همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

این روتختی پر از سلول‌های مرده‌ی بدن من است

بالاخره بعد از پنج روز مریضی احساس می‌کنم امروز کمی حال بهتری دارم. صبح جمعه است. من تازه از خواب بیدار شده‌ام و هنوز موفق نشده‌ام خودم را از تخت جدا کنم. با این وضع سرمای هوا و این تن هنوز کمی بیمار من و این تخت گرم و نرم و امروزی که جمعه است، فکر نکنم کورتانیدزه‌ی گرجی هم بتواند مرا از این تخت جدا بکند! هرچند دیگر تا اطلاع ثانوی جمعه و شنبه برای من یکسان است اما به هر حال یکسان هم که باشد باید جمعه و شنبه یک فرقی با هم داشته باشند دیگر.
اصلا بگذارید مختصری شرح وضعیت بدهم. چهارشنبه آخرین روز اکسترنی من بود و تا اول اردیبهشت که اولین روز اینترنی است دیگر مجبور به بیمارستان رفتن نیستم. البته این وسط تقریبا اواسط اسفند ماه امتحان پره دارم که خب باید بنشینم مثل سگ درس بخوانم که خب ملالی نیست.
و اگر می‌پرسید این چند وقت کجا می‌روم (نگارنده مدام توهم این را دارد که اینجا را کسی می‌خواند مثلا) باید بگویم هیچ جا. همین جا توی خانه‌ی خودم می‌مانم. اصلا می‌خواهم ببینم آدمیزاد (اگر بشود من را آدمیزاد نامید) چقدر می‌تواند تنهایی محض را تحمل کند. که یحتمل من می‌توانم. و اینکه جایی بهتر از خانه‌ی خودم برای درس خواندن سراغ ندارم. چرا اینقدر توضیح می‌دهم؟ نمیدانم!
باید بنشینم یک برنامه ریزی بکنم که خب بهتر که شدم بعدا. اصلا تا حالا کسی را دیده اید که اینقدر مراعات خودش را بکند؟ نه جدی؟!

ف. بنفشه
جمعه, ۳۰ آذر ۱۳۹۷

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی