون خودت چقدر به همه چیز بی‌اعتمادی؟ و اتفاقا این بی‌اعتمادی ناشی از اتفاقاتِ بسیارِ خلاف انتظارت است که سال‌های سال توی زندگی‌ات تکرار شده. با این همه بی‌اعتمادی به زندگی و دنیا و آدم‌ها چکار باید کرد؟ بگذارید اینطور بپرسم: دنیا و زندگی با ما یک جوری رفتار کرده که بی‌اعتماد شویم،‌ حالا چطور می‌توانیم به همین دنیا و زندگی اعتماد کنیم؟ چطور می‌شود درون را شبیه بیرون کرد؟

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۷ تیر ۱۴۰۱
۲ دیدگاه

روزگاری شد که در تعبیر هیچ افتاده‌ایم

از قول تارکوفسکی نوشته: «در شانزده سالگی فکر می‌کنی که می‌توان جهان را تغییر داد،‌ در هجده سالگی افکارت به صخره‌ها می‌خورند،‌ در بیست سالگی متوجه می‌شوی که نمی‌توان چیزی را عوض کرد و در بیست و پنج سالگی درک می‌کنی که جهان تو را تغییر داده.» اگر توی بیست و هشت سالگی هم به یقین برسی که جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است،‌ آن‌وقت شاید بشود یک فکرِ درخوری به حال بقیه‌ی راه کرد. بعد مثلا ممکن است توی سی سالگی به این نتیجه برسی که هیچ بر هیچ بودن آن‌قدرها هم بد نیست. یا بعدتر توی سی و پنج سالگی بفهمی که: «هیچ بر هیچ بودن خیلی هم حال می‌ده!»

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

زندگی در حباب‌های شیشه‌ای دشوار است

دختره گفت من چیکار به کار تو دارم؟

پسره گفت تو اصلا کار به کار کی داری؟

دختره گفت هیشکی.

پسره گفت آدمی که با کسی کار نداره اصلا برای چی هست؟

دختره گفت پس میرم که نباشم.

 

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۳ خرداد ۱۴۰۱
۲ دیدگاه

تمام حرف بر سر حرفی است که از گفتن آن عاجزیم

چه کسی ما را میان این گردباد بی سر و ته انداخت؟ این دیوانگی بی‌انتها ما را تا کجا خواهد برد؟ حتما این سوال‌ها را از خودت پرسیده‌ای، شوریدگی می‌تواند به آدم بال پرواز بدهد. اما کمتر شوریدگی‌هایی بوده‌اند که عاقبت به سرگشتگی نرسیده باشند. من هم مکرر با خودم تکرار کرده‌ام، هر که را شوریده سر پایش به گنجی در فروست. 

اما عزیز من، انسان شوریده سهمی از گنج ندارد. سهم ما دیوانگی ست، جنون و سرگشتگی. باید مقابل این دیوانگی ایستاد. دشوار است، می‌دانم. 

 

در دایره‌ی کوچک دوستان بیژن الهی به کسی برخوردم به نام حسین دریابندی. بعدتر شبیه گرفتن سر کلافی که نمی‌دانی تو را به کجا خواهد رساند دنبالش رفتم و هنوز نمی‌دانم به کجا رسیده‌ام. نامه‌هایی خواندم از دریابند به رفیق‌اش عزالدین ماه‌رویان، از عزالدین به دریابند، از دریابند به غزاله علیزاده، از غزاله به دریابند، از عزالدین به غزل همسرش، به نجوا دخترش. این‌ها اسم‌هایی هستند که گمان نمی‌کنم به گوشتان خورده باشد. نمی‌گویم می‌شناسمشان، که نمی‌شناسم. نمی‌گویم می‌دانم چه بر سرشان آمده و چه از سر گذرانده‌اند، که نمی‌دانم. می‌دانم دریابند پزشک بود و نویسنده و مبارز و چریک، زندانی سیاسی و چه و چه و چه. اما بهتر از همه‌ی این‌ها و دقیق‌تر،‌ شاعر بود و عاشق.

دریابند در نامه‌ای به گلاویژ، دختری کورد از پیش مرگه‌های حزب دموکرات کوردستان نوشته:

هر آدمی قصه‌های خودش را دارد گلاویژ، من هم قصه‌های خودم را دارم. قصه‌هایی که مرورشان کمکم می‌کند و گاهی آزارم می‌دهد. قصه‌ی تو چیست؟ یک شب بر بالین بیمار عزالدین نشستم تا صبح، وقتی بیدار شدم، با احوال بهتری او بالای سرم نشسته بود. همین شد قصه‌ی من و عزالدین. قصه‌ی من طبابت نیست، یا مبارزه، یا نوشتن، یا تنهایی. قصه‌ی من ماجرایی در لابه‌لای همه‌ی این‌هاست. تو هم قصه‌های خودت را داری. قصه‌هایی که در تفنگ تو خلاصه نمی‌شوند. ممکن است در احوال تو هنگام چکاندن ماشه جریان داشته باشد، یا وقتی شانه‌های کوچک‌ات را ستون می‌کنی تا رفیق زخمی‌ات را به جایی امن برسانی.

این اسامی به واسطه‌ی ادبیات می‌توانست توی ذهن آدم‌ها بماند، اگر اسیر ایدئولوژی، اسیر جنگ‌های سیاسی چپ و راستی نمی‌شدند. چه جان‌های عزیزی که وسط این چپ و راست بازی‌ها حرام نشد. من نمی‌گویم درست، نمی‌گویم غلط. نمی‌دانم درست چیست؟ غلط کدام است؟ شک دارم درست و غلطی در کار باشد. درست همیشه درست نیست. غلط همیشه غلط نیست. من از آن روح بزرگی حرف می‌زنم درون آن جسم خسته‌ی زخمی، میان آن لباس‌های سرتاپا سیاه که یک روزی مفقود شد و دیگر از او هیچ خبری نیامد. من از ارزش جان آدم‌ها حرف می‌زنم. از گند و تعفن ایدئولوژی. از کثافت سیاست. عزالدین در یکی از نامه‌ها نوشته بود: «از انتهای این مبارزه بیم دارم. کابوس وحشتناکی‌ست، یک روز بیایند و بگویند: خب! تمام شد! انقلاب پیروز شد! بروید پی کارتان!» مگر همین نشد؟ مگر تا بوده عاقبت‌اش همین نبوده؟ مگر نه اینکه از پیروزی و شکست به یک اندازه باید ترسید؟

با همه‌ی این‌ها اما می‌دانم که آدمیزاد چوب و آهن نیست که ظلم ببیند و دم نزند. آب نیست که شکل ظرف به خودش بگیرد. می‌دانم که باید به یک چیزهایی ایمان داشت.

عزالدین ماه‌رویان در نامه‌ای به دخترش نجوا نوشته:

برایت آرزوی ایمان می‌کنم. حالا ایمان نه به آن‌چه من و غزل بدان معتقدیم. ایمان به هرچه که فکر می‌کنی روحت را صیقل می‌دهد و قلبت را آرامش. به هر چه که مبارزه را برایت مشروع می‌کند. قصدم وصیت کردن نیست. قصدم سربازِ چشم و گوش بسته ساختن نیست. نمی‌خواهم هر آن چه را درست می‌دانم، درست و مقدس بدانی. نمی‌خواهم هر گلوله‌ای که شلیک کردم را موجه و مقدس بدانی. نمی‌خواهم هر مسیری را که رفتم مطلق و مقدس بدانی. فقط می‌خواهم بدانی باید به چیزی، به قوایی، به سلسله استدلال‌هایی معتقد و مومن باشی. ایمان داشتن برای ما باعث معجزه نمی‌شود دخترم. ایمان داشتن در دنیایی که نکبت و تباهی از در و دیوار بانک و مسجدش به یک اندازه می‌ریزد خودش بزرگ‌ترین معجزه است... خوب آدم‌ها و مسیرهاشان را ببین و راهت را از آن‌ها جدا کن. عشق را در هر جنگ و سنگری هم که بودی فراموش نکن. عشق به یک انسان. به شهر. به طبیعت. عشق حتا به خانم همسایه که موهای رها و بلندت را به هزار اخم و کینه نگاه می‌کند. معترض باش به دنیا. لحظه‌ای هم دنیا را به حال خود رها نکن.

