همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

نوشتن مثل همیشه آرامم می‌کند

آدم گاهی اوقات به چیزهایی که نباید بهشان فکر کند فکر می‌کند. مامان دیشب حالش بد شد. یکی دو ساعت از نیمه شب گذشته بود که به زحمت خودش را رساند پشت در اتاقم و همانجا از حال رفت. فشار خونش خیلی پایین بود و نبضش خیلی کند و ضعیف می‌زد. دست و پایم را گم کرده بودم. یک لحظه حتا هرچی بلد بودم و نبودم از یادم رفته بود. هنوز چیزهایی هست که دستپاچه‌ام می‌کند. به زحمت به هوشش آوردم و کمی که حالش جا آمد بردیمش بیمارستان. تا صبح کنارش بودم تا جواب تروپونین دوم برسد تحت نظر بود. الان توی سی‌سی‌یو بستری است و قرار است آنژیوگرافی‌اش کنند. آدم گاهی اوقات به چیزهایی که نباید بهشان فکر کند فکر می‌کند. من گاهی به مرگ پدر و مادرم فکر می‌کنم. و حالا به اینکه اگر مادرم نباشد دنیا چه شکلی خواهد بود، و به خودم بدون او فکر می‌کنم. و این تنها چیزی است که می‌تواند در چشم به هم زدنی اشکم را دربیاورد. به جمله‌ی اول بیگانه‌ی کامو فکر می‌کنم. به اینکه بعضی وقت‌ها چقدر شبیه مورسو می‌شوم فکر می‌کنم. همه‌ی آدم‌ها یک وقت‌هایی به مرگ پدر و مادرشان فکر می‌کنند، اینطور نیست؟

دلم برای مامان تنگ شده. دیشب ماشین که از پارکینگ بیرون آمد مامان گفت: «صبر کن در پارکینگ کامل بسته بشه بعد راه بیفت.» وقتی دیدم توی آن حال بد هم نگران بسته شدن در پارکینگ است با خودم گفتم: «خب! اونقدرا هم حالش بد نیست.» بعد فکر کردم این از مامان اصلا بعید نیست. می‌شود حالش بد باشد و همزمان نگران چهل تا چیز بی‌اهمیت باشد. یعنی چهل تا چیز بی‌اهمیت که برای او به شکل عجیبی اهمیت دارند حتا توی حال بدش هم اهمیتشان را از دست نمی‌دهند. این دقیقا همان چیزی‌ است که من توی زندگی‌ام کم دارم: اهمیت دادن به چیزهای بی‌اهمیت. همین‌هاست که باعث می‌شود بجنگی برای بودن. همین‌هاست که نبود شدن را در نظرت تقریبا غیرممکن می‌کند. و این خوب است.

این جمله‌های آخر را توی یادداشت‌های گوشی‌ام وقتی نوشتم که نشسته بودم روی صندلی کنار تخت بیمار توی اورژانس یکی از بیمارستان‌هایی که قبل‌تر، چند ماهی اینترن‌اش بودم. حالا من همانجا بودم اما در زاویه‌ای دیگر. من شده بودم همراه یکی از آن بیماران نه چندان خوش‌آیندی که سه‌ی نصفه شب سر و کله‌شان پیدا می‌شود. حواسم را پرت می‌کنم:‌ «وقتی هر یک سی‌سی بیست قطره است، پانصد سی‌سی می‌شود ده هزار قطره. وقتی هرثانیه یک قطره از سرم می‌چکد توی آن محفظه‌ی نگهدارنده‌ی کوچک، پس هر شصت قطره توی یک دقیقه می‌ریزد و برای ده هزار قطره صد و شصت و هفت دقیقه زمان لازم است. یعنی دقیقا دو ساعت و چهل و پنج دقیقه طول می‌کشد تا این سرم تمام شود.» این‌ها را هم توی یادداشت‌های گوشی‌ام نوشته‌ام. آدم گاهی اوقات برای فکر نکردن به چیزهایی که نباید بهشان فکر کند، به چیزهایی فکر می‌کند که اصلا نباید بهشان فکر کند.

نوشتن مثل همیشه آرامم می‌کند. مامان حالش خوب می‌شود و برمی‌گردد خانه. دلم برای زندگی عادی و ملال‌آورمان تنگ شده.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۵ فروردين ۱۴۰۱
۴ دیدگاه

چهل و هشت

می‌گویند فراموشی دفاع طبیعیِ بدن است در برابر رنج. می‌گویند دردی که نوزاد، هنگامِ عبور از آن دریچه‌ی تنگ، متحمل می‌شود چنان شدید است که کودک ترجیح می‌دهد رنجِ زاده شدن را برای همیشه از یاد ببرد. و من که آمده بودم تا سرانجام خود را از شرِ‌ رنجی خلاص کنم که با ورودِ پروفت به من تحمیل شده بود حالا که باید همه‌ی حواسم را جمع می‌کردم تا وقتی اریک فرانسوا اشمیت می‌آید مبادا چشمم به بینیِ عجیبش بیفتد و فراموش کنم برای چه آمده‌ام، داشتم به روزی فکر می‌کردم که بدنِ ماتیلد تصمیم گرفته بود هرچه را به قسمتِ خاکستریِ مغزش می‌رسد فوراً پاک کند. نه آینده وهم شود، نه گذشته خاطره شود. فقط اقتدارِ لحظه بماند و بس. چه خوش و چه ناخوش. فرق نکند این سگ گابیک است یا بوبی. فرق نکند من اجاره‌ام را داده‌ام یا بارِ دوم است می‌دهم. این‌قدر میان اتفاقات دور از هم رابطه نزدیک پیدا نکنم. این‌قدر میان روابطِ نزدیک مقاصد دور کشف نکنم. فراموش کنم بندیکت دیروز هم ارّه می‌کرد. فراموش کنم حتا همین یک دقیقه پیش هم ارّه می‌کرد. فکر کنم همین حالا ارّه را برداشته. همین حالا. و لحظه‌ای دیگر باز همین حالاست.

هیچ شکنجه‌ای برای یک لحظه تحمل‌ناپذیر نیست. اگر فقط اقتدار لحظه می‌بود و بس، اگر «همین حالا» بود، اگر فقط «همین حالا» چه رازها که در دل خاک مدفون نمی‌شد. اگر فقط «همین حالا» بود و نه بعد، هیچ‌کس جلادِ دیگری نبود. اگر فقط «همین حالا» بود و نه بعد بندیکت، که حالا تمام روز یکسره ارّه می‌کشید، دیگر بندیکت نبود. حتا اگر خودش می‌گفت من بندیکتم. لحظه‌ای دیگر بندیکت نبود.

این «گذشته» است که شب می‌خزد زیرِ شمدت. پشت می‌کنی می‌بینی روبه‌روی توست. سر در بالش فرو می‌کنی می‌بینی میانِ بالشِ توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه، نور که نباشد دیگر نیست. اما «گذشته» در خموشی و ظلمت با توست. و من که نمی‌توانم نبودنِ خودم را رقم بزنم، و من که چهارمیخِ اقتدارِ سوزانِ گذشته‌ام حق ندارم برای ماتیلد دل بسوزانم. و من که ریشه‌هایم در باد می‌لرزد به این زن حق می‌دهم به یاد نیاورد که در آن روزِ مه گرفته و بارانیِ آوریلِ هزار و نهصد و چهل و سه، وقتی شوهرِ اولش را همراه عده‌ی دیگری جدا می‌کرده‌اند ببرند، شوهر برگشته باشد بگوید:‌ «ماتیلد، باد که می‌آید پنجره را ببند. من سردم خواهد شد.» و زن که صورت خیسش را با دست پوشانده، همین که سر بالا کند، ببیند تکه‌ای گوشت زنده روی برف بالا و پایین می‌پرد. بعد که حیرت‌زده به شوهرش نگاه کند ببیند افسر تپانچه را روی شقیقه‌اش نهاده است:‌ تکرار کن! و مرد دهانش را باز کند و مثل نهنگ زوزه بکشد و خون از دهانش کمانه کند و تا پیشِ پای ماتیلد فواره بزند. من حق می‌دهم. من حق می‌دهم.

| همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها ـ رضا قاسمی |

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

شانس یا پارامترهای نادیده در این مسئله

من شش ماهه به دنیا آمدم. با کمتر از یک و نیم کیلوگرم وزن. دقیق‌تر اگر بخواهم بگویم یک کیلو و چهارصد گرم بودم. و همه متفق‌القول بر این باور بودند که: «این که زنده نمی‌مونه.» هنوز که هنوز است وقتی کسی را می‌بینم که سال‌هاست ندیده‌ام، فامیل دور یا فامیل نه چندان دوری که مدت‌هاست ندیدم‌اش یا همسایه‌ای قدیمی که فقط اسمش را شنیده‌ام، همه از این برایم می‌گویند که قطعا معجزه‌ای، چیزی رخ داده که موجودی به آن کوچکی، که به اندازه‌ی یک بطری آب معدنیِ کوچک بوده، بیش از یک ماه در NICU بستری بوده، و مادرش تا مدت‌ها با قطره‌چکان بهش شیر می‌خورانده‌ و مدام بررسی می‌کرده تا ببیند هنوز نفس می‌کشد یا نه، و پدرش هر روز با ترازوی آشپزخانه وزنش می‌کرده تا پیشرفت کار را بسنجد و بعدتر روی چهارچوب در با خودکار خط می‌کشیده تا ببیند چطور قد می‌کشد، حالا اینقدر بزرگ شده و شبیه آدم‌های عادی دیگر به نظر می‌رسد. (البته فقط به نظر می‌رسد.) احتمالا تصور می‌کرده‌اند ناقص‌الخلقه‌ای چیزی از آب دربیایم. از من اگر بپرسی حاصل ماجرا، ظواهر را اگر کنار بگذاریم، خیلی هم دور از این تصورِ عموم نیست.

چند سال پیش فامیل دوری مرا دید و خطاب به مادرم گفت: «وای چقدر بزرگ شده! یادته شبیه یه بچه گربه‌ی تازه به دنیا اومده بود که هیچی نداشت ولی یه عالمه مو روی سرش داشت؟!» ظاهرا هرچه نداشتم از مو اعیان بودم. شبیه بچه گربه بودن را هم به هر حال به ‌شبیه بچه‌ی بعضی حیوانات دیگر بودن ترجیح می‌دهم. شاید باور نکنید اما زن عموم که همه‌ی نوزادان فامیل را حمام می‌برده و می‌شسته، برای حمام بردن من از پدرم رضایت‌نامه‌ی کتبی گرفته. که اگر خفه شد یا مرد یا وسط شستن نفس کشیدن از یادش رفت یا لیز خورد و رفت توی چاه فاضلاب یا هرچی، نامبرده هیچ مسئولیتی نمی‌پذیرد.

من بچه‌ی نارس با این وزن چندتایی دیده‌ام، باور کنید اصلا جالب نیست. با وزن بالاترش هم اصلا جالب نیست. کلا اصلا جالب نیست. نوزاد آدمیزاد همینطور که عادی و نه ماهه و بالای سه کیلوگرم به دنیا می‌آید به نسبت نوزاد سایر پستانداران نارس است تا چه رسد به اینکه نارس و زیر دو کیلو هم باشد و زردی هم داشته باشد. حقیقتا اصلا جالب نیست. بگذریم.

امروز که همه چیز برایم خالی از مفهوم و ارزش شده، وقتی به سماجت آن موجود یک کیلو و چهارصد گرمی برای به دنیا آمدن، و به تقلایش برای زنده ماندن فکر می‌کنم، یک چیزی که مطمئن نیستم چیست، درون وجودم به لرزه می‌افتد. نه که جوگیر شوم و جامه بدرم و بلند شوم بروم برای زندگی بجنگم. نه. یک چیزی است که... که... مطمئن نیستم چیست. بعد دچار یک حسی می‌شوم از جنس حسادت اما خیلی قوی‌تر به شورِ زندگیِ درونِ آن یک کیلو و چهارصد گرم از خودم که لابه‌لای این پنجاه کیلوگرم گم شده. ساده دلی است اگر تصور کنیم به این دلیل جنگیده که گمان می‌کرده اتفاق خوبی یا دنیای قشنگی در انتظارش است. جنگیده به خاطر اینکه اقتضای طبیعتش بوده، یا شاید از بقیه‌ی نوزادان نارسی که جان سالم به در نمی‌برند قوی‌تر یا خوش‌شانس‌تر بوده. شانس نه به معنای یک چیز خوب و مثبت، شانس به آن معنا که فیزیک‌دان‌ها بهش می‌گویند: "پارامترهای نادیده در این مسئله".

دارم مزخرف می‌بافم. بگذریم.

این داستان خوراک سخنرانی‌های انگیزشی است. اگر این متن قسمتی از یک تد تاک یا چیزی از این دست بود، گوینده از طرز عجیب و معجزه‌وار به دنیا آمدن و زنده ماندن و بزرگ شدن و یحتمل به یک جایی رسیدن‌اش می‌گفت و تهش به این نتیجه می‌رسید که ببینید من جنگیدم و ماندم و زندگی چقدر باارزش است و این‌ها.

به تقلای موجود کوچکی فکر کنید به اندازه‌ی کف یک دست، که حتا شبیه آدمیزاد هم نیست، پشت دستگاه تنفس مصنوعی، توی یک بیمارستانی، در یک گوشه‌ای از این دنیا که سگ صاحبش را نمی‌شناسد، موجود نارسی که دارد درد می‌کشد و برای رسیدن و زنده ماندن می‌جنگد. دلتان نمی‌خواهد جامه بدرید و برای زندگی بجنگید؟ اگر یک کسی آن روزها می‌رفت و در گوش نوزاد پشت دستگاه که هر آن ممکن بود نفس کشیدن را هم فراموش کند می‌گفت: آرام بخواب که ارزش ماندن ندارد، باز هم به هیچ جاش نبود و همین‌قدر تقلا می‌کرد.

حالا تو بگو شانس یا پارامترهای نادیده در این مسئله یا هر کوفت دیگری... بگذریم.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

Inside Llewyn Davis _ Ethan & Joel Coen

 

Inside Llewyn Davis

 

I'm tired. I'm so fucking tired... I thought I just needed a night's sleep but it's more than that.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

تو باور نکن

زندگی آن‌طوری که فکر می‌کردی پیش نرفت، نه؟ همه چیز خیلی زودتر از آنی که فکر می‌کردی حوصله‌سربر و خسته‌کننده شد و حالت را به هم زد، بله؟ نگفتمت پشیمان می‌شوی؟ نگفتم نکن! این قصه‌ها اینطوری که تو گمان می‌کنی کار نمی‌کند؟ نگفتمت همه‌اش یک مشت خیال باطل است که پا تویش بگذاری باختی، از بیرون هم که تماشاش کنی باز هم باختی؟ نگفتم یک نیمه شبی از خواب بیدار می‌شوی بهش نگاه می‌کنی و درمی‌یابی که بیگانه‌ای بیش نیست؟ نگفتم؟ خط به خط همین اتفاق‌ها که توی چند ماه به چشم دیدی و تجربه‌شان کردی و بعد یکی دو سال دیگر هم ملال‌آورتر برایت تکرار شد را بهت نگفته بودم؟ نگفتم شروع که بشود گرفتار یک مشت مشکل ساده‌ی مسخره و پیش پا افتاده می‌شوی که از حل کردن همان‌ها، در عین سادگی‌شان، عاجز می‌مانی؟ نگفتم چشم که به هم بزنی می‌بینی سی چهل سال گذشته و تمام‌اش را می‌توانی توی نیم ساعت برای هر غریبه‌ای تعریف کنی؟ نگفتم؟

اشکالی ندارد. انتخاب کردی که احمق باشی و مثل بقیه خودت را بیندازی وسط این کثافت و حالا ملال نوش جانت. دیگر مثل قدیم از تو برای تو نوشتن آسان نیست. به قدری که اصلا دلم می‌خواهد برای یک توی دیگری بنویسم. تو ای که اینقدر نادان نباشد. حالا لبخندهای تصنعی بزنید و خودتان را فریب بدهید و دیگران را. تهش که چی؟

اگر مثل خانه روشنان اشیا می‌توانستند حرف بزنند، حرف‌ها داشتند درباره‌ی آن نیمه شبی که کلید را توی قفل در چرخاندی و پا گذاشتی داخل سیاهی خانه‌ای که برای شناختش احتیاجی به هیچ نور و چشمی نداشتی. سانتی‌متر به سانتی‌مترش را از حفظ بودی. چراغی روشن نکردی. همانطور توی تاریکی، مرده‌ی متحرکی بودی که بی‌آنکه ردپایی به جا بگذارد از پله‌ها بالا رفتی، به اتاق خواب رفتی، توی تاریکی لباس‌هایت را درآوردی و خودت را انداختی روی تخت و لای پتو مچاله شدی. یک ساعتی به سیاهی خیره شدی و بعد آرام آرام خوابت برد.

تو بگو همه چیز مدت‌ها پیش‌تر همان‌جا تمام نشده بود. من باور نمی‌کنم. حالا خستگی‌هات را هرجا که خواستی ببر اما طرف من نیا. چون از تماشای رنجت دیگر به هیچ عنوان رنج نمی‌برم. همه‌ی این‌ها را جور دیگری هم می‌توانستم بگویم.

مرحله‌ی بعد می‌دانی چیست؟ بگذار برایت بگویم: بعدش یک یا چند سرگرمی کوچک برای خودت پیدا می‌کنی. به یک چیزی متوسل می‌شوی که از این کثافت بکشدت بیرون. نمی‌گویم سیگار یا الکل یا چیزی از این دست. هرچند آن هم بد نیست. بعد می‌روی سراغ شیطنت‌های کوچک. فکر می‌کنی چیزی ممکن است عوض بشود، اما نه. تو می‌دانی و من هم می‌دانم که چیزی عوض نمی‌شود. کاری‌ست که شده و کاریش نمی‌توانی بکنی. می‌دانی که هرچه بیشتر به هم بخورد گندش بیشتر بالا می‌آید. حالا آخر هفته‌های خاص، آدم‌های جدید، کتاب‌های تازه، غذاهای کمتر خورده شده توی رستوران‌های جدید، فیلم و سریال‌های کشدار، تنها مسکن‌های موقتی هستند که طول اثرشان من می‌دانم و تو هم می‌دانی که خیلی طولانی نیست. همه چیز برایت خیلی معمولی‌تر از معمولی است. و بدبختی دوچندان‌ات آنجاست که می‌دانی او هم همه‌ی این چیزها را به همین روشنی، و حتا روشن‌تر، می‌داند و به روی خودش نمی‌آورد. ممکن است آنقدر احمق باشی ـ البته هستی ـ که یک آدم دیگری را هم راه بدهی به این کثافت و بیشتر فرو بروی. هرچند دیگر مهم نیست. کاری‌ست که شده و کاریش نمی‌توانی بکنی.

من را یاد آدمی می‌اندازی که در تنهایی می‌رقصد و حالش خوش است اما، من باور نمی‌کنم.

 

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

چهل و هفت

پدرم هر روز اول صبح می‌رفت، آخر شب برمی‌گشت، و این وسط،‌ کار بود و کار، نه هیچ چیز دیگر. کار اسم کشوری بود که او در آن زندگی می‌کرد، و او یکی از میهن‌پرست‌ترین ساکنانش بود. ولی این معنایش آن نیست که کار برایش تفریح هم بود. او سخت کار می‌کرد چون می‌خواست تا حد ممکن پول بیشتری به دست بیاورد. کار ابزاری بود برای رسیدن به یک هدف:‌ پول. اما این هدف هم نمی‌توانست به او لذت بدهد. همان‌طور که مارکس جوان نوشته:‌ «اگر پول من را ملزم می‌کند به پیوند برقرار کردن با "زندگی آدمی"، پیوند برقرار کردن جامعه با من، پیوند برقرار کردن من و طبیعت و انسان، آیا پول پیونددهنده‌ی همه‌ی پیوندها نیست؟ آیا نمی‌تواند همه‌ی اتصال‌ها را به هم بزند و پیوند دهد؟ پس آیا پول، عامل جهانی جدایی نیست؟»

او تمام عمرش رؤیای میلیونر شدن داشت. آرزویش این بود که ثروتمندترین مرد جهان شود. آن چیزی که می‌خواست بیش از خود پول، چیزی بود که پول نماینده‌اش بود: نه فقط موفقیت در چشم همه‌ی دنیا، بلکه راهی برای از دسترس خارج کردن خودش. پول داشتن معنایی بیشتر از داشتن قدرت خرید دارد: یعنی آن‌که دنیا لزوماً هرگز نمی‌تواند تأثیری روی‌تان داشته باشد. پس پول یعنی حفاظت، نه لذت. برای اویی که در کودکی‌اش پولی نداشت و درنتیجه در برابر هوا و هوس‌های دنیا آسیب‌پذیر بود،‌ مفهوم رفاه برابر بود با تصور فرار:‌ از صدمه، از رنج، از قربانی بودن. آنچه او می‌خواست بخرد نه خوشبختی، بلکه صرفاً نبودِ بدبختی بود. پول دوای همه‌ی دردها بود، عینیت‌بخشِ عمیق‌ترین و توصیف‌ناپذیرترین امیال او به عنوان یک انسان بود. او می‌خواست بداند که آن را دارد. پس پول اکسیر نبود، پادزهر بود: شیشه‌ی کوچک دارویی بود که وقتی می‌خواهید به جنگ بروید توی جیب‌تان می‌گذارید، فقط محض امکان گزیده شدن‌تان به نیشِ ماری سمی.

گاهی اکراهش از پول خرج کردن آن‌قدر شدید می‌شد که تقریباً شکل مریضی به خودش می‌گرفت. هیچ وقت کار به جایی نکشید که احتیاجات خودش را هم انکار کند (چون احتیاجات او حداقل بود)، ولی به طرزی نامحسوس هربار که مجبور بود چیزی بخرد، ارزان‌ترین راه‌حل را ترجیح می‌داد. برای همین هم چانه زدن شیوه‌ی زندگی‌اش بود.

در این نگرش نوعی بدویت ادراکی نهفته بود. تمام تمایزات حذف می‌شد و همه چیز به کم‌ترین وجه مشترک تقلیل می‌یافت. گوشت، گوشت بود؛ کفش، کفش بود؛ قلم، قلم بود. مهم نبود که می‌شد بین گوشت سردست و راسته انتخاب کرد، که خودکارهای سی و نه سنتی یک‌بار مصرف بودند و خودنویس‌های پنجاه دلاری بیست سال دوام داشتند. جنس‌های درجه یک تقریباً منفور بودند:‌ خریدشان ولخرجی محسوب می‌شد و این به لحاظ اخلاقی اشتباه بود. در سطحی عام‌تر، این قضیه تبدیل می‌شد به حالتی دائمی از محرومیت حسی: او با بیش از حد بستن چشمانش، تماس نزدیک با شکل‌ها و بافت‌های دنیا را رد می‌کرد، و خودش را از امکان تجربه کردن لذت زیباشناختی محروم می‌ساخت. دنیایی که او می‌دید، جایی تجربی بود. هرچیزی در آن ارزش و قیمتی داشت، و مهم این بود که چیزهایی که لازم است با قیمتی به دست آورد که تا حد امکان به ارزش‌شان نزدیک باشد. هرچیزی تنها به لحاظ کارکردش درک می‌شد و از روی قیمتش قضاوت می‌شد، و هیچ چیزی به خودی خود و به خاطر ویژگی‌های خاصش برای او اهمیت نداشت. تصورم این است که به این ترتیب، دنیا باید جای کسل‌کننده‌ای برای او بوده باشد؛ یک‌نواخت، بی‌رنگ، بدون عمق. اگر دنیا را تنها به لحاظ پول نگاه کنی، دست آخر اصلا دنیا را نمی‌بینی.

| اختراع انزوا / پرتره‌ی مردی نامرئی _ پل استر، ترجمه‌ی بابک تبرایی |

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

کشتی شکستگی فردی

زندگی درون نهنگ، شرحی بر "یونس" و اینکه امتناع از حرف زدن چه معنایی دارد؟ ... سپس کشتی شکستگی. کروزو در جزیره‌اش. «شاید اگر آن پسر در خانه‌اش بماند خوشبخت باشد، اما اگر به خارج برود، بدبخت‌ترین مفلوکی خواهد شد که تا به حال به دنیا آمده.» خودآگاهی انفرادی یا به بیان جرج آپن: «کشتی شکستگی فردی».

چشم‌اندازی از امواج دورتادور، آب به بی‌پایانی هوا، و گرمای جنگل در پشت. «من از نوع بشر جدا افتاده‌ام، یکه و تنها، از جامعه‌ی انسانی تبعید شده‌ام.»

کشتی‌شکستگی فردی، خودآگاهی انفرادی، یا آنطور که شاعری در پیری و غربت نوشت: «من اُستادم که نفهمند چه چیز مرا خُرد کرده است.» همه‌ی این‌ها و هیچ کدام. بیشتر شاید ترس از آن است که اگر از خودت خارج شوی بدبخت‌ترین مفلوکی شوی که تا به حال به دنیا آمده. بیشتر از آن اما قصه‌ی عادت است. همین عادت که به قول یکی از شخصیت‌های بکت "میراننده‌ی بزرگی‌ست".

چیزهای دیگری هم هست. مثلا اینکه تا کجا حاضری از خودت دور شوی؟‌ یا برای چه کسی می‌توانی خودت را توضیح دهی؟ دیگری فرو ریختنِ قسمتی از این دیوارهاست و اینکه دست کسی را بگیری و از رخنه‌اش وارد دنیای خودت کنی. و ترس از عریان شدگی. یا مثلا اینکه یک چیزی بخواهی. اینکه بدانی اصلا چه می‌خواهی؟ که نترسی. که دست کم یک چیزی پیدا کنی که بهش مطمئن باشی. اینکه اجازه بدهی کسی ذره‌بین شود جلوی ضعف‌هات و فرار نکنی. که فرار نکنی. که اصلا چرا فرار کنی؟ از چی فرار می‌کنی؟

که همه‌ی این‌ها را بپذیری و از توی مغز ساکت نشوی.

به نظرش آمد که قدم‌هایش با نبردن او به هیچ‌جا، در واقع او را به هیچ‌جا نمی‌بردند مگر به درون خودش. او داشت درون خودش پرسه می‌زد، و گم می‌شد.

که گم نشوی. وقتی به قطعیت می‌رسی که بزرگ‌ترین ترس‌ات که حتا از مرگ هم برایت ترسناک‌تر است چیست و گم نشوی.

انتظار نداشته باش برایت از بزرگ‌ترین ترسم بنویسم.

بلند می‌شوم. سه متریِ طول اتاقم را سه چهار بار می‌روم و برمی‌گردم، می‌نشینم. باز بلند می‌شوم. یک لیوان آب می‌خورم. جمله‌ها را توی سرم مرور می‌کنم. دوباره و دوباره مرور می‌کنم. به فروریختن دیوارها فکر می‌کنم. سه متریِ اتاقم را باز می‌روم و برمی‌گردم. به کشتیِ شکسته فکر می‌کنم. کلمه‌ها را برعکس همیشه به زحمت پشت هم قطار می‌کنم. جان می‌کنم تا جمله بسازم. گم شده‌ام.

گم شده‌ام.

ناگهان خودش را در حال گریستن دید. نه هق‌هق، آنچنان که در واکنش به یک درد عمیق درونی ممکن است رخ دهد، که گریه‌ای بی‌صدا، اشک‌هایی که به گونه‌هایش روان می‌شدند، انگار که صرفا در پاسخی به دنیا.

یک جایی از آلیس در سرزمین عجایب گربه‌ی چشایر به آلیس یک چیزی می‌گوید تقریبا شبیه اینکه: «اگه نمی‌دونی به کجا می‌خوای برسی پس واقعا اهمیتی نداره به کدوم سمت بری، هیچ وقت گم نمی‌شی.» این جمله خیلی وقت است که ناخودآگاه فلسفه‌ی زندگی‌ام شده. اینکه نمی‌دانم به کجا می‌خواهم برسم بد است، ولی اینکه می‌دانم تهش گم نخواهم شد خوب است. اینکه نمی‌دانم چرا بعضی کارها را انجام می‌دهم بد است، ولی اینکه می‌دانم سر آخر اشتباهی هم درکار نخواهد بود خوب است.

معمول‌ترین توصیف او از من این بود که من "سرم توی ابرهاست"، و یا اینکه "پاهایم روی زمین نیست." در هر دو حال، من خیلی به نظرش قابل توجه نمی‌آمدم، انگار که یک جور بخار بودم یا شخصی که تماما به این دنیا تعلق ندارد.

 

* متن‌های خاکستری همه از کتاب "اختراع انزوا" نوشته‌ی "پل استر"‌ ترجمه‌ی "بابک تبرایی" که یافتنش و خواندنش در این روزها که زندگی، به قول نجف دریابندری، مانند آب رودخانه‌ایست که هرز برود، برایم چنان لذت‌بخش بود که یافتن گنجی لابه‌لای دیوار‌های فروریخته‌ی خانه‌ای متروک و قدیمی.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

من یه جور، تو یه جور

آن لحظه از زندگی‌ام را خوب به یاد دارم چون کاملا مثل بقیه‌ی لحظات زندگی‌ام بود.

| زندگی در پیش رو _ رومن گاری |

 

وسط بگومگوها مادرم رو کرد به ما و گفت: «به خدا این باباتون یه رگ دیوونگی داره.»

پرسیدم: «کی نداره؟ تو خودت نداری؟»

مادرم سکوت کرد.

از برادرزاده‌ی سه ساله‌ام که کنارم نشسته بود و داشت با میوه‌های توی میوه‌دان بازی می‌کرد پرسیدم: «شهریار! تو هم رگ دیوونگی داری عزیزم؟» گفت: «نه! ندارم.»

سرم را برگرداندم و از برادرم پرسیدم: «علی تو رگ دیوونگی نداری؟» خندید و گفت: «چرا.. معلومه که دارم.»

گفتم: «منم دارم. یه دونه خوبشم دارم.»

پدرم گفت: «راست می‌گه. هرکی یه جور دیوونه‌ست. من یه جور، تو یه جور، علی یه جور.»

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

تقدیر گریزناپذیر ما

گفتم: «تو ایرادت اینه که یا خیلی پایینی یا خیلی بالا. حد وسط نداری. تکلیفت با خودت، با مودت، با احساساتت روشن نیست.» گفت: «تو هم ایرادت اینه که همیشه پایینی. وقتایی هم که بالایی داری ادای بالا بودن درمیاری.» بعد سکوت شد. من همینم. سرگشته‌ای دائم میان سکوت و کلمات که اغلب سکوت را انتخاب می‌کند. این اخلاقم اعصاب اطرافیانم را خورد می‌کند. اینکه دقیقا وقتی باید یک چیزی بگویم سکوت می‌کنم. بعد سرم را انداختم پایین. کمی خودم را توی صندلی جابجا کردم. طبق عادت شقیقه‌ام را خاراندم و دست کشیدم توی ابروهام. بعد رفتم سراغ کندن پوست خشکیده‌ی لب‌هام که مچ دستم را گرفت و بلند گفت: «اه‌! نکن دوباره خون میاد.»

بعد یاد تو افتادم.

بعد یاد د. افتادم که یک بار موقع رد شدن از خیابان مچ دستم را توی دستش گرفت و از عمد یک جوری فشار داد که جای انگشت‌هاش روی مچ دستم و به گمانم رد دستبند من روی دست خودش ماند. بعد از خودم عصبانی شدم که چرا قد بلندش را بهانه کردم و با مشت نکوبیدم وسط گردنش. برایت گفتم چند هفته پیش پیام داد که عذرخواهی کند؟ عذرخواهی که نه. گفت: «من یک عذرخواهی به تو بدهکارم.» پرسیدم: «برای چی؟» باورت می‌شود؟ مثل احمق‌ها پرسیدم برای چی؟! گفت: «زنگ بزنم صحبت کنیم؟‌» گفتم: «نه! همینجا بگو.» و دیگر هیچی نگفت و هنوز نگفته. من یک عذرخواهی بدهکارم که عذرخواهی نمی‌شود. می‌شود؟

حالم از او، از همه‌ی آن‌هایی که گمان می‌کنند با پولشان می‌توانند هرچیزی که خواستند بخرند، اصلا تو بگو از نظام سرمایه‌داری، از اختلاف طبقاتی، و همه‌ی این کوفت‌ها به هم می‌خورد. چند روز پیش بعد از اینکه مریض کارگری را ویزیت کردم که می‌نالید از اینکه چند وقت است غذای درستی نخورده از اتاقم رفتم بیرون و دیدم ش. دارد برای م. پز عروسی‌ای را می‌دهد که می‌خواهد برای دخترش توی هتل اسپیناس پالاس بگیرد. باورت می‌شود؟ همه‌اش با کمتر از یک دقیقه فاصله. یکی این ته نمودار، دیگری آن سر نمودار. و من که آن وسط مانده بودم، میان کاخ هشت هزار متری این یکی و زیرزمین اجاره‌ای آن یکی و حالم داشت از دنیا و قواعدش و اصلا همه چیزش به هم می‌خورد. مثل وقتی که د. داشت از رویاهاش حرف می‌زد و من داشتم جلوی خودم را می‌گرفتم که توی ظرف غذاش بالا نیاورم.

بعد به لوزرهای تمام رمان‌هایی که خوانده بودم فکر کردم. یک آدم حسابی یک زمانی می‌گفت ادبیات واقعی مال لوزرهاست. بعد آن عکس معروف کودک آفریقایی رو به مرگ جلوی چشمم آمد که کرکسی در دو قدمی‌اش نشسته بود به انتظار تا جان بدهد. به عکاسش کوین کارتر فکر کردم که چند وقت بعد خودش را کشت. بعد به الف. فکر کردم که خودش را کشت. بعد به آدم‌های دیگری که می‌شناختمشان.

نگاهش کردم. شبیه آدم‌هایی که دنبال کلمه می‌گردند تا پشت هم قطار کنند و در جواب حرف دندان‌شکن قبلی به طرفشان بگویند نگاهش کردم. حرفم نیامد. همه‌ی زورم را جمع کردم و گفتم: «ادا درنمیارم که. خوبم حتما.» گفت:‌ «نیستی.» گفتم: «هستم.» گفت: «نیستی.» گفتم: «هستم.» گفت: «نیستی.»

 

ف. بنفشه
جمعه, ۸ بهمن ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

و آفتاب روزی بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید

امروز صبح که از خواب بیدار شدم هوا رنگ و بوی فروردین داشت. نمی‌دانم آن چه چیزی است که کیفیت روزها را تغییر می‌دهد؟‌ تقصیر بوهاست؟ یا رنگ و نور؟ یا تقصیر پرنده‌هاست که پشت پنجره‌ی اتاق آواز می‌خوانند؟ یا تنها توهم آدمی است که یک روزی در اول دی ماه در حالی که از سرما لای پتو مچاله شده چشم باز می‌کند و خیال می‌کند اول فروردین است؟ هرچه که هست من امروز از خواب که بیدار شدم برای اولین بار بعد از ماه‌ها گمان کردم زندگی زیباست و به جای «چرا من در زیر خاک بوده باشم، و تو مرده باشی؟»، لبخند زدم. چون وسط زمستان، در مثبت دو درجه، بوی بهار می‌آید.

 

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۰
۳ دیدگاه

چهل و شش

حین این‌که دسته‌ی کوچکِ زن‌ها و مردها دارند می‌خوانند، نردبان را گرفته‌اند تا کل محمود ازش برود بالا. نمی‌دانم چرا دارد می‌رود؟ سنش و استخوان‌های خشک و لاغرش نمی‌خورد به این کار. پله‌ای را بیست ثانیه مکث می‌کند، نفس می‌گیرد، بعد می‌رود بعدی‌‌اش. متوجهِ آسمان که دارد بازتر می‌شود می‌شوم. کل محمود که می‌رسد بالا، نفس نفس‌هاش را که می‌زند، حالش که جا می‌آید، مشداحمدِ صاحب‌خانه از توی حیاط اشاره می‌کند بهش، عین داورهای والیبال دستش را ضربدری می‌کند و چیزی بهش می‌گوید. زیرِ صدای زن‌ها نمی‌شنوم. به نظرم آش جا افتاده. باید درش را بگذارند و چهل دقیقه هم در بسته روی شعله‌ی نیم‌کِش بماند.

کل محمود دست می‌برد کنار بناگوش‌اش. می‌گردد رویش را می‌کند به کربلا و داد می‌زند: «الله اکبر، الله اکبر» که زن‌ها نمی‌دانم یکهو چه‌شان می‌شود؟ صف و دایره و نظام و خواندنشان می‌پکد و صدایشان می‌پرد توی هوا. جیغ جیغ! لیک لیک! ضجه! خیلی بی‌مقدمه شده و نمی‌دانم چرا؟ وقتی کل محمود بگوید: «اشهد ان لا اله الا الله» می‌فهمم الله اکبرها مال اذان بوده. می‌ایستم. نگاهشان می‌کنم. حالا هر زنی یک گوشه‌ای برای خودش خزیده و کاری به کار باقی ندارد و گریه می‌کند. زن غلامِ نی زن که صداش صدای مردهاست داد می‌زند: «نخون کل محمود!» کل محمود می‌خواند مگر؟ کل محمود دارد اذان می‌گوید زن غلامِ نی زن، در هم چرا می‌گویی؟! که صغری پشتش ضجه می‌زند‌: «ارواح خاک ممرضا قطعش کن کل محمود.»

صغری که زن کل محمود باشد، اسم ممرضا را که می‌آورد، بغض می‌آید در ادامه‌ی اذانِ کل محمود. حالا قضیه را با ریزترین جزئیات‌اش گرفته‌ام. حالیم است که محرم همین الان داخلِ روز دهم اش شد. همین الان. آخرین چکه‌های شب که مانده بود رفت و هرچه زن‌ها و پیرمردهای محله‌ی شکری چرخیدند و زدند به سر و سینه‌شان و التماسِ صبح کردند که یک دم مدمد، گوش نداد. کل محمود با بغض چهار بار یاد خدا آورد که تو خیلی بزرگی، و به نظرم یادش آورد که متناسب با بزرگی‌ات رفتار نمی‌کنی، حضرتِ حق!

من مثل چوبِ توی دستم بی‌حرکت‌ام. صد بار شعر صبحدم را شنیده‌ام. هزار بار از بچگی تا این ساعت اسمش را آورده‌اند. ولی نمی‌دانستم کِی؟ کجا؟ توی چه ثانیه و لحظه‌ای از گردش زمین و عوالم دیگر به چه قصدی می‌خوانندش؟ یک‌باره و به قطع و یقین و به جان و نفس ایستاده‌ام دمِ ثانیه‌های اول صبحِ عاشورایی که تمام ماجرا قرار است تویش اتفاق بیفتد. این همان خورشیدی است که ای کاش برنمی‌آمد. فکر می‌کنم ممکن بود التماس‌ها کارگر بیفتد، برنیاید، و دم دمای ظهر، روی خاک، توی بیابان، خون ریخته نشود. خون‌ها، اندام‌ها، رگ‌ها، جوی‌ها.

کی دیده‌ام کسی لای «حی علی خیر العمل» هق هق بزند؟ کی کسی با اذان روضه گفته است؟ اذانِ صبحِ چه روزی خودش خالی خالی روضه است؟

تنم دارد می‌لرزد. من گریه و این کارها برای حسین علی بن ابی طالب گاهی نکرده‌ام...

| استرالیا _ احسان عبدی‌پور |

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

همه‌ی من

نیمه شبی بعد از یک روز سخت، خسته و خراب کلید می‌اندازم و می‌آیم توی خانه. از تاریکی می‌گذرم، از پله‌ها بالا می‌روم، پیچ و خمی را طی می‌کنم. چراغی اتوماتیک جلوی راهم روشن می‌شود. یک بچه منتظرم است. دو ساله. کمتر شاید اما نه بیشتر. با دیدنش قند توی دلم آب می‌شود و با دیدنِ من قند توی دل او. دختر است. و آرام. درست مثل بچگی‌های خودم. این دختر، دخترِ من است. دخترِ خودِ خودم. از بوش می‌فهمم. از طوری که بی‌قراری می‌کند و دست و پا می‌زند که بغلش کنم می‌فهمم. بلندش می‌کنم. صورتش را نزدیک صورتم قرار می‌دهم. به چهره‌ی شیرین و کوچکش نگاه می‌کنم و گرم و آرام زمزمه می‌کنم: سلام مامان!

بعد پدر و مادرم را می‌بینم که توی همان اتاق خوابیده‌اند و بیدار نمی‌شوند. بچه را بغل می‌کنم و از اتاق و از خانه می‌زنم بیرون. و بعد طبقه‌ی بالا، طبقه‌ی بالای خانه‌ی پدری، خانه‌ی من است. خانه‌ی گرم و آرام و به نظر خالی اما بی‌اضافاتِ من و این بچه. یک آباژور بلند با نورِ محوِ آفتابی همه‌ی فضا را کمی روشن کرده. نور دقیقا به همان اندازه ایست که باید باشد، و نه بیشتر. همه چیز توی این رؤیا دقیقا همان قدری است که باید باشد، و نه بیشتر. هیچ اضافه‌ای در کار نیست.

بچه همانطوری که یک روزی توی شکمم بود حالا به بغلم چسبیده و جدا نمی‌شود. وزنش اذیتم نمی‌کند. وزنش را حتا احساس نمی‌کنم. دست‌های کوچکش را دور گردنم حلقه کرده و لمس سرش روی سینه‌ام دلنشین است. می‌نشینم روی کاناپه و کفش‌هایم را از پاهام جدا می‌کنم. تکیه می‌دهم به پشتی کاناپه و آهی از سر آسودگی می‌کشم. دخترکم را نوازش می‌کنم. دخترک در آغوشم به خواب می‌رود.

مردی در کار نیست. این بچه پدر ندارد. این بچه مخلوطی از من و یکی دیگر نیست. مخلوطی از من و تو هم نیست. این بچه فقط من است. همه‌ی من.

 

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۴ دی ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

همخانه‌ی ملال

راوی رمانی که در حال خواندنش هستم داشت از تعداد دندان‌های پر کرده‌ی توی دهانش می‌گفت و بعد من ایستادم جلوی آینه و دندان‌های پر کرده‌ام را شمردم. هفت‌تا. یکی هم عصب‌کشی. آخری همین دو سه هفته پیش. دندانپزشک عصب دندانم را که بیرون کشید نشانم داد و گفت ببین چقدر متورمه واقعا درد نداشتی؟ با همان دهان نیمه باز و انگشت دندانپزشکم که توی دهانم بود خیلی نامفهوم گفتم نه اصلا. گفت از دندون خرابی که درد نداره بیشتر باید ترسید. بعد خودم را توی آینه نگاه کردم. هرچقدر که طولانی‌تر این کار را انجام دهید بیشتر برای خودتان غریبه می‌شوید. توی آن لحظه هیچ کاری مهم‌تر از شمردن دندان‌های پر کرده‌ی توی دهانم نداشتم اما بعد ناگهان مسئولیت شناختن خودم افتاده بود گردنم و اصلا حوصله‌اش را نداشتم. سرم را تکان دادم، از آن حالت ناآشنا بیرون آمدم، دوباره تبدیل شدم به خودم و از جلوی آینه، از خودم فرار کردم.

کار مهم بعدیم کنسل کردن قرار صبحانه‌ی فردا صبح بود. س. دو بار زنگ زده بود و جوابش را نداده بودم. فکر کردم که چه دروغی سر هم کنم اما بعد گوشی را برداشتم و خیلی صادقانه برایش نوشتم حوصله ندارم. پرسید چرا تماسش را جواب ندادم؟ گفتم ببخشید حوصله‌ی حرف زدن نداشتم. از کلاس فردا پرسید، گفتم حوصله‌ی آن را هم ندارم. بعد کمی غر زد که از یک هفته‌ی پیش با هم قرار گذاشتیم و من توی دلم گفتم هفته‌ی پیش حالم خوب بود الان حالم دیگه خوب نیست. اگر مثلا شش ماه پیش بود یک دروغی سر هم می‌کردم و می‌گفتم. مثلا می‌گفتم کاری برایم پیش آمده و حتا ممکن بود دقیقا بگویم چه کاری یا مریض شده‌ام یا هرچی ولی الان دیگر حوصله‌ی دروغ سر هم کردن ندارم. گفت این کلاسارو نمیای تهش بهت پروانه مطب نمی‌دن. گفتم قبر پدر پروانه مطب.

همانطور که قبر پدر کافه‌ها و قبر پدر صبحانه. گیریم رفتیم نشستیم یک جایی پشت یک میزی که کرور کرور خرج دک و پز مسخره‌ش کرده‌اند ولی چارتا صندلی راحت داخلش نگذاشته‌اند، روی صندلی‌های ناراحت نشستیم، چای یا آبمیوه یا وافل و پنکیک خوردیم با نوتلا و جفنگ گفتیم، بعد س. چندتا عکس در زوایای مختلف از خودش گرفت و لبخند مسخره‌ی من را هم توی چندتاییش جا داد. که چی؟‌ درواقع هیچ گهی نمی‌خوریم. یا همان گهی را می‌خوریم که همه می‌خورند. تازگی‌ها با م. یک کافه نزدیک خانه‌ی ما پیدا کرده‌ایم که گاهی اوقات بعد از کار می‌رویم آنجا، و آنجا هم البته همان گهی را می‌خوریم که همه می‌خورند. یک حیاط پشتی دارد که سقفش را یک پارچه‌ی ضخیم کشیده‌اند، پر از گل و گیاه است و صندلی‌هاش نرم و راحت‌اند. خوبیش این است که آن ساعتی که ما می‌رویم آنجا جز خودمان کسی توی کافه نیست. جای نسبتا آرامی است و موزیکش اذیتم نمی‌کند. اسپرسوش به درد نمی‌خورد و باریستاش برای طرح زدن روی لاته‌ها اصلا به خودش زحمت نمی‌دهد. اما بالاخره کافه است. خلاصه هر از گاهی می‌رویم آنجا و همین که کافه شروع می‌کند به شلوغ شدن می‌زنیم بیرون.

چند سال پیش در سایت ترجمان مطلبی خواندم با عنوان، به گمانم، کافه‌های سکوت که از کافه‌هایی در توکیو حرف می‌زد که مشتری‌هاش تنها و در سکوت می‌نشینند و حتا برای پرسیدن یک سوال یا دادن سفارش هم کلمه‌ای حرف نمی‌زنند و با نوشتن در نوت‌پدها با هم ارتباط برقرار می‌کنند. حقیقتا که توکیو مدینه‌ی فاضله است. البته ژاپن کم از هند و چین نباشد یک جورهایی سرزمین عجایب هم هست. همین چند روز پیش نمی‌دانم کجا خواندم که توی ژاپن یک جاهایی وجود دارد که می‌توانی بروی آنجا و یک یا چند نفر آدم به عنوان خانواده کرایه کنی. خانواده‌ی کرایه‌ای هم پدیده‌ی جالبی است. مثلا تصور کنید بروید یک جایی یک شوهرخاله کرایه کنید و باهاش بروید بنشینید توی یکی از این کافه‌های سکوت ولی طرف نتواند، چنان شوهرخاله‌ها، برایتان مزه بپراند. لذت‌بخش نیست. کاش من طنازی نکنم. بگذریم. به هر حال من اگر قرار بود یک کافه بزنم خوب بلد بودم چکار کنم. اول از همه با کافه نزدن شروع می‌کردم.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۰ دی ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

بزرگسالی یا فی‌الواقع میان‌سالی

مکالمه این‌طور آغاز شد: دلم برات تنگ شده.

و این‌طور ادامه یافت: منم همین‌طور.

و تمام. وقت بیشتر برای حرف‌های بیشتر نبود.

 

به قول آقای نویسنده‌ی وبلاگ سرندیپ، داستان خیلی کوتاه شماره‌ی فلان.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۸ دی ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

آن روی نامتداول آدم‌هایی شبیه من

من یک اخلاق بد دارم. یعنی اخلاق بد زیاد دارم اما بدترینشان این است که توی اعتراض کردن به کلی گند زده‌ام. به عبارت بهتر عنِ نایس بودگی و اعتراض نکردن و تا آنجا که بشود با هرچه که هست کنار آمدن را درآورده‌ام.

م. دوست دندانپزشکم، برایم تعریف می‌کرد که یک کارمندی توی شبکه بهداشت به خاطر اینکه مریض کم می‌بیند و آمارش به نسبت پایین است خیلی بد باهاش برخورد کرده و یک جوری رفتار کرده انگار آن درمانگاهی که م. تویش کار می‌کند پر از مریض با مشکل دندانپزشکی است و او از عمد یک کاری می‌کند مریض‌ها بروند یک جای دیگر. گفت طرف را شستم و انداختم روی بند. راست می‌گوید. م. از آن‌هاست که وقتی صدایش را بالا می‌برد دیوارها روی سرتان خراب می‌شود. گفتم برای من تا به حال چنین مشکلی پیش نیامده اما من اگر بودم نمی‌دانم چه واکنشی نشان می‌دادم. احتمالا اینطور نبود که سکوت کنم اما واکنش آرام‌تری نشان می‌دادم. م. گفت من یکبار هم ندیده‌ام تو عصبانی شوی. این را هم راست می‌گوید. من حتا با آدم‌های خیلی لج در آر و اعصاب خورد کن و کسانی که خودشان دنبال راه انداختن دعوا هستند هم کنار می‌آیم. عصبانی کردنِ من کار سختی است. اینکه عصبانی‌ام کنید و قضیه به دعوا بکشد سخت‌تر. اینکه مرا به فریاد کشیدن و بالا بردن صدام مجبور کنید تقریبا غیرممکن است. من توی رانندگی هم برای احمقی که آیین‌نامه به فلانش است حتا بوق نمی‌زنم. تعداد دفعاتی که بوق ماشینم به صدا درآمده کمتر از تعداد انگشتان یک دست است که آن هم بیشترش یحتمل برای سلام احوال‌پرسی بوده نه به عنوان دشنام به کسی که باید گواهی‌نامه‌اش باطل شود.

تازگی‌ها این رفتار را توی چانه زدن هم از خودم دیده‌ام. آخرین باری که مانتو خریدم سر آخر پای صندوق عوضِ چانه زدن از فروشنده عذر خواستم که اگر موقع پوشیدن مانتوها اذیتش کرده‌ام مرا ببخشد. خودم باورم نمی‌شود چرا بعضی کارها را می‌کنم.

دلیل عصبانی نشدنم این است که نود درصد مواقع اتفاقی که در حال وقوع است برایم هیچ اهمیتی ندارد. باقی مواقع هم احتمالا دلیلش این است که کشش بحث کردن ندارم.

آدم‌های شبیه من دلیل اعتراض نکردنشان را می‌اندازند گردن زودگذری و بی‌ارزشی و بی‌وفایی دنیا و خودشان را قانع می‌کنند. اما دلیلش فقط یک چیز است: ما نمی‌توانیم. و همین.

اما به گمانم همه‌ی آدم‌های شبیه به من خاطره‌ای توی ذهنشان هست که به عنوان مثالی از منتهای خشمگین شدن توی دلشان وول می‌خورد و مثلا وقتی کارمند فلان اداره به خاطر یک چیز مسخره نیم ساعت علافشان کرده و کارشان را راه نمی‌اندازد بهش فکر می‌کنند و توی دلشان به کارمند مذکور پوزخند می‌زنند که: من می‌تونم مثل فلان کس دهنتو صاف کنم اما نمی‌کنم. ارزششو نداری.

اولین و آخرین باری که در حد جمع شدن آدم‌ها با یک کسی توی خیابان دعوا کردم را هیچ وقت از یادم نمی‌برم. سال اول دانشگاه بودم و آنموقع‌ها برای رفتن و برگشتن از دانشگاه به خانه از اتوبوس‌های شهری استفاده می‌کردم. من به اندازه‌ی سهمیه‌ی سه چهار نفر توی زندگیم با اتوبوس طی طریق کرده‌ام. در ایستگاهی نزدیک دانشگاه سوار اتوبوس می‌شدم و هفت هشت ایستگاه آنسوتر در پایانه‌ی اتوبوس‌های خط واحد پیاده‌ می‌شدم. یادم نیست چه وقتی از سال بود اما یادم هست ساعت دو یا سه‌ی بعد از ظهر بود، یادم هست خسته و گرسنه بودم، یادم هست بیست دقیقه یا بیشتر توی آفتاب منتظر آن اتوبوس لعنتی ایستاده بودم. و دقیقا یادم هست وقتی رسید من را توی ایستگاه دید، به چشم‌هاش نگاه کردم و او هم به من نگاه کرد، بعد کمی سرعتش را کم کرد و دوباره گاز داد و مرا نادیده گرفت و رفت. خون خونم را می‌خورد. در حدی عصبانی بودم که می‌توانستم به یک چیزی مشت و لگد بزنم. اتوبوس بعدی که رسید، پیاده که شدم دیدم اتوبوس مذکور دارد از پایانه خارج می‌شود. دویدم که بهش برسم. فی‌الواقع دویدم برای دعوا. برای اینکه... جدا! راننده گمان کرد مسافرم، ایستاد، و من شروع کردم به داد و فریاد که منو توی ایستگاه دیدی و وانسادی و رفتی؟ پدرتو درمیارم! و با صدایی لرزان در دفاع از چهل دقیقه وقتِ عزیزِ تلف شده‌ام ناسزا  گفتم. اینکه بیرون و درون آرامی دارم دلیل نمی‌شود فحش بلد نباشم. اتفاقا به دلیل نیمچه ادبیاتی که سرم می‌شود از قضا دشنام‌هایی می‌دانم که طرف نمی‌فهمد این چیزی که شنید فحش بود یا چی. من البته آنقدر عصبانی بودم و داد و بیداد می‌کردم که واقعا خاطرم نیست راننده اتوبوس چی گفت. راستش را بخواهید اصلا نشنیدم. در آن لحظه تمام ترحمی که به همه‌ی موجودات زنده‌ی جهان داشتم از یادم رفته بود و دلم می‌خواست راننده‌ی اتوبوس را بکشم. باور کنید اگر زن بود کتکش می‌زدم. تا جان داشتم فریاد زدم و بعد راهم را کشیدم و رفتم. ربع ساعت مسیر مانده به خانه‌ام را مثل یک سامورایی از جنگ برگشته، لت و پار پیاده گز کردم. درِ خانه‌ام را که باز کردم همان‌جا پشت در، درحالی که دست‌هام هنوز داشتند می‌لرزیدند نشستم به گریه کردن.

هنوز که هنوز است نمی‌دانم آن روز که دقیقا خاطرم نیست چه روزی بود آن همه خشم و نفرت از کجا آمد؟ فکر می‌کنم یک جایی توی نوزده بیست سالگی وسط خیابان همه‌ی سهمیه‌ی خشمی را که برای تمام عمر داشتم مصرف کرده‌ام و دیگر هیچ چیز آنطور که باید خشمگینم نخواهد کرد.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۷ دی ۱۴۰۰
۰ دیدگاه