All the World is Green
Pretend that you owe me nothing
And all the world is green
We can bring back the old days again
...When all the world is green
زندگیام هرگز چیزی بهجز واژهها نبوده است
Pretend that you owe me nothing
And all the world is green
We can bring back the old days again
...When all the world is green
چند جمله با صدا و لهجهی احسان عبدی پور این روزها مدام توی سرم تکرار میشود:
«آدم دیر رازهای جهان را میفهمد. آدم کلا دیر میفهمد. آدم نبردهای بزرگی میکند برای فتحِ هیچ، فتحِ باد...»
دیشب خیلی غمگین بودم. خیلی زیاد. حتا همین جملههای ساده که بارها و بارها درستیشان را به همهمان ثابت کردهاند هم نمیتوانست کمی از غم و اندوهم کم کند. یک چیزی هست که وسط غمها و ناراحتیها به یاد آدم میافتد و میشود همان تیر آخری که آدم را از پا میاندازد. یک خاطره، یک روز خوشی که داشتی و دیگر هیچ وقت تکرار نخواهد شد، یک لبخند، یک جملهی ساده. فکرش را که میکنم میبینم هنوز خیلی جوانم برای از دست دادن امید و آن شعفی که آدمها تازه توی همین سن و سال تجربهاش میکنند. فکرش را که میکنم میبینم هنوز خیلی جوانم برای پیر شدن.
یک چیزی باید باشد که تحمل سختیها را برای آدم آسان کند، یک امید، یک نتیجهای که قرار است حاصل شود، یک چیزی.. هر چیزی.. که من ندارمش.
یک وقتی بود توی گذشته که البته آن وقت هم این "چیز" را نداشتم اما عوضش یک چیز دیگری داشتم که حالا ندارم: یک تنهایی، خلوت، سکوت و آرامش خلل ناپذیر. دلم میخواست ماشین زمانی اگر وجود داشت و من داشتمش خرابش کنم تا نه به گذشته سفر کنم و نه به آینده، که در همان حال بمانم.
نمیشد. زمان این چیزها سرش نمیشود.
دلم برای آدمها، برای نگاهشان، فقرشان، برای تلخییی که توی صدای بعضیهاست، شرم و خجالتی که توی صدا و چشمهای بعضی است، ترسی که از این بیماری دارند همهشان، میسوزد. همهی اینها یک جور احساس رقت را در من بیدار میکند. آدمیزاد موجود غریبی است. میدانم که به قول رولان بارت هر یک از ما آهنگ رنج کشیدن خودش را دارد. گاهی فکر میکنم همهمان اضافیایم، همهی همهمان. امیدوارم که این همه تقلا، همهاش برای بقا، که همهمان داریم، ارزشش را داشته باشد.
با این روحیهای که دارم بدترین شغل جهان را انتخاب کردهام.
با این همه میدانم که یک چیزهایی هست که آدم دیر میفهمد.
آدم کلا دیر میفهمد.
رولان بارت یک جایی از سخن عاشق در وصف غیاب و فراموشی نوشته:
تحمل این غیاب البته به یمن فراموشی است. من، هر از چندی، خائن میشوم. این شرط بقای من است؛ چون اگر فراموش نکنم، میمیرم. عاشقی که گاهی فراموش نکند از آکندگی، فرسودگی، و فشار حافظه خواهد مرد (مانند ورتر).
من هنوز که هنوز است گاهی در پایان یک روز سخت، گاهی پس از یک بحث کوچک، گاهی وسط گریههایم از درماندگی، وقتی گرسنهام، وقتی زیادی سیرم، شبی که خوابم نمیبرد، وقتی کلافه توی تخت از این دنده به آن دنده میشوم، وقتی برای جستن چیزی که نمیدانم چیست موبایلم را بیهوا روشن میکنم یا اینستاگرامم را به امید دیدن پستی که میدانم قرار نیست دیگر هیچ وقت ببینم باز میکنم و هزاران وقت و بیوقت ساده و پیچیدهی دیگر، به تو فکر میکنم.
میترسم روزی این ناتوانیام در فراموش کردن، مرا از آکندگی، فرسودگی و فشار حافظه بکشد.
من توی زندگی ـ لااقل در حد خودم ـ چیزهای بد بسیاری را تحمل کردهام که بیشترش حاصل بیتجربگی و نادانیام بوده و بیشتر بیتجربگی و نادانیام حاصل درونگرایی و درخودبودگیام بوده و بیشتر درونگرایی و درخودبودگیام دلیلش این بوده که احتمالا فکر میکردهام اینطور راحتترم یا برای من اینطور بهتر کار میکند. یا من این هستم و الخ.
یک لحظهای هست توی زندگی که انگلیسیها بهش میگویند "Aha moment". آن لحظهای که تو با خودت میگویی: آهاا پس درستش این بوده و من تا حالا اشرق را مشرق فرض میکردم. من توی هفتهای که گذشت از این لحظات زیاد داشتهام که همهاش هم حاصل بودن در شرایط سخت بوده.
اتفاقات بد درست است که ناخوشاینداند اما همیشه با خودشان یک هدیهی کوچک برایت میآورند، یک تجربه، یک دانش و حقیقت تازهای که تا آن لحظه نمیدانستی. اتفاقات بد هم جزئی از زندگیاند. چیزی از جنس همان ماجراهای واقعییی که جیمز جویس حرفش را میزد.
یک چیزهایی دربارهی خودم یاد گرفتهام. یکیش این است که هنوز آنقدر که باید روی خودم تسلط ندارم و خودم را نمیشناسم و نقطه ضعفهایم را اگرچه میشناسم اما درست نمیدانم اگر چیزی تحریکشان کند تا چه درجهای میتواند حالم را متحول کند.
یک وقتی هست که تو وسط یک اتفاق بدِ ناخوشایند گیر کردی یا وسط یک تصادف یا یک دعوا و درگیری، عصبی یا مضطربی، یک کارهایی میکنی که رویشان صددرصد تسلط نداری، یا یک حرفهایی میزنی که قبل از گفتن بهشان فکر نمیکنی و اصلا نمیتوانی فکر کنی. آن لحظه لحظهی فکر کردن نیست. اما زمانی هست که از آن دقایق گذر میکنی و وقتی که دریای طوفانیات آرام گرفت و فوران مذاب آتشفشانات فرو نشست مینشینی توی ساحل آرام و به کارهایی که کردی، به حرفهایی که زدی فکر میکنی و آنجاست که متوجه میشوی چقدر خودت را نمیشناسی. چقدر شرمنده میشوی، چقدر تعجب میکنی، چقدر حیرت میکنی و گاهی چقدر به خودت حق میدهی. آدم به بچهای که حرف زدن بلد نیست حق میدهد برای طلب کردن غذا گریه کند.
نمیشود بنشینی کتابهای روانشناسی یا مدیریت ذهن بخوانی یا کتابی با این عنوان که "چطور در موقعیتهای حساس واکنش درست نشان بدهیم" تا یاد بگیری این چیزها را. تو اصلا صدتا کتاب بخوان! یک چیزهایی را تا شخصا تجربه نکنی یاد نمیگیری. باید توی آن موقعیت حساس قرار بگیری و گند بزنی و گند بزنی و گند بزنی و آسیب ببینی و آسیب ببینی و به قول شرمن الکسی، آسیبت آسیب ببیند تا شاید یک روزی یاد بگیری.
و همهی اینها یک بخشی از زندگیاست. و زندگی همین است. و زندگی به قول عباس کیارستمی تنها چیزی است که داریم.
فردا رسما اولین روز کارم است. کلکسیون بدبیاریهام آنجا تکمیل شد که فهمیدم پزشک درمانگاهی شدهام که سانتر کرونای این منطقه است. این شهر کوچک یا به قول هماتاقیام روستای بزرگ، با مردمان مهربانِ فضول.
امروز زشتترین ماکارونی دنیا را پختم. موقع آشپزی هر لحظه لیست خریدهام طولانیتر میشد: نمک، زردچوبه، رب گوجه فرنگی... . ماکارونی با یا بدون رب گوجه فرنگی و آویشن و فلفل دلمه و نخودفرنگی و اینها چه فرقی میکند؟ شاید فردا هم آبگوشت بدون گوشت بپزم یا عدس پلوی بدون عدس مثلا. به قول رومن گاری در خداحافظ گاری کوپر: «در ارتفاع صفر بالای سطح گه همه کار مجاز است.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هماتاقیام نه تنها دو سه سال از من کوچکتر نیست که چهار سال هم بزرگتر است و زنگخور موبایلش موزیک کارتون آنشرلیست. کمی اگر تلفنش را دیر جواب بدهد ناخودآگاه با خودم میگویم: آنه! تکرار غریبانهی روزهایت چگونه گذشت؟ :))
اینجا اتوماسیون اداری شبکه بهداشت است. از گلدانهای پشت پنجره تعریف کردم و بعد کارمند مربوطه به خودش اجازه داد خصوصیترین سوالات جهان را از من بپرسد.
تا به حال شده یک روز صبح از خواب بیدار شوید، بعد همهی زندگیتان را توی یک چمدان، سه کوله پشتی و چهار جعبهی کوچک جمع کنید و بعد از جایی که هستید کوچ کنید به شهری که نمیشناسید و خانه(؟)ای که نسبت به بهشتی که داشتید حداقل طبقهی اول یا دوم جهنم است؟
با هات اسپات نت گوشیام را به لپ تاپم متصل کردهام و نشستهام توی یک اتاق سه متر در چهار متر، روی یک تخت که فنر تشکش بیرون زده و بوی نا میدهد و با دختری هم اتاقیام که نمیشناسمش. دستشویی و حمامش شبیه دستشویی و حمام خرابههاست و آشپزخانهاش پر از کثافت.
اینطور نبوده که من قدر زندگیام را نمیدانستهام یا شکرگزارش نبودهام یا نمیدانستم که جورهای دیگری هم میشود زندگی کرد. نه. اینطور هم نبوده که هیچ سختی یا تلخیای نچشیده باشم اما از حق نگذریم سکوت و آرامش داشتهام همیشه.
قطعا میشود جورهای دیگری هم زندگی کرد و نمرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هماتاقیام باید حداقل دو سه سالی از من کوچکتر باشد. اسمش فاطمه است. عینکی با موهایی کوتاه و کم پشت. نسبتا لاغر با صد و شصت و پنج شش هفت سانت قد. شلخته و نامرتب. فقط امیدوارم توی خواب خر و پف نکند. دو نفر دیگر هم توی اتاق بغلیاند که هنوز ندیدمشان.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صحبت کردهام که دست کم اتاقی یک نفره برایم دست و پا کنند. تا حالا هرچه خواستهام نشده. این هم احتمالا نشود.
جملهی معروفی هست که حتم دارم برایتان تکراری است. شنیدهاید کسی بگوید از فلان جا یا فلان وقت، زندگی من به دو بخش تقسیم شد، قبل از آن و بعد از آن؟ نمیشود گفت نقطهی عطف. مطمئنم فرنگیها برای این لحظه یک اسمی اصطلاحی چیزی دارند. یک چیزی مومنت مثلا! دقیقا ساعت ۱۳:۰۰ روز بیستم آبان من ایستاده بودم وسط یک اتاق دو متر در سه متر که میزی داخلش بود که برای وسعت کوچک آن اتاق خیلی بزرگ بود. آنجا بود که فکر میکنم برای من دقیقا همان لحظه بود.
اولین اتفاقی که افتاد فرو ریختن دیوار شیشهاییی بود که دور خودم کشیده بودم. دیواری که من را و درونم را جدا میکرد از همهی کثافت آن بیرون. به چشم دیدم که دیوارِ شیشهایِ عزیزم ترک برداشت و ترکهاش بیشتر و بیشتر شدند. به چشم دیدم که فرو ریخت. دومین دیواری که فرو ریخت دیوار اعتمادم بود به آدمها، اعتمادم حتا به نزدیکترین آدمهای زندگیم. به این نتیجه رسیدم که گاهی نزدیکترین کسانت از سر دلسوزی بدترین بلای ممکن را سرت میآورند. سومین دیوار، دیوار بخشی از شخصیتم بود، دیوار سادگی و خوشخیالیِ مسخرهام.
تنهایی برای من حس تازهای نیست اما آن لحظه تنهاتر از همیشهام بودم. تا مغز استخوان تنها.
فرداش بعد از همهی تلاشهای بیفایدهام برای عوض کردن آیندهای که به اجبار برایم رقم زده بودند، پیاده که برمیگشتم سمت خانهام، بیآنکه به نظر برسد شاید ده سال پیرتر بودم. پیرتر شاید به معنای پختهتر. شاید تجربهای که یک آدم رفته رفته توی ده سال به دست میآورد، توی آن لحظه همراه خرده شیشههای دیوارهام بر سرم آوار شده بود. هیچ کس نفهمید من که با چشمهای خیسِ پشت شیشههای عینک آفتابیام داشتم از کنار لاین سبقت فلان خیابان میگذشتم خستهترین و غمگینترین آدم شهر بودم. شهری که دیگر به یقین رسیده بودم شهر من نیست و جایی برای من ندارد. خوب یا بد، آدم دیگری شده بودم چون خرده شیشههای دیوارهام را توی همان اتاق دو متر در سه متر رها کرده بودم و بیرون زده بودم. چون رسیده بودم به همان لحظهی بیخیالی و بیتفاوتی و ناامیدییی که بعد تلاش فروان و به این در و آن در زدنهای بینتیجه برای آدم پیش میآید.
انتظار برای رسیدن ساعت هفت عصر و دویدن در پیادهرو یکی از خیابانهای خلوت نزدیک خانهام شده تنها دلخوشی این روزهایم.
شش دقیقه و بیست و هفت ثانیهی امروز را با این قطعه دویدم. با چشمان بسته و دستان باز. نمیدویدم، داشتم پرواز میکردم، چیزی نمیدیدم، صدایی جز این موسیقی نمیشنیدم به هیچ چیز فکر نمیکردم و چیزی جز آن لحظه برایم مهم نبود. احساس کردم هنوز زندهام. هنوز زندهام انگار.
زیر دوش حمام اشک از چشمهام سرازیر شد و میان قطرههای آب گم شد. با خودم گفتم باید پوست کلفتتر از این حرفها باشم. گیریم مجبورم کنند به خاطر کاری که برای دیگران حداکثر تا ۲۴ ساعت انجام میشود دو هفته منتظر بمانم و چند بار پلههای سازمان کوفتیشان را بالا و پایین بروم و چند بار صدایم را از حد معمولش بالاتر ببرم که کارم راه بیفتد و نیفتد و هیچی به هیچی.
دوست ندارم از این لغت استفاده کنم. دوست ندارم حتا به مفهوم این کلمه اعتقاد داشته باشم اما همهی اتفاقات این چند ماه اخیر، اینکه کارهای ساده و پیش پا افتادهام یک جوری گره کور میخورد و حل نمیشود، مرا به این باور رسانده که خیلی بدشانسم یا اینکه طبیعت و زمین و زمان و کائنات یا هر چیزی که هست با من یک جور پدرکشتگی دارد و میگوید برای هر چیز سادهای باید ده برابر دیگران تلاش کنی.
نتیجهاش فقط یک چیز است: فرسودگی. فرسودگی برای هیچ و پوچ.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دلم برای اینجا تنگ شده. برای حرکت انگشتهام روی دکمههای کیبرد و هی نوشتن و پاک کردن و از سر نوشتن و باز پاک کردن و پس و پیش کردن کلمهها و جملهها به امید اینکه تهش چیزی از توش دربیاید که ارزش خواندن داشته باشد ـ که معمولا هم ندارد! شاید برای دیگران راحتتر باشد. برای من اینطور نبوده. هیچ وقت اینقدر راحت نیست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از سالها بالاخره تسلیم شدهام و به قول مادرم از خر شیطان پایین آمدهام و دارم تعلیم رانندگی میبینم. رانندگی از آنچه تصورش را میکردم سختتر است و ارزشش را ندارد اما چارهی دیگری نیست انگار. این حواس پرتی ذاتیم یحتمل نگذارد رانندهی خوبی از من دربیاید. هنوز دلم پیش آن دوچرخهی سفید رنگ با رینگهای قرمز و سبد فلزی کوچک بالای چرخ جلوش است که توی یکی از سایتهای خرید آنلاین دیدم. بالاخره میخرمش.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند روزی است که توییترم را بستهام. زندگی کمی از سیاهیش ـ هرچند به توهم ـ کم شد: «ما هم رفتیم، نعشمان را هم بردیم.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چیز دیگری هست که دوست دارم از آن هم برایتان بنویسم اما میترسم یا خجالت میکشم یا چی نمیدانم. ننگ بر من!
بیش از ده بار این صفحهی سفید را گشودهام که چیزی از استاد شجریان بنویسم، دست و دلم به نوشتن رضا نمیدهد. هرچه بنویسم و بنویسیم کافی نیست. شجریان آرام جان من بود در روزهای عاشقی. صداش که توی گوشم میخواند "آتش عشق تو در جان خوشتر است" مثل آب سردی بود که بر جگر سوختهام میریختند. حالا هزار قناری خاموش در گلوی او و زیر خروارها خاک توس آرام گرفتهاند. با همهی اینها اما همهی وجودم آواز سر میدهد که او نمرده. مگر میشود شجریان بمیرد؟
به قول سایه، رفیق روزهای دورتان آقای شجریان
تو در من زندهای
من در تو
ما هرگز نمیمیریم
من و تو با هزارن دگر
این راه را دنبال میگیریم...
این از آدم گریزان بیخانمان از آموختن زبان گریزان بودند و سعی میکردند تا از دامهایی که با کلمات همراه است جان سالم به در ببرند. چون کلمات همیشه مال دیگران است. یک جور میراثی که مثل آوار روی آدم خراب میشود. چون آدم همیشه به زبانی حرف میزند که ساختهی دیگران است. آدم در ایجاد آن هیچ دخالتی نداشته و هیچ چیزش مال خودش نیست. کلمات حکم پول تقلبی را دارند که به آدم قالب کرده باشند. هیچ چیزش نیست که به خیانت آلوده نباشد.
| خداحافظ گاری کوپر ـ رومن گاری، ترجمه سروش حبیبی |
تمام مسیر برگشت را داشتم به این فکر میکردم که آدم فقط باید به رباتی تبدیل شده باشد که هر روز صبح زود از خواب بلند میشود میرود یک بیمارستانی تا ظهر کار میکند، بعد به چند بیمارستان دیگر سر میزند، بعد به چند درمانگاه عمومی و گاهی به چند دانشگاه برای تدریس و بعد عصر که شد میرود مطب شخصیاش و تا نصفه شب بیمار ویزیت میکند و معاینه میکند و نسخه مینویسد و توصیه و درمان میکند و شلنگ منعطف آندوسکوپی و کولونوسکوپی با آن دوربین منتهی الیهاش را روزی صدبار وارد دستگاه گوارش این و آن میکند و بعد آخر شب که شد برمیگردد خانه، میخوابد و فردا دوباره همین کارها را تکرار میکند و فردای دیگرش و فردای بعدش و همهی فرداهای نیامدهی دیگر را. آن وقت اگر یک روزی یک دانشجوی سرخوشِ توی عوالمی دیگر، برای یادگار، یک بوستان سعدی زیبای تصحیح فروغی با یک عالمه نقاشیهای مینیاتور استاد فرشچیان لابهلای صفحاتش را برایش هدیه ببرد، در حالی که خودش از شدت علاقه دلش نمیآید آن را از خود دور کند، آن وقت مثل رباتی که بهش تبدیل شده، کتاب مذکور را از دانشجوی مذکور میگیرد و بدون تشکری یا حتا لبخندی یا برقی توی چشم یا هرچی میگذارد گوشهی میز کارش تا شاید یک وقتی یک روزی یک زمانی چشمش به آن بخورد و لایش را باز کند و...
راستش را بخواهید آدم این جور کارها نیستم. همهاش به خاطر این بود که روز دفاعم از استاد راهنمایم رفتاری دیدم که به دلم نشست و به نظرم شایستهی تقدیر آمد. لطفی که البته شامل حال من نبود و متوجه کس دیگری بود. به هر حال تقلب کردم و اول کتاب برایش همان تقدیم نامهای را نوشتم که دکتر شفیعی کدکنی ابتدای موسیقی شعر برای یکی از دوستانش نوشته بود. کاش به جای آن از قول خیام برایش نوشته بودم: چون عاقبت کار جهان نیستی است / انگار که نیستی چو هستی خوش باش
اصلا کاش به جای بوستان برایش رباعیات خیام گرفته بودم. به گمانم خیام وارگی بیشتر از حکایات سعدی به دردش بخورد.
توی همین فکرها بودم که چند قطره باران خورد به صورتم. باران میبارید. آرام و بیجان میبارید اما هرچه بود باران بود. ماسکم را تا چانهام پایین کشیدم و هوای تازه و خنک و خوشبوی اول پاییز را فرو دادم توی ریههام. دلم خواست پیادهروی نه چندان طولانی پیش روم به اندازهی جادهی بین دو شهر طولانی شود. یقین پیدا کردم که هنوز تا ربات شدن چند صباحی فاصله دارم.
دیروز دفاع کردم.. که خوب البته چون از دوازده شب گذشته میشود پریروز. پریروز، سی و یکم شهریور ماه نود و نه دقیقا آخرین روز این هفت سال، روز دفاع پایان نامهام بود. شبش یک چیزهایی نوشته بودم اینجا در وصف خوشیهای زودگذر و شادیهایی که طبیعتا باید بیش از اینها طول بکشند ولی عمرشان بیش از چند ساعت نیست و چسنالههایی مثل اینکه "بعد از تو هیچ خوشیای ماندگار نیست" و بعد به این نتیجه رسیده بودم که قبل از تو و بعد از دیگری ندارد کلا هیچ خوشیای هیچ وقت ماندگار نبوده و نیست و اینها؛ اما خوابم برد و دکمهی ذخیره یا انتشار را نزده بودم و صبح که از خواب بیدار شدم همهاش پریده بود.
جزئیات چیزهایی که نوشته بودم خاطرم نیست، همین قدری خاطرم هست که گفتن نداشت.
این دو سه هفته دو سه ماه گذشت. جدای از بخش آخر و کشیکهای یک روز درمیان عفونی و غم روزهای آخر و کشیکهای آخر و اینها، گور بابای کارهای اداری و فرم پر کردنها و کاغذ بازیها و از این و آن امضا بگیر و این مسخره بازیها.
بعد از دفاع مادرم از هر چیز دفاعم که ایراد میگرفت میگفتم مهم نیست. تهش طاقتش طاق شد و پرسید: پس چی مهمه؟! با خودم گفتم: دل من! دل من مهمه... و به آخرین باری که دلم شکست فکر کردم.
برایم مهم نبود که مانتوی چند صد هزار تومانی تنم باشد یا دیس میوهی فلان طور و شیرینی بهمان طور روی میز اساتیدم بگذارم یا بعد از دفاع چند تا دسته گل هدیه بگیرم یا چقدر تشویق بشوم یا سوگندنامهام را با چه کسی بخوانم و... هیچ کدام اینها برایم مهم نبود. تهش به مادرم گفتم "مهم اینه که دفاع خوبی کردم" ولی راستش را بخواهید همین هم خیلی مهم نبود.
چه اتفاق مهمتری باید برایم بیفتد که بیایم اینجا ازش برایتان بنویسم؟ نمیدانم.
با این حال اگر وقتی اتفاق مهمی افتاد میآیم همینجا و با عنوان "یک اتفاق مهم" برایتان مینویسمش. قول میدهم.
چقدر باید از یک موضوع بنویسیم تا آن موضوع بالاخره توی خودمان حل شود؟ چقدر باید به یک تجربهی ناخوشایند فکر کنیم و زیر و رویش کنیم و لحظه به لحظهاش را توی ذهنمان مرور کنیم تا برایمان یک مسئلهی حل شده بشود و بتوانیم کنارش بگذاریم؟ چقدر باید از یک تجربهی تلخِ گنگِ نامفهموم که هیچ نشانهای از خود باقی نگذاشته جز یک وجودِ موهومِ شکسته که آن هم ملموس نیست، بنویسیم تا بالاخره بتوانیم با آن کنار بیاییم؟ اصلا میشود از یک همچین چیزی نوشت؟
یک سوال فلسفی معروف هست که میگوید: «اگر درختی در جنگلی بیفتد و هیچ کس در اطرافش نباشد که صدایش را بشنود، آیا صدایی تولید میکند؟» با این حساب اگر کسی چیزی را تجربه کند که کسی از آن با خبر نیست و کسی ندیده و هیچ شاهد و مدرک و نشان و نشانهای وجود ندارد که بتواند وقوعش را اثبات کند آیا آن اتفاق واقعا برایش افتاده؟ یک چیزی است تقریبا شبیه اینکه کسی تو را یک شبانه روز مدام کتک بزند و در پایان تو بمانی و تنی که از درد توان تکان دادنش را نداری اما نه قرمزیای روی تنت وجود دارد، نه کبودی، نه زخم و خونریزی یا هیچ نشانهی دیگری. آنقدر که به جایی میرسی که حتا خودت هم بر وقوعِ اتفاقِ رفته شک میکنی. چیزی که من تجربه کردهام یک چنین چیزی است. تعریف کردن چنین تجربهای، سخت است. حل کردنش در خودت یک جورهایی ناممکن. اما باید یک راهی وجود داشته باشد، نه؟ همیشه یک راهی وجود دارد.
این حرفها این بار اتفاقا گفتن دارد اما چگونه گفتنش مستلزم هنری است که من ندارم.