همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

کشتی شکستگی فردی

زندگی درون نهنگ، شرحی بر "یونس" و اینکه امتناع از حرف زدن چه معنایی دارد؟ ... سپس کشتی شکستگی. کروزو در جزیره‌اش. «شاید اگر آن پسر در خانه‌اش بماند خوشبخت باشد، اما اگر به خارج برود، بدبخت‌ترین مفلوکی خواهد شد که تا به حال به دنیا آمده.» خودآگاهی انفرادی یا به بیان جرج آپن: «کشتی شکستگی فردی».

چشم‌اندازی از امواج دورتادور، آب به بی‌پایانی هوا، و گرمای جنگل در پشت. «من از نوع بشر جدا افتاده‌ام، یکه و تنها، از جامعه‌ی انسانی تبعید شده‌ام.»

کشتی‌شکستگی فردی، خودآگاهی انفرادی، یا آنطور که شاعری در پیری و غربت نوشت: «من اُستادم که نفهمند چه چیز مرا خُرد کرده است.» همه‌ی این‌ها و هیچ کدام. بیشتر شاید ترس از آن است که اگر از خودت خارج شوی بدبخت‌ترین مفلوکی شوی که تا به حال به دنیا آمده. بیشتر از آن اما قصه‌ی عادت است. همین عادت که به قول یکی از شخصیت‌های بکت "میراننده‌ی بزرگی‌ست".

چیزهای دیگری هم هست. مثلا اینکه تا کجا حاضری از خودت دور شوی؟‌ یا برای چه کسی می‌توانی خودت را توضیح دهی؟ دیگری فرو ریختنِ قسمتی از این دیوارهاست و اینکه دست کسی را بگیری و از رخنه‌اش وارد دنیای خودت کنی. و ترس از عریان شدگی. یا مثلا اینکه یک چیزی بخواهی. اینکه بدانی اصلا چه می‌خواهی؟ که نترسی. که دست کم یک چیزی پیدا کنی که بهش مطمئن باشی. اینکه اجازه بدهی کسی ذره‌بین شود جلوی ضعف‌هات و فرار نکنی. که فرار نکنی. که اصلا چرا فرار کنی؟ از چی فرار می‌کنی؟

که همه‌ی این‌ها را بپذیری و از توی مغز ساکت نشوی.

به نظرش آمد که قدم‌هایش با نبردن او به هیچ‌جا، در واقع او را به هیچ‌جا نمی‌بردند مگر به درون خودش. او داشت درون خودش پرسه می‌زد، و گم می‌شد.

که گم نشوی. وقتی به قطعیت می‌رسی که بزرگ‌ترین ترس‌ات که حتا از مرگ هم برایت ترسناک‌تر است چیست و گم نشوی.

انتظار نداشته باش برایت از بزرگ‌ترین ترسم بنویسم.

بلند می‌شوم. سه متریِ طول اتاقم را سه چهار بار می‌روم و برمی‌گردم، می‌نشینم. باز بلند می‌شوم. یک لیوان آب می‌خورم. جمله‌ها را توی سرم مرور می‌کنم. دوباره و دوباره مرور می‌کنم. به فروریختن دیوارها فکر می‌کنم. سه متریِ اتاقم را باز می‌روم و برمی‌گردم. به کشتیِ شکسته فکر می‌کنم. کلمه‌ها را برعکس همیشه به زحمت پشت هم قطار می‌کنم. جان می‌کنم تا جمله بسازم. گم شده‌ام.

گم شده‌ام.

ناگهان خودش را در حال گریستن دید. نه هق‌هق، آنچنان که در واکنش به یک درد عمیق درونی ممکن است رخ دهد، که گریه‌ای بی‌صدا، اشک‌هایی که به گونه‌هایش روان می‌شدند، انگار که صرفا در پاسخی به دنیا.

یک جایی از آلیس در سرزمین عجایب گربه‌ی چشایر به آلیس یک چیزی می‌گوید تقریبا شبیه اینکه: «اگه نمی‌دونی به کجا می‌خوای برسی پس واقعا اهمیتی نداره به کدوم سمت بری، هیچ وقت گم نمی‌شی.» این جمله خیلی وقت است که ناخودآگاه فلسفه‌ی زندگی‌ام شده. اینکه نمی‌دانم به کجا می‌خواهم برسم بد است، ولی اینکه می‌دانم تهش گم نخواهم شد خوب است. اینکه نمی‌دانم چرا بعضی کارها را انجام می‌دهم بد است، ولی اینکه می‌دانم سر آخر اشتباهی هم درکار نخواهد بود خوب است.

معمول‌ترین توصیف او از من این بود که من "سرم توی ابرهاست"، و یا اینکه "پاهایم روی زمین نیست." در هر دو حال، من خیلی به نظرش قابل توجه نمی‌آمدم، انگار که یک جور بخار بودم یا شخصی که تماما به این دنیا تعلق ندارد.

 

* متن‌های خاکستری همه از کتاب "اختراع انزوا" نوشته‌ی "پل استر"‌ ترجمه‌ی "بابک تبرایی" که یافتنش و خواندنش در این روزها که زندگی، به قول نجف دریابندری، مانند آب رودخانه‌ایست که هرز برود، برایم چنان لذت‌بخش بود که یافتن گنجی لابه‌لای دیوار‌های فروریخته‌ی خانه‌ای متروک و قدیمی.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۰

نظرات (۱)

«گاهی به این فکر می‌کنم که چگونه در آن تفرجگاه مخصوص ماه‌عسلی‌ها در آبشار نیاگارا نطفه من بسته شد. نه این‌که فرقی کند کجا اتفاق افتاده، اما فکر آن‌چه احتمالا یک هم‌آغوشی بی‌هیجان، یک دستمالی کورمال و از روی وظیفه میان ملافه‌های سرد هتل بوده، با آگاهی از تصادفی بودن خودم تحقیرم می‌کند. آبشار نیاگارا. یا اتفاقِ به هم پیوستن دو بدن. و آن وقت من: انسان مُصغَّری تصادفی، که مثل ماجراجویی بی‌باک توی آبشار شیرجه زده و از مخزنی سر درآورده است.»

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی