همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

رسم روزگار این است

برایم پیامی فرستاد که: «فلانی حالش خوبه؟ رو به راهه؟»
به احترام همه‌ی عشقی که در گذشته از نزدیک شاهدش بودم، به احترام همه‌ی محبت‌ها، مهربانی‌ها، خاطره‌ها، زندگی‌ها، به احترام احساسی که خودم از دل و جان درکش می‌کنم، به احترام همه‌ی نگرانی و شرم و محبتی که توی سؤالش بود، به احترام همه‌ی این‌ها دلم نیامد بگویم فلانی، عشق سابقت، همان که یک زمانی برای هم می‌مردید و فکر می‌کردید زندگی بدون آن یکی ممکن نیست و اصلا زندگی نیست و مردگی است و زمان بدون او اصلا نمی‌گذرد و الخ، حالا ازدواج کرده و با آدم جدید زندگی‌اش حالش خوب است و خوش است و خوشبخت است. حالا بدون‌اوزندگی‌ممکن‌نیستِ زندگی‌اش یک کس دیگری شده و جانش برای دختر دیگری در می‌رود.
نگفتم.
به یک آره‌ی خشک و خالی بسنده کردم و گذاشتم همه‌ی حرف‌ها بماند در ناگفته‌ها.
زندگی بعضی وقت‌ها آنقدر عجیب و بی‌رحم و سنگ‌دل است که آدم غصه‌اش می‌گیرد. بعضی وقت‌ها بدون فکر کردن راحت‌تر می‌گذرد.
حالا بیا همه‌ی این حرف‌ها را بگذاریم کنار. بیا رجوع کنیم به حافظه‌ی شخصی‌مان. به همه‌ی کسانی که فکر می‌کرده‌ایم زندگی بدون آن‌ها ممکن نیست اما بوده، هست و خواهد بود. به همه‌ی کسانی که می‌گفته‌اند که حاضرند برایمان جان بدهند اما حالا جانشان کس دیگری ست. و مبادا که خیال کنی ایراد از اوست یا تو یا دیگری. رسم روزگار این است. اصلا باید این‌طور باشد.
می‌گویی بی‌رحمانه ست؟ بله هست. اما چکار می‌شود کرد؟

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۸

نظرات (۲)

  • سایه های بیداری
  • با سلام و احترام

    این چند خط را دیدگاه بنده در مورد مطلبی که نوشتید مپندارید لطفا .
    راستش این اولین بار است که به وبلاگ شما رسوخ فرمودیم .
    و از جمع مطالب شما ، فقط چند راس آن را مطالعه فرمودیم .
    از بابت کلمۀ « راس » دلگیر نباشید که من هنوز نمیدانم واحد شمارش مطلب چیست ؟
    می توانستم از کلماتی مانند « فروند » و « دانه » و .... غیره نیز بهره جویم ، که نجستم .
    « راس » را هم به آن معنای همیشگی معنا نفرمائید که ما نیز آنچنان نفرمودیم .
    چرا که وقتی می گوییم : فلانی در راس امور است
    منظورمان این نیست که یک حیوان ، اموراتی را اداره میکند .
    در واقع ، اول که اون کلمۀ « شهادت » را بر سر در « خانۀ » شما رؤیت فرمودیم
    چندان رغبتی به خواندن مطالب وبلاگ نداشتم .
    اما با خود گفتم : اگر من میتوانم « راس » را طوری معنا کنم که دلخواهم هست
    شاید شما نیز « شهادت » را به واسطۀ همان « دلخواه » معنا فرموده باشید
    لذا کفشهای خودم را در آوردم تا کفشهای شما را بپوشم و همان پیش داوری که شما در همین مطلب از آن دوست بی وفا فرمودید ، من نیز دچارش نگردم . اما یادم آمد که از دیر باز گفته اند : هرگز پا توی کفش بزرگان نکن . به همین دلیل دوباره کفشهای خودم را پوشیدم و به دنبال مطلبی که شاید مرا در این وبلاگ ماندگار کند . تا اینکه رسیدم به « شجریان پدر » .
    و همین یک مطلب کافی بود برای ماندگاری ام در خانه ات . البته خوب میدانم که به شصت روز هم نخواهد کشید که تیر در « شصت » خواهید نهاد و سینه ام را نشانه . اما چه ایرادی دارد که تیر خوردۀ سالیان دراز ، یک تیر هم اینجا نوش جان کند .
    باقی داستان بماند برای « مثلا دیدگاهم » در روزهای آینده .
    اما همینجا از مطلب « شجریان پدر » صمیمانه تشکر و قدر دانی می فرماییم .
    توضیح : این « فرمودنهای » بنده را دلیل خود بزرگ بینی بنده محسوب نفرمائید که ما از کوچکی بیش از حد ، بزرگ جلوه میکنیم . همانند آن دستگیره در حیاط در یک روز سرد و یخبندان زمستان ، که دست شما در تماس با آن ، نه برودت بیش از حد ، بلکه سوزش و داغی تجربه میکند .
    خوب شد اول کلام فرمودیم چند خط . که اینقدر به درازا کشید .
    غلط املایی هم اگر در سطور یافتید ، به موزۀ خاطرات اضافه فرمائید که خوش خاطره ای خواهد بود .
    فعلا همین .
    پاسخ:
    سلام
    ممنون از این‌که... از همین چیزهایی که وقت گذاشتید و نوشتید.
    چقدر شبیه هستیم ما .. باید بخوانمتان وب جالبی است! :)
    پاسخ:
    :) 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی