همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

در ردّ و تمنای زندگی

صحنه‌ی اول:
آقایی سی و چند ساله با شرح حال سردردهای شدید و خنجری در بیمارستان بستری شده. بیمار سابقا تومور مغزی داشته و جراحی شده است. به علاوه‌ی چند جلسه‌ی مداوم شیمی درمانی و پرتو درمانی. بعد از یک ماه سردردها دوباره شروع شده است، بیمار مجددا سی تی اسکن گرفته. تومور مغزی او عود کرده است.
متخصص مغز و اعصاب بخش می‌گوید نهایتا تا یک ماه دیگر بیشتر زنده نمی‌ماند.
بیمار اما به شدت علاقه‌مند به زندگی است. حاضر است در جست و جوی درمان هرکاری بکند و به هرجایی از این کره‌ی خاکی برود.
در چند سانتی متری من، چهارزانو نشسته روی تخت بیمارستان و اشک در چشمانش حلقه زده و این‌ها را به من می‌گوید.
صحنه‌ی دوم (دو اتاق بعد از اتاق بیمار قبلی):
پیرزن نود و چند ساله‌ای با شکایت از احساس فلج‌شدگی دست‌ها و پاها بستری شده است. نتیجه‌ی آزمایشات و معاینات بیمار کاملا نرمال است، در سی تی اسکن و ام آر آی مورد مشکوکی یافت نمی‌شود. بیماری وی سایکولوژیک است و به جز "ترس از مرگ" مشکل دیگری ندارد. بیمار هنگام معاینه مچ دست مرا در دست لرزانش محکم گرفته‌ و رها نمی‌کند. با صدای پیر و لرزانش می‌پرسد: "نمیرم خانوم دکتر." من: نه نمی‌میری، نترس هیچیت نیست.
صحنه‌ی سوم‌ (چند خیابان دورتر، طبقه‌ی پنجم، سمت جنوبِ شرقیِ یک آپارتمان نه چندان نوساز):
دختری بیست و چند ساله، سرماخورده، بیمار و تب دار، با دل‌دردهای شدید و درد گوش و بدن درد و الخ، تنها، افتاده روی تخت پاهایش را گذاشته روی کیسه‌ی آب گرم و به پهلو مچاله ‌شده لای دو لایه پتو. به جز همه‌ی این‌ها، خسته از زندگی، خسته از آدم‌ها، دلتنگ کسی که رهاش کرده و رفته یا شاید خود دخترک او را ترک کرده و رفته (از یک جایی به بعد خیلی مرز بین اتفاق‌ها مشخص نیست، فقط می‌دانی که یک اتفاقی افتاده)، درحالی که پدر و مادر و خانواده‌اش در شهر دیگری هستند، تنها و بیمار مانده از همه‌جا به این فکر می‌کند که:
"چگونه می‌توان به لحظه‌ای که درد بیهوده می‌شود، پی برد؟ چگونه می‌شود آن لحظه‌ای را که زندگی دیگر ارزش ندارد، تشخیص داد؟"*
واقعا ارزش زندگی کردن تا کجاست؟ تا کی ارزش دارد که بمانیم و زندگی کنیم و تحمل کنیم و ببینیم و بشنویم و فکر کنیم و بار سنگین هستی یا سبکی تحمل‌ناپذیر حیات را تحمل کنیم؟
تا کجا و به چه قیمتی زندگی، ارزش زندگی کردن دارد؟
* قسمتی از کتاب "بار هستی" نوشته‌ی میلان کوندرا.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۷

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی