همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

دلم می‌خواهد تا دیر نشده خودم را خوب بفهمم

این‌ها را برای خوانده شدن نمی‌نویسم. برای تو نمی‌نویسم. حتا برای خودم نمی‌نویسم. نمی‌نویسم تا مثل همیشه مدام بخوانمش و هی پاک کنم و از سر بنویسم و جمله‌ها را پس و پیش کنم و کلمه‌ها را جایگزین هم کنم و علایم نگارشی را با وسواس انتخاب کنم و حواسم به هزار کوفت دیگر باشد. این‌ها را فقط برای نوشتن می‌نویسم. مثل دختر مادر مرده‌ای در مجلس عزا که ماتش برده و همه می‌گویند گریه کن! گریه کن تا راحت شوی! یک صدایی توی سرم می‌گوید: بنویس! بنویس تا خلاص شوی! این‌ها را حتا برای آن صدا هم نمی‌نویسم. این‌ها را فقط و فقط به خاطر نوشتن می‌نویسم.

مثل یک جسم سنگین که افتاده باشد توی دریایی عمیق، آرام آرام فرو می‌روم و فرو می‌روم. دلم می‌خواهد تا دیر نشده خودم را خوب بفهمم. همین خودم که تصویرش افتاده روی صفحه‌ی مانیتور لپ تاپ،‌که چشم‌هایش را دیگر نمی‌شناسم و برایم روز به روز غریبه‌تر است. همین خودم که دیگر نمی‌دانم چه می‌خواهد؟ چه نمی‌خواهد؟ دلم می‌خواهد بفهمم دست‌هام چرا دیگر کار نمی‌کنند؟ چرا مغزم کار نمی‌کند؟ چرا نمی‌توانم مثل قبل غذا بخورم یا رانندگی کنم یا بنویسم؟ چرا نتوانستم وقتی دستم را توی دستش محکم گرفته بود توی چشم‌هاش نگاه کنم و بگویم وقتی کنارت هستم نمی‌توانم درست نفس بکشم. احساس می‌کنم کنار همه‌ی طلبت از دنیا داری هوای مرا هم نفس می‌کشی. چرا نتوانستم یک کلمه حرف بزنم؟

مثل مغروقی که زنده ماندن برایش اهمیتی ندارد و در عین حال خفگی را نمی‌فهمد و دست و پا زدن بلد نیست فرو می‌روم و فرو می‌روم.

می‌گویند بهترین کار آن است که رویدادها را به دقت بنویسی باید بتوانی همه‌ی آن‌چه که توی سرت می‌گذرد را یکی یکی و با جزئیات تمام بنویسی. بعد از مدتی آدم اگر بتواند رودربایستی با خودش را بگذارد کنار، از دل این نوشته‌ها چیزهای به درد بخوری بیرون می‌آید، بعد کم کم فشاری که از روی دوشت برداشته می‌شود را حس می‌کنی، بعد خلاص می‌شوی و تمام. به گمانم دروغ می‌گویند. با این همه روزهای گذشته با اینکه ازشان خیلی نگذشته اما حالا خیلی دور اند برای بازگو کردنشان با جزئیات. الان تنها چیزی که خیلی خوب به یاد می‌آورم این است که من ترسیدم. خیلی ترسیدم. از یک کسی که می‌خواست توی چنگش بگیردم و بکشد ببردم نمی‌دانم به کجا ترسیدم. و من فلج شده بودم.

شبیه کسی که گویی هیچ وقت هوایی نفس نکشیده ریه‌هام پر از آب می‌شود. انگار از یک ماده‌ی غلیظ ولرم پر می‌شوم. و فرو می‌روم و فرو می‌روم.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

Silent Night

I should be stronger than weeping alone

ولی نیستم.

 

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

راندن در شب تاریک

آقای مسکوب می‌فرماید: من هر چیزی که نوشتم، از یک جایی شروع کردم از یک جای دیگه سر درآوردم.

 

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

Don't fucking touch me

می‌گویند نویسنده باید طبق اقتضای زمانه‌اش بنویسد، با این حساب من هم شاید بتوانم حالم را عوض پیچاندنش میان یک مشت کلمه و جمله و فلان، با توصیف یک میم ساده که چند روز پیش دیده بودم برایتان توضیح بدهم:

یک شخصی هست که مدام از تنهایی می‌نالند که:

Why must I live this life alone in solitude?

اما به محض اینکه کسی می‌آید بهش نزدیک شود می‌گوید:

Don't fucking touch me!

به این شکل.

خنده‌دار است؟ واقعا هم هست. نکته‌ی جالبی که وجود دارد این است که وقتی این احوال را تبدیل به میم کرده‌اند و بین آدم‌های زیادی هم دست به دست شده یعنی کسان زیادی هستند که مثل من به این مرضِ دونت فاکینگ تاچ می دچار اند. اصلا این را از من همیشه توی ذهنتان داشته باشید، هر زمان که گمان کردید دردی هست که توی جهان هستی فقط شما در حال رنج بردن ازش هستید بدانید که سخت در اشتباهید. اصلا هر وقت فکر کردید خیلی خاص و یگانه اید و مسائلِ مختص خودتان را دارید بدانید که احمقی بیش نیستید.

ولی خوب نکته‌ی باریک‌تر ز مویی هم این میان هست که جای گفتن دارد. اینکه گاهی اوقات اینکه بدانید دردی که شما می‌کشید را آدم‌های زیاد دیگری هم می‌کشند کمکی به تسکینتان نمی‌کند. بعضی وقت‌ها اتفاقا خیلی کمک می‌کند به تحملش اما بعضی وقت‌ها هم نه. بعضی وقت‌ها با خودتان می‌گویید اصلا چه ربطی دارد؟ واقعا هم اصلا چه ربطی دارد؟! بگذریم!

اصلا بیایید در مورد این مرضِ دونت فاکینگ تاچ میِ من صحبت کنیم. شخصی چند وقت پیش آمد توی زندگی‌ام که از قضا خیلی دلباخته و فلان و بهمان هم بود. بعد من، منی که چند روز پیش از آمدنش فریادِ I'm so fucking lonely سر داده بودم، در دم پا به فرار گذاشتم. ننگ بر من اما اینقدر زندگی و شخصیت آن فرد مذکورِ نگون‌بخت را شخم زدم که دستگیرم شد آدمی که در ظاهر خیلی پر و با سواد و فلان و بهمان می‌نماید در باطن خیلی هم پوچ و تو خالی و بی‌سواد است. بعد شروع کردم به ایراد گرفتن از آن بیچاره که مثلا آدمی که داعیه‌ی نویسنده بودن دارد خیلی مسخره است که میان نوشته‌هاش مشکل هکسره داشته باشد (از موضوع و محتواش نگویم که تا صبح می‌توانم غر بزنم) و پر واضح است که هکسره ترن‌آف است یا از علامت تعجب زیاد استفاده می‌کند و خب این یکی از آن یکی هم ترن‌آف‌تر است یا مثلا در جوابم وقتی از گوشه‌ای از ترس‌هام برایش گفتم گفت من هم می‌خواهم فرانکشتاینِ (!) درونم را با کمک تو شکست بدهم و من خیلی جلوی خودم را گرفتم که بهش نگویم پسر! مری شلی خودش توی ازدواجش ریده بود! و این یکی از همه ترن‌آف‌تر بود و یک عالمه چیزهای ترن‌آف دیگر؛ لذا دونت فاکینگ تاچ می!

پا به فرار گذاشتم.

قضاوتم نکنید. می‌دانم که هیچ آدمی نیست که بی عیب و ایراد باشد و اصلا خود من خدای عیب‌های عالم‌ام (البته فرقم این است که ادعایی ندارم. بگذریم.)

بعد جایی درمورد مرضِ پرفکشنیزم یا کمال‌گرایی خواندم و راستش را بخواهید یک جمله‌ای خواندم که چیزی را درونم تکان داد. می‌گفت این افراد معمولا یک آدمی که مثلا نمره‌اش هفتاد هشتاد است را پس می‌زنند که اگر زمانی کسی آمد که صد بود برایش جا باشد. و البته باز هم پر واضح است که هیچ کس صد نیست.

بیشتر که فکر کردم دیدم بین مرضِ پرفکشنیزم و مرضِ دونت فاکینگ تاچ می یک مرز باریک هست و چه بسا یک همپوشانی‌هایی هم وجود داشته باشد که باعث می‌شود گاهی تشخیصشان از هم دشوار شود. می‌توانم بحث را با یک مقایسه‌ی ساده‌ی پزشکی باز کنم و ببندم و تمام اما زیادی تخصصی می‌شود، لذا ولش کن.

بعدتر با خودم خلوت کردم و دیدم من این بلا را تقریبا سر همه‌ی کسانی که بعد از او وارد زندگی‌ام شده‌اند آورده‌ام. بماند که البته او هم شبیه همه‌ی مردمان جهان هستی عاری از عیب و نقص نبود و وقتی شخصیتش را کند و کاو میکنم چه بسا او هم یک فرد تو خالی بیش نبوده باشد اما ترجیح می‌دهم این کار را ـ اگر هم کمی باعث تسکینم می‌شود ـ نکنم مبادا چهره‌ی عشق خدشه‌دار شود.

یک وقتی یک کسی ازم پرسید از کجا بفهمم عاشق شدم؟ گفتم ببین! بگذار خلاصه بگویم، هر وقت دیدی طرف حتا اگر جلوی چشم‌هات اجابت مزاج کرد (صرفا جهت اینکه بار کلمات ناجور متن زیاد نشود) و تو با خودت گفتی:‌ "خب حتما دستشوییش میومده" بدان که عاشق شدی. باور کنید عشق ورای همه‌ی خوبی‌هاش یک چنین حماقتی را در درونتان خلق می‌کند و پرورش می‌دهد که رهایی از آن ممکن نیست.

حال این میان یک مفهومی هم پیش می‌آید به نام عشق بی‌فرجام. یک جایی از رمان لیدی ال، رومن گاری در وصف پرسی، عاشق دیرین لیدی ال می‌نویسد: «در هر لحظه از این رابطه اگر لیدی ال خود را به او تسلیم می‌کرد، حتما از وحشت به سر و کله‌اش می‌زد و راهی سویس می‌شد. عشق بی‌فرجامش برای او بسیار مهم بود و اهمیت فراوانی داشت که همچنان ناکام باقی بماند، چون وجود این عشق پذیرش همه چیز را آسان‌تر می‌کرد.» بعد هم این اصطلاح فرانسوی را می‌نویسد: comme il faut که یعنی "دقیقا بی‌نقص". سِر پرسی، یا رومن گاری یا همه‌ی عشاق تاریخ ادبیات خوب می‌دانند که این بی‌نقصی دقیقا تا زمانی ادامه می‌یابد که عشق بی‌فرجام بماند چون به محض وصال آن غبار بی‌نقصی کم کم محو می‌شود و چهره‌ی واقعی معشوقتان ـ با کیفیت فول اچ دی ـ شروع می‌کند به نمایان شدن.

ما که وصالی ندیدیم که از بعدش با سند و مدرک بنویسیم اما همه‌ی این‌ها که نوشتم یا واقعا واقعی‌ است یا جمله‌های بی‌سر و تهی است صرفا برای آرام کردن عشاق ناکام تاریخ.

البته در این صورت باز هم یک مسئله‌ی دیگری پیش می‌آید که این یکی را از زبان گوته برایتان می‌نویسم:

ورتر می‌گوید «آن نارنج‌هایی که من کنار گذاشته بودم و دو سه دانه هم بیشتر نبودند، خیلی می‌چسبید، اما هر برشی که [شارلوته] به این همسایه‌های پررویمان تعارف می‌کرد، نیشی به قلب من بود.» رولان بارت همین‌ها را یک جور دیگری نوشته:‌ «پرتقال‌هایی که جمع کرده بودم، تنها پرتقال‌هایی که می‌شد پیدا کرد، تاثیر شگرفی گذاشتند، هر چند با هر تکه پرتقالی که او، از سر ادب، به همسایه‌ی مزاحمی تعارف می‌کرد احساس می‌کردم دارد قلب مرا تکه تکه می‌کند.»

اینکه شما به وصال نرسید و کسی دیگر برسد و این بار معشوقتان به جای نارنج یا پرتقال یا هر کوفت دیگری، خودش را با دیگری قسمت کند و هر لحظه قلبتان را تکه تکه کند... نمی‌دانم تحمل این سخت‌تر است یا مخدوش شدن چهره‌ی دقیقا بی‌نقص معشوق در پس پرده‌های وصال. این را هم بگویم که انتخاب هیچ کدام هم دست شما نیست. یا حداقل دست من یکی که نبود. بنابراین دنبال این نباشید که کدام بهتر و کدام بدتر است. در نهایت فاتحه‌تان خوانده است.

بگذریم.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۰
۵ دیدگاه

My Blueberry Nights _ Wong Kar-wai

 

 

How do you say goodbye to someone you can't imagine living without?

I didn't say goodbye. I didn't say anything. I just walked away.

at the end of that night I decided to take the longest way to cross the street.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

پله‌ی آخر ـ علی مصفا

 

پله‌ی آخر

 

یه دفعه دیدم به هیچی فکر نمی‌کنم. هیچ اضطرابی ندارم. هیچ چیز آزارم نمی‌ده. حتا قناسی ساختمونا، یا نقش ناچیزی که توی زندگی لیلی داشتم. ضد ضربه شده بودم. یه عمر افسرده بودم فکرش هم نمی‌کردم تنها درمان افسردگی‌م خبر مرگم باشه. خبر مرگم کاشکی زودتر فهمیده بودم.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۸ تیر ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

جهان با من برقص ـ سروش صحت

 

جهان با من برقص

 

ـ کاش همه چیز درست می‌شد، پا می‌شدم تا صبح می‌رقصیدم.

ـ یه آهنگ بذارم تا صبح برقصی؟

ـ بلد نیستم.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

می‌فرماید: این فیلد نمی‌تواند خالی باشد

آمده‌ام یک روزم ـ هر روزم ـ را برایتان تعریف کنم تا دیگر از روزمرگی ننالید.

صبح ساعت هشت یا نه، این روزها ده حتا، از خواب بیدار می‌شوم، کمی در تخت می‌مانم و سقف و دیوار اتاقم را ورانداز می‌کنم، کمی این پهلو آن پهلو می‌شوم و مقاومت می‌کنم که یک روز معمولی دیگر را دیرتر شروع کنم. بعد به هر ضرب و زوری شده خودم را از تخت جدا می‌کنم. صفحه‌ی خالی گوشی‌ام را نگاه می‌کنم. یکبار به ج. که داشت از گوشی جدیدم تعریف می‌کرد گفتم یک موبایل خوب چهار پنج سال پیش خیلی به دردم می‌خورد الان اما برایم چیزی بیشتر از یک تکه حلبی نیست ـ همان کلام مولانا که آب را چون یافت خود کوزه شکست و الخ ـ بهم گفت تارک دنیا شدی؟ خندیدم! الان تنها چیزی که برایم مانده و ارزش چک کردن دارد این است که ستاره‌های روشن وبلاگ‌ها را چک کنم. و تقریبا هر روز دنبال ستاره‌ی روشن مورد عجیب هانس شنیر می‌گردم با اینکه می‌دانم نمی‌بینمش. این روزها خیلی از وبلاگ‌ها هستند که زمانی فعال بودند و دیگر نمی‌نویسند یا حتا دیگر وجود ندارند، اما این یکی انگار عاقبتِ خودِ من است. اینکه یک روز بی‌سر و صدا همه چیز را بگذاری و بروی روش من است. حال نویسنده‌ی وبلاگ روزهای آخری که می‌نوشت حال همیشه‌ی من است. دیدن صفحه‌اش که به روز نمی‌شود یک جورهایی شبیه دیدن خودم است در آینده‌ای که نمی‌دانم کی تسلیمش خواهم شد. گفتن ندارد. اگر نویسنده‌اش را می‌شناسید سلام من را بهش برسانید.

بعد بلند می‌شوم، یک لیوان چای می‌خورم. دوباره برمی‌گردم توی تخت. و این تصویری که می‌بینید شمایل دست نخورده‌ی غالب روزهای من است.

 

 

این روزها حتا پرده را کنار نمی‌کشم چون نور روز چشم‌هایم را اذیت می‌کند. گاهی کتابی می‌خوانم، گاهی دو کلمه درس می‌خوانم، گاهی چیزی می‌نویسم. گاهی همینطور بی‌هدف می‌نشینم و هیچ کاری نمی‌کنم تا ساعت سه بشود و آماده شوم و نیم ساعتی رانندگی کنم و The Prophet گری مور را مکرر گوش بدهم تا برسم سر کار.

اگر آن تصویر غالب این روزهام بود این یکی موسیقی غالب این روزهایم است. می‌توانم یک روز تمام از صبح تا شب چشم‌هایم را ببندم و این موزیک تنها صدایی باشد که می‌شنوم. این را تقریبا همه جا گفته‌ام که اگر بهم بگویند مثلا شش هفت دقیقه‌ی دیگر خواهی مرد، آخرین کاری که انجام خواهم داد گوش دادن به این آهنگ است. نه وداعی دارم، نه جمله‌ی مانده‌ای که دوست داشته باشم به کسی بگویم، نه حرف آخری برای جهانیان دارم، نه وصیت نامه‌ای و نه هیچ چیز دیگر. فقط بگذارید این شش هفت دقیقه‌ی مانده را در آرامش به این ساخته‌ی گری مور گوش دهم. خلاصه که همانطور که به بهشت نمی‌روم اگر هایده آنجا نباشد، قطعا به بهشت نخواهم رفت اگر گری مور نباشد آنجا که برایمان گیتار الکتریک بنوازد. (البته گفتن ندارد که این لیست سر دراز دارد.)

بعد سر کار کتاب و دفترم را باز می‌کنم، کمی درس می‌خوانم و نمی‌خوانم. چندتایی مریض می‌بینم. اگر خلوت باشد شاید به یک پادکستی چیزی گوش کنم و بعد ساعت نه که شد دوباره رانندگی می‌کنم تا خانه. اگر حوصله داشته باشم از مسیری دورتر برمی‌گردم تا کمی آدم‌ها را تماشا کنم.

آخرین ساعات مانده‌ی روز هم سرم را با یک فیلمی، کتابی‌، چیزی گرم می‌کنم و گاهی با ص. حرف می‌زنم تا خوابم ببرد و این نمایش مسخره بالاخره تمام شود.

هر روز همین کارها را تکرار می‌کنم و ته دلم اضطراب دارم چون می‌دانم ماندنم در تخت خواب دلیلی ندارد. دیروز اما همین کارها را تکرار کردم ولی ته دلم اضطراب نداشتم چون دندان عقلم را کشیده بودم و درد داشتم و ماندنم در تخت خواب دلیل داشت.

به نظرم درس خواندن برای امتحان دستیاری تاریک‌ترین دوران زندگی یک پزشک است. گاهی فکر می‌کنم من که درست و درمان درس نمی‌خوانم پس کلا بگذارمش کنار  و بد نامی‌اش را از سرم باز کنم و یک غلط دیگری توی زندگی‌ام بکنم. اما بدبختی اینجاست که به این نتیجه نمی‌رسم آن غلط دیگر دقیقا چی باشد خوب است؟

 

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۰
۴ دیدگاه

لنی، پاپ مرد!

دوستی دارم که به گفته‌ی خودش هروقت توی زندگی به بن‌بست می‌رسد به خداحافظ گاری کوپر تفأل می‌زند. البته شاید نه به خاطر نبوغ رومن گاری یا ویژگی‌ها و کلیدواژه‌های خداحافظ گاری کوپر. شاید تنها به خاطر اینکه عاشق چشم‌های آبی لنی‌ است. حتم دارم لنی اگر وجود خارجی داشت و می‌فهمید آد‌م‌ها به کتاب زندگی‌اش تفأل می‌زنند حتما یک لیچاری بار تفأل زننده می‌کرد. ولی بالاخره آدمیزاد است دیگر، یک وقت‌هایی هم هوس می‌کند به کتاب آقای گاری تفأل بزند:

 

«خدا، ابدیت، کلیساها. این کشیش‌ها که نمی‌توانند به چیز دیگری فکر کنند.

- به چی دارین فکر می‌کنین؟

- دارم به این فکر می‌کنم که ماتحتم داره یخ می‌زنه. لنی، حرف نداره، داره یخ می‌زنه. به چه می‌خندین؟

- هیچ

...

- لنی، حالا دیگه فقط ماتحتم نیست، خایه‌هام دارن یخ می‌زنن.

- شما خایه می‌خواین چه کار؟ خایه به درد کشیش‌ها چه می‌خوره؟

- لنی، انرژی. از انرژی غافل نشو. مخزن انرژی خایه‌هاست. کشیش و غیر کشیش انرژی لازم داره.

آخرین قوطی ساردین را تمام کرد.

- لنی، راه بیفتیم، من دارم یخ می‌زنم.

- شما از مردن می‌ترسید؟

- از یخ زدن می‌ترسم.

لنی خندید.

- هیچ می‌دونین من اون پایین تو ژنو چه کار کردم؟ رو شش هزار دلار تف انداختم.

- عجب! چرا؟

- خیلی خطرناک بود.

- پلیس در کار بود؟

- نه، یک دختر. نزدیک بود گرفتارش بشم. یعنی داشتم برای دختره از خیر ساردین می‌گذشتم.

- ظاهرا کار خیلی خرابه.

- می‌دیدم اگه یک خورده دیگه پهلوش بمونم زندگی برام ارزش پیدا می‌کنه. گلوم داشت جدی پیشش گیر می‌کرد. جدی جدی.

- لنی دارن می‌افتن.

- خب اگه افتادن برشون دارین. من عقیدم عوض شد. شما تا پناهگاه می‌تونین تنها برین؟

- معلومه که می‌تونم. چرا؟

- چون من برگشتم.

- مگه دیوونه شدین؟ هیچ کس نمی‌تونه شب این راه رو بره.

- خوب، شما برام دعا می‌کنین. دعا ردخور نداره.

- لنی، از من به شما نصیحت. بعضی وقت‌ها هم نتیجه‌ای نداره. البته این خیلی کم اتفاق می‌افته، ولی اتفاقه دیگه. کسی چه می‌دونه. این کار رو نکنین.

- خداحافظ»

 

گنجاندن سخت‌ترین و پیچیده‌ترین مفاهیم فلسفی میان جملاتی ساده و طنز و تحویلشان به خواننده. رومن گاری خیلی خوب از پس این کار برمی‌آید. اینکه منظورش را بچپاند میان مضحک‌ترین قسمت‌های کتاب و شما را میان بهت و خنده سرگردان کند. آقای گاری استاد این است که خواننده را دقیقا آنجایی که نباید، مجبور به خندیدن کند. مثلا آنجا که همین جمله‌ی محبوب من از کتاب را از زبان جس می‌خوانیم که: «لنی، پاپ مرد!» یا مثلا آنجایی از کتاب تولیپ که سرانجام قدیسی را می‌خوانیم که پس از خاموش شدن هاله‌ی نور دور سرش جانش را از دست می‌دهد تنها به خاطر اینکه عادت داشته از آن به عنوان چراغ قوه استفاده کند و شب است و تاریک است و در راه مستراح جلوی پایش را نمی‌بیند و زمین می‌خورد و...

خوب آدم یک جاهایی نباید بخندد. لحظه‌ی «لنی، پاپ مرد!» لحظه‌ی عروج لنی است. لحظه‌ای که تسلیم می‌شود و اجازه می‌دهد زندگی برایش ارزش پیدا کند. تو اگر یک بار و تنها یک بار در زندگی‌ات اجازه داده باشی که زندگی برایت ارزش پیدا کند قطعا می‌فهمی که لنی چقدر حق داشت بترسد. یک جاهایی نباید خندید.

رومن گاری با وجود همه‌ی درونِ جذابش و زیستی که داشته و شمایلی که در ذهن من دارد و سرگذشت‌اش و مرگ‌اش و همه‌ی این‌ها ـ که باید یک روزی مفصل برایتان بنویسم ـ شاید محبوب‌ترین نویسنده‌ی من نباشد اما باور کنید آدمی که آخرین جمله‌ای که نوشته این است که «واقعا به من خوش گذشت، متشکرم و خداحافظ!» ارزش‌اش را دارد آدم به کتاب‌هاش تفأل بزند. شما هم یک وقت‌هایی به خداحافظ گاری کوپر تفأل بزنید.

راستی شما به چه کتاب‌هایی تفأل می‌زنید؟

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

رضا ـ علیرضا معتمدی

 

رضا

 

سکانس اول فیلم: رضا در اتاقی به هم ریخته نشسته روی یک صندلی، خیره به زمین. بلند می‌شود. لباسش را عوض می‌کند. شلوارش را عوض می‌کند. جوراب می‌پوشد. کفشش را می‌پوشد. هنگام پوشیدن جوراب دوم مکث می‌کند. چند ثانیه‌ای فکر می‌کند. بعد کفشش، جورابش، شلوار و لباس‌هایش را بیرون می‌آورد و همان اولی‌ها را می‌پوشد و می‌رود روی کاناپه می‌خوابد.

"نمایشی آشنا از افسردگی"

همه‌ی داستان خلاصه می‌شود توی آن چند ثانیه مکث که از خودت می‌پرسی: که چی بشه؟! همین سوالِ صحیحِ صریحِ کوتاه و فلج کننده: که چی بشه؟! نتیجه‌اش می‌شود همین که تنها کاری که با شوق انجامش می‌دهی می‌شود هیچ کاری نکردن.

 

رضا

 

«من تنها بازمانده‌ی خانواده‌ای هستم که قرن‌ها پیش پس از سفری طولانی به این سرزمین رسیده‌اند. بزرگ این تبار پیرمردی بود که نمی‌مرد. صبح روز صد سالگی، میان صحرایی وسیع، نزدیک رودخانه‌ای پر آب، زیر سایه‌ی چتر انداخته‌ی درخت گز، او را سر راهی رو به قبله خواباندند و رفتند.»

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

در ستایش نگاه مردانه‌ی کیشلوفسکی

La double vie de Veronique

 

  Three Colours: Blue

 

Three Colours: Red

 

لورا مالوی در دهه‌ی هفتاد در آغاز مطالعات فمینیستی مقاله‌ای می‌نویسد تحت عنوان "لذت بصری و سینمای روایی" و تئوری‌ای را مطرح می‌کند و از اصطلاحی حرف می‌زند به نام "male gaze" و معتقد است در سینما که البته آن را یک سینمای مردانه می‌داند، زن‌ها همیشه تحت یک "نگاه خیره‌ی مردانه" بوده‌اند. معتقد است زن‌ها همواره از دید مردها به نمایش گذاشته شده‌اند. مردها تهیه‌کننده بوده‌اند، مردها کارگردان بوده‌اند، مردها نویسنده و فیلم‌نامه‌نویس بوده‌اند و اصولا شخصیت زن‌ها را طراحی کرده‌اند برای نگاه مردانه. که البته پر بیراه هم نیست و هنوز بعد از چهل پنجاه سال رد پایش را توی هنر، سینما، و حتا ادبیات می‌بینیم. که البته هیچ کدام این‌ها حرف من نیست. با احترام به نظریه‌های فمینیستی می‌خواهم از مردی حرف بزنم که زن‌ها را بهتر از هر زنی در تاریخ سینما به نمایش گذاشته. من تنها آمده‌ام چند خطی بنویسم در ستایش نگاه مردانه‌ی کیشلوفسکی و دعوتتان کنم به تماشای زن‌ها از نگاه او.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

تاریخ اشک‌ها را چه کسی خواهد نوشت؟

اول تیر ماه تولد سیمین است. با ج. قرار گذاشتیم بیاید محل کارم تا برویم برایش هدیه‌ای بخریم. هدیه‌ی سیمین را که خریدیم توی یک مغازه‌ی دیگر چیزی را دیدم که خیلی قبل‌تر داشتم و کسی شکستش و بعد قول داد که یکی دیگر برایم بگیرد و نگرفت. ج. آن را برایم خرید. بعد رفتیم کتابسرای محبوب من که همان حوالی بود و من برایش یک کتاب نفیس از رباعیات خیام خریدم. نمی‌دانم چرا این کار را کردم. شاید بیشتر می‌خواستم لطفش را جبران کنم و بی‌حساب شویم و حتا کمی به خودم بدهکارش کنم شاید، ولی نمی‌دانم چرا خیام گرفتم؟ اگر می‌خواستم خیلی بهش لطف کنم مثلا بوستان سعدی، یا شاید دیوان اشعار پروین اعتصامی یا حتا نظامی، یا چرا به خودم زحمت می‌دادم؟ یک زباله‌ای مثل ملت عشق هم کفایت می‌کرد. خیام آن چیزی نیست که آدم برای هرکسی بخرد. بعد رفتیم یک جایی آبمیوه خوردیم و شد یک چیزی شبیه دیت اول! که انتظارش را نداشتم! وقتی مرا رساند خانه، کلید که توی قفل در چرخاندم و پا گذاشتم توی تاریکی امن خانه‌ام احساس کردم همه‌ی این‌ها به نوعی احساس بدبختی‌ام را افزایش داده. که همه‌ی این‌ها چیزی از احساس تنهایی و اندوهم کم نکرده. و گریه‌ام گرفت و گریه کردم. و پیام دادم به ص. و همه‌ی این‌ها را برایش تعریف کردم. بهم گفت دنیالار سنه قربان که به گمانم یعنی همه‌ی دنیاها به قربانت. گفت همیشه نگرانم است که نکند یک وقتی از سر تنهایی آدم اشتباهی را راه بدهم توی زندگی‌ام. بهش گفتم می‌ترسم دیگر هیچ وقت هیچ چیز خوشحالم نکند. می‌ترسم دیگر هیچ وقت حالم خوب نشود. گفتم من بیست و هفت سالم است ولی نمی‌توانم با یک کسی که دوستم است و می‌دانم دوستم دارد و آدم خوبی هم هست بروم بیرون و احساس بدبختی نکنم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سطحی‌ترین احساس عاشقانه، چه احساس شادمانی و چه احساس ملال، ورتر را به گریه می‌اندازد. ورتر اغلب، همیشه، سیل اشک از صورت عاشق جاری است. آیا این عاشق درون ورتر است که زار می‌زند یا آن آدم رمانتیک درون‌اش؟

آندره ژید یک جایی از خاطراتش در وصف رنج‌های ورتر جوان نوشته: «همین حالا بازخوانی ورتر را تمام کردم، البته نه بدون زحمت. فراموش کرده بودم چه‌قدر طول می‌کشد تا بمیرد [که مسئله اصلا این نیست]. آن‌قدر ادامه می‌دهد و ادامه می‌دهد که دل‌ات می‌خواهد هل‌اش بدهی، بفرستی‌اش ته قبر. چهار پنج بار فکر می‌کنی، خب، این دیگر دم آخر است اما باز می‌بینی دوباره دارد نفس می‌کشد ... این وداع مبسوط کفرم را در می‌آورد.»

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

چهل و یک

... این «من» نیز منکر می‌شود مرا. می‌گویمش: چون منکری، رها کن، برو. ما را چه صداع (دردسر) می‌دهی؟ می‌گوید: نی. نروم! سخن من فهم نمی‌کند.

چنان که آن خطاط سه گونه خط نوشتی:

یکی او خواندی، لا غیر.

یکی را هم او خواندی هم غیر او.

یکی نه او خواندی نه غیر او.

آن خط سوم منم که سخن گویم. نه من دانم، نه غیر من.

| مقالات شمس تبریزی |

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

... که تنها نمی از باران به من رسد اما سیلابه‌‌اش از سر گذر کند؛ مثل عمری که داشتم

