همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

ما به بهانه‌ی رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کشته‌ایم

این همه عجله برای چیست؟ به کجا قرار است برسیم؟ چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ در فرداها چیست که در دیروز نبوده و در امروز نیست؟ کاش می‌شد زمان را متوقف کرد. کاش این‌قدر منتظر تمام شدن‌ها نبودیم. کاش می‌فهمیدیم امروز همان فردای دیروزی است که فکر می‌کردیم در آن برایمان ریده‌اند. (نگارنده اعصاب ندارد.)
محمود دولت آبادی جایی نوشته بود:
«آن‌جا یک قهوه‌خانه بود، اما ننشستیم به نوشیدن دو تا استکان چای. چرا؟ دنیا خراب می‌شد اگر دقایقی آن‌جا می‌نشستیم و نفری یک استکان چای می‌خوردیم؟ عجله! همیشه عجله! کدام گوری می‌خواستم بروم؟ من به بهانه‌ی رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کشته‌ام.»
همه‌مان همینیم. کدام گوری می‌خواهیم برویم؟ معلوم نیست. باور کن هیچ کداممان نمی‌دانیم. همه‌ی آن‌چه که در ذهنمان است تنها سرابی از آینده است. تصویری که شاید هیچ وقت محقق نشود. فردایی که شاید هیچ وقت نیاید. فردایی که شاید به آن برسیم و بگوییم صد رحمت به دیروز.
من هیچ وقت برنامه‌ریزی بلندمدتی در زندگی‌ام نداشته‌ام. اگر هم داشته‌ام عملی نشده. همیشه این‌طور است که می‌گویم بروم و ببینم چه پیش می‌آید. این‌طور که هرچه پیش آید خوش آید. حالا افتاده‌ام میان حجمه‌ی آدم‌هایی که گمان می‌کنند زندگی مسابقه است و ما بردگانی که مدام باید عجله کنیم و عجله کنیم و عجله کنیم و در مسیر رسیدن به اهدافمان اگر لازم باشد و حتا گاهی اوقات اگر لازم نباشد دیگرانِ در مسیرمان را زیر پا له کنیم و نادیده بگیریم. آدم‌هایی که برای یک ماه زودتر تمام شدن دوره‌ی عمومی، برای یک روز کم‌تر کشیک خوردن، برای برنامه‌ای ده درصد بهتر و احتمالا بعدها برای جایگاهی چند قدم بالاتر، چند مریض بیشتر، حقوقی چند میلیون بالاتر، برای همه‌ی این‌ها حاضرند هر دروغی بگویند، هر کاری بکنند، هر کسی را نادیده بگیرند. گرگ‌هایی که کمین نشسته‌اند و چنگال‌هایشان را تیز کرده‌اند برای رسیدن فرصتی مناسب برای دریدن‌ات. (و البته که همیشه استثناهایی وجود دارد و نباید همه را با یک چوب راند و همه کس را مثل هم دید اما باور کنید این چند ماه در چنان تاریکی‌ای قرار گرفته‌ام که دیگر چشم‌هایم برای دیدن ستاره‌های کم‌نور کیلومترها آن‌طرف‌تر سویی ندارند.) خلاصه بگویم، گیرکرده‌ام در اضطرابِ رقابتی که اصلا دوستش ندارم. من این‌جور زندگی کردن را بلد نیستم. نه که نمی‌توانم، اصلا علاقه‌ای به این‌طور بودن ندارم. گاهی اوقات حرف‌های مولانا که: تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید؟ که: تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز تنها شعر است. تو اتفاقا همان یکی هستی میان آن هزار نفری که مثل تو فکر نمی‌کنند. تو در اقلیتی. تو محکوم به شکستی. محکوم به زمین خوردن، به پیشرفت نکردن.
یک جاهایی واقعا نمی‌توانی بروی یک گوشه‌ای بنشینی و سرت به کار خودت باشد و بگویی گور پدر بقیه‌ی آدم‌ها. بعضی وقت‌ها یا باید جنگید، یا هم‌رنگ جماعت شد، یا مُرد.
من اما تصمیم گرفته‌ام عادت کنم. رها کنم. نبینم. نادیده بگیرم. تصمیم گرفته‌ام علی رغم همه‌ی سیاهی‌ها چراغ خودم را بیفروزم. تصمیم گرفته‌ام مثل همیشه بروم ببینم چه می‌شود. می‌خواهم آرام آرام، همچون آن حلزونِ کوهِ فوجی بالا بروم. می‌خواهم آجرها را یکی یکی روی هم بچینم و ببینم این عمارت تهش به کجا ختم می‌شود.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۸

نظرات (۱)

  • سایه های بیداری
  • کمی دورتر از سن من و شما
    یک نفر یک ماهی خلق کرد
    اسمش را گذاشت « ماهی سیاه کوچولو »
    بعدش هم هی نشست بیخ گوش آن ماهی وز وز کرد که :
    برکه را رها کن
    به دریا بیاندیش
    آنقدر گفت تا اون ماهی سیاه کوچولو راهی دریا شد
    بین راه سختی ها دید
    و پس از آن همه مشقت
    وقتی به دریا رسید
    دید تنهاست
    و دریا او را بلعید
    وقتی خلاف جهت دیگران می اندیشی
    دریای اندیشه ات
    خودت را می بلعد
    چون دیگران اهل برکه اند
    و حرفت را نمی فهمند
    چراغت را بیافروز
    اما حتم بدان که خفاشان برای خاموش کردنش
    کمر همت خواهند گماشت
    اما تو بیافروز
    دریا همیشه خالی نمی ماند
    بزودی ماهی قرمز و سیاه دیگری به تو خواهد پیوست
    پاسخ:
    گمان نمی‌کنم به زودی ماهی قرمز یا سیاه یا هر رنگ دیگری....
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی