همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

بزرگسالی یا فی‌الواقع میان‌سالی

مکالمه این‌طور آغاز شد: دلم برات تنگ شده.

و این‌طور ادامه یافت: منم همین‌طور.

و تمام. وقت بیشتر برای حرف‌های بیشتر نبود.

 

به قول آقای نویسنده‌ی وبلاگ سرندیپ، داستان خیلی کوتاه شماره‌ی فلان.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۸ دی ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

آن روی نامتداول آدم‌هایی شبیه من

من یک اخلاق بد دارم. یعنی اخلاق بد زیاد دارم اما بدترینشان این است که توی اعتراض کردن به کلی گند زده‌ام. به عبارت بهتر عنِ نایس بودگی و اعتراض نکردن و تا آنجا که بشود با هرچه که هست کنار آمدن را درآورده‌ام.

م. دوست دندانپزشکم، برایم تعریف می‌کرد که یک کارمندی توی شبکه بهداشت به خاطر اینکه مریض کم می‌بیند و آمارش به نسبت پایین است خیلی بد باهاش برخورد کرده و یک جوری رفتار کرده انگار آن درمانگاهی که م. تویش کار می‌کند پر از مریض با مشکل دندانپزشکی است و او از عمد یک کاری می‌کند مریض‌ها بروند یک جای دیگر. گفت طرف را شستم و انداختم روی بند. راست می‌گوید. م. از آن‌هاست که وقتی صدایش را بالا می‌برد دیوارها روی سرتان خراب می‌شود. گفتم برای من تا به حال چنین مشکلی پیش نیامده اما من اگر بودم نمی‌دانم چه واکنشی نشان می‌دادم. احتمالا اینطور نبود که سکوت کنم اما واکنش آرام‌تری نشان می‌دادم. م. گفت من یکبار هم ندیده‌ام تو عصبانی شوی. این را هم راست می‌گوید. من حتا با آدم‌های خیلی لج در آر و اعصاب خورد کن و کسانی که خودشان دنبال راه انداختن دعوا هستند هم کنار می‌آیم. عصبانی کردنِ من کار سختی است. اینکه عصبانی‌ام کنید و قضیه به دعوا بکشد سخت‌تر. اینکه مرا به فریاد کشیدن و بالا بردن صدام مجبور کنید تقریبا غیرممکن است. من توی رانندگی هم برای احمقی که آیین‌نامه به فلانش است حتا بوق نمی‌زنم. تعداد دفعاتی که بوق ماشینم به صدا درآمده کمتر از تعداد انگشتان یک دست است که آن هم بیشترش یحتمل برای سلام احوال‌پرسی بوده نه به عنوان دشنام به کسی که باید گواهی‌نامه‌اش باطل شود.

تازگی‌ها این رفتار را توی چانه زدن هم از خودم دیده‌ام. آخرین باری که مانتو خریدم سر آخر پای صندوق عوضِ چانه زدن از فروشنده عذر خواستم که اگر موقع پوشیدن مانتوها اذیتش کرده‌ام مرا ببخشد. خودم باورم نمی‌شود چرا بعضی کارها را می‌کنم.

دلیل عصبانی نشدنم این است که نود درصد مواقع اتفاقی که در حال وقوع است برایم هیچ اهمیتی ندارد. باقی مواقع هم احتمالا دلیلش این است که کشش بحث کردن ندارم.

آدم‌های شبیه من دلیل اعتراض نکردنشان را می‌اندازند گردن زودگذری و بی‌ارزشی و بی‌وفایی دنیا و خودشان را قانع می‌کنند. اما دلیلش فقط یک چیز است: ما نمی‌توانیم. و همین.

اما به گمانم همه‌ی آدم‌های شبیه به من خاطره‌ای توی ذهنشان هست که به عنوان مثالی از منتهای خشمگین شدن توی دلشان وول می‌خورد و مثلا وقتی کارمند فلان اداره به خاطر یک چیز مسخره نیم ساعت علافشان کرده و کارشان را راه نمی‌اندازد بهش فکر می‌کنند و توی دلشان به کارمند مذکور پوزخند می‌زنند که: من می‌تونم مثل فلان کس دهنتو صاف کنم اما نمی‌کنم. ارزششو نداری.

اولین و آخرین باری که در حد جمع شدن آدم‌ها با یک کسی توی خیابان دعوا کردم را هیچ وقت از یادم نمی‌برم. سال اول دانشگاه بودم و آنموقع‌ها برای رفتن و برگشتن از دانشگاه به خانه از اتوبوس‌های شهری استفاده می‌کردم. من به اندازه‌ی سهمیه‌ی سه چهار نفر توی زندگیم با اتوبوس طی طریق کرده‌ام. در ایستگاهی نزدیک دانشگاه سوار اتوبوس می‌شدم و هفت هشت ایستگاه آنسوتر در پایانه‌ی اتوبوس‌های خط واحد پیاده‌ می‌شدم. یادم نیست چه وقتی از سال بود اما یادم هست ساعت دو یا سه‌ی بعد از ظهر بود، یادم هست خسته و گرسنه بودم، یادم هست بیست دقیقه یا بیشتر توی آفتاب منتظر آن اتوبوس لعنتی ایستاده بودم. و دقیقا یادم هست وقتی رسید من را توی ایستگاه دید، به چشم‌هاش نگاه کردم و او هم به من نگاه کرد، بعد کمی سرعتش را کم کرد و دوباره گاز داد و مرا نادیده گرفت و رفت. خون خونم را می‌خورد. در حدی عصبانی بودم که می‌توانستم به یک چیزی مشت و لگد بزنم. اتوبوس بعدی که رسید، پیاده که شدم دیدم اتوبوس مذکور دارد از پایانه خارج می‌شود. دویدم که بهش برسم. فی‌الواقع دویدم برای دعوا. برای اینکه... جدا! راننده گمان کرد مسافرم، ایستاد، و من شروع کردم به داد و فریاد که منو توی ایستگاه دیدی و وانسادی و رفتی؟ پدرتو درمیارم! و با صدایی لرزان در دفاع از چهل دقیقه وقتِ عزیزِ تلف شده‌ام ناسزا  گفتم. اینکه بیرون و درون آرامی دارم دلیل نمی‌شود فحش بلد نباشم. اتفاقا به دلیل نیمچه ادبیاتی که سرم می‌شود از قضا دشنام‌هایی می‌دانم که طرف نمی‌فهمد این چیزی که شنید فحش بود یا چی. من البته آنقدر عصبانی بودم و داد و بیداد می‌کردم که واقعا خاطرم نیست راننده اتوبوس چی گفت. راستش را بخواهید اصلا نشنیدم. در آن لحظه تمام ترحمی که به همه‌ی موجودات زنده‌ی جهان داشتم از یادم رفته بود و دلم می‌خواست راننده‌ی اتوبوس را بکشم. باور کنید اگر زن بود کتکش می‌زدم. تا جان داشتم فریاد زدم و بعد راهم را کشیدم و رفتم. ربع ساعت مسیر مانده به خانه‌ام را مثل یک سامورایی از جنگ برگشته، لت و پار پیاده گز کردم. درِ خانه‌ام را که باز کردم همان‌جا پشت در، درحالی که دست‌هام هنوز داشتند می‌لرزیدند نشستم به گریه کردن.

هنوز که هنوز است نمی‌دانم آن روز که دقیقا خاطرم نیست چه روزی بود آن همه خشم و نفرت از کجا آمد؟ فکر می‌کنم یک جایی توی نوزده بیست سالگی وسط خیابان همه‌ی سهمیه‌ی خشمی را که برای تمام عمر داشتم مصرف کرده‌ام و دیگر هیچ چیز آنطور که باید خشمگینم نخواهد کرد.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۷ دی ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

Nah man! I'm pretty fucking far from OK

راستش را بخواهید تا همین چند دقیقه پیش می‌خواستم برای همیشه بی‌سر و صدا از اینجا بروم و جای دیگری بنویسم. حتا آن جای دیگر را ساختم و قالبش را طراحی کردم، و یک پست هم داخلش گذاشتم اما بعد پشیمان شدم. این پشیمانی، پشیمانیِ خوبی است. پشیمانی وقتی هنوز کاری را انجام ندادی پشیمانیِ خوبی است، بعد از انجام آن کار، پشیمانی می‌شود یک لغت مهمل بی‌مصرف که دیگر موضوعیت ندارد. این را بعد از کوتاه کردن موهام فهمیدم. دقیقا وقتی آرایشگر موزر را کشید پشت موهام و ریختشان کف زمین بود که فهمیدم باید واژه‌ی پشیمانی را از فرهنگ لغت حذف کنند و مفهومش را هم از ذهن همه‌ی ما پاک کنند تا دیگر غصه‌ی کارِ کرده، آبِ ریخته، موی تراشیده و هیچ چیز غیر قابل برگشت دیگری را نخوریم.

پشیمان شدم چون رها کردن اینجا برایم مثل رها کردن فرزندم، توی یخبندان، پشت در خانه‌ایست که نمی‌دانم چه کسانی داخل‌اش زندگی می‌کنند.

آدم توی وبلاگ نویسی اگر می‌خواهد پایدار بماند نباید به وبلاگ‌نویس‌های دیگر نزدیک شود. این را هم وقتی یکی از وبلاگ‌نویس‌ها توی تلگرام بلاکم کرد فهمیدم. اما مهم‌تر از آن، برای پایداری در نوشتن اصلی‌ترین چیز نترسیدن است. و من می‌خواهم نترسم دیگر. یا درست‌تر:‌ من دیگر نمی‌خواهم بترسم. (حقیقتا چرا وبلاگِ این بی‌سواد رو می‌خونید؟ نخونید بگذارید منم راحت بنویسم دیگه! دو سه روز پیش باز یک کسی یک جایی ما رو لینک کرد و این خراب‌شده ۵۸۱ نفر بازدید کننده داشت و من ترسیدم. از اینکه دیگر نتوانم اینجا بنویسم ترسیدم. نباید بترسم. و دیگر نمی‌خواهم بترسم.)

من توی این ده روز چیزهای زیادی فهمیدم. یکیش این است که می‌خواهم خیلی جدی شروع کنم به درس خواندن برای امتحان دستیاری. و دیروز هم یک فصل نفرولوژی خواندم. (چقدر زیاد!) یک سال بعد این موقع احتمالا همه‌ی درس‌ها را دو دور خوانده‌ام و موهام آن‌طور که توی گوگل سرچ کرده‌ام پانزده سانتی‌متر یا شاید هم بیشتر بلند شده‌ است.

ـ نویسنده همین الان خط کش را برداشت و به این نتیجه رسید که: ۱۵ سانتی‌متر که خیلی خوبه! اگر با مکمل‌ها بشود کردش بیست که دیگر عالی می‌شود. سالی بیست‌تا می‌شود به عبارتی دو سالی ‌چهل‌تا و سه سالی شصت‌تا که خیلی هم عالی‌تر. حالا تا سه سال دیگر کی زنده‌ است و کی مرده؟ بفرما! مجبورم تا سه سال دیگر زنده بمانم تا موهام به بلندی اولش برسد.

اگر فکر کردید که من برمی‌گردم و این نوشته را مثل همیشه از اول ویرایش می‌کنم کور خوانده‌اید. دیگر از این کارها خبری نیست. زین پس نوشته‌ها همه شلخته،‌ در هم و بر هم، زشت و بی‌سر و ته خواهند بود. مثل موهام صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوم. باور کنید صبح‌ها باید مثل جودی ابوت یک تکه اسفنج خیس بگذارم روی موهام تا کمی از پریشانی بیرون بیاید.

می‌خواهم بنشینم و خوب شدن حالم را مثل بلند شدن موهام تماشا کنم.

 

وضعیت فعلی: سه سانتی‌متر! یک فصل، و حال خودم هم بد.. بد..

 

/ با به روز رسانی‌های بعدی با ما همراه باشید. من فعلا قصد رها کردن اینجا را ندارم. /

 

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۱ آبان ۱۴۰۰
۳ دیدگاه

مقصر من نیستم!

چیزهایی که در ادامه خواهید خواند را می‌توانید به صورت یک فیلم کوتاه تصور کنید یا صحنه‌ای از یک تئاتر یا فصلی از یک کتاب یا هرچی. فرقی نمی‌کند.

من نه قصد دارم اینجا درس زندگی به کسی بدهم، نه درس رابطه با آدم‌ها و نه هیچ درس دیگری، من اینجا فقط دارم سعی می‌کنم اتفاق افتاده را در خودم حل کنم ـ اگر حل کردنی باشد.

_

به ص. به خاطر شرایطی که داشته لطفی کرده‌ام ـ وقتی می‌گویم لطف به هیچ عنوان اغراق نمی‌کنم. شما ببینید "لطف" و بخوانید "کاری که کمتر کسی حاضر به انجامش است" تا حق مطلب ادا شود. قرار است اگر اتفاق A بیفتد بلافاصله لطفم را جبران کند و کار B را انجام دهد. اگر A و B را برایتان توضیح بدهم بی‌شک به من حق خواهید داد. اما این‌ چیزها را برای این نمی‌نویسم که کسی بهم حق بدهد. اینکه A چیست یا B تفاوتی در اصل ماجرا ایجاد نمی‌کند. مسئله چیز دیگری است.

_

یک هفته قبل: ص. با صراحت می‌گوید که اتفاق A نهایتا تا یک هفته‌ی دیگر خواهد افتاد و حتما بعد از آن، کارِ B را برایم انجام خواهد داد. حتا تأکید دارد به شرطی که کار B را انجام دهد حاضر است لطفم را بپذیرد.

_

دو روز پیش: یکی از دوستانم درخواستی از من داشت که رد کردم. بعد از رد کردن درخواستش با پدرم صحبت می‌کنم. ناراحتم. پدرم می‌گوید: ناراحت نباش. کار درستی کردی. کدوم دوستِ تو تا حالا دوست واقعی بوده؟! (و چند مثال می‌آورد.) ـ‌ غمگین می‌شوم.

_

دیروز: اتفاق A افتاده

شرایط من:

۱- یک مشکل کاری که آینده‌ام را تحت تاثیر قرار می‌دهد ذهنم را مشغول کرده.

۲- به خاطر گذراندن یک هفته‌ی شلوغ خسته و کلافه‌ام.

۳- کسی مهمان خانه‌مان است که دیدنش آزارم می‌دهد. تصمیم می‌گیرم چند ساعتی را توی ماشین سر کنم. به این شکل:

 

!

 

ص. زنگ می‌زند. از اینکه اتفاق A بالاخره افتاده خوشحال است. چند مشورت می‌گیرد. صحبت می‌کنیم. به روی خودم نمی‌آورم.

سه ساعت بعد:‌ اتفاقی که به خاطر فرار ازش سه ساعت را توی ماشین گذرانده‌ام، ده لیتر بنزین آزاد سوزانده‌ام، توی خیابان‌ها چرخیده‌ام، کمرم از فشار دستگیره‌ی ماشین درد می‌کند و بوی صندلی ماشین و قهوه‌ی فوری و آب‌طالبی گرفته‌ام، بالاخره می‌افتد. مهمان مذکور را می‌بینم. و نگاهش و حرف‌هاش و اینکه حتا نزدیک می‌شود و دست روی شانه‌ام می‌گذارد و من با لبخند خودم را عقب می‌کشم.. و چیزهایی که گفتن ندارد. (دلیل تنفرم برمی‌گردد به همین اعتمادی که به آدم‌ها می‌کنیم و سرخوردگی‌یی که در آخر نصیبمان می‌شود.)

بعد از رفتنش توی واتسپ به ص. پیام می‌دهم:

می‌گویم که گفتی بالاخره اتفاق A افتاد..

ص. می‌پرسد منظورم این است که می‌خواهم کار B را برایم انجام دهد؟

سکوت می‌کنم. گیج شده‌ام. از اینکه حتا می‌پرسد، تعجب می‌کنم.

ص: باشه انجام می‌دم. هر موقع خواستی انجام می‌دم.

من: ینی چی هرموقع خواستی؟ [واقعا گیج شده‌ام.]

ص:‌ الان انجام بدم؟

من:‌ هر جور صلاح می‌دونی! [لبخند عصبی - همچنان گیج و متعجب ام.]

ص: یک ایموجی تشکر می‌فرستد.

من: یعنی چی این؟

ص:‌ یعنی چشم الان انجام می‌دم. مریض دارم یکم بعد انجام می‌دم.

من:‌ باشه.

ص: صبر کن مریضم بره..

من: باشه خب، چرا اینقدر می‌گی؟

ص:‌ عصبانی هستی آخه.

من: نیستم. [عصبانی نیستم اما به شدت متعجبم. حتا نمی‌توانم درست فکر کنم و متوجه منظورش بشوم یا برداشتی از رفتارش داشته باشم.]

ص: یک چیزی می‌گوید که اصلا دوست ندارم اینجا بنویسمش. [رسما داره می‌زنه زیر حرفش]

من: آخه خودت گفتی که اگه اتفاق A بیفته کار B رو انجام می‌دی!

ص:‌ باشه باشه. همین الان. چرا عصبانی ای؟

من: عصبانی نیستم باور کن. [حسی که دارم اسمش عصبانیت نیست. نمی‌دانم اسمش چیست. همین قدر می‌دانم که همه چیز برایم زیر سوال رفته و به اندازه‌ی یک مو تا فروپاشی فاصله دارم.]

در ادامه گفتگو همچنان ادامه می‌یابد. ص. جوری رفتار می‌کند و چیزهایی می‌گوید که منظوری جز اینکه "نمی‌خوام انجام بدم،‌ حالا می‌خوای چه گهی بخوری؟!" را القا نمی‌کند. من هنوز متعجبم. گیجم و سکوت می‌کنم. حتا جوری رفتار می‌کند که انگار این منم که توقع بی‌جایی دارم و اوست که بر حق است. سر آخر با دلخوری می‌گویم هر موقع خواستی انجام بده.

زنگ می‌زند. جواب نمی‌دهم.

_

ساعت یک و نیم بامداد: لحظه‌ی فروپاشی

چند ساعت گذشته. چند ساعتی که سعی کرده‌ام به ماجرایی که پیش آمده فکر نکنم. اما بالاخره اتفاق می‌افتد. من به حرف‌ها فکر می‌کنم. کلمه‌ها جلوی چشم‌هام می‌آیند. به هفته‌ی قبل فکر می‌کنم. به همه‌ی هفته‌های قبلی فکر می‌کنم. باز کلمه‌ها جلوی چشم‌هام می‌آیند. به این فکر می‌کنم که چقدر احمقم. احساس می‌کنم بازیچه شده‌ام. حرف‌های پدرم توی سرم تکرار می‌شود: «کدوم دوست تو تا حالا دوست واقعی بوده؟» به مثال‌هاش به تجربه‌های مشابه قبلی فکر می‌کنم. همیشه فکر می‌کردم "این اون آدمی نیست که پشتمو خالی کنه." حالا اما تمام اعتمادم ناگهان فروپاشیده، اعتمادم به او و به همه‌ی آدم‌ها. حالا یک آدمی مانده روی دستم که دیگر نمی‌دانم باهاش چه باید بکنم؟ چند بار با خودم تکرار می‌کنم که مقصر من نیستم. که بیش از حد واکنش نشان نمی‌دهم. که مسئله بزرگ هست و من الکی برای خودم بزرگش نمی‌کنم. گریه می‌کنم. کلمه‌ها باز جلوی چشم‌هام می‌آیند. سردرگمم. صدای شکستن چیزی را در درونم می‌شنوم. صدای خراب شدن چیزی که دیگر هرگز مثل اولش نخواهد شد. مدام با خودم تکرار می‌کنم که اشتباه نمی‌کنم که تقصیر من نیست. که تقصیر من نیست. (چیزی که در تمام این ماجرا بیش از همه آزارم می‌دهد همین است که مجبورم مدام با خودم تکرار کنم:‌ تقصیر من نیست.)

به سختی به خواب می‌روم.

_

امروز: صحنه‌ی اصلی

ص. یک جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، طوری که انگار فراموش کرده و همچنان همه چیز را انکار می‌کند، چیزهای بی‌ربطی می‌گوید که اصلا برای من مهم نیست.

بعد از سکوتی طولانی نگاهش می‌کنم.

من:‌ باورم نمی‌شه!

ص: چیو؟

من: که نمی‌خوای اون کارو انجام بدی.

ص: الان.. چشم.. چند دقیقه صبر کن.

می‌رود چند دقیقه بعد می‌آید. کاری که قرار بود را انجام داده. می‌گوید که دیروز خسته بوده. معذرت می‌خواهد. بابت لطف هفته‌ی پیش از من تشکر می‌کند.

ص: حله؟

سکوت می‌کنم.

ص: تأیید می‌کنی؟

من: چیو؟

ص: اوکی شد دیگه! حله؟

من: نه حل نیست.

[با تعجب نگاهم می‌کند. اینجا لحظه‌ی انفجار من است. لحظه‌ی شروع بحث. اوج داستان. آنجا که آتش زیر خاکستر شعله‌ور می‌شود. همان جا که از قدرت فهم طرف مقابل ناامید می‌شوی و بالاخره ترجیح می‌دهی افکار توی سرت را با صدای بلند به زبان بیاوری.]

من: می‌دونی... گه زدی!

ص: دیشب شوخی می‌کردم.

من: من اصلا فکر نمی‌کنم شوخی می‌کردی.

ص:‌ شوخی بود.

من: به هر حال اصلا رفتاری نبود که انتظار داشتم ازت.

ص: چیکار باید می‌کردم؟ [با یک حالت انزجاری این را گفت. حالتی که حاکی از این بود که همچنان حق با اوست و این منم که اشتباه می‌کنم.]

گفتم:‌ من واقعا حالم به هم می‌خوره بخوام این چیزا رو توضیح بدم. من اگه بودم مشکلم که حل شد بدون اینکه یک لحظه تعلل کنم اون کارو برات انجام می‌دادم. بدون اینکه حتا ازم بخوای. [صدایم کمی بالاتر رفت] ولی تو گه زدی! حتا این حسم به من دادی که نکنه دارم اشتباه می‌کنم.. نکنه توقع بی‌جا دارم! [اینجا صدایم لرزید و حتا اشک توی چشم‌هام جمع شد اما اجازه ندادم فروپاشی دوم اتفاق بیفتد. فروپاشی‌ها مخصوص نیمه شب اند. که فکرها بهت هجوم می‌آورند که کلمه‌ها صف می‌کشند جلوت و سیلی می‌زنند توی صورتت. نه جلوی کسی که دیگر هیچ وقت برایت آن آدم سابق نمی‌شود.]

اینجا یکی از قسمت‌های کلیدی ماجرا است. من تمام این مدت همه‌اش داشتم به این فکر می‌کردم که اگر من جای او بودم چه رفتاری می‌کردم و توقع همین رفتار را هم از او داشتم. انگار هر وقت از آدم‌های زندگیم ناراحت شده‌ام به این دلیل بوده که توقع داشته‌ام آدم‌ها همان کاری را بکنند که اگر من جایشان بودم انجام می‌دادم. اما هیچ وقت اینطور نیست. بعدا به این قسمت بیشتر فکر می‌کنم.

_

ص. باز عذرخواهی کرد. باز تشکر کرد. [مسئله پذیرفتن یا نپذیرفتن عذرخواهی نیست. مسئله این است که آیا می‌شود شیشه‌ی شکسته را با عذرخواهی مثل اولش کرد؟ آب ریخته را می‌شود با عذرخواهی از کف زمین جمع کرد؟] بعد کمی گلایه کرد و حتا گفت که دارم ناراحتی ام از جای دیگری را سر او خالی می‌کنم.

 گفتم: من از این ناراحتم که یکی فکر کنه من اون خر احمق ساده‌ای‌ام که می‌تونه هر جور دلش خواست باهام رفتار کنه. [صدایم همچنان می‌لرزد.]

اینجور وقت‌ها دعوا دوطرفه می‌شود طرف مقابل سعی می‌کند با بالا بردن صداش از خودش دفاع کند، سعی می‌کند محکومتان کند به اینکه قضاوتش کرده‌اید و هنوز بعد از این همه مدت او را نشناخته اید. بعد حس‌ها را قاطی می‌کند چون یحتمل نمی‌تواند درست فکر کند. یادم هست که حتا گفت:‌ من کی به تو احساس گناه دادم؟ در حالی که احساسی که به من داد به هیچ عنوان حس گناه نبود. حس احمق بودن بود. حس زیادی خوب بودن برای کسی که لیاقتش را ندارد.

[من سکوت می‌کنم. سرم را می‌گیرم توی دست‌هام. نمی‌توانم به صورتش نگاه کنم. می‌گویم که دیگر نمی‌خواهم در این باره صحبت کنم. باز با خودم تکرار می‌کنم که فراموش نکنم هیچ کدام این‌ها تقصیر من نیست.]

حتا گفتم: ناراحتم می‌کنه که داری می‌ندازی گردن من.

و باز آرام گرفت، کوتاه آمد، عذر خواست، و بعد باز:

ص: انتظار همچین برخوردی نداشتم.

[معلومه که انتظار نداشتی. من اهل گله و دعوا نبودم هیچ وقت.]

من: منم نداشتم.

ص:‌ هنوز نمی‌فهمم از چی ناراحتی.

من: بعدا به حرفات یکم فکر کن. می‌فهمی.

ص: باید بهم بگی.

من [ناامید و آرام]: اگه قرار بود بفهمی تا حالا فهمیده بودی.

.......

و بعد من سکوت کردم. و سکوت کردم. و همچنان سکوت کردم.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۰
۴ دیدگاه

Together we stand, divided we fall

می‌فرماید:

Hey you, don't help them to bury the light

Don't give in without a fight.

به این شکل.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

می‌فرماید: این فیلد نمی‌تواند خالی باشد

آمده‌ام یک روزم ـ هر روزم ـ را برایتان تعریف کنم تا دیگر از روزمرگی ننالید.

صبح ساعت هشت یا نه، این روزها ده حتا، از خواب بیدار می‌شوم، کمی در تخت می‌مانم و سقف و دیوار اتاقم را ورانداز می‌کنم، کمی این پهلو آن پهلو می‌شوم و مقاومت می‌کنم که یک روز معمولی دیگر را دیرتر شروع کنم. بعد به هر ضرب و زوری شده خودم را از تخت جدا می‌کنم. صفحه‌ی خالی گوشی‌ام را نگاه می‌کنم. یکبار به ج. که داشت از گوشی جدیدم تعریف می‌کرد گفتم یک موبایل خوب چهار پنج سال پیش خیلی به دردم می‌خورد الان اما برایم چیزی بیشتر از یک تکه حلبی نیست ـ همان کلام مولانا که آب را چون یافت خود کوزه شکست و الخ ـ بهم گفت تارک دنیا شدی؟ خندیدم! الان تنها چیزی که برایم مانده و ارزش چک کردن دارد این است که ستاره‌های روشن وبلاگ‌ها را چک کنم. و تقریبا هر روز دنبال ستاره‌ی روشن مورد عجیب هانس شنیر می‌گردم با اینکه می‌دانم نمی‌بینمش. این روزها خیلی از وبلاگ‌ها هستند که زمانی فعال بودند و دیگر نمی‌نویسند یا حتا دیگر وجود ندارند، اما این یکی انگار عاقبتِ خودِ من است. اینکه یک روز بی‌سر و صدا همه چیز را بگذاری و بروی روش من است. حال نویسنده‌ی وبلاگ روزهای آخری که می‌نوشت حال همیشه‌ی من است. دیدن صفحه‌اش که به روز نمی‌شود یک جورهایی شبیه دیدن خودم است در آینده‌ای که نمی‌دانم کی تسلیمش خواهم شد. گفتن ندارد. اگر نویسنده‌اش را می‌شناسید سلام من را بهش برسانید.

بعد بلند می‌شوم، یک لیوان چای می‌خورم. دوباره برمی‌گردم توی تخت. و این تصویری که می‌بینید شمایل دست نخورده‌ی غالب روزهای من است.

 

 

این روزها حتا پرده را کنار نمی‌کشم چون نور روز چشم‌هایم را اذیت می‌کند. گاهی کتابی می‌خوانم، گاهی دو کلمه درس می‌خوانم، گاهی چیزی می‌نویسم. گاهی همینطور بی‌هدف می‌نشینم و هیچ کاری نمی‌کنم تا ساعت سه بشود و آماده شوم و نیم ساعتی رانندگی کنم و The Prophet گری مور را مکرر گوش بدهم تا برسم سر کار.

اگر آن تصویر غالب این روزهام بود این یکی موسیقی غالب این روزهایم است. می‌توانم یک روز تمام از صبح تا شب چشم‌هایم را ببندم و این موزیک تنها صدایی باشد که می‌شنوم. این را تقریبا همه جا گفته‌ام که اگر بهم بگویند مثلا شش هفت دقیقه‌ی دیگر خواهی مرد، آخرین کاری که انجام خواهم داد گوش دادن به این آهنگ است. نه وداعی دارم، نه جمله‌ی مانده‌ای که دوست داشته باشم به کسی بگویم، نه حرف آخری برای جهانیان دارم، نه وصیت نامه‌ای و نه هیچ چیز دیگر. فقط بگذارید این شش هفت دقیقه‌ی مانده را در آرامش به این ساخته‌ی گری مور گوش دهم. خلاصه که همانطور که به بهشت نمی‌روم اگر هایده آنجا نباشد، قطعا به بهشت نخواهم رفت اگر گری مور نباشد آنجا که برایمان گیتار الکتریک بنوازد. (البته گفتن ندارد که این لیست سر دراز دارد.)

بعد سر کار کتاب و دفترم را باز می‌کنم، کمی درس می‌خوانم و نمی‌خوانم. چندتایی مریض می‌بینم. اگر خلوت باشد شاید به یک پادکستی چیزی گوش کنم و بعد ساعت نه که شد دوباره رانندگی می‌کنم تا خانه. اگر حوصله داشته باشم از مسیری دورتر برمی‌گردم تا کمی آدم‌ها را تماشا کنم.

آخرین ساعات مانده‌ی روز هم سرم را با یک فیلمی، کتابی‌، چیزی گرم می‌کنم و گاهی با ص. حرف می‌زنم تا خوابم ببرد و این نمایش مسخره بالاخره تمام شود.

هر روز همین کارها را تکرار می‌کنم و ته دلم اضطراب دارم چون می‌دانم ماندنم در تخت خواب دلیلی ندارد. دیروز اما همین کارها را تکرار کردم ولی ته دلم اضطراب نداشتم چون دندان عقلم را کشیده بودم و درد داشتم و ماندنم در تخت خواب دلیل داشت.

به نظرم درس خواندن برای امتحان دستیاری تاریک‌ترین دوران زندگی یک پزشک است. گاهی فکر می‌کنم من که درست و درمان درس نمی‌خوانم پس کلا بگذارمش کنار  و بد نامی‌اش را از سرم باز کنم و یک غلط دیگری توی زندگی‌ام بکنم. اما بدبختی اینجاست که به این نتیجه نمی‌رسم آن غلط دیگر دقیقا چی باشد خوب است؟

 

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۰
۴ دیدگاه

تاریخ اشک‌ها را چه کسی خواهد نوشت؟

اول تیر ماه تولد سیمین است. با ج. قرار گذاشتیم بیاید محل کارم تا برویم برایش هدیه‌ای بخریم. هدیه‌ی سیمین را که خریدیم توی یک مغازه‌ی دیگر چیزی را دیدم که خیلی قبل‌تر داشتم و کسی شکستش و بعد قول داد که یکی دیگر برایم بگیرد و نگرفت. ج. آن را برایم خرید. بعد رفتیم کتابسرای محبوب من که همان حوالی بود و من برایش یک کتاب نفیس از رباعیات خیام خریدم. نمی‌دانم چرا این کار را کردم. شاید بیشتر می‌خواستم لطفش را جبران کنم و بی‌حساب شویم و حتا کمی به خودم بدهکارش کنم شاید، ولی نمی‌دانم چرا خیام گرفتم؟ اگر می‌خواستم خیلی بهش لطف کنم مثلا بوستان سعدی، یا شاید دیوان اشعار پروین اعتصامی یا حتا نظامی، یا چرا به خودم زحمت می‌دادم؟ یک زباله‌ای مثل ملت عشق هم کفایت می‌کرد. خیام آن چیزی نیست که آدم برای هرکسی بخرد. بعد رفتیم یک جایی آبمیوه خوردیم و شد یک چیزی شبیه دیت اول! که انتظارش را نداشتم! وقتی مرا رساند خانه، کلید که توی قفل در چرخاندم و پا گذاشتم توی تاریکی امن خانه‌ام احساس کردم همه‌ی این‌ها به نوعی احساس بدبختی‌ام را افزایش داده. که همه‌ی این‌ها چیزی از احساس تنهایی و اندوهم کم نکرده. و گریه‌ام گرفت و گریه کردم. و پیام دادم به ص. و همه‌ی این‌ها را برایش تعریف کردم. بهم گفت دنیالار سنه قربان که به گمانم یعنی همه‌ی دنیاها به قربانت. گفت همیشه نگرانم است که نکند یک وقتی از سر تنهایی آدم اشتباهی را راه بدهم توی زندگی‌ام. بهش گفتم می‌ترسم دیگر هیچ وقت هیچ چیز خوشحالم نکند. می‌ترسم دیگر هیچ وقت حالم خوب نشود. گفتم من بیست و هفت سالم است ولی نمی‌توانم با یک کسی که دوستم است و می‌دانم دوستم دارد و آدم خوبی هم هست بروم بیرون و احساس بدبختی نکنم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سطحی‌ترین احساس عاشقانه، چه احساس شادمانی و چه احساس ملال، ورتر را به گریه می‌اندازد. ورتر اغلب، همیشه، سیل اشک از صورت عاشق جاری است. آیا این عاشق درون ورتر است که زار می‌زند یا آن آدم رمانتیک درون‌اش؟

آندره ژید یک جایی از خاطراتش در وصف رنج‌های ورتر جوان نوشته: «همین حالا بازخوانی ورتر را تمام کردم، البته نه بدون زحمت. فراموش کرده بودم چه‌قدر طول می‌کشد تا بمیرد [که مسئله اصلا این نیست]. آن‌قدر ادامه می‌دهد و ادامه می‌دهد که دل‌ات می‌خواهد هل‌اش بدهی، بفرستی‌اش ته قبر. چهار پنج بار فکر می‌کنی، خب، این دیگر دم آخر است اما باز می‌بینی دوباره دارد نفس می‌کشد ... این وداع مبسوط کفرم را در می‌آورد.»

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

و مهره‌های نازک پشتم از حس مرگ تیر کشیدند

یکی از نزدیکانم امشب یک جنین سقط کرد. عضوی از خانواده‌ای کوچک که نیامده، رفت. با خودم گفتم آدم‌ها توی زندگی‌های واقعی‌شان مشکلات واقعی دارند.

مشکلاتی که گرچه کوچک‌تر اما دست کم واقعی‌ترند.

من امشب از غم کودکی که دنیا نیامده رفت خوابم نمی‌برد.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

من همیشه نفر دوم بودم حتا وقتی که اول آمده بودم

این باشد تیتری برای شروع یک داستان غم انگیز دیگر. یک جمله‌ی ناگفته میان یک مکالمه‌ی غریبِ نیمه شبانه، بین دو نفر در آغوش هم، که یکی بی‌رحمانه به دیگری می‌گفت: عاشقم نشو لطفا.

تا به حال شده از خودتان بترسید؟ من این روزها خیلی می‌ترسم از خودم.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

همخانه‌ی شرم نیست دیگر کاتب

من سه چهار ماه پیش به خاطر اتفاق بدی که نمی‌دانستم با سه چهار ماه تحمل حل می‌شود جوری بچگانه واکنش نشان دادم که امروز وقتی بهش فکر می‌کنم خجالت زده می‌شوم. حکمتش چه بود و نبود نمی‌دانم و برایم آنقدرها مهم نیست، آنچه برایم مهم است این است که امیدوارم یاد گرفته باشم چطور صبور باشم و صبوری کنم و سکوت کنم و بگذارم زمان اتفاقات بد را حل کند. اما مطمئن نیستم یاد گرفته باشم.

کاش یاد بگیرم سکوت کنم و صبور باشم و همه چیز را بسپرم به زمان. اینجا می‌نویسم که همه بدانند من آنقدرها هم آدم خوبی نیستم. آنقدرها هم آرام نیستم، یک وقت‌هایی از کوره درمی‌روم، عصبانی می‌شوم و شاید پرخاش می‌کنم. پرخاش کردن به وقتش کار بدی نیست شاید، اما مطمئن نیستم وقت درستش کی است. مطمئن نیستم آدم حق دارد وقتی عصبانی می‌شود چطور رفتار کند. می‌نویسم چون عوض همه‌ی چیزهایی که ازشان مطمئن نیستم، مطمئنم که نوشتن این چیزها اینجا و فکر کردن بهشان حین نوشتنم باعث می‌شود درونم حل شوند. باعث می‌شود یادم بماند.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۹
۲ دیدگاه

مغولستان خارجیِ خودم

ده روزی می‌شود که برگشته‌ام به مغولستان خارجیِ خودم. این طلوع هدیه‌ی یکی از اولین صبح‌ها بود به من.

هنوز زنده‌ام. آرامم. حالم خوب است. زندگی آن‌طور که باید بر وفق مراد نیست اما خوب است. یک نوزاد تازه وارد خانواده‌مان شده که وجودش معجزه است. همین که هست، همین که توی این دنیا، وسط همه‌ی این زشتی‌هاش هست یعنی زندگی هنوز زیباست.

هزار حرف نگفته برای نوشتن دارم.

 

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱ اسفند ۱۳۹۹
۲ دیدگاه

که ما سپر انداختیم اگر جنگ است

یک زمانی نه درواقع خیلی وقتِ پیش ولی گویی هزار سالِ پیش، دفترچه یادداشت موبایلم پر بود از جمله‌های کوتاه و بلندی که هر از گاهی به ذهنم می‌رسید، جمله‌های دوست داشتنی آخرین کتابی که در حال خواندنش بودم، تک بیت‌ها و مصرع‌های زیبا و الخ. حالا اما پر است از تک کلمه‌های زشت و حقیر که مثلا دستمال توالت بخرم، مهرم را یادم نرود، فلان تاریخ‌ها شیفت عصرم، فلان تاریخ مرخصی بگیرم، فلان بیماری را دوباره مرور کنم، به یکی زنگ بزنم برای انتقال، به دیگری برای پیگیری بیمه، به حسابداری، به کارگزینی به گسترش فلان شهر، شماره‌ی فلان راننده، شماره‌ی منشی فلان درمانگاه، شماره‌ی آقای مسئول کوفت، شماره‌ی خانم شرکت زهرمار... جنگ است انگار.

آدم یک وقت‌هایی دلش برای بطالت تنگ می‌شود.

دلم می‌خواهد دوباره بیست و چهار ساله بشوم، دانشجوی سال فلان پزشکی باشم، برای فلان امتحانم درس نخوانده باشم، زمستان باشد، فردای یک روز بارانی باشد، برنامه‌ی صبحم را بپیچانم بزنم به خیابان، به کوچه پس کوچه‌های قدیمی شهر، عکاسی کنم، آدم‌ها را نگاه کنم، با هندزفری توی گوشم بلند بلند آواز بخوانم و رویم نشود به پدرم زنگ بزنم که باز کفگیرم خورده به ته دیگ.

آدم یک وقت‌هایی واقعا دلش برای بطالت تنگ می‌شود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بین همین تک کلمه‌های حقیر، یک جایی میان یادداشت‌هام نوشته‌ام:

"دلم خواست برایش بگویم نگران نباش من عادت دارم. من همیشه آدمِ دوم بودم، حتا وقتی که اول رسیده بودم."

یک چیزهایی هست که برای نوشتنشان باید ذهنی خیلی رهاتر از این روزهام داشته باشم.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۹
۳ دیدگاه

نوشتن به مثابه شاشیدن برای راحت شدن

هفت هشت ده تا پاراگراف بریده بریده پشت سر هم نوشته‌ام که حواسم باشد از چه چیزهایی باید بنویسم. تقصیر خودم است که همه‌ی این‌ها را توی مغزم روی هم تلنبار می‌کنم. کاش می‌شد ننوشت. چطور می‌شود که آدم نیازمند می‌شود به نوشتن آنطور که به خوابیدن یا غذا خوردن؟ بهمن محصص یک جایی از مستند فی فی از خوشحالی زوزه می‌کشد ـ نقل به مضمون ـ می‌گفت:‌ الان برای من نقاشی کشیدن یک احتیاجی است درست مثل شاشیدن برای راحت شدن. نقاشی کشیدن برای من هم یک زمان‌هایی یک چنین احتیاجی بوده اما همیشه بیش از آن احتیاج داشته‌ام به نوشتن برای راحت شدن. برای خالی کردن مغزم از کلمات و جمله‌های هرچند عبثِ انباشته.

مسخره است اما گاهی آرزو می‌کنم که ای کاش آدم دیگری بودم، یک شخصیت دیگری داشتم، یک جور دیگری بودم. گاهی احساس می‌کنم دوستانم، خانواده‌ام، نزدیکانم، هرکسی که مرا می‌بیند یا می‌شناسد یا هرچی آرزو می‌کند که ای کاش من جور دیگری بودم. بعد از خودم بدم می‌آید. بعد از خودم بدم می‌آید که از خودم بدم می‌آید. آدم باید خیلی احمق باشد که از این فکرها بکند به خصوص اینکه گمان کند برای بقیه مهم است که او چطور آدمی است یا نیست یا چی.

به هرحال من می‌دانم که آنقدرها هم آدم دوست داشتنی‌ای نیستم. من همانم که مدت‌هاست هستم. همان آدم خسته کننده‌ی فرو رفته در بحر تفکرات و دنیای کوفتِ درونِ خودش که بعضی وقت‌ها آنقدر فرو می‌رود که دیگر هیچ چیزِ بااهمیت یا بی‌اهمیت بیرون از خودش برایش کوچک‌ترین اهمیتی ندارد. بعد یک وقتی می‌رسد که می‌بیند فلان جا سرش کلاه رفته،‌ فلان کار مهم را بارها اشتباه انجام داده،‌ فلان جای دیگر حقش را کامل نداده‌اند و پولش را خورده‌اند، فلان شخص نزدیک یک عمر بهش دروغ گفته و هزار مثال دیگر شبیه به این‌ها را هم می‌توانم برایتان بنویسم که از حوصله‌ام خارج است. یک وقت‌هایی دلم می‌خواهد به بعضی آدم‌های اطرافم بگویم:‌ باور کنید من آدم ساده‌ای نیستم، من فقط برایم مهم نیست. اما نمی‌گویم. چون برایم مهم نیست که دیگران بدانند برایم مهم نیست.

پ ن ۱: پنج شنبه‌ای که گذشت تولدم بود. بیست و هفت ساله شدم. اگر تصورتان از بیست و هفت سالگی همان است که من چند سال پیش گمان می‌کردم باید بگویم که بیست و هفت آنقدرها هم عدد بزرگی نیست، به خصوص برای من که نیم آن هم زندگی نکرده‌ام.

پ ن ۲: توی این شهر کوچک دوستانی پیدا کرده‌ام که برایم همان کورسوی امیدی‌ هستند که آدم در منتهی الیه ناامیدی می‌بیند. توی پست بعد از این دو نفر هم می‌نویسم.

پ ن ۳: دیروز اولین حقوقم را گرفتم. مثل بقیه‌ی چیزهای خوبِ دیگر خوشی‌اش خیلی طولانی نبود.

پ ن ۴: از آن هفت هشت ده تا پاراگرافی که اول پست حرفش شد دو سه تاش را بیشتر ننوشتم. باقی بماند تا بعد.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹
۵ دیدگاه

آدم دیر رازهای جهان را می‌فهمد

چند جمله با صدا و لهجه‌ی احسان عبدی پور این روزها مدام توی سرم تکرار می‌شود:

«آدم دیر رازهای جهان را می‌فهمد. آدم کلا دیر می‌فهمد. آدم نبردهای بزرگی می‌کند برای فتحِ هیچ، فتحِ باد...»

دیشب خیلی غمگین بودم. خیلی زیاد. حتا همین جمله‌های ساده که بارها و بارها درستی‌شان را به همه‌مان ثابت کرده‌اند هم نمی‌توانست کمی از غم و اندوهم کم کند. یک چیزی هست که وسط غم‌ها و ناراحتی‌ها به یاد آدم می‌افتد و می‌شود همان تیر آخری که آدم را از پا می‌اندازد. یک خاطره، یک روز خوشی که داشتی و دیگر هیچ وقت تکرار نخواهد شد، یک لبخند، یک جمله‌ی ساده. فکرش را که می‌کنم می‌بینم هنوز خیلی جوانم برای از دست دادن امید و آن شعفی که آدم‌ها تازه توی همین سن و سال تجربه‌اش می‌کنند. فکرش را که می‌کنم‌ می‌بینم هنوز خیلی جوانم برای پیر شدن.

یک چیزی باید باشد که تحمل سختی‌ها را برای آدم آسان کند، یک امید، یک نتیجه‌ای که قرار است حاصل شود، یک چیزی.. هر چیزی.. که من ندارمش.

یک وقتی بود توی گذشته که البته آن وقت هم این "چیز" را نداشتم اما عوضش یک چیز دیگری داشتم که حالا ندارم: یک تنهایی، خلوت، سکوت و آرامش خلل ناپذیر. دلم می‌خواست ماشین زمانی اگر وجود داشت و من داشتمش خرابش کنم تا نه به گذشته سفر کنم و نه به آینده، که در همان حال بمانم.

نمی‌شد. زمان این چیزها سرش نمی‌شود.

دلم برای آدم‌ها، برای نگاهشان، فقرشان، برای تلخی‌یی که توی صدای بعضی‌هاست، شرم و خجالتی که توی صدا و چشم‌های بعضی است، ترسی که از این بیماری دارند همه‌شان، می‌سوزد. همه‌ی این‌ها یک جور احساس رقت را در من بیدار می‌کند. آدمیزاد موجود غریبی است. می‌دانم که به قول رولان بارت هر یک از ما آهنگ رنج کشیدن خودش را دارد. گاهی فکر می‌کنم همه‌مان اضافی‌ایم، همه‌ی همه‌مان. امیدوارم که این همه تقلا، همه‌اش برای بقا، که همه‌مان داریم، ارزشش را داشته باشد.

با این روحیه‌ای که دارم بدترین شغل جهان را انتخاب کرده‌ام.

با این همه می‌دانم که یک چیزهایی هست که آدم دیر می‌فهمد.

آدم کلا دیر می‌فهمد.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

ارتفاع صفر بالای سطح گه

فردا رسما اولین روز کارم است. کلکسیون بدبیاری‌هام آنجا تکمیل شد که فهمیدم پزشک درمانگاهی شده‌ام که سانتر کرونای این منطقه است. این شهر کوچک یا به قول هم‌اتاقی‌ام روستای بزرگ، با مردمان مهربانِ فضول.

امروز زشت‌ترین ماکارونی دنیا را پختم. موقع آشپزی هر لحظه لیست خرید‌هام طولانی‌تر می‌شد: نمک، زردچوبه، رب گوجه فرنگی... . ماکارونی با یا بدون رب گوجه فرنگی و آویشن و فلفل دلمه و نخودفرنگی و این‌ها چه فرقی می‌کند؟ شاید فردا هم آبگوشت بدون گوشت بپزم یا عدس پلوی بدون عدس مثلا.  به قول رومن گاری در خداحافظ گاری کوپر: «در ارتفاع صفر بالای سطح گه همه کار مجاز است.»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هم‌اتاقی‌ام نه تنها دو سه سال از من کوچک‌تر نیست که چهار سال هم بزرگ‌تر است و زنگ‌خور موبایلش موزیک کارتون آن‌شرلی‌ست. کمی اگر تلفنش را دیر جواب بدهد ناخودآگاه با خودم می‌گویم: آنه! تکرار غریبانه‌ی روزهایت چگونه گذشت؟ :))

 

 

اینجا اتوماسیون اداری شبکه بهداشت است. از گلدان‌های پشت پنجره تعریف کردم و بعد کارمند مربوطه به خودش اجازه داد خصوصی‌ترین سوالات جهان را از من بپرسد.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۹
۰ دیدگاه