همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

ترس‌ها

تو راست می‌گفتی همیشه. من می‌ترسم. من از آینده می‌ترسم. از آینده‌ی با تو از آینده‌ی بدون تو می‌ترسم. من از تنهایی می‌ترسم. از تنها نبودن می‌ترسم. از از دست دادن خانواده‌ام می‌ترسم. از داشتن دوست می‌ترسم. از نداشتن هیچ دوستی می‌ترسم. من می‌ترسم. از پیر شدن از فرسودگی از بیماری از درد می‌ترسم. دندانم که درد می‌گیرد، چین و چروکی که روی صورتم می‌بینم، وزنم اگر زیاد شود می‌ترسم. از تنها ماندن، از تنها نماندن، از ازدواج کردن، از ازدواج نکردن، از بچه داشتن، از بچه دار نشدن می‌ترسم. من می‌ترسم از روزی که این هفت سال لعنتی تمام شود از آن پایان نامه‌ی کوفتی. از طرح، از کار، از امتحان رزیدنتی، از فردایی که شاید نتوانم جان کسی را نجات بدهم، از بی‌سوادی، از توقع آدم‌ها می‌ترسم. من از فرداهای نیامده می‌ترسم. از اینجا ماندن، از رفتن می‌ترسم. من از دیدن تو، از روزی که دیگر دوستت نداشته باشم، از روزی که تو را رها کنم می‌ترسم. از عاشق بودن، از عاشق نبودن می‌ترسم. من از فردایی که از خواب بیدار شوم و هنوز زنده باشم می‌ترسم. من از زنده ماندن، از مرگ، از مرگ، از مرگ، از خودکشی می‌ترسم. من از نوشتن از ترس‌هایم، از پست کردن همین نوشته‌ی لعنتی هم می‌ترسم. به روی خودم نمی‌آورم، سعی می‌کنم به هیچ کدام فکر نکنم اما می‌ترسم. ترس‌هام یک وقت‌هایی مثل الان شبیه شبح‌های سیاه، شبیه بختک، به سراغم می‌آیند و فلجم می‌کنند.

تو راست می‌گفتی همیشه. تو همیشه راست می‌گفتی.

دلم یک کسی را می‌خواهد که با همه‌ی وجود دوستم داشته باشد. نه از آن دوست داشتن‌های خالی و ساده‌ی معمولیِ قابل جایگزین کردن. همانطور که من تو را دوست دارم. همانطور که من تو را دوست دارم اما بدون ترس. دلم نترسیدن می‌خواهد.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۸

نظرات (۲)

به ترس‌ها فکر نکن. از کجا معلوم که اونم همینجوری دوستت نداره؟ 

انگار خودم نوشته بودمش.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی