همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

آخرین روز اکسترنی

امروز اولین روز بیست و پنج سالگی و آخرین روز اکسترنی من بود. البته این آخرین روز با سایر روزها چندان تفاوتی نداشت. درواقع هیچ تفاوتی نداشت. آدم همیشه فکر می‌کند آخرین‌ها باید یک فرقی داشته باشند اما ندارند. زندگی همچنان همان ساده و معمولی همیشگی است. دوست داشتم می‌شد این روز را جشن بگیرم. موزیک بگذارم، برقصم، بهترین غذاها را برای خودم درست کنم، یا شاید دست خودم را بگیرم ببرم بیرون و این آخرین روز را با خودم جشن بگیرم. اما افسوس که سرماخورده، با سرگیجه و بدنی لرزان از ضعف و خستگی و پریود در حالی که گمان می‌کنم تقریبا هیچ خونی نمانده که در رگ هایم جریان پیدا کند افتاده‌ام گوشه‌ی تخت و درازکش این‌ها را می‌نویسم. اصلا نمی‌دانم چرا این چیزها را می‌خواهم منتشر کنم اما دیگر واقعا هیچ فرقی ندارد. مثل آخرین‌ها که معمولا هیچ فرقی ندارند.
شاید این جشنِ ویژه‌ی روز آخر را به روزی دیگر موکول کنم.
الان اما خسته‌ام و مغزم هیچ کار نمی‌کند و انگشتانم توان تایپ کردن ندارند و....
مطالب احتمالی آینده: بگذارید اکسترن بمانم.

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۷

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی