همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

روز اول

تا به حال شده یک روز صبح از خواب بیدار شوید، بعد همه‌ی زندگی‌تان را توی یک چمدان، سه کوله پشتی و چهار جعبه‌ی کوچک جمع کنید و بعد از جایی که هستید کوچ کنید به شهری که نمی‌شناسید و خانه‌‌(؟)ای که نسبت به بهشتی که داشتید حداقل طبقه‌ی اول یا دوم جهنم است؟

با هات اسپات نت گوشی‌ام را به لپ تاپم متصل کرده‌ام و نشسته‌ام توی یک اتاق سه متر در چهار متر، روی یک تخت که فنر تشکش بیرون زده و بوی نا می‌دهد و با دختری هم اتاقی‌ام که نمی‌شناسمش. دستشویی و حمامش شبیه دستشویی و حمام خرابه‌هاست و آشپزخانه‌اش پر از کثافت.

اینطور نبوده که من قدر زندگی‌ام را نمی‌دانسته‌ام یا شکرگزارش نبوده‌ام یا نمی‌دانستم که جورهای دیگری هم می‌شود زندگی کرد. نه. اینطور هم نبوده که هیچ سختی یا تلخی‌ای نچشیده باشم اما از حق نگذریم سکوت و آرامش داشته‌ام همیشه.

قطعا می‌شود جورهای دیگری هم زندگی کرد و نمرد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هم‌اتاقی‌ام باید حداقل دو سه سالی از من کوچک‌تر باشد. اسمش فاطمه‌ است. عینکی با موهایی کوتاه و کم پشت. نسبتا لاغر با صد و شصت و پنج شش هفت سانت قد. شلخته و نامرتب. فقط امیدوارم توی خواب خر و پف نکند. دو نفر دیگر هم توی اتاق بغلی‌اند که هنوز ندیدمشان.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

صحبت کرده‌ام که دست کم اتاقی یک نفره برایم دست و پا کنند. تا حالا هرچه خواسته‌ام نشده. این هم احتمالا نشود.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

خانه‌ام ابری ست، یکسره روی زمین ابری ست

این خانه برای من امن‌ترین جای جهان بود. دلتنگش خواهم شد.

 

 

 

 

 

غمی نیست. جای دیگری خانه‌ی امن دیگری برای خودم می‌سازم.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۹
۲ دیدگاه

feels like I’m flying

انتظار برای رسیدن ساعت هفت عصر و دویدن در پیاده‌رو یکی از خیابان‌های خلوت نزدیک خانه‌ام شده تنها دلخوشی این روزهایم.

شش دقیقه و بیست و هفت ثانیه‌ی امروز را با این قطعه دویدم. با چشمان بسته و دستان باز. نمی‌دویدم، داشتم پرواز می‌کردم، چیزی نمی‌دیدم، صدایی جز این موسیقی نمی‌شنیدم به هیچ چیز فکر نمی‌کردم و چیزی جز آن لحظه برایم مهم نبود. احساس کردم هنوز زنده‌ام. هنوز زنده‌ام انگار.

 

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۹
۲ دیدگاه

I'm Not a Robot

تمام مسیر برگشت را داشتم به این فکر می‌کردم که آدم فقط باید به رباتی تبدیل شده باشد که هر روز صبح زود از خواب بلند می‌شود می‌رود یک بیمارستانی تا ظهر کار می‌کند، بعد به چند بیمارستان دیگر سر می‌زند، بعد به چند درمانگاه عمومی و گاهی به چند دانشگاه برای تدریس و بعد عصر که شد می‌رود مطب شخصی‌اش و تا نصفه شب بیمار ویزیت می‌کند و معاینه می‌کند و نسخه می‌نویسد و توصیه و درمان می‌کند و شلنگ منعطف آندوسکوپی و کولونوسکوپی با آن دوربین منتهی الیه‌اش را روزی صدبار وارد دستگاه گوارش این و آن می‌کند و بعد آخر شب که شد برمی‌گردد خانه،‌ می‌خوابد و فردا دوباره همین کارها را تکرار می‌کند و فردای دیگرش و فردای بعدش و همه‌ی فرداهای نیامده‌ی دیگر را. آن وقت اگر یک روزی یک دانشجوی سرخوشِ توی عوالمی دیگر، برای یادگار، یک بوستان سعدی زیبای تصحیح فروغی با یک عالمه نقاشی‌های مینیاتور استاد فرشچیان لابه‌لای صفحاتش را برایش هدیه ببرد، در حالی که خودش از شدت علاقه دلش نمی‌آید آن را از خود دور کند، آن وقت مثل رباتی که بهش تبدیل شده، کتاب مذکور را از دانشجوی مذکور می‌گیرد و بدون تشکری یا حتا لبخندی یا برقی توی چشم یا هرچی می‌گذارد گوشه‌ی میز کارش تا شاید یک وقتی یک روزی یک زمانی چشمش به آن بخورد و لایش را باز کند و...

راستش را بخواهید آدم این جور کارها نیستم. همه‌اش به خاطر این بود که روز دفاعم از استاد راهنمایم رفتاری دیدم که به دلم نشست و به نظرم شایسته‌ی تقدیر آمد. لطفی که البته شامل حال من نبود و متوجه کس دیگری بود. به هر حال تقلب کردم و اول کتاب برایش همان تقدیم نامه‌ای را نوشتم که دکتر شفیعی کدکنی ابتدای موسیقی شعر برای یکی از دوستانش نوشته بود. کاش به جای آن از قول خیام برایش نوشته بودم: چون عاقبت کار جهان نیستی است / انگار که نیستی چو هستی خوش باش

اصلا کاش به جای بوستان برایش رباعیات خیام گرفته بودم. به گمانم خیام وارگی بیشتر از حکایات سعدی به دردش بخورد.

توی همین فکرها بودم که چند قطره باران خورد به صورتم. باران می‌بارید. آرام و بی‌جان می‌بارید اما هرچه بود باران بود. ماسکم را تا چانه‌ام پایین کشیدم و هوای تازه و خنک و خوشبوی اول پاییز را فرو دادم توی ریه‌هام. دلم خواست پیاده‌روی نه چندان طولانی پیش روم به اندازه‌ی جاده‌ی بین دو شهر طولانی شود. یقین پیدا کردم که هنوز تا ربات شدن چند صباحی فاصله دارم.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۹
۰ دیدگاه

برای سی و یکم شهریور نود و نه

دیروز دفاع کردم.. که خوب البته چون از دوازده شب گذشته می‌شود پریروز. پریروز، سی و یکم شهریور ماه نود و نه دقیقا آخرین روز این هفت سال، روز دفاع پایان نامه‌ام بود. شبش یک چیزهایی نوشته بودم اینجا در وصف خوشی‌های زودگذر و شادی‌هایی که طبیعتا باید بیش از این‌ها طول بکشند ولی عمرشان بیش از چند ساعت نیست و چسناله‌هایی مثل اینکه "بعد از تو هیچ خوشی‌ای ماندگار نیست" و بعد به این نتیجه رسیده بودم که قبل از تو و بعد از دیگری ندارد کلا هیچ خوشی‌ای هیچ وقت ماندگار نبوده و نیست و این‌ها؛ اما خوابم برد و دکمه‌ی ذخیره یا انتشار را نزده بودم و صبح که از خواب بیدار شدم همه‌اش پریده بود.

جزئیات چیزهایی که نوشته بودم خاطرم نیست، همین قدری خاطرم هست که گفتن نداشت.

این دو سه هفته دو سه ماه گذشت. جدای از بخش آخر و کشیک‌های یک روز درمیان عفونی و غم روزهای آخر و کشیک‌های آخر و این‌ها، گور بابای کارهای اداری و فرم پر کردن‌ها و کاغذ بازی‌ها و از این و آن امضا بگیر و این مسخره بازی‌ها.

بعد از دفاع مادرم از هر چیز دفاعم که ایراد می‌گرفت می‌گفتم مهم نیست. تهش طاقتش طاق شد و پرسید: پس چی مهمه؟! با خودم گفتم: دل من! دل من مهمه... و به آخرین باری که دلم شکست فکر کردم.

برایم مهم نبود که مانتوی چند صد هزار تومانی تنم باشد یا دیس میوه‌ی فلان طور و شیرینی بهمان طور روی میز اساتیدم بگذارم یا بعد از دفاع چند تا دسته گل هدیه بگیرم یا چقدر تشویق بشوم یا سوگندنامه‌ام را با چه کسی بخوانم و... هیچ کدام این‌ها برایم مهم نبود. تهش به مادرم گفتم "مهم اینه که دفاع خوبی کردم" ولی راستش را بخواهید همین هم خیلی مهم نبود.

چه اتفاق مهم‌تری باید برایم بیفتد که بیایم اینجا ازش برایتان بنویسم؟ نمی‌دانم.

با این حال اگر وقتی اتفاق مهمی افتاد می‌آیم همینجا و با عنوان "یک اتفاق مهم" برایتان می‌نویسمش. قول می‌دهم.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۹
۳ دیدگاه

امروز خیلی عقلم سر جاش نیست

گفتم: نیم سال دوم نود و هفت، اورژانس و بهداشت و اطفال توی سوابق تحصیلی‌م نیست. بعد چک کرد و گفت نمره‌ی اورژانست ثبت نشده و چرا سر وقت امتحان نمی‌دین و چرا همه‌تون اینقدر بی‌نظمین و چرا چرا چرا... [صدای گوش خراش مخاطب رفته رفته توی هوا محو می‌شود، انگار کسی از داخل آکواریوم سرت جیغ جیغ کند.] یک ویژگی‌ای در رفتار این جماعتِ کارمند، غالب است:‌ طلبکار بودن. اینکه به خاطر وظیفه‌ی انجام نداده‌ی خودشان طلبکارت هستند. من اما از یک جایی به بعد یاوه‌هایش را گوش نمی‌کردم. نمی‌توانم برایت بنویسم دیگر چه گفت. از یک جایی به بعد فقط ساکت توی چشم‌هاش نگاه می‌کردم. نگاهِ "خوبه که خودت لااقل حالیته چه گهی خوردی" و آن لحظه صورتش پشت آن ماسک لعنتی، لاک‌های صورتی که روی ناخن‌هاش زار می‌زد، موهاش که با شلختگی از زیر مقنعه‌اش بیرون آمده بود، پشت چشم نازک کردنش که حالا ببینم چیکار می‌تونم بکنم برات، گلدان حسن یوسف پلاسیده‌ی پشت پنجره، حتا یخ توی پارچ آب روی میز کناری و صندلی‌ای که گذاشته بودند جلوی در تا نتوانی از یک جایی بیشتر بهشان نزدیک شوی، همه و همه‌اش به نظرم زشت ترین چیزهای دنیا بودند که توی بدن آن زن و توی آن اتاق دور هم جمع شده بودند. این حرف‌ها گفتن ندارد. کرونا که گند زده به همه چیز. خیلی همه چیز خوب بود، حالا دیگر گندش مضاعف درآمده. خیلی همه چیز سر جای خودش بود، حالا یک فاصله‌ی دو متری هم بین تو و او که سر جای خودش نیست برقرار کرده‌اند. ولی باور کن هیچ کدام این‌ها برایم کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. چیزی که برای خودم عجیب بود شمایل اصحاب کهف وارِ از غار بیرون آمده‌ی خودم بود. توی سرم مانده بودم که الان خرداد است یا تیر است یا چی؟ مانده بودم بعد از تیر شهریور می‌آید یا مرداد یا چی؟‌ مانده بودم امروز چندم است؟ شنبه است،‌ یک شنبه است یا چی؟ امتحان صلاحیتم دوم مرداد است یا سوم یا بیستم یا چی؟ اگر ساعت روی مچ دستم نبسته بودم می‌ماندم که ساعت نه صبح است یا دو بعد از ظهر یا ده شب یا چی؟ عین آدم‌های چِتِ ماریجوانا زده منگ بودم. بعد چند ثانیه ذهنم از همه چیز خالی شد و بعد پر شد از هزارتا فکری که نمی‌توانستم کنترلشان کنم. فکر اینکه یعنی می‌آید یک روزی که صبح که از خواب بیدار می‌شوم هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشم؟ روزی که کسی جایی منتظر نباشد کاری برایش انجام دهم؟ به کسی بدهی نداشته باشم، مدیون کسی نباشم و فقط کاری را انجام بدهم که در آن لحظه دلم می‌خواهد انجام بدهم؟ یا اگر دلم نمی‌خواهد کاری انجام بدهم آبلوموف وار توی تخت بمانم و بیرون آمدنم از تخت پنجاه صفحه طول بکشد؟ می‌شود فقط کتابی را بخوانم که دلم می‌خواهد بخوانم، فیلمی را ببینم که دلم می‌خواهد ببینم و لزومی نداشته باشد برای چیزی به احدی جواب پس بدهم؟ همه‌ی این فکرها و یک عالمه فکرهای دیگر مثل اینکه هیچ وقت فکر متخصص شدن به سرم نزند و تا آخر عمر پزشک عمومی بمانم و به جای خواندن کتاب‌های تخصصی چند هزار صفحه‌ای و تلف کردن هفت هشت سال دیگر از عمرم یک عالمه کتاب دیگر بخوانم از هزارتا موضوع دیگر، داشت مغزم را منفجر می‌کرد. میان همه‌ی این‌ها می‌خواستم یک سوالی از آن کراهت منظر بپرسم ولی آنقدر لکنت داشتم که خودم از خودم خنده‌ام گرفت و سوالم یادم رفت و هنوز هم یادم نیامده.

بعد رفتم یک جای دیگر برای یک کار دیگر و بعدش دوباره رفتم یک جای دیگر برای یک کار دیگر و تنها کاریم که راه افتاد بدهی‌ای بود که باید صاف می‌کردم و باور کن چیزی نزده کل روز را چت بودم. آدمیزاد یک وقت‌هایی چه مرگش می‌شود؟

سرعت کلماتی که توی سرم پشت هم قطار می‌شوند از سرعت دست‌هام برای تایپ کردن بیشتر است. باور کن هنوز چتم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ ن ۱: توی همه‌ی وبلاگ‌هایی که می‌خوانم کسی را ندیده‌ام که به اندازه‌ی خودم فحش بدهد. چرا اینقدر مؤدب اید؟

پ ن ۲: یادم بیاورید یک وقت دیگری از لزوم وجود فحش در ادبیات فارسی برایتان بنویسم. امروز خیلی عقلم سر جاش نیست.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۹
۳ دیدگاه

حقیقتا I'm too old for this shit

از دیروز کارم شده مدام زنگ زدن به دفتر پژوهشی دانشکده برای پیگیری یک کد کوفتی که مدارکش را آبان ماه تحویل داده‌ام و هنوز کدم نیامده. به این ترتیب که چهل بار مدام تماس می‌گیری که یا مشغول است یا زنگ می‌خورد اما کسی جواب نمی‌دهد و اگر شانست گل کند، مسئول نسبتا محترمی جواب می‌دهد و می‌گوید مثلا "نیم ساعت دیگه دوباره تماس بگیر" و دوباره از اول باید پروسه‌ی تماس گرفتن و جواب ندادن و مشغول بودن و "عه! یادم رفت که باز چک کنم حالا ده دقیقه دیگه دوباره زنگ بزن." تکرار می‌شود. شاید باورتان نشود اما بار سومی که تماس گرفتم و توانستم مسئول مربوطه را پشت خط نگه دارم تا همزمان فایل‌های کوفتی‌اش را برایم چک کند به گفته‌ی خودش دقیقا زمانی که سایت اسمم را بالا آورد برق رفت. و در حالی که من داشتم جلوی خودم را می‌گرفتم که سرش فریاد نکشم که ".... تو اون حقوقی که سر هر ماه می‌ریزن به حسابت و مسئولیت نداشته‌ت و اون اداره‌ی برق و هر چی که هست همه‌ش با هم" گفت: "حالا فردا چک می‌کنیم خودمون باهاتون تماس می‌گیریم." فرداش ـ که امروز باشد ـ دیدم زنگ که طبیعتا صد سال سیاه قرار نیست بزنند، خودم دوباره همان پروسه‌ی چهل بار تماس گرفتن تا شاید یک بارش کارگر بیفتد را انجام دادم و بعد با کمال وقاحت گفت:

- کدتون نیومده، نمی‌دونیم چرا؟! حالا تو جلسه‌ی بعدی پیگیری می‌کنیم.

- جلسه‌ی بعدی کی هست حالا؟

- معلوم نیست.

- من یک ماه دیگه می‌خوام دفاع کنم برام مشکلی پیش نمیاد؟

- قطعا یک ماه دیگه نمی‌تونی دفاع کنی.

الان که دارم این‌ها را می‌نویسم هم عصبی‌ام، هم کمی گریه‌ام گرفته، هم دارم خودم را آرام می‌کنم که به درک هرچه پیش آید خوش آید.

حالا که زندگی من افتاده روی یک دور کند باطل و هیچ چیز سر جای خودش نیست و یک جای کار هر چیزیم که دست روش بگذاری می‌لنگد و من هم دیگر هیچ کدام این‌ها به هیچ جایم نیست، این هم روش.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ ن: یک جایی از یک فیلمی یک کاراکتری می‌گفت: «توی ۲۲ سالگی، گاندی سه تا بچه داشت، موتسارت سی تا سمفونی داشت، و بادی هالی مرده بود.» و حالا من توی بیست و شش سالگی گمان می‌کنم هیچ گهی نشده‌ام. نه که مطلقا نشده باشم اما یک گهِ درخوری که ارزش حرف زدن داشته باشد، نه. توی برزخی هستم که فرداش هیچ معلوم نیست. فقط مشخص است که از امروزش بدتر است. خیلی بدتر. فردای کدام چیز توی جغرافیایی که ما در آن زندگی می‌کنیم از دیروزش بهتر بوده که فردای من باشد؟

- خب، حالا که چی مثلا؟

- هیچی. دیگه هیچی.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۹
۳ دیدگاه

ای لولی بربط زن، تو بیشتر گرمته یا من؟

امروز اینجا جهنم است. بادهای گرم سوزانی می‌وزد از همان‌ها که توی جهنم وقتی آدم‌ها حس می‌کنند کمی اوضاع آرام شده خدا بر سرشان نازل می‌کند. از همان بادها که عوض خنک کردن می‌سوزاند و خشک می‌کند. امروز صبح در تراس را که باز کردم دیدم ریحان‌هایی که کاشته‌ام از گرما و بی‌آبی خشک شده‌اند. خشک که می‌گویم منظورم خشک واقعی است. به قول آنوری‌ها لیترالی خشک. با ناامیدی آبشان دادم و برگشتم داخل. یک ساعت بعد که دوباره رفتم توی تراس که چکش بکوبم توی دیوار و میخ پرده‌ی افتاده‌ی پشت در را بکوبم به دیوار دیدم ریحان‌ها شده‌اند مثل روز اولشان. تازه و شاداب. به خودم گفتم خاک بر سرت. به اندازه‌ی یک شاخه ریحان خشک شده هم جنم نداری تو. آدم بعضی وقت‌ها از خودش لجش می‌گیرد.

دیشب دوباره آن خواب لعنتی را دیدم. بار چهارم است که تکرار می‌شود. خودم می‌دانم چه مرگم است. قشنگ می‌دانم. همه‌اش به خاطر یک ترس و وحشت مسخره است از اتفاقی که هنوز نیفتاده. اتفاقی که شاید بیفتد شاید نه. همه‌ی ترسم از چیزی است که وجود ندارد. چیزی که اگر وجود داشت واقعا ترسناک بود (شاید هم نبود، نمی‌دانم) ولی فعلا که وجود ندارد. چرا باید از اتفاقی که نیفتاده بترسم؟ از خودم لجم می‌گیرد.

یک وقتی وسط یک بحثی به یک کسی گفتم من چند ساله دارم تنها زندگی می‌کنم. من اگه خودمو دوست نداشته باشم کارم تمومه. یه هفته هم دووم نمیارم. و این روزها واقعا احساس می‌کنم دیگر خودم را دوست ندارد. برای همین هم هست که کارم تمام است یا تمام شده و نمی‌دانم. چرا خودم را دیگر دوست ندارم؟ مگر چه شده که ارزش داشته باشد به خاطرش خودم را مثل همیشه دوست نداشته باشم؟ چرا از صورتم، از پوستم، از موهام، از دست‌ها و پاهام، از فکری که از سرم می‌گذرد، از حرفی که می‌زنم، از کاری که می‌کنم خوشم نمی‌آید دیگر؟

شاید احتیاج دارم به یک کسی مثل رابین ویلیامزِ فیلم Good Will Hunting که بایستد جلویم و پشت سر هم تکرار کند: "تقصیر تو نیست." تقصیر تو نیست. هیچ کدوم از این اتفاق‌هایی که افتاده تقصیر تو نبوده.

"It's not your fault"

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ ن: می‌دانم دیگر شما را هم از این حرف‌ها خسته کرده‌ام ولی به خودم قول داده‌ام اینقدر از این حال خراب حرف بزنم تا شاید بتوانم بالاخره توی خودم تمامش کنم. حلش کنم. شاید بالاخره بشود که خودم را مثل قبل دوست داشته باشم. که بپذیرم تقصیر من نبوده.

شاید بعدتر بتوانم از چیزهای دیگری هم بنویسم.

شکایتی اگر هست توضیحم را در همین حد بپذیرید که من از روز اول گفته بودم دلم مخاطب نمی‌خواهد. من اینجا بیشتر از هرکس برای خودم می‌نویسم. و فکر می‌کنم درستش هم همین است.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۹
۲ دیدگاه

در خانه‌ی آبلونسکی همه چیز آشفته بود

تولستوی یک جایی از آناکارنینا نوشته "در خانه‌ی آبلونسکی، همه چیز آشفته بود"؛ ذهن من این روزها به مثابه خانه‌ی آبلونسکی است. آشفته و پریشان. همه جا و هیچ جا. خواب‌هام آشفته‌تر از ذهنم ـ اگر بتوانم بخوابم ـ که البته می‌توانم اما به زور زولپیدم و صبح‌ها. همانطوری که این چند روز صبح‌ها را خوابیده‌ام و بیخیال کلاس و بیمارستان و همه چیز شده‌ام. کلاس‌هایم را نمی‌روم و دیگر مثل سابق برایم مهم نیست. باور کن دیگر هیچ چیز برایم هیچ اهمیتی ندارد. و این بد است. بد است که هیچ چیز برای آدم هیچ اهمیتی نداشته باشد. مثلا دیروز کتری برقی‌ام سوخت ولی برایم کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. یا مثلا دو روز پیش یکی از ظرف‌های محبوبم از دستم افتاد و شکست ولی این هم برایم کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. چند روز قبلش سیم زرد سه‌تارم ترکید و همچنان هیچ اهمیتی نداشت. یا مثلا همین هفته‌ی پیش مبل بادی عزیزم نمی‌دانم برای چی پنچر شد و باز هم برایم کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. هنوز یک ریال از پول متن‌هایی که ترجمه کردم و تحویل دادم را به حسابم نریخته‌اند ولی این هم دیگر مهم نیست. موهایم این روزها خیلی می‌ریزد اما این هم برایم کوچک‌ترین اهمیتی ندارد. چند روز پیش انگشت چهارم دست چپم خورد به لبه‌ی داغ فر و سوخت و صدای سوختنش را شنیدم اما باور کن آنقدری که باید درد نداشت. راستش اصلا درد نداشت. حتا درد شانه‌ام هم این روزها دیگر مثل قبل آزارم نمی‌دهد. هست ولی مهم نیست. به گمانم از دست دادن هیچ چیز دیگر برایم هیچ دردی نداشته باشد. این بد است نه؟

احساس می‌کنم بدنم احتیاج دارد به یک چیز اضافه‌ای یک قرص یا یک ماده‌ی اضافه‌ای چیزی، که خب البته گفتن ندارد.

سرگردانم. امروز وسط این آشفته‌بازار هردمبیل نشستم و همه‌ی کارهایی که باید توی این یکی دو ماه انجام بدهم را لیست کردم. کی همه چیز اینقدر سخت و پیچیده شد؟ چرا این همه کار مهم دارم برای انجام دادن ولی هیچ غلطی نمی‌کنم؟ چرا این حال بد لعنتی‌ام تمام نمی‌شود؟ چرا دیگر هیچ چیزی مهم نیست؟

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۹
۳ دیدگاه

خوشبین، امیدوار، بدبخت، ناامید. چه فرقی می‌کنه دیگه؟

... و من رفتم توی خودم و دنیام فرو ریخت و اشک‌هام فرو ریخت و بعد دلم برای خودم سوخت. (همیشه همه چیز از همین جا شروع می‌شود. از همین‌جایی که دلم برای خودم می‌سوزد. دلسوزی یک آدمی که می‌داند "با صد هزار مردم تنهاست و بی‌صدهزار مردم هم تنهاست" برای خودش، که می‌داند کسی را جز خودش برای خودش ندارد. همیشه همین است. این‌ها را قبلا هم نوشته‌ام؟ حتما نوشته‌ام. مطمئنم که نوشته‌ام.) بعد دو روزِ تمام توی تخت ماندم (این را هم قبلا نوشته‌ام نه؟ حتما نوشته‌ام. مطمئنم که نوشته‌ام.) اما حالم را خوب نکرد. ریحان‌هایی که توی گلدان کاشته‌ام سبز شدند و شاداب و خوشحال به نظر می‌رسند، با دیدنشان کمی دلم خوش شد، اما حالم را خوب نکرد. آقای اسنپ که در بدو ورود بنفشه خانوم خطابم کرد(!) یکی از آهنگ‌های شادِ معین را گذاشته بود، مرا یاد پدرم انداخت، اما حالم را خوب نکرد. کیهان کلهر حدود یک ساعت لایو گذاشته بود و با زیباترین دست‌های دنیا سه‌تار می‌زد، نمی‌دانم چطور بود که حتا موقع کوک کردن ساز و جابه‌جا کردن پرده‌ها هم از ریتم نمی‌افتاد، کیف کردم، اما حالم را خوب نکرد. روتختی و روبالشتی‌ها و پتویم را شستم و کل خانه را جاروکشیدم و همه جا را برق انداختم اما حالم را خوب نکرد. یک سینک پر از ظرف کثیف شستم و هایده گوش دادم، کمی رقصیدم، اما حالم را خوب نکرد. نشستم یک ساعت با صدای بلند موسیقی گوش کردم و نقاشی کشیدم اما حالم را خوب نکرد. رفتم بچه‌ها را دیدم، ش. پرید توی بغلم و خودش را برایم لوس کرد، خندیدم، اما حالم را خوب نکرد. رفتم بیرون قدم زدم و پادکست گوش کردم، کمی گرم بود، خوش گذشت، اما حالم را خوب نکرد. یک کارهای دیگری هم کردم که گفتن ندارد اما حالم را خوب نکرد. آمدم اینجا یک چیزهایی بنویسم اما می دانم چسناله کردن هم حالم را خوب نمی‌کند. دلم می‌خواهد دکمه‌ی بک اسپیس را فشار بدهم و همه‌ی این‌ها را پاک کنم اما می‌دانم این هم حالم را خوب نخواهد کرد. یعنی راستش را بخواهید دیگر کلا هیچ فرقی برایم نمی‌کند.

با این همه یک راهی را کشف کرده‌ام که می‌شود از همه‌ی این‌ها رها شد:

به این ترتیب که دو تا قرص ..... می‌خوری. (اسمش را نمی‌گویم چون دلم نمی‌خواهد بدآموزی داشته باشم. یا ببینم کسی بلایی سر خودش بیاورد.) بعد دراز می‌کشی روی تخت. طاق‌باز، به سقف نگاه می‌کنی. سعی می‌کنی چشمانت را باز نگه داری. سعی می‌کنی نخوابی چون اگر تسلیم خواب شوی همه‌ی لذتش از بین می‌رود. فاصله‌ای هست، حداکثر پنج دقیقه، درست قبل از اینکه خوابت ببرد. قبل از شروع این پنج دقیقه می‌توانی تصور کنی کنار دریایی، روز است، هوا ابری‌ست. گرم نیست، سرد هم نیست. موج‌ها یکی یکی پشت سر هم می‌آیند سمتت. حتا می‌توانی تصور کنی حالت خوب است. گاهی کسی هست. گاهی کسی نیست. گاهی می‌دوی کنار ساحل، گاهی فقط قدم می‌زنی. و صدای دریا. می‌توانی صدای دریا را هم تصور کنی. می‌توانی اصلا وسط جنگل باشی یا توی یک کلبه‌ی گلی کنار شومینه وسط زمستان و بیرون پشت پنجره برف ببارد و تو چای بنوشی. بعد آن پنج دقیقه‌ی طلایی شروع می‌شود. (مثلا می‌گویم پنج دقیقه. خب من ساعت نگرفته‌ام. اصلا مگر می‌شود ساعت گرفت؟ شاید کمتر باشد. شاید خیلی کمتر. به هیچ وجه مطمئن نیستم.) توی این پنج دقیقه، اگر تسلیم خواب نشوی خواهی دید که چطور همه چیز مقابل چشمانت دگرگون می‌شود. چطور همه چیز می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد و در هم فرو می‌رود و بی‌شکل می‌شود. خواهی دید که چطور ذهنت از همه چیز خالی می‌شود. و بعد درون تخت فرو می‌روی، شاید هم از تخت کنده می‌شوی و به سمت سقف می‌روی، نمی‌دانی. همه چیز برایت بی‌معنی شده. دیگر وزنت را احساس نمی‌کنی. بی‌وزنی. می‌شود گفت حتا وجود نداری. حسی شبیه قبل از خواب رفتن دست و پاها، وقتی برای مدتی طولانی بی‌حرکت می‌مانند، توی مغزت شکل می‌گیرد. یک احساسی شبیه حس قبل از سوزن سوزن شدن دست و پا، یک جور کرختی و بی‌حسی با کیفیتی عجیب همه‌ی تنت را توی خودش غرق می‌کند. و بعد دیگر نمی‌فهمی چه می‌شود. به خواب می‌روی. از آن خواب‌های بدون کابوس و بدون دم به دم بیدار شدنی که خستگی‌ات را از تنت دور می‌کند.

اما بگویم، باز هم حالت را خوب نمی‌کند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ ن۱: چطور می‌شود همه چیز را از سیر تا پیاز برای همه تعریف کرد و کمی فریاد زد و خود را خالی کرد؟ چطور می‌شود رها بود؟ چطور می‌شود همان‌طوری که بعضی‌ها می‌نویسند، راحت از همه چیز نوشت و از هیچ چیز نترسید؟ اصلا این ترس من از کجا می‌آید؟ به قول هامون "از پدرم؟ از مادرم؟ از وطنم؟ از مهشید؟!" یا هر کوفت دیگری؟ شاید همه‌ی این‌ها، شاید هیچ کدامشان.

پ ن۲: عنوان هم یکی از دیالوگ‌های علی عابدینی‌ است در هامون.

«ای علی عابدینی، بچه محل صمیمی، استاد من، آقای من، چرا باز غیبت زد؟»

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۹
۴ دیدگاه

آه بارتلبی، آه بشریت

حتما نباید قبلا کارمندی دون پایه در دفتر نامه‌های بی‌صاحب در واشنگتن بوده باشی تا مثل بارتلبی "ترجیح" بدهی که هیچ کاری نکنی. می‌شود نویسنده‌ی نامه‌های صاحب داری باشی که روی دستت مانده‌اند و هیچ وقت به صاحبشان نرسیده‌اند و نخواهند رسید و ترجیح بدهی کار نکنی. ترجیح بدهی چیزی نخوانی. ترجیح بدهی چیزی ننویسی. ترجیح بدهی صبح که شد از تختت بیرون نیایی. ترجیح بدهی چیزی نخوری. ترجیح بدهی تلفن که زنگ خورد جواب ندهی. ترجیح بدهی با کسی صحبت نکنی. ترجیح بدهی کلا هیچ غلطی نکنی.

احتمالا سال‌ها بعد شاید زمانی که از شلوغی‌ها و صداها و گرفتاری‌ها پناه برده‌ای به گوشه‌ای دنج و خلوت، یاد می‌کنی از روزهایی که ویروسی همه‌ی جهان را گذاشته بود سر کار. روزهایی که می‌نشستی پشت پنجره‌ی اتاقت توی همان خانه‌ی دلنشین طبقه‌ی پنجم فلان خیابان و نگاه می‌کردی به چراغ‌های زرد و سفید و سرخ و آبی و سبز دوردست‌ها و نور متحرک چراغ ماشین‌ها، و صدای غمناک ابراهیم منصفی از اسپیکرها پخش می‌شد و تو به هیچ چیز فکر نمی‌کردی. در حالی که بیشتر از یک ماه بود که درس نخوانده بودی، یک تابلوی نیمه کاره‌ی رنگ روغن گوشه‌ی اتاقت خاک می‌خورد و چند ماه بعد باید از پایان نامه‌ای دفاع می‌کردی که برایش هیچ غلطی نکرده بودی. اما تو همچنان ترجیح می‌دادی به هیچ چیز فکر نکنی. روزهایی که صبح تا شب مچاله می‌شدی گوشه‌ی تختت و رمان‌های دوزاری انگلیسی زبان می‌خواندی و سریال‌های کشدار جنایی آمریکایی تماشا می‌کردی و ترجیح می‌دادی به هیچ چیز فکر نکنی.

بهت قول می‌دهم که دلت برای این روزها تنگ خواهد شد.

 

 

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

تلخی

روزهایی هست که نمی‌دانم با تلخی درونم چه کنم. از گلستان آموخته‌ام که آن‌چه درون وجودم ریشه دوانده نفرت نیست فقط تلخی است. تلخی است به علاوه‌‌ی مقادیری سیاهی و میل به عزلت و عدم توانایی معاشرت با آدم‌ها و عدم توانایی شنیدن صدای آن‌ها. و اصلا هر صدایی. هر صