همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

زندگی بر فراز پرتگاه

ویرجینیا وولف می‌گوید زندگی شبیه به تکه‌ای از پیاده‌رو بر فراز پرتگاه است. و واقعا هست. می‌گوید من به پایین نگاه می‌کنم؛ سرم گیج می‌رود. من هم سرم گیج می‌رود. می‌گوید نمی‌دانم چگونه می‌توانم این راه را تا به آخر طی کنم. من هم نمی‌دانم. البته ویرجینیا وولف نتوانست آن راه را تا آخر طی کند. یک روز با جیب‌های پر از سنگ به رودخانه‌ی اوز در رادمال رفت و خود را غرق کرد. امیدوارم من چنین سرانجامی نداشته باشم. امیدوارم یک روز خسته از این پرتگاه ذهنی خودم را از فراز یک پرتگاه عینی به پایین پرتاب نکنم.
درس‌ها خوب پیش می‌رود. امروز جمعه است. هوا بدجوری سرد شده و من مچاله در تخت و کادوپیچ شده لای پتو به رگه‌های نور آفتاب که از درزهای عمودی پرده‌ی اتاق روی زمین و روی قالی کوچک دستباف اتاقم افتاده نگاه می‌کنم و به رنگ‌ها، به درهم آمیختگی رنگ‌ها و نورها؛ و کمی دچار ملالم.

ف. بنفشه
جمعه, ۲۱ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

تنهاییِ پرهیاهو

از شروع فرجه‌ی امتحان ده روز می‌گذرد و من می‌توانم بگویم که تقریبا هیچ غلطی نکرده‌ام. امروز برای بار دوم برنامه‌ریزی کردم و نمی‌دانم که این بار می‌توانم به آن عمل کنم یا اینکه مثل همیشه باز هم از برنامه‌ام عقب می‌مانم. از اینکه خانه‌ی خودم مانده‌ام که درس بخوانم و نرفته‌ام خانه‌ی پدر و مادرم و باز هم هیچی به هیچی کمی از دست خودم عصبانی‌ام. راستش در این چند روز خیلی لی‌لی به لالای خودم گذاشته‌ام و خیلی مراعات حال خودم را کرده‌ام. دلیلش را هم اگر بخواهید بدانید برای این است که هیچ کس مرا به اندازه‌ی خودم دوست ندارد. اما این دوست داشتن از خودخواهی و خودبرتربینی نمی‌آید، بیشتر به خاطر بی‌کسی است.
این چند روز غرق شده‌ام در ادبیات و شعر و کمی فلسفه و کمی سینما و نقاشی. گاهی از خودم می‌پرسم که چرا پزشکی را رها نمی‌کنم و بروم مثلا ادبیات بخوانم؟! اما حقیقت این است که من پزشکی را به همان اندازه دوست دارم. با کمک ادبیات و فلسفه به این نتیجه رسیده‌ام که "انسان" چقدر موجود ضعیف و ترحم برانگیزی است و چقدر می‌تواند پوچ و خالی و گاهی اوقات پر و عمیق باشد و چقدر شکننده است. با کمک پزشکی می‌توانم دست کم کاری برای این موجود ضعیف بکنم. کمی از دردهایش را تسکین دهم. باری از دوشش بردارم. به خاطر این است که پزشکی را عاشقانه دوست دارم.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

خویشتن داریم تمام شد!

 بعد از نمی‌دانم... شاید سه ماه. خسته و درمانده گفت: می‌شه باهام حرف بزنی؟ دارم از کسی می‌نویسم که بعد از چند بار حرف زدن دیگر نخواستم با او صحبت کنم. یک روز ناگهان (ناگهانی که شروع تدریجی‌اش از مدتی قبل بود)، مثل همه‌ی رفتن‌های قبلم به او گفتم: دیگه نمی‌خوام باهات حرف بزنم. و تمام شد. به همین سادگی؛ و دیگر جواب هیچ کدام از پیام هایش را ندادم. تمام کردن به همین سادگی است. وای به حال روزی که چیزی ناتمام بماند. روزی که نه بروی و نه بمانی و نه باشی و نه نباشی. بدبختیِ بزرگ، از آنجاست که شروع می‌شود. البته این معنی‌اش این نیست که من تمام کردن بلد نیستم. اتفاقا خیلی خوب هم بلدم. رفتن، ناگهان رفتن، از آسان‌ترین کارهاست.

دیشب اما داستان فرق می‌کرد. فکر کردم به عنوان آخرین نفر قبل از خودکشی انتخاب کرده با من حرف بزند. باور کنید همچین فکری کردم. از لحنش چنین چیزی برمی‌آمد.

نکته‌ی جالب اینجاست که مچ خودم را ناگهان وسط حرف زدنمان گرفتم، دقیقا آنجا که دیدم دارم چه بی‌وقفه و چه هیجان‌زده از هر دری برایش حرف می‌زنم. از روزهایم، از درس، از برنامه‌ام برای امتحان، از مولانا، از آخرین کتابی که خوانده‌ام، از نقاشی‌ای که دارم می‌کشم، از اینکه توی این سه ماه انگار سه سال پیرتر شده‌ام، از همه‌ی این‌ها حرف زدم. نمی‌دانم چقدر شنید و نشنید و چقدر می‌خواست که بشنود، برایم حتا مهم نیست اما باور کنید از خودم تعجب کرده بودم. این را به خودش هم گفتم. که چقدر حرف دارم برای زدن. گفت بعدا به موقع اش همه‌ی حرف‌هایم را برایش می‌زنم ولی بعدا ای در کار نیست. گفتم امشب استثناست. گفتم من هنوز بر سر تصمیمم هستم. ولی چرا؟ مگر مجبورم؟ یا مازوخیستم؟ یا نذر کرده‌ام حرف‌هایم را توی گودال وجودم دفن کنم؟ یا چی؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم در حال حاضر دلم نمی‌خواهد با هیچ کسی هیچ حرفی بزنم. حتا اگر میلیون‌ها جمله حرف برای زدن داشته باشم.

ای کاش تو بودی... ای کاش می‌شد همه‌ی این حرف‌ها را مستقیم به خودت بگویم بدون اینکه مجبور باشم در عکس و شعر و جمله بچپانمشان و قطره قطره و غیرمستقیم به چشمت برسانم. ای کاش دوست داشتی بشنوی. ای کاش بودی.

ای کاش لااقل اینجا را می‌خواندی.


ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

می‌توانید بخوانید، خصوصی نیست.

میلان کوندرا در یکی از کتاب‌هایش نوشته بود: "هیچ در بند خویشتن نبودن، ما را به سهولت قربانی جسم می‌کند."
این بدبختیِ جدیدِ هر روزه‌ی من است. همین قربانیِ جسم بودن. همین بدنی که آنقدر ضعیف شده که هر روز یک مرگش می‌شود.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

شب یلدا؟ راستش را بخواهید این مناسبت‌ها خیلی وقت است که برای من مناسبتشان را از دست داده‌اند. اصلا جوری شده که وقتی تنها و تباه افتاده‌ام گوشه‌ی تخت و فیلمم را می‌بینم و برایم عکس دسته جمعی دورهمی خانوادگیمان را می‌فرستند، اینکه دلم نمی‌خواهد آنجا باشم هیچ، اصلا دلم نمی‌خواهد آنجا باشم. حالا گیرم در یک جایی دور هم جمع شدیم و انار و هندوانه و آجیل و چه می‌دانم مشتی ژله و کوفتِ دیگر بلعیدیم و صداها در صداها با هم مخلوط شد و یحتمل یک تلوزیونی و ضبطی چیزی هم در گوشه‌ای در حال ونگ زدن بود و کمی از این و آن هم حرف شنیدیم و گیرم این وسط با حواس پرتی یک فال حافظی هم گرفته شد و خب که چی واقعا؟

به گمانم از نوشته‌هایم کاملا مشهود است که جای خالی یک چیزی توی زندگی من عمیقا احساس می‌شود.

بگذریم.

دیشب وقتی چراغ را خاموش کردم که بخوابم یک صدایی توی سرم گفت: حالا یه فال حافظ هم بگیر چی می‌شه مگه؟ این شد که چراغ کوچک کنار تختم را روشن کردم حافظم را برداشتم، تفألی زدم و آمد که:

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن

چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

که

تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت

و در آخر هم فرمودند که

یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کنم! که خب من چاکر حافظ پشمینه پوش هم هستم. شما بگو هزار بوسه.. شما اصلا جون بخواه ولی والله آقای حافظ حکایت ما و مستی حکایت دست کوتاه و خرمای بر نخیل است وگرنه که به قول سعدی: می‌کوشم و بخت یاورم نیست...


ف. بنفشه
شنبه, ۱ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

این روتختی پر از سلول‌های مرده‌ی بدن من است

بالاخره بعد از پنج روز مریضی احساس می‌کنم امروز کمی حال بهتری دارم. صبح جمعه است. من تازه از خواب بیدار شده‌ام و هنوز موفق نشده‌ام خودم را از تخت جدا کنم. با این وضع سرمای هوا و این تن هنوز کمی بیمار من و این تخت گرم و نرم و امروزی که جمعه است، فکر نکنم کورتانیدزه‌ی گرجی هم بتواند مرا از این تخت جدا بکند! هرچند دیگر تا اطلاع ثانوی جمعه و شنبه برای من یکسان است اما به هر حال یکسان هم که باشد باید جمعه و شنبه یک فرقی با هم داشته باشند دیگر.
اصلا بگذارید مختصری شرح وضعیت بدهم. چهارشنبه آخرین روز اکسترنی من بود و تا اول اردیبهشت که اولین روز اینترنی است دیگر مجبور به بیمارستان رفتن نیستم. البته این وسط تقریبا اواسط اسفند ماه امتحان پره دارم که خب باید بنشینم مثل سگ درس بخوانم که خب ملالی نیست.
و اگر می‌پرسید این چند وقت کجا می‌روم (نگارنده مدام توهم این را دارد که اینجا را کسی می‌خواند مثلا) باید بگویم هیچ جا. همین جا توی خانه‌ی خودم می‌مانم. اصلا می‌خواهم ببینم آدمیزاد (اگر بشود من را آدمیزاد نامید) چقدر می‌تواند تنهایی محض را تحمل کند. که یحتمل من می‌توانم. و اینکه جایی بهتر از خانه‌ی خودم برای درس خواندن سراغ ندارم. چرا اینقدر توضیح می‌دهم؟ نمیدانم!
باید بنشینم یک برنامه ریزی بکنم که خب بهتر که شدم بعدا. اصلا تا حالا کسی را دیده اید که اینقدر مراعات خودش را بکند؟ نه جدی؟!

ف. بنفشه
جمعه, ۳۰ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

One day closer to death

زندگی معمولا بر وفق مراد پیش نمی‌رود. نود و هفت درصد مواقع چنین است. اما باید زندگی کرد. بالاخره یک روز باید از خواب بیدار شوی و در حالی که تن بیمارت را لای پتو کادو پیچ کردی زل بزنی به رگه‌های ضعیفِ طلاییِ آفتابِ روزهای آخر پاییز که لم داده‌اند روی کتاب‌های کتابخانه‌ات و فکر کنی به اینکه بالاخره باید بیدار شد، باید شروع کرد. باید زد توی گوش بیماری‌ها و خستگی‌ها و دلشکستگی‌ها. باید دوباره جوان شد، جوانه زد.
متاسفانه زندگی خیلی زورش بیشتر از ماست اما نباید تسلیم شد.
پ ن: از مجموعه‌ی جملات انگیزشی و گول‌زنک زنی تنها در آستانه‌ی فصلی سرد. اوق!
یا
تن لشت رو از تخت بکن دیگه دختر! دیره!

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

آخرین روز اکسترنی

امروز اولین روز بیست و پنج سالگی و آخرین روز اکسترنی من بود. البته این آخرین روز با سایر روزها چندان تفاوتی نداشت. درواقع هیچ تفاوتی نداشت. آدم همیشه فکر می‌کند آخرین‌ها باید یک فرقی داشته باشند اما ندارند. زندگی همچنان همان ساده و معمولی همیشگی است. دوست داشتم می‌شد این روز را جشن بگیرم. موزیک بگذارم، برقصم، بهترین غذاها را برای خودم درست کنم، یا شاید دست خودم را بگیرم ببرم بیرون و این آخرین روز را با خودم جشن بگیرم. اما افسوس که سرماخورده، با سرگیجه و بدنی لرزان از ضعف و خستگی و پریود در حالی که گمان می‌کنم تقریبا هیچ خونی نمانده که در رگ هایم جریان پیدا کند افتاده‌ام گوشه‌ی تخت و درازکش این‌ها را می‌نویسم. اصلا نمی‌دانم چرا این چیزها را می‌خواهم منتشر کنم اما دیگر واقعا هیچ فرقی ندارد. مثل آخرین‌ها که معمولا هیچ فرقی ندارند.
شاید این جشنِ ویژه‌ی روز آخر را به روزی دیگر موکول کنم.
الان اما خسته‌ام و مغزم هیچ کار نمی‌کند و انگشتانم توان تایپ کردن ندارند و....
مطالب احتمالی آینده: بگذارید اکسترن بمانم.

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

بیست و پنج سالگی

امروز بیست و پنج ساله می‌شوم.
خب، به گمانم دیگر خیلی بزرگ شده ام.
نمی‌خواهم بگویم که ربع قرن زندگی کرده ام و از این دست خزعبلاتی که آدم‌ها در وصف بیست و پنج سالگی‌شان می‌گویند. حقیقت این است که من بیش از این‌ها سن دارم.
هنگام صحبت کردن با استاد "شین" (که چند پست قبل ذکرش رفت) مدام دلم می‌خواست بگویم: نگران نباشید استاد، من از شما مسن ترم.
تا بیست و دو سالگی می‌توانم بگویم فقط پانزده شانزده سال سن داشتم، توی این سه سال اما نمی‌گویم چقدر، ولی به اندازه‌ی چندین سال گذران عمر کردم. چندین بار مردم. چندین بار دوباره متولد شدم. چندین سال زندگی کردم. چندین سال مردگی کردم. چندین سال به راه بادیه رفتم. چندین سال نشستن باطل را تجربه کردم. نه اینکه طی طریق کرده باشم، همه و همه توی همین خانه‌ی کوچکم، توی همین اتاق دوازده متر مکعبی ام، در همین گوشه‌ی متروکِ کم‌عبورِ دنیا.
من همانم که می‌توانم سرگردان باشم، سال‌ها حوالی خانه‌ام.*
و اگر از من بپرسی، آنچه که آدم‌ها را بزرگ می‌کند فقط یک چیز است، "درد".
اما درد کشیدن هم اندازه‌ای دارد. ظرفیت انسان هم انتهایی دارد. از یک جایی به بعد عقل حکم می‌کند که رها کنید و برای کسی بمیرید که لااقل برایتان کمی تب کند، اصلا برای چه باید برای کسی مرد؟
بیست و پنج سالگی، سالِ کرم دور چشم است و انزوا و مطالعه. سال فرو رفتن بیشتر در خود. سالی که می‌فهمی چقدر خودت را دوست داری.
* اشاره به شعری از بیژن الهی.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

امروز از هم گسستم

سرماخورده، بی‌حال و تب دار، و درحالی که همه‌ی بدنم درد می‌کند و نای بلند شدن از تخت را ندارم (شبیه همه‌ی سرماخورده‌های جهان هستی) می‌خواهم برایتان از آخرین تجربه‌ی رابطه‌ام بنویسم. هرچند نمی‌دانم می‌شود اسمش را رابطه گذاشت یا نه؟ اگر کمی ادامه دهم بله ولی تا اینجای کار؟ نمی‌دانم.
داستان از این قرار است که نوتیفیکیشن پیام‌های خصوصی من چه در تلگرام و چه در دایرکت اینستاگرام این روزها فقط توسط یک نفر به صدا در می‌آید: آقای "شین" استاد سابقم در دانشگاه که یحتمل بیست سالی هم از من بزرگ‌تر است. داستان از یک علاقه‌ی به ظاهر مشترک از عکاسی شروع شد. از عکس‌هایی که می‌گیرم و در اینستاگرام منتشر می‌کنم. ایشان معتقدند که من یک عکاسِ هنرمند، خلاق و باسلیقه هستم که عکس‌هایم لایق گرفتن جوایز بین‌المللی اند.
اگر درباره‌ی چند و چون مکالماتمان کنجکاو هستید همین بس که بگویم صمیمتِ بیشتر بینمان با سؤال‌های: "شما چه رنگهایی رو بیشتر دوست دارید؟" و "شما چجور موسیقی‌ گوش می‌دید؟" آغاز شد البته از طرف ایشان نه من! و حتما نیازی به توضیح نیست که این سؤال‌ها را هم استاد "شین" از من پرسیدند نه من از ایشان!
خلاصه که در این میان، رسیدیم به جمله‌ی "پس با هم هم عقیده‌ایم" و تکرار چند باره‌ی "تو چقدر با سلیقه‌ای" و در نهایت رسیدیم به مرحله‌ی جذابِ "ببینمت" و از اینجا بود که من دیگر به مکالمه ادامه ندادم.
این "ببینمت" برای من فقط یک کلمه نیست. یاد آور یک فرد است که شاید بعدها از او هم برایتان بنویسم ولی نکته اینجاست که در ادامه‌ی این "ببینمت" افراد از ‌شما توقع یک عکس ساده‌ی معمولی ندارند. یک عکس به قول فرنگی‌ها اوپن می‌خواهند ببینند. واقعا می‌خواهند ببینند! :)
هرچند مسئله این نیست.
نمی‌دانم شما تجربه‌ی این را داشته‌اید که مردی / زنی بیست سال بزرگ‌تر از خودتان به شما علاقه‌مند شده باشد یا نه، قضیه خیلی عجیب است. اصلا مسئله‌ی ساده‌ای نیست.
دارم از مردی چهل پنجاه ساله حرف می‌زنم که بچه دارد، دختری احتمالا هم سن و سال من. زندگی مشترک دارد، همسر دارد و زندگی‌ای مثل پدرها و مادرهای همه‌مان.
کاش مردی چهل پنجاه ساله این نوشته را می‌خواند و می‌آمد برای من توضیح می‌داد که چطور این اتفاق، اتفاق می‌افتد.
(احتمالا خیلی ساده)
اگر من این مکالمه را تمام نکنم، عکسی باب میل استاد "شین" برایش بفرستم، با او صمیمی تر بشوم، مثل خود او "شما" گفتن‌ها و جمع بستن فعل‌ها را از یک جایی به بعد کنار بگذارم و "تو" بگویم و باز هم صمیمی تر شوم و وقتی در جواب واکنش من به عکسی که از جاده گرفته است و من گفته ام دلم برای جاده تنگ شده می‌گوید: "خب بیا بریم توی جاده" واقعا با او بروم توی جاده (!) و غیره و غیره؟ اگر به خاطر کنجکاوی از اینکه "حالا بالاخره ته ماجرا چی میشه" همه‌ی این کارها را بکنم، حالا واقعا ته ماجرا چی میشه؟
شاید تبدیل می‌شوم به معشوقه‌ی پنهانی استاد گرامی، دختر جوان خوش ذوق و هنرمندی که دل پیرمرد را برده. احتمالا کمی بعد زندگی اش از هم می‌پاشد، کمی بعدتر دخترش توی صورتم تف می‌اندازد، باز کمی بعدتر باید نگاه سنگین همه را تحمل کنم و باز هم بعدتر استاد "شین" فوت می‌کند و من.. و من....
یا اینکه ادامه می‌دهم و تا یک جایی هم پیش می‌روم و دقیقا آنجا که استاد "شین" کاملا شیفته و شیدای من شد همه چیز را به هم می‌زنم و می‌روم و تمام که تمام و بعد نظاره گر خواهش‌ها و ناراحتی‌ها و یحتمل گریه‌های او خواهم بود و خواهم گفت که خجالت نمی‌کشی عاشق یکی همسن دخترت شدی؟
و شاید هم برعکس من از سر کنجکاوی وارد این ماجرا می‌شوم و بعد رفته رفته شیفته‌ی آقای "شین" که از قضا خیلی هم آدم دانا، خوش صحبت و دنیا دیده ایست می‌شوم و او کمی بعد یادش می‌آید که زن و زندگی دارد و آخرش هیچی به هیچی.
اما از منظر یک مرد چهل پنجاه ساله به ماجرا نگاه کنید. صحبت کردن با دختری جوان از نسل امروز که از قضا به قول خود ایشان خیلی باسلیقه و هنرمند به نظر می‌رسد و در جواب سؤال‌ها، جواب‌هایی می‌دهد که دیگران نمی‌دهند خیلی باید جالب باشد.
به هر حال این داستان سر دراز دارد. و پایانی که اصلا معلوم نیست چه می‌شود.
من ولی خیلی خسته‌تر و بی‌جان‌تر از آنم که حتا به ادامه‌ی ماجرا کنجکاو باشم. نه به خاطر بیماری و سرماخوردگی که از درون. از نهاد. از آنجایی که احتمالا ته وجود یک انسان می‌تواند باشد.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه