همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

در دام مانده باشم صیاد رفته باشد

تمام مدت فقط به یک چیز فکر می‌کردم: دیگه نمی‌تونم اینجا بمونم‌.

نتوانستن می‌دانی یعنی چی؟ نمی‌توانم.

نشسته بود همین‌جا، دقیقا همین‌جا که حالا من نشسته‌ام و به خیال خودش نصیحتم می‌کرد. و به خیال خودش درست‌ترین نسخه را برایم پیچیده بود. نصیحت کردن عادتش شده. توی این نقش گند بزرگ‌تر بودن از بچه‌گی فرو رفته. اما یک چیزی را نمی‌بیند. همان چیزی که نمی‌تواند بفهمد. همان چیزی که هیچ کدامشان نمی‌توانند بفهمند. انگار به کسی که جلوی یک گاو نر نشسته پیوسته بگویی بدوش. سکوت کردم. سرم را انداختم پایین و فقط سکوت کردم. دردم از آن دردها نیست که کسی بفهمدش. هیچ کس نمی‌فهمد.

من فقط یک چیز می‌خواستم.

یک بار دیگر یک جای دیگر هم سکوت کردم. حرفم را خوردم که بی‌احترامی نکرده باشم. و می‌دانستم وسطش گریه‌م می‌گیرد. نگفتم. توی دلم گفتم حالا که اینقدر اینجا غریبه‌ام...

دردم از آن دردها نیست که کسی بفهمدش.

ته همه‌ی این‌ها منم و دوباره تنهام. توقع ندارم یک کسی بیاید و سوپرمن طور دستم را بگیرد از وسط دردهام بکشد بیرون.

 

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۲

نظرات (۱)

صبح فردای این شب‌ها عجیبه. گنگی خاصی توشه از اینکه باز هم باید ادامه داد. 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی