امیدهایی از جنس آب مقطر
بیمار پسربچهی دوازده سالهای بود با بدن درد. از شدت فریادها و نالهها و بیقراریهایش همهی پرسنل بخش را کلافه کرده بود. صدای فریادهایش از چند متری بخش اطفال شنیده میشد. توی اورژانس آپوتل گرفته بود. بعد از بستری برایش دیکلوفناک گذاشتیم. نیم ساعت بعد پیج شدم به بخش که بیمار بیتابی میکند. بروفن گرفت. استامینوفن گرفت. بیفایده بود. گفتیم آنتیهیستامین بدهیم به امید اینکه بخوابد. هیدروکسیزین دادیم، افاقه نکرد. پرومتازین خورد، بیفایده بود. حتا دیازپام هم نتوانست کمی آرامش کند. هر نیم ساعت از بخش تلفن میزدند به پاویون که بیا مریض تخت بیست را ببین. با آنکال اطفال تماس گرفتم، استادم گفت من واقعا دیگه نمیدونم باید چیکارش کنیم، گفت تا حالا همچین کیسی نداشتیم! به متخصص اعصاب زنگ بزن. زنگ زدم. گفت تنها راه این است که سِدِیتاش کنید. یعنی یک چیز خواب آوری بدهیم که خوابش ببرد یا بیهوش شود یا بالاخره یک طوری نالههایش تمام شود. گفتم همهی این راهها را رفتهایم، فایده ندارد. کلافه شده بودم. گفتم این طور پیش برود شب تا صبح پنج دقیقه هم از دستش آسایش نداریم. رفتم توی بخش، به پرستار گفتم پنج سیسی آب مقطر بکشد. آب مقطر را ریختیم توی سرمش. به خودش و مادرش گفتم این قویترین داروییه که داریم. گفتم پنج دقیقهی دیگه دردت کاملِ کامل خوب میشه. گفتم مطمئن باش، این دارو ردخور نداره، فوقالعادهس... شاید باور نکنید اما پنج دقیقه بعد بیمارِ بیتاب و بیقرار ما خوابش برد و تا صبح یک بار هم بیدار نشد. در پزشکی به این حالت میگوییم اثر پلاسیبو. صبح که شد اول رفتم سر تخت بیست و حالش را پرسیدم. مادرش میگفت اون آمپول آخریه که ریختین تو سرمش خیلی داروی خوبی بود کامل دردش خوب شده!
داشتم فکر میکردم آدم توی زندگی هم گاهی اوقات به اثر پلاسیبو احتیاج دارد. داشتم فکر میکردم کاش یک نفر میآمد پنج سیسی آب مقطر میریخت توی سرم زندگی من و میگفت این دارو ردخور نداره، به زودی همهی دردات آروم میگیره. داشتم فکر میکردم کاش آبمقطرطور هم که شده میآمدی و میگفتی چقدر دوستم داری، چقدر زندگی بدون من برایت سخت میگذرد. کاش آبمقطرطور هم که شده میآمدی و میگفتی به زودی میام پیشت و دیگه هیچ وقت ترکت نمیکنم. همین چند کلمه کافی بود برای اینکه کمی مرا به این زندگی امیدوارتر کنی.
کاش آبمقطرطور هم که شده...
اطفال....... اطفال رو تو اینترنی افتادم