دیروز برای جستجوی ادامه‌ی جمله‌ای که نصفه و نیمه توی ذهنم بود، بعد از مدت‌ها، توییترم را باز کردم. کلمه‌ها را که سرچ کردم توی توییت‌های پیشنهادی خیلی اتفاقی یک عکس عجیب دیدم که باعث شد واقعا حیرت کنم. عکس اتاق خواب یک نفر بود که گوشه‌ی پایین سمت راستش تکیه به دیوار یکی از نقاشی‌های رنگ روغن من دیده می‌شد. نقاشی‌یی که از آن فقط یکی هست توی جهان و آن هم به دیوار اتاق من است. آنقدر تعجب کردم که حتا یک آن برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم ببینم نقاشی‌ام هنوز سر جاش هست یا نه! بعد رفتم توی صفحه‌ی صاحب توییت و دیدم که پیجش پر است از تصاویر نقاشی‌های من، عکس‌هایی که خودم با دوربین خودم گرفته‌ام و ویدئوها و نوشته‌های من که از پیج اینستاگرامم برداشته بود و به اسم خودش منتشر کرده بود، یا بهتر بگویم دزدی کرده بود و در جواب تعریف و تمجیدهای دیگران تشکر کرده بود و ایموجی قلب و فلان گذاشته بود. از فرط حیرت سردرد گرفتم. پیش از این هم شده بود که کارهایم را این‌جا و آن‌جا ببینم اما این دفعه واقعا فرق داشت. دختره کاملا داشت وانمود می‌کرد که من است! به همین مضحکی! حالا گمان می‌کنید من کی‌ام؟ من یک آدم معمولی‌ام که یک پیج پرایوت اینستاگرام دارد با تعداد نه چندان زیاد فالوور که اوج فعالیتم توی آن محیطِ ـ به قول دوستی ـ ضاله برمی‌گردد به سه چهار پنج سال پیش. پیجی که دو سه ماهی می‌شود به بهانه‌ی درس خواندن دی‌اکتیوش کرده‌ام. بعد یک نفر که به سختی می‌شناسمش از پست‌ها و عکس‌ها و نوشته‌های من برای خودش یک هویت مستقل ساخته و چندین برابر من دنبال کننده دارد و خبر ندارد که دریای بزرگ نت گاهی اوقات می‌تواند خیلی کوچک باشد.

یحتمل این هم شرایطی است مدرن و مرتبط با عصر جدید که تو جایی جدا از مردمان در خلوت و انزوای خودت نشستی و دور آدم‌ها را تا جایی که می‌شده خط کشیدی در حالی که همان زمان یک نفر یک جای دیگر با کارهای تو یک عالمه آدم دور خودش جمع کرده.

برایش نوشتم از این نقاشی‌ها و عکس‌ها و نوشته‌ها برای منی که سازنده‌اش بودم هیچ چیز درست و درمانی بیرون نیامد چه برسد به شمایی که ادای چون منی را درمی‌آوری و چرک‌نویس‌های من را مشق خودت جا می‌زنی. گفتم امیدوارم آن تعریف و تمجیدها همان طور که بهشان واکنش نشان دادی به دلت نشسته باشد. به دل من که ننشست، به حدی که پیج اینستاگرامم را بستم. در جواب حرف‌هایی زد که چیزی جز دست و پا زدن‌های دروغین یک آدم دروغگو برای توجیه خودش نبود. با این همه من بین بخشیدن  و نبخشیدنش مردد ماندم و یک‌بار دیگر از خودم حیرت کردم.

بعد دلم برای خودم سوخت. بعد غمگین شدم. گریه کردم و مجبور شدم باز آن قرص‌های لعنتی را بخورم. این‌ها صادقانه‌ترین چیزهایی است که یک جایی از خودم نوشته‌ام. باور کنید دیگر بحثِ مشخص نبودن مرز بین خیال و واقعیت و این‌ها نیست. همه‌اش واقعی است.

غمگین شدم نه به خاطر اینکه کسی ازم دزدی کرده بود. خودم از هر کسی بهتر می‌دانم که سوشال مدیا به لعنت خدا نمی‌ارزد. می‌دانم که از این اتفاق هم مثل همه‌ی ماجراهای کوچک و بزرگ زندگیم می‌گذرم و رهاش می‌کنم. غمم از این بود که من روزی چند بار به خلاص کردن خودم فکر می‌کنم؛ و یک بار تا مرز رسیدن بهش رفته‌ام و برگشته‌ام. از اینکه می‌خندم و گاهی می‌خندانم اما روزی صد بار توی سرم تکرار می‌شود که حالم دیگر هیچ وقت خوب نمی‌شود. می‌دانم که ماه‌هاست توی شرایطی هستم که باید از کسی کمک بگیرم ولی دلم کمک هیچ کسی را نمی‌خواهد. بعد با وجود همه‌ی این‌ها یک کسی هست یک گوشه‌ی این دنیا که دلش می‌خواهد شبیه منِ فروپاشیده باشد!

مسخره نیست؟

 

دریافت

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰
۵ دیدگاه

تماشاگرِ معاصر

کفتر پرپا

 

آیا می‌دانستید کفتر پرپایی توی جهان هست که جَز دوست دارد و می‌آید می‌نشیند روی نرده‌های تراس خانه‌تان و به موسیقی شما گوش می‌دهد و سر می‌چرخاند که این صدا از کجا می‌آید؟ و نگاه می‌کند توی لنز دوربینتان و دلتان را خوش می‌کند؟

 

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۰
۲ دیدگاه