بله! ایمان داشتن در دنیایی که نکبت و تباهی از در و دیوار بانک و مسجدش به یک اندازه می‌ریزد خودش بزرگ‌ترین معجزه است. یا باید آنقدر مومن، شجاع و جان بر کف باشی تا برای چیزی، به خاطر کسی یا آرمانی بجنگی و بمیری، و نه تنها بمیری،‌ چندی دیگر را هم بمیرانی، یا غر بزنی، یا سکوت کنی و تماشا کنی و رنج بکشی و دم نزنی. من اما به خودم که نگاه می‌کنم، پرم از ضعف و ترس. من می‌ترسم. از آدم‌ها می‌ترسم. از همه‌ی آدم‌ها می‌ترسم. از دهه‌ی چهل و پنجاه سال‌ها گذشته است. زمانه آدم‌ها را عوض کرده. آن زمان اگر قدرتمندی ترسناک بود امروز از همه باید ترسید. زمانه از ما ترسو ساخته. زمانه از ما آدم‌هایی ساخته که باید ازشان ترسید. من از اینکه سکوت نکنم و سکوت نکردنم به بهای از بین رفتن جان و آرامش عزیزانم تمام شود می‌ترسم. من از چیزهایی که می‌ترسم حتا ازشان بنویسم می‌ترسم. من از جنایت می‌ترسم. از لبه‌های تیز جهان. از جنگیدن برای چیزی که بعدها بفهمی اشتباه بوده.

 

این همه تشبیه و تمثیل و استعاره آدم را پیر می‌کند. شعارهایت را راحت بده. نگو آزادی مثل باد و باران است، بگو آزادی، آزادی است. نگو مبارزه یافتن گوهرهای گرانقدر است. بگو مبارزه ضروری است. هرکس نفهمید، به درک. من هم با کلیشه‌ی کلمات تکراری زندگی خواهم کرد. مثلا مستقیم می‌گویم «دوستت دارم» یا «دلتنگم» یا «بیا بنشین کمی حرف بزنیم». شعر دنیای حقیقی را زیبا می‌کند اما رمز و راز هم حدی دارد. می‌گویم «قربانت بروم»، مبالغه نیست، یعنی به خاطرت خنجری در سینه فرو خواهم کرد. چقدر عشق چیز غریبی است عزالدین. چقدر آدم را زخمی و بی‌دفاع می‌کند. می‌گویم می‌خواهم بروم در یک غار زندگی کنم. استعاره و کنایه نیست. به کوهستان می‌روم، به غاری پناه می‌برم. هروقت دنیا جای بهتری شد خبرم کن.

نجوا، فرزند عزالدین می‌گوید این نامه به احتمال زیاد در زمستان ۵۶ به دست پدرش رسیده. بعد از آن دیگر خبری از دریابند نرسیده است.

 

 

گفته بودی دلبسته‌ی خاک شدن یعنی از آرمان‌های درست دور شدن. یعنی ستم را در جای دیگر فراموش کردن. یعنی به ماندن رضا دادن و به انقلاب خیانت کردن. خستگی چطور؟ خستگی هم خیانت است؟

 

ف. بنفشه
شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۱
۲ دیدگاه

‌دوای سیاهی سفیدی است؟

ساعت یازده و چهل و شش دقیقه‌ی شب چهاردهم اردیبهشت است و من چنین احساسی را هیچ وقت پیش از این تجربه نکرده‌ام. بعید است یک جور حمله‌ی پنیک باشد، امیدوارم اینطور نباشد.. شاید یک جور حمله‌ی اضطرابی ساده.. شاید..

آنقدر حرف برای گفتن دارم که مغزم توان مرتب کردنشان را ندارد.

الان فقط می‌ترسم.. هیچ اتفاق بدی نیفتاده.. هیچی نشده اما می‌ترسم. احساس می‌کنم قلبم به اندازه‌ی قفسه‌ی سینه‌م بزرگ شده.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

Calling for my demons now to let me go

حالا سال‌ها از نگاه کردنم گذشته و من نمی‌دانم چند ساله‌ام. مهم نیست. فرقی هم نمی‌کند. امروز ایمیلی دریافت کردم که بیست سال یا شاید هم ده سال یا سه سال پیش برای بیست، ده یا سه سال بعدِ خودم نوشته‌ام. داخلش نوشته‌ام: مطمئنم یک روزی میان این بیست، ده یا سه سال مرده‌ام. نوشته‌ام قطعا نیستم که این کلمات را بخوانم اما به هر حال می‌نویسمشان. کی گفته که برای آدم مرده نباید نوشت؟

ـ کیست که همان آدمِ بیست، ده یا سه سال پیش باشد؟


دنیا افتاده بود روی دور تند، آدم‌ها می‌دویدند، قیمت‌ها می‌دویدند، تکنولوژی می‌دوید، ویروس‌ها می‌دویدند، طبیعت می‌دوید، تمام دنیا می‌دوید و من فقط نگاه می‌کردم. حرکتی هم اگر داشتم آنقدری نبود که به چشم بیاید. زندگی جنگ بود و مسابقه و رقابت، و من فقط نگاه می‌کردم. این جنگ را نمی‌خواستم. دوست نداشتم در این مسابقه نقشی داشته باشم. حالم از این رقابت به هم می‌خورد. جمله‌ی معروفی هست از نیچه که بارها خوانده‌ایم و شنیده‌ایم: اگر کسی چرایی زندگی را پیدا کند کیفیت مواجهه‌اش با چگونگی‌ها افزایش پیدا می‌کند. و من آن چرایی را پیدا نکرده بودم که به تبعش با چگونگی‌ها کنار بیایم.

ماه پشت ماه، فصل پشت فصل و سال پشت سال با نهایت سرعتی که می‌توانست داشته باشد، می‌آمد و می‌رفت و من نشسته بودم فقط نگاه می‌کردم.

آدم‌ها می‌دویدند، کار می‌کردند، ازدواج می‌کردند، طلاق می‌گرفتند، بچه‌دار می‌شدند، خانه می‌خریدند، درس می‌خواندند، سفر می‌کردند. آدم‌ها به دنیا می‌آمدند، آدم‌ها می‌مردند. همه چیز روی دور تند در حال انجام بود و من نشسته بودم و از دور فقط نگاه می‌کردم. به آمد و رفت آدم‌ها نگاه می‌کردم، به تقلای پوچشان برای زندگی، برای هیچ، برای بیهودگی.


چه جواب روشن و آسانی است که همه می‌دانند و من ازش سر در نمی‌آورم؟!

ـ چیزهایی هست اما بهشان مطمئن نیستم.


چرا ما از پس یک مشکل، یک تروما، یک شکست یا اتفاق تلخی که در گذشته برایمان افتاده برنمی‌آییم؟ چه می‌شود که یک پیشامد بزرگ یا کوچک می‌تواند سال‌ها فلجمان کند؟ من به جواب این سوال خیلی فکر کرده‌ام. به گمانم بهمان یاد نداده‌اند این‌جور مواقع چه کنیم، چطور با تروماها رفتار کنیم. چطور حلشان کنیم و پشت سر بگذاریمشان. این دقیقا همان مهم‌ترین چیزی بود که باید توی بچگی می‌آموختیم اما به جاش یک مشت مزخرف بی‌ارزش توی مغزمان فرو کردند. ما فقط یاد گرفته‌ایم مشکلاتمان را روی دوشمان انبار کنیم تا بالاخره یک روزی از سنگینی بارش از پا بیفتیم. ما جوری بزرگ نشده‌ایم که مشکلی داشتن،‌ نقص یا کمبودی داشتن برایمان عادی باشد. ما به خاطر نداشته‌ها و کمبودهامان به خاطر مشکلاتمان سرکوفت خورده‌ایم و از یک زمانی به بعد این خودمان بودیم که خودمان را سرزنش کردیم. خیلی چیزها هست که باید می‌آموخیتم و کسی نبود که بهمان بیاموزد. کسی نبود که خودش آموخته باشد تا بتواند به دیگری هم بیاموزد. ما هیچ وقت همانطوری که واقعا هستیم پذیرفته نشده‌ایم، حتا توسط عزیزترین کسانمان، پس یاد نگرفته‌ایم خودمان را همان طوری که واقعا هستیم بپذیریم. انگشت اتهام البته همیشه دلش می‌خواهد سمت دیگران باشد. هرچه هست من دیگر از نشستن و فقط نگاه کردن خسته شده‌ام. از توی سایه زیستن، از نامرئی بودن.


درست وقتی که دارم تلاش می‌کنم با دست خالی خودم را از ته چاهی که گرفتارش شده‌ام بیرون بکشم، درست وقتی که دارم با خودم کلنجار می‌روم و نمی‌توانم خودم را قانع کنم به مسیری که تصور می‌کنم ممکن است مسیر درست باشد، درست وقتی که دوست دارم تصنعی هم که شده کمی امید به وجودم تزریق کنم، باور کنید آخرین کسی که دلم می‌خواهد نزدیکم ببینم کسی است درست شبیه قسمت بزرگی از خودم که به زحمت سعی می‌کنم از آن فرار کنم.

شاید بشود دست یک نفر دیگر را هم بگیری و با خودت از آن سیاهی بیرون بکشی. خیلی هم عالی‌ست. ایراد کار اما آنجاست که من از پس خودم هم به زحمت برمی‌آیم. این‌ها حرف‌هایی نیست که بشود به آسانی به کسی گفت. من فقط خسته‌ام و می‌خواهم با خودم مهربان باشم.


 

ف. بنفشه
شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

مثل شب که در غایت شب بودنش به روز بدل می‌شود

خاطرم نیست دقیقا از کی همه چیز را به حال خودش رها کرده بودم. همه چیز را، فارغ از آنکه مهم هست و مهم نیست. نمی‌دانم سه سال؟ چهار سال؟ چهار سال شاید. بیشتر؟ به یاد نمی‌آورم. کمتر؟ گمان نمی‌کنم.

این شکلی زندگی کردن هم مثل همه‌ی هزاران نوعِ دیگرِ زیستن بدی‌ها و خوبی‌های خاص خودش را دارد. خوبی‌ا‌ش یکی همین که دیگر هیچ چیز آنطور که به نظر می‌رسد اهمیت ندارد. بدی‌اش هم یکی همین که دیگر هیچ چیز آنطور که به نظر می‌رسد اهمیت ندارد. حتا خودت بعد از مدتی دیگر برای خودت مهم نیستی.

یک زمانی خیال می‌کردم می‌شود میان دیگران تنها زیست. نمی‌شود. توی خیال زندگی کردن هم یکی دیگر از بدی‌های این شکلی زیستن است. توی خیال زندگی کردن بدترین نوع زیستن است.

در هر حال این آن فرمولِ جادوییِ نهایی نبود که دلم می‌خواست پیامبری باشم برای تبیین‌اش به بشریت. هرگز. بماند که هیچ وقت فکر معلم دیگری بودن حتا از اعماق سیاه‌چاله‌های ذهنم هم عبور نکرده. هرگز. بگذریم.

حالا بعد از مدت‌ها بالاخره این کرمِ به خیال خودش تنها تصمیم گرفته این سبک زندگی را رها کند و برود یک گوشه‌ای کمی دورتر از دیگرانی که وسط تنهایی‌اش زندگی می‌کنند، تاری بتند دور خودش و پیله‌ای بسازد روز به روز بزرگ‌تر از قبل تا اینکه بالاخره درون پیله‌ی خودساخته مدفون شود. به امید آنکه بعدها روزی پروانه‌ای ازش بیرون بیاید، یا نیاید و همانجا بمیرد. پروانه شدن خوب است. مردن درون پیله‌ی خودساخته، چه بهتر. کرم تنهای مچاله‌ی لای برگ‌های انبوه درختی وسط یک جنگل بزرگ بودن اما از همه‌اش سخت‌تر است. شبیهِ بودن است وقتی اصلا نیستی. وقتی فراموش کردی بودن چه شکلی است.

بودن واقعا چه شکلی است؟

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

چهل و نه

بهتره خودمون رو گول نزنیم که نجات‌دهنده‌ای خواهد اومد. نجات‌دهنده‌ای نخواهد اومد؛ نه از راست، نه از چپ، نه از کُرات دیگه، نه از هیچ‌جا. نجات‌دهنده‌ی ما کسی غیر از خود ما نیست و ما تا وقتی خودمون رو فریب می‌دیم، نجات‌دهنده‌ی خودمون نیستیم. [مگر وقتی که] شروع کنیم به فهمیدن وضع‌مون و در اون نگریستن و راه‌حل پیدا کردن. در داستان‌های کهن یه نفر این کار رو کرده؛ شهرزاد در هزارویک شب این کار رو کرده، فهمیده چه‌جوری می‌شه قدرت رو تسخیر کرد، قدرت رو تغییر داد. من هیچ راه‌حل دیگه‌ای بعد از اون یادم نمیاد [که] مشخصاً نوشته شده باشه و روی کاغذ اومده باشه. این نسخه‌ایه که در طول هزاران سال قرار بوده عمل شه. هر بار اگر قدرتی تغییر کرده، شکل عوض کرده و بهتر شده فقط براساس اینه که یه آگاهی اون قدرت رو تغییر داده. 

| بهرام بیضایی _ جلسه پرسش و پاسخ نمایش چهارراه |

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

دزد اگر بودم، از گدایان، از شاعران دزدیده بودم

​​​​​​​​​«گفتم ما که قرار است در آتش جهنم بسوزیم، بگذار حالا یک گرز آتشین هم فرو کنند یک جایی.»

 

گفت: «هرشب من این دکه رو می‌بندم و می‌رم خونه و شب که می‌خوام بخوابم فکر می‌کنم شاید فردا وقتی برگشتم این دکه دیگه اینجا نباشه، یکی دزدیده باشدش. سوزونده باشدش. بعضی اوقات حتا قفلش هم نمی‌کنم. به دزدها یه فرصت می‌دم. اما هر صبحی که بیدار می‌شم و میام اینجا، این اینجاست. همین‌جا. درست سر جاش.»

پرسیدم اگر کسی این حس را به تمام زندگی داشته باشد، عجیب است؟

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

من اگر یاوه بودم سکوت می‌کردم

سوژه از غار بیرون می‌آید. عینکش را می‌زند و می‌نشیند پشت مانیتور. نه. سوژه از غار بیرون می‌آید. سوژه با سر و رویی زخمی و خونین از غار بیرون می‌آید. با دست و پایی سیاه و چرکین. مثلا. سوژه روزی دو بار دوش می‌گیرد تا سیاهی تمام شود اما کار از این حرف‌ها گذشته. نه. سوژه از غار بیرون می‌آید. نور طلوع فروردین مستقیم توی چشمش می‌تابد. نورِ طلایی، دردی می‌شود از چشم‌ها تا مغز، تا سراسرِ سر و صورتش تیر می‌کشد. آخ. سیاه و سفید بود. سیاه و سفید مانده. سیاه و سفید است. قرار نبوده اصلا رنگی شود. قرار یعنی چه؟ کمی سر و شکل گرفته، شلوغ‌تر، اما همچنان سیاه و سفید می‌ماند. سوژه عقب مانده اما احمق نیست. گیریم دیافراگم دوربین را باز و بسته کنیم، نور کم و زیاد می‌شود اما همچنان سیاه و سفید.. نه.

سوژه به درون غار برمی‌گردد. تاریکی و کهنگی با چشم‌های گود رفته‌اش رفیق‌تر است تا نور و تازگی. سوژه وسط تاریکی بیشتر به چشم می‌آید. سوژه به درون غار برمی‌گردد.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۱
۲ دیدگاه