همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

همه‌ی پرنده‌های جهان خیال تو اند

گفته بودم هر پرنده‌ای که می‌بینم، به یاد تو می‌افتم؟
گفته بودم هر پرنده‌ای که توی هر نقاشی‌‌ای می‌کشم، به یاد تو می‌کِشم؟
گفته بودم از هر پرنده‌ای که عکس می‌گیرم، به یاد تو می‌گیرم؟
من همان دختر سربه‌هوای توی کوچه و خیابان‌ها هستم به امید دیدن پرنده‌ای در پرواز، پرنده‌ای روی شاخه‌ی یک درخت، پرنده‌ای روی یک تیر چراغ برق. نگاه من به پرنده‌ها شبیه نگاهم به خیال تو است و نگاه آن‌ها به من مانند نگاه انسان‌هاست به پرنده‌ی توی قفس.
گفته بودم همه‌ی درناهای کاغذی‌ای که ساخته‌ام _همه‌ی درناهای کاغذی‌ای که هرجایی از خانه‌زندگی‌ام که سر برگردانی دست کم یکی‌شان را می‌بینی_ گفته بودم همه‌شان را به یاد تو ساخته‌ام؟ 
گفته بودم یک‌بار که دلتنگی‌ات داشت مثل پرنده‌ی توی قفس مرا دق می‌داد رفتم نشستم روی یکی از سکوهای مسجد امیر چخماق و درنای کاغذی ساختم؟ زمستان بود، باد می‌آمد، من درناها را توی هوا رها می‌کردم، درناها توی باد پرواز می‌کردند و می‌افتادند دست یک آدمی آن طرف‌تر. یکی شان را یک سرباز گرفت و من خیال کردم که شاید او هم با آن درنای کوچک سفید کاغذی به یاد کسی بیفتد، شاید اصلا ببرد بدهدش به کسی. من تخیل می‌کردم و داشتم دوست داشتن را توی هوا پرواز می‌دادم. پخش می‌کردم. من عاشق بودم، دوست داشتم همه‌ی آدم‌ها هم عاشق باشند. من احمق بودم؟ شاید!
گاهی به سرم می‌زند مثل "ساداکو" هزار درنای کاغذی بسازم اما بعد فکر می‌کنم برای رسیدن به کدام آرزو؟ برای رسیدن به کی؟ به یک خیال؟
گفته بودم که وقت آرزو کردن که می‌رسد من دیگر هیچ آرزویی به ذهنم نمی‌رسد؟
با این همه هنوز هم که هنوز است من هروقت، هرجا، هر پرنده‌ای که می‌بینم به یاد تو می‌افتم و این جمله مانترا وار توی مغزم تکرار می‌شود که: «چرا آن‌چه که هست مرا به یاد آن‌چه که نیست می‌اندازد؟»

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۷

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی