همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

و مهره‌های نازک پشتم از حس مرگ تیر کشیدند

یکی از نزدیکانم امشب یک جنین سقط کرد. عضوی از خانواده‌ای کوچک که نیامده، رفت. با خودم گفتم آدم‌ها توی زندگی‌های واقعی‌شان مشکلات واقعی دارند.

مشکلاتی که گرچه کوچک‌تر اما دست کم واقعی‌ترند.

من امشب از غم کودکی که دنیا نیامده رفت خوابم نمی‌برد.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

به شکل خلوت خود بود

یک نیمه شب خنک خرداد ماه است. از خواب پریده‌ام. از یکی از همان خواب‌های عجیبی که آدم‌ها معمولا نمی‌بینند. خواب دیدم توی یک تصادف مهیب مرده‌ام؛ اما نه تمام و کمال. روحم سرگردان است. مرده‌ای هستم که نه ویژگی‌های یک روح تمام عیار را دارد نه شبیه یک فرد زنده‌ی معمولی است. توی خواب به این نتیجه می‌رسم که شاید کامل نمرده‌ام! با هزار بدبختی مادرم را راضی می‌کنم که با هم به سردخانه برویم. با درماندگی روح سرگردانی که دلش نمی‌خواهد مرده باشد می‌گویم شاید هنوز زنده باشم. کارمند بیمارستان در سردخانه را که باز می‌کند، آن محفظه‌ی کشویی مخوف آخرالزمانی را که می‌کشد بیرون، زیپ کیسه‌ی حمل جسد را که باز می‌کند، یک سر می‌بینم که وصل است به دو تا جسم باریک دراز که نمی‌دانم دقیقا چیست؟ سر، سرِ من است، چشم‌هام باز است، دهانم تکان می‌خورد. سرم را بالا می‌آورم. کارمند بیمارستان منم. مادرم که همراهم بود منم... از خواب می‌پرم. نمی‌ترسم. به دیدن این جور خواب‌ها عادت دارم.

یک جایی از سهروردی خوانده بودم که وقتی کسی طی طریق می‌کند به شهری می‌رسد به اسم ناکجاآباد که توی آن شهر اولین کسی که می‌بیند خودش است. ناکجاآباد سهروردی یک جایی شبیه خواب‌های من است.

می‌دانم که تا صبح دیگر از خواب خبری نیست.

حالا ایستاده‌ام توی تراس خانه‌ام که طبقه‌ی چندم یک آپارتمان است. باد می‌وزد. تمام چیزی که به تن دارم یک پیراهن نازک کهنه است. به پشت تکیه داده‌ام به نرده‌های تراس. خنکی نرده‌ها را در عمق پوستم احساس می‌کنم. سرم را خم کرده‌ام سوی آسمان. ماه درست بالای سرم جلوی چشم‌هام می‌درخشد. آسمان روشن است، روشن‌تر از تمام روزهای تاریک. تاریکی نام دیگر من است. شهر خواب است. آدم‌ها دور اند. باد می‌پیچد میان موهام، می‌پیچد لای پیراهن نازک و گشادم و پوست برهنه‌ام را لمس می‌کند. سبک و آرامم. آزادم.

 

پ ن:‌ یک وقت‌هایی از اینکه سیگاری نیستم لجم می‌گیرد.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۰
۳ دیدگاه

کسانی که می‌خوانند از آن‌هایی که می‌نویسند ترسناک‌ترند

کسانی که می‌خوانند از آن‌هایی که می‌نویسند ترسناک‌ترند. ترسناک‌تر آنی‌ست که آیینه می‌شود و می‌ایستد روبه‌روت و زل می‌زند توی چشم‌هات. حالا دیگر فرار کنی یا نکنی، بمانی یا نمانی فرقی نمی‌کند.

غم‌انگیز وقتی‌است که آیینه‌ی روبه‌رو نبیند که تو خیلی بیشتر از آنکه بشود دستی سمتت دراز کرد فرو رفته‌ای. خیلی بیشتر از آنکه شکایتی داشته باشی. آدم، از اندوه نهفته در اعماق وجودش رهایی ندارد، حتا اگر بهترین تراپیست‌های جهان را در کنارش داشته باشد. یک چیزهایی هست. هر کاریش کنی هست.

یک وقت‌هایی قفسی که داخلش هستی قفلی به درش نیست که بخواهی دنبال کلیدش بگردی یا نه،‌ یک وقت‌هایی درِ قفس چهارطاق باز است اما تویی که دیگر دلت نمی‌خواهد از آن در بروی بیرون.

یک جایی آن بیرون یک کافه‌ی کوچک هست که توش یک تنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ِ شیشه‌ایِ بزرگ هست پر از کلیدهایی که صاحبانشان هیچ وقت برای یافتنشان تلاشی نکرده‌اند.

 


پ ن: شده یک فیلم پلی کنید که در پس‌زمینه‌ی کارهایتان پخش بشود و شما به کارهایتان برسید ولی بعد آنقدر جذبتان کند که تا خودِ سکانس آخر نتوانید ازش چشم بردارید؟

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

One day this boy will be fine

نشسته بودم کنار پدر و مادرم و به حرف‌هاشان گوش می‌دادم. بحثی داشتند سر آپارتمان فلان جا و کلاهبرداری فلان شخص و شکایت و این‌ها. از سر عادت وای فای موبایلم را روشن کردم. سیل پیام‌های تسلیت پشت سر هم بالای صفحه‌ی موبایلم یکی یکی نمایان شد. صفحه‌ی گروه را باز کردم، امین مرده بود. زنگ زدم به یکی از دوستان نزدیکش که چی شده؟ گفت به کسی نگو فعلا ولی خودکشی کرده. جهان روی سرم خراب شد. باورم نمی‌شد و هنوز باور نمی‌کنم.

امین باهوش بود، خیلی باهوش،‌ با سواد، اهل موسیقی، ادبیات، فلسفه، جهانی داشت برای خودش. به همه چیزهایی که این سال‌ها همه‌مان یک جورهایی برایش سر و دست می‌شکنیم رسیده بود. رتبه برتر دستیاری، بهترین دانشگاه، بهترین رشته، هزار امید و برنامه برای آینده.

انکار نمی‌کنم که همه‌مان یک جورهایی افسرده‌ایم. خودم،‌ تمام دوستان پزشک و دندانپزشکی که اطرافم هستند، همه‌مان به یک شکلی افسرده و سردرگم ایم. راهی را می‌رویم که همه پیش از ما رفته‌اند به امید رسیدن به جایی که اکثرشان بهش نرسیده‌اند. جایی که الان که دارم این‌ها را می‌نویسم حتا دقیقا مطمئن نیستم که چیست؟ کجاست؟ اصلا می‌خواهمش یا نه؟

به ص گفتم احساس می‌کنم این کارش یک جور دهن‌کجی‌ است به همه‌ی ما که داریم خودمان را به آب و آتش می‌زنیم برای به دست آوردن گوشه‌ای از چیزهایی که او داشت. که ببینید من همه‌ی این‌ها را داشتم، من نهایتش را توی مشتم داشتم، اما به درد نمی‌خورد. حتا ذره‌ای ارزش نداشت که بمانم برایش. که این همه تلاشتان برای چی؟ که مثلا به اینجا برسید که منم؟ بی‌فایده‌ است. ارزشش را ندارد.

افسردگی حکایت عجیبی‌ست. ذات زندگی و خودت را بی‌رحمانه می‌کوبد توی صورتت. نمی‌گذارد نفهمی، نمی‌گذارد سرت را یک جوری به یک چیزی گرم کنی و به درد خودت بمیری.

من... گفتنش آسان نیست اما هر وقت که خبر خودکشی کسی را می‌شنوم، از طرفی یک صدایی درونم می‌گوید: دیدی بی‌عرضه! دیدی چقدر راحت می‌شه؟ از طرفی دیگر هم یک جورهایی دلم می‌سوزد برای او که تمام کرده خودش را؛ برای اینکه تجربه‌اش را داشته‌ام و می‌دانم همه‌اش یک لحظه است. یک لحظه که تصمیم می‌گیری آن قرص‌های لعنتی را قورت بدهی یا نه؟ یک لحظه که اگر ازش گذر کنی، اگر بمانی و بگذری، شاید چند سال بعد یک جایی یک لحظه‌ای به خودت بیایی و بگویی ارزش ماندن داشت. دلم برای آن لحظه که هرگز تجربه نخواهد شد می‌سوزد.

توی لحظه‌های خستگی و سرخوردگیم به تقلای استیو مک‌کوئین فکر می‌کنم توی پاپیون، به همه‌ی تلاش‌هاش برای آزادی، برای زندگی، به آن لحظه‌ای که ایستاده بود بالای صخره‌ای و چشم دوخته بود به امواج پریشان و بی‌رحم دریای زیر پایش به امید یافتن راهی برای رهایی.

همیشه فکر می‌کنم آن لحظه‌ای که آدم آنقدر شهامت دارد که می‌تواند خودش را تمام کند، باید آنقدر هم شهامت داشته باشد که بزند زیر میز زندگی‌ای که تا آن روز برای خودش ساخته و برود پی جور دیگری زندگی کردن، جای دیگری زندگی کردن. با فلسفه‌ی «انگار که نیستی چو هستی خوش باش» زندگی کردن. کاری که ما هیچ کدام شهامت انجامش را نداریم.

دنیا جای عجیبی‌ است، خدا را چه دیدی شاید از یک جایی مثل کتابخانه‌ی شکسپیر و شرکا سر در آوردی. شاید با کسی آشنا شدی از یک طلوع تا غروب آفتاب که ارزش ماندن داشت. شاید یک روز بالاخره بتوانی شیرجه بزنی وسط آن امواج پریشان و رها شوی... بهتر از این است که بروی و بعد از رفتنت همان خلقی که عاجز بودند از شنیدنت، و یک مشت آدمی که حتا نمی‌شناسی‌شان، بیایند پای پست‌های آخرت کامنت بگذارند، پیجِ بی تو را فالو کنند، برایت ختم قرآن و فاتحه و صلوات از طریق بات‌های تلگرامی راه بیندازند. و کسانی که چه بسا تا آن روز نمی‌شناختندت بیایند دلسوزانه بگویند که: «افسوس! چه حیف شد این پسر!» که می‌دانم هیچ کدامشان به هیچ دردت نمی‌خورد.

این‌ها را برای امین نمی‌نویسم. برای خودم می‌نویسم که خوب می‌دانم افکار توی سر او توی سر من هم هست.

همه‌ی این‌ها را می‌دانم و در عین حال لحظه‌های تاریک آدمی را هم خوب می‌شناسم. ناامیدی را خوب می‌شناسم. حس آن لحظه که می‌رسی به چیزی که برایش سخت تلاش کرده بودی و می‌بینی هیچی نبود را خوب می‌شناسم. درک نشدن را خوب می‌شناسم. آن احساس که همراه آدمی هست همیشه که تصور می‌کند هیچ کس توی جهان حرفش را نمی‌فهمد را خوب می‌شناسم. می‌فهمم چقدر سخت است که توی جهان به این بزرگی یک نفر نباشد که تو را آنطور که واقعا هستی بشناسد؛ و هزاران حس و حالی که حتا گفتنی نیست که بتوانم بنویسمشان. می‌دانم که فقط یکی از این حس‌ها می‌تواند چطور آدم را از پا درآورد. خوب می‌دانم..

And so don't you judge Winston boy

Don't you ever judge Winston boy

 

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۴۰۰
۴ دیدگاه

چهل

۱۹ مارچ ۱۹۷۸

م. و من به شکلی متناقض (چون مدام به ما می‌گویند: کار کنید، خودتان را سرگرم کنید، به ملاقات دوستان‌تان بروید) حس می‌کنیم اوقاتی که سرمان شلوغ است، حواس‌مان پرت است، اوقاتی که دیگران در پی‌مان هستند و ما را به بیرون فرا می‌خوانند، بیش از هر زمان رنج می‌بریم. درون‌بودگی،‌ آرامش و انزوا احساس بدبختی‌مان را کاهش می‌دهد.

| خاطرات سوگواری ـ رولان بارت |

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

خیال‌پردازی هم دیگر کار نمی‌کند

می‌گفت نمی‌دانم حکمتش چیست که هر بلایی هم که سرمان بیاورند دم عید که شد نمی‌توانیم به شروع دوباره و امید دل نبندیم. من اما به قدری افسرده‌ام که نه امیدی برایم مانده به آینده نه شوقی برای آمدن سال جدید دارم، نه برنامه‌ای و نه دلم می‌خواهد یک شروع دیگر دوباره را.

می‌خواستم این‌ها را توی یک ایمیل به آینده برای مثلا پنج سال،‌ ده سال دیگر خودم بنویسم. اما کدام آینده؟ امیدی ندارم به آمدن ده سال یا پنج سال دیگر. که مثلا حالم خوب باشد و یادم بیاید که قبل‌ها چقدر حالم بد بود و بدانم که می‌گذرد و شکرگزار باشم و الخ. اصلا که چی؟ وقتی همه چیز همینطور مانده و فریز شده، وقتی دنیا آنقدر پیشرفته و روی حساب و کتاب نیست که ممکن باشد یک شب بخوابم و صبح بیدار شوم و آدم‌های اطرافم با آدم‌هایی از جنس خودم جابجا شوند و هزارتا وقتی فلان دیگر که حوصله‌ی نوشتنشان را ندارم، امسال با پنج سال یا ده سال دیگر چه فرقی می‌کند؟

ناامیدی اگر گناه است اگر هرچیز دیگری، حسی است غیر قابل انکار. دروغ گفتن به خود عبث‌ترین کار دنیاست. مثل این است که بذر عدس بکاری و انتظار انار داشته باشی. اصلا ناامیدی بهتر است. امید که داشته باشی توی ذوقت می‌خورد. امید که داشته باشی بالاخره یک وقتی می‌رسد که حقایق مثل سطل آب یخ روی سرت می‌ریزد و بیدارت می‌کند. ناامید که باشی دیگر چیزی نداری که کسی بتواند ازت بگیرد. از آدم ناامید باید ترسید. آدم ناامید دیگر پی هیچ هدف کوچک و بزرگی نیست. آدم ناامید یک روز در را باز می‌کند، می‌رود و دیگر هیچ وقت برنمی‌گردد.

من هم می‌خواهم بروم. حوصله ندارم. دیگر خسته‌ام. هیچ چیز این زندگی هیچ وقت به من خوش نگذشته است. خسته شدم از جنگیدن برای هر چیز کوچک مسخره‌ای که تازه تهش معلوم نیست حتا به دستش بیاورم. چه چیزی واقعا ارزش جنگیدن دارد؟ هیچ.

بحث خر و پالان نیست که مولانا می‌گفت، که آن یکی خر داشت و پالانش نبود و پالانی یافت اما گرگ خرش را ربود. من نه خر می‌خواهم نه پالان. بحث کوزه و آب هم نیست که کوزه بودش آب می‌نامد به دست، آب را چون یافت خود کوزه شکست. من نه کوزه می‌خواهم نه آب. می‌خواهم نباشم دیگر. مردن سعادت بزرگی است. برای مردن آدم باید خیلی خوش شانس باشد. برای خودکشی خیلی شجاع. من بدبختی هیچ کدام نیستم. بدشانسم و ترسو.

لنی با همه‌ی ناامیدیش خوش شانس بود. گرچه آزادی اش را داد اما عشق را یافت. به قول رومن گاری یک عشق بزرگ با میل شدیدی که به هلاک کردن آدم دارد می‌تواند این مسائل را حل کند. نیما خوش شانس بود. کائنات دوستش داشتند. یک شب خوابید و توی خواب قلبش ایستاد و صبح فردا را ندید. سیمور گلس شجاع بود. دست کم شجاعت خودکشی داشت. من حتا نیم یکی از پرندگانی که می‌روند به ساحلی پای کوه‌های آند در پرو می‌میرند هم شجاعت ندارم.

شاید یک دلیلش این باشد که نمی‌توانم موقع تمام کردن کثافت حاضر نامه‌ای بنویسم برای جهانیان که «به من خیلی خوش گذشت، متشکرم، خداحافظ.» چون خوش نگذشت، چون متشکر نیستم. چون گور بابای جهانیان، با کی خداحافظی کنم؟

مسئله شاعر مسلک بودن نیست، خیال‌پردازی هم دیگر کار نمی‌کند، کار از این حرف‌ها گذشته. دیگر تمام است.

این‌ها را در هوشیارترین وضعیت ممکن‌ام می‌نویسم. متاسفانه نه تحت تاثیر هرمون‌هام نه دارو نه هیچ حال یا ماده یا کوفت دیگری. هوشیارم. هوشیارِ هوشیار. همیشه این جور مواقع یک کسی بود، یک صدایی در اعماق وجودم که زمزمه می‌کرد نگران نباش خوب میشه بهتر میشه الان اما به قدری هوشیارم که حتا آن صدا هم دیگر مرده است.

 

این هم باشد برای نوروز. برای زندگی‌ای که ارزش زندگی کردن ندارد.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

من همیشه نفر دوم بودم حتا وقتی که اول آمده بودم

این باشد تیتری برای شروع یک داستان غم انگیز دیگر. یک جمله‌ی ناگفته میان یک مکالمه‌ی غریبِ نیمه شبانه، بین دو نفر در آغوش هم، که یکی بی‌رحمانه به دیگری می‌گفت: عاشقم نشو لطفا.

تا به حال شده از خودتان بترسید؟ من این روزها خیلی می‌ترسم از خودم.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

همخانه‌ی شرم نیست دیگر کاتب

من سه چهار ماه پیش به خاطر اتفاق بدی که نمی‌دانستم با سه چهار ماه تحمل حل می‌شود جوری بچگانه واکنش نشان دادم که امروز وقتی بهش فکر می‌کنم خجالت زده می‌شوم. حکمتش چه بود و نبود نمی‌دانم و برایم آنقدرها مهم نیست، آنچه برایم مهم است این است که امیدوارم یاد گرفته باشم چطور صبور باشم و صبوری کنم و سکوت کنم و بگذارم زمان اتفاقات بد را حل کند. اما مطمئن نیستم یاد گرفته باشم.

کاش یاد بگیرم سکوت کنم و صبور باشم و همه چیز را بسپرم به زمان. اینجا می‌نویسم که همه بدانند من آنقدرها هم آدم خوبی نیستم. آنقدرها هم آرام نیستم، یک وقت‌هایی از کوره درمی‌روم، عصبانی می‌شوم و شاید پرخاش می‌کنم. پرخاش کردن به وقتش کار بدی نیست شاید، اما مطمئن نیستم وقت درستش کی است. مطمئن نیستم آدم حق دارد وقتی عصبانی می‌شود چطور رفتار کند. می‌نویسم چون عوض همه‌ی چیزهایی که ازشان مطمئن نیستم، مطمئنم که نوشتن این چیزها اینجا و فکر کردن بهشان حین نوشتنم باعث می‌شود درونم حل شوند. باعث می‌شود یادم بماند.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۹
۲ دیدگاه

مغولستان خارجیِ خودم

ده روزی می‌شود که برگشته‌ام به مغولستان خارجیِ خودم. این طلوع هدیه‌ی یکی از اولین صبح‌ها بود به من.

هنوز زنده‌ام. آرامم. حالم خوب است. زندگی آن‌طور که باید بر وفق مراد نیست اما خوب است. یک نوزاد تازه وارد خانواده‌مان شده که وجودش معجزه است. همین که هست، همین که توی این دنیا، وسط همه‌ی این زشتی‌هاش هست یعنی زندگی هنوز زیباست.

هزار حرف نگفته برای نوشتن دارم.

 

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱ اسفند ۱۳۹۹
۲ دیدگاه

خیال هزینه‌ای ندارد

یک جایی از طاعون آلبر کامو، فرماندار بعد از مدت‌ها که از شروع شیوع طاعون گذشته بالاخره فرمان می‌دهد که: طاعون را اعلام کنید و دروازه‌های شهر را ببندید.

دقیقا یکم اسفند ماه نود و هشت بود، صبح فردای یک کشیک بیست و چهار ساعته‌ی داخلی، وقتی داشتم از راهروی بیمارستان رد می‌شدم، ایستادم و خیره ماندم به چیزی که داشتم از پشت دیوارهای شیشه‌ای می‌دیدم. توی پارکینگ بیمارستان، دکتر ص، ماشینش را خاموش کرد، ماسکش را زد، بعد یک ماسک دیگر روی ماسک قبلی‌اش زد، دستکش‌هایش را پوشید، شیلدش را روی صورتش فیکس کرد، بعد از ماشین پیاده شد. این اولین تصویری است که از کرونا توی ذهن دارم. پیش از آن هم زمزمه‌هاش بود، همه ما می‌دانستیم بیماری هست و صدایش را در نمی‌آورند. اما آن روز انگار بالاخره بعد از مدت‌ها طاعون را اعلام کرده بودند و چند روز بعد دروازه‌های شهر را بستند!

کم کم دارد می‌شود یک سال. یک سال آزگار.

توی طاعون، که انگار کامو برای این روزهای کرونایی نوشته باشدش، چاره‌ی تحمل را توی "خیال" می‌بیند. شما هم خیال بسازید. تا می‌توانید. مثل من که این روزها کارم شده خیال پردازی.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹
۴ دیدگاه

ننوشتن، بزرگ‌ترین آفتِ نوشتن

چند چیز آفت نوشتن است. یکی آن سکوت و بی‌حرفی و بی‌حوصلگی یا همان چیز که گاهی می‌شود بحران اگزیستانسیال نامیدش یا پوچی یا چیزی شبیه به این. یکی افتادن در مرداب روزمرگی ساده و بی‌اتفاق زندگی، چه در درون و چه در بیرون، و گاهی اوقات درست برعکس، زیادی رویدادها، آنچنان که از شدت فشرده بودنِ وقایع، آدم سردرگم می‌شود و چندتایی‌شان را حتا فراموش می‌کند و به وقت فراغت، آنچنان خسته است که دیگر نای نوشتن ندارد.

یکی از همین روزها از کسی چیزهایی شنیدم که خلاصه‌اش می‌شود همین جمله‌ی کلیشه‌ای که اگر قصد انجام کاری داری، بهانه‌ها را بگذار کنار و همین امروز همه چیز را رها کن و برو سراغش. بی‌صاحب جمله‌ی کلیشه‌ای ساده‌ی مسخره‌ی کاملا درستی است. آدم لجش می‌گیرد اینقدر که این جمله درست است.

با این حساب از همه‌ی این‌ها گذشته اصلی‌ترین دلیل ننوشتن تنبلی است. بزرگ‌ترین آفت نوشتن، ننوشتن است.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۹
۳ دیدگاه

سی و نه

نقل است که احمد گفت: جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف می‌خوردند.
یکی گفت: خواجه! پس تو کجا بودی؟
گفت: من نیز با ایشان بودم. اما فرق آن بود که ایشان می‌خوردند و می‌خندیدند و بر هم می‌جستند و می‌ندانستند و من می‌خوردم و می‌گریستم و سر بر زانو نهاده بودم و می‌دانستم.

| تذکرةالاولیا _ ذکر احمد خضرویه |

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۹
۴ دیدگاه

که ما سپر انداختیم اگر جنگ است

یک زمانی نه درواقع خیلی وقتِ پیش ولی گویی هزار سالِ پیش، دفترچه یادداشت موبایلم پر بود از جمله‌های کوتاه و بلندی که هر از گاهی به ذهنم می‌رسید، جمله‌های دوست داشتنی آخرین کتابی که در حال خواندنش بودم، تک بیت‌ها و مصرع‌های زیبا و الخ. حالا اما پر است از تک کلمه‌های زشت و حقیر که مثلا دستمال توالت بخرم، مهرم را یادم نرود، فلان تاریخ‌ها شیفت عصرم، فلان تاریخ مرخصی بگیرم، فلان بیماری را دوباره مرور کنم، به یکی زنگ بزنم برای انتقال، به دیگری برای پیگیری بیمه، به حسابداری، به کارگزینی به گسترش فلان شهر، شماره‌ی فلان راننده، شماره‌ی منشی فلان درمانگاه، شماره‌ی آقای مسئول کوفت، شماره‌ی خانم شرکت زهرمار... جنگ است انگار.

آدم یک وقت‌هایی دلش برای بطالت تنگ می‌شود.

دلم می‌خواهد دوباره بیست و چهار ساله بشوم، دانشجوی سال فلان پزشکی باشم، برای فلان امتحانم درس نخوانده باشم، زمستان باشد، فردای یک روز بارانی باشد، برنامه‌ی صبحم را بپیچانم بزنم به خیابان، به کوچه پس کوچه‌های قدیمی شهر، عکاسی کنم، آدم‌ها را نگاه کنم، با هندزفری توی گوشم بلند بلند آواز بخوانم و رویم نشود به پدرم زنگ بزنم که باز کفگیرم خورده به ته دیگ.

آدم یک وقت‌هایی واقعا دلش برای بطالت تنگ می‌شود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بین همین تک کلمه‌های حقیر، یک جایی میان یادداشت‌هام نوشته‌ام:

"دلم خواست برایش بگویم نگران نباش من عادت دارم. من همیشه آدمِ دوم بودم، حتا وقتی که اول رسیده بودم."

یک چیزهایی هست که برای نوشتنشان باید ذهنی خیلی رهاتر از این روزهام داشته باشم.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۹
۳ دیدگاه

In The Dark Hours

دلم برایت تنگ شده. خیلی، خیلی بیشتر از آنی که بتوانی تصورش را بکنی. فراموش کردنت کار من نیست. فراموش کردن آدم چون تویی کار کمتر کسی است. چقدر خوب است که یک زمانی توی زندگی‌ام تو را داشته‌ام. تو راستی خوشبختی؟ واقعا خوشحال و راضی‌یی از همه‌ی آنچه که کنارت داری؟ از او که آنقدرها نمی‌شناسمش؟ از زندگی‌ات که نمی‌دانم این روزها چطور می‌گذرد؟ تنها خیالی که کمی آرامم می‌کند خیال خوشحال بودن توست. من که همه‌ی کاری که کرده‌ام رفتن بوده برای خوشبخت شدنت کنار کسی که درست نمی‌دانم کیست.

سیمین یک موزیک بی‌کلام گذاشته بود و گفت چشم‌هایمان را ببندیم و تصور کنیم کنار دریاییم. باقی حرف‌هایش را نشنیدم دیگر. داشتم توی گرگ و میش کنار یک ساحل آرام قدم می‌زدم. لباس کرم رنگ حریر بلندی پوشیده بودم و باد سردی آرام می‌پیچید میان موهام. داشتم قدم می‌زدم سمت تو که نشسته بودی کنار ساحل یک تکه چوب را با چاقوی کوچک توی مشتت کنده‌کاری می‌کردی. آمدم سمتت. ایستادی روبه‌روم. نگاهت کردم. یک دل سیر نگاهت کردم. کاری که هیچ وقت نشد درست درمان انجامش دهم‌. دلم برایت تنگ شده. دلم برای عاشق بودن تنگ شده. دلم تنگ شده برای یک صبح که از خواب بیدار شوم بزنم به خیابان، یک صبح که آبی‌ها آبی‌تر باشند، سبزها سبزتر، سرخ‌ها سرخ‌تر، یک روز که باز احساس کنم زندگی، همینطور که هست، با همه‌ی زشتی‌هاش، چقدر قشنگ است.

خسته شدم از شلوغی‌ها و آدم‌ها و حرف‌ها و حرف‌ها و حرف‌ها. خسته شدم از حرف زدن وقتی می‌دانم که شنیده نمی‌شوم. وقتی می‌دانم طرف مقابلم وسط حرف‌هام دارد به جمله‌های بعدی خودش فکر می‌کند. خسته شدم از بس کسی نیست که نیم تو بفهمد مرا.

 

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۹
۴ دیدگاه

نوشتن به مثابه شاشیدن برای راحت شدن

هفت هشت ده تا پاراگراف بریده بریده پشت سر هم نوشته‌ام که حواسم باشد از چه چیزهایی باید بنویسم. تقصیر خودم است که همه‌ی این‌ها را توی مغزم روی هم تلنبار می‌کنم. کاش می‌شد ننوشت. چطور می‌شود که آدم نیازمند می‌شود به نوشتن آنطور که به خوابیدن یا غذا خوردن؟ بهمن محصص یک جایی از مستند فی فی از خوشحالی زوزه می‌کشد ـ نقل به مضمون ـ می‌گفت:‌ الان برای من نقاشی کشیدن یک احتیاجی است درست مثل شاشیدن برای راحت شدن. نقاشی کشیدن برای من هم یک زمان‌هایی یک چنین احتیاجی بوده اما همیشه بیش از آن احتیاج داشته‌ام به نوشتن برای راحت شدن. برای خالی کردن مغزم از کلمات و جمله‌های هرچند عبثِ انباشته.

مسخره است اما گاهی آرزو می‌کنم که ای کاش آدم دیگری بودم، یک شخصیت دیگری داشتم، یک جور دیگری بودم. گاهی احساس می‌کنم دوستانم، خانواده‌ام، نزدیکانم، هرکسی که مرا می‌بیند یا می‌شناسد یا هرچی آرزو می‌کند که ای کاش من جور دیگری بودم. بعد از خودم بدم می‌آید. بعد از خودم بدم می‌آید که از خودم بدم می‌آید. آدم باید خیلی احمق باشد که از این فکرها بکند به خصوص اینکه گمان کند برای بقیه مهم است که او چطور آدمی است یا نیست یا چی.

به هرحال من می‌دانم که آنقدرها هم آدم دوست داشتنی‌ای نیستم. من همانم که مدت‌هاست هستم. همان آدم خسته کننده‌ی فرو رفته در بحر تفکرات و دنیای کوفتِ درونِ خودش که بعضی وقت‌ها آنقدر فرو می‌رود که دیگر هیچ چیزِ بااهمیت یا بی‌اهمیت بیرون از خودش برایش کوچک‌ترین اهمیتی ندارد. بعد یک وقتی می‌رسد که می‌بیند فلان جا سرش کلاه رفته،‌ فلان کار مهم را بارها اشتباه انجام داده،‌ فلان جای دیگر حقش را کامل نداده‌اند و پولش را خورده‌اند، فلان شخص نزدیک یک عمر بهش دروغ گفته و هزار مثال دیگر شبیه به این‌ها را هم می‌توانم برایتان بنویسم که از حوصله‌ام خارج است. یک وقت‌هایی دلم می‌خواهد به بعضی آدم‌های اطرافم بگویم:‌ باور کنید من آدم ساده‌ای نیستم، من فقط برایم مهم نیست. اما نمی‌گویم. چون برایم مهم نیست که دیگران بدانند برایم مهم نیست.

پ ن ۱: پنج شنبه‌ای که گذشت تولدم بود. بیست و هفت ساله شدم. اگر تصورتان از بیست و هفت سالگی همان است که من چند سال پیش گمان می‌کردم باید بگویم که بیست و هفت آنقدرها هم عدد بزرگی نیست، به خصوص برای من که نیم آن هم زندگی نکرده‌ام.

پ ن ۲: توی این شهر کوچک دوستانی پیدا کرده‌ام که برایم همان کورسوی امیدی‌ هستند که آدم در منتهی الیه ناامیدی می‌بیند. توی پست بعد از این دو نفر هم می‌نویسم.

پ ن ۳: دیروز اولین حقوقم را گرفتم. مثل بقیه‌ی چیزهای خوبِ دیگر خوشی‌اش خیلی طولانی نبود.

پ ن ۴: از آن هفت هشت ده تا پاراگرافی که اول پست حرفش شد دو سه تاش را بیشتر ننوشتم. باقی بماند تا بعد.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹
۵ دیدگاه