همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

شب شراب نیرزد به بامداد خمار؟

کیست که با همه‌ی دل و جان باور داشته باشد که شب شراب نیرزد به بامداد خمار؟ آن زمانی که عشق بی‌معنی می‌شود، هنر بی‌معنی می‌شود، مرگ بی‌معنی می‌شود، زندگی بی‌معنی می‌شود، آن زمانی که می‌گردی دنبال دلیلی برای زیستن ـ گشتن کدام است؟ آن زمانی که سگ‌دو می‌زنی برای یافتن دلیلی برای زنده ماندن ـ و نمی‌یابی،‌ آن زمانی که می‌بینی میلیون‌ها آدم دیگر و چه بسا میلیاردها آدم دیگر از ابتدای روی دو پا ایستادن بشر، از همان زمانی که انسان‌های با مغز بزرگتر از سایر موجودات پا به عرصه‌ی وجود یا ظهور یا حضور یا هر کوفت دیگری گذاشتند، گشته‌اند دنبال دلیلی برای زیستن و نیافته‌اند، همان زمانی که همه چیز بی‌معنا می‌شود، شب شراب که چه عرض کنم، لحظه‌ای راحتِ نفسی، لحظه‌ای فراموشی، لحظه‌ای رهایی از هرآنچه که هستی هم می‌ارزد به بامداد خمار. شما دنیادیده بوده‌اید جناب سعدی. ما سگ کی باشیم که بخواهیم جسارت کنیم و روی حرف شما حرفی بزنیم ولی قبول کنید که شما هم نیافتید آنچه را که چه بسا اصلا وجود نداشته باشد. وقتی چیزی اصلا نیست چطور می‌شود یافتش؟ انگار هزاران سال رفته باشیم پی نخود سیاه. هنر اما شاید این است که آدمی خودش را بفرستد دنبال نخود سیاه و عاقبت هم بیابد. که اگر نیابی پس چطور زندگی کنی؟ اگر پیدا نکنی آن ریسمانِ از برای چنگ زدن را پس چطور سقوط نکنی؟ اگر نیافته بودید خود شما آن نخود سیاه لعنتی را پس کی ما را نصیحت می‌کرد که: کسی که از غم و تیمار من نیندیشد / چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟ که گرد عشق نگردند مردم هشیار؟ اصلا همین عشق. آن زمانی که عشق هم بی‌معنی می‌شود. نشسته بودم کنار رفیقی در یک متری معشوق سابقش. امروزی‌ها می‌گویند اکس جناب سعدی! سر گذاشت کنار گوشم و نجوا کنان گفت ازش متنفرم! چه بی‌معنی است اینکه در یک آن متنفر شوی از همه‌ی آنچه که عاشقش بودی. این است عشق. همان عشقی که زمانی فکر می‌کردیم معنای زیستن است. هشیار نبودیم جناب سعدی.

ما نشسته بودیم این گوشه‌ی دنیا و لکه‌های رنگ را روی بوم می‌گذاشتیم کنار هم به امید شکل گرفتن اثری هنری و گمان می‌کردیم دنیا را نجات می‌دهیم. گمان می‌کردیم هنر قرار است دنیا را نجات دهد. گمان می‌کردیم هنر است همان معنای زیستن. اما حالیمان بود که خیلی هنر کنیم شاید بتوانیم تنها خودمان را نجات بدهیم. حالیمان بود که دنیا با این انتکلتوئل بازی‌ها نجات نمی‌یابد. حالیمان بود آدمی که وسط فقر و بدبختی‌ست تف هم روی بوم نقاشی‌مان نمی‌اندازد. که آدمی که توی کوهستان‌ها برای تکه‌ای نان از سرما جان می‌دهد هنر ما به هیچ جایش نیست. حالی‌مان بود که ما که هیچ پیکاسو و ونگوگ و موتسارت و بتهوونش هم نمی‌توانند شکم خالی گرسنه‌ای را با هنرشان پر کنند. نمی‌توانند گلوله‌ای را با سرانگشتان هنرمندشان از تن مرده‌ای بیرون بکشند. آن زمانی که هنر هم بی‌معنی می‌شود جناب سعدی.

سرم خورده بود به سنگ، به سرامیک، به کف حمام، رفته بودم تا چند قدمی نیست شدن، بعد آنقدر به مرگ فکر کردم که نفسم بند آمد، تنم از ترس گر گرفت، ضربان قلبم را روی سفیدی سینه‌ام می‌توانستم ببینم جناب سعدی. از ترس! فکر کرده بودم اگر دروغ باشد همه‌ی آنچه که کرده‌اند توی سرمان درباره‌ی زندگی پس از مرگ و بهشت و جهنم و جاودانگی و الخ چقدر ترسناک می‌شود مردن و اگر راست باشد همه‌ی آنچه که باورمان شده چقدر ترسناک‌تر. بعد به چرایی ترسم فکر کردم. آنقدر فکر کردم که دیگر نترسیدم. ترسیدن که چه؟ مگر فقط من و تو ایم که قرار است یک روزی، فردا روزی، هر روزی بمیریم؟ مگر شما نمردید جناب سعدی؟ وقتی حتا مرگ هم بی‌معنی می‌شود. تافته‌ی جدا بافته نبودیم جناب سعدی. اصلا همه‌ی بدبختی‌مان همین است که فکر می‌کنیم مرکز جهانیم. همین ما به قول شما مردمانِ سفری که گفته بودید مثال اسب و الاغیم. گمان می‌کردیم کون آسمان پاره شده و ما ـ دردانه‌ی جهان هستی ـ افتاده‌ایم صاف روی مرکز جهان. هرچند کره‌ی زمین گرد است و جهان هستی گویا گرد است و هرجور که حساب کنی هر کداممان به نوعی در مرکز جهانیم ولی بلانسبتِ اسب و الاغ، احمق بودیم جناب سعدی. دلبسته کردیم، دل شکستیم، دلمان شکست، از استخوان آدم‌ها نردبان ساختیم، از اجسادشان پله‌های ترقی، رشوه دادیم، به قدرت رسیدیم، گلوله ساختیم، آدم کشتیم، جنگیدیم، از فرش به عرش رفتیم،‌ از عرش به زمین به زیرِ زمین، گه زدیم به دنیا و زمین و آسمان و همه و خودمان که بیابیم، نیافتیم. نبود که بیابیم. نبوده است حتما.

ما گدایان خیل سلطانیم، از تمامی آدم‌ها اگر یک نفر باشد که با دل و جان قبولش داشته باشیم شمایید جناب سعدی ولی قبول کنید که شب شراب می‌ارزد به بامداد خمار. ولله می‌ارزد.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۵ دی ۱۳۹۸

نظرات (۳)

  • دامنِ گلدار
  • یک فنجان چای پیشکش میکنم به جناب سعدی و به.جابش ایشان قصیده‌ی شب شراب را نشانم میدهند.  میگویم یکی از دوستان ما حسابی دلش ازین حرفها پر است استاد! می‌فرماید به من چه دخترجان؟ اصلا شعر را تا آخرش خوانده‌ای؟ من هم این‌ جورش را دیده‌ام هم آن‌ جورش! ولی شما تا خودتان تحقیق نکنید اینها برایتان حرف مفت است. وگرنه آدم برای رهایی از هر تنگ آمدنی که خماری نمی‌کشد. بلکه دلیل دارد. بدون مهری که بر دل نشسته، بدون چشمی که‌ با نگاهش مراقب دل توست، خماری برای چه؟ رنج و سردرد برای چه؟ حتی اگر تا یکجا بود و بعد بی‌وفایی کرد و مهر برکند، ماندن برای چه؟ 

    پاسخ:
    ماچ به پیشانی شما و جناب سعدی.
    و واقعا گاهی اوقات «ماندن برای چه؟»

    لذت بردم از متن

    دوست عزیز شما شبیه کسی هستین که وسط یک سخنرانی رسیده اید یک لحظه جمله ای از سخنران شنیده و باز حرف به سرانجام نرسیده رفته آید شما یک بیت از یک قصیده را شنیده و باقی را رها کرده و این چنین به نقد پرداخته اید

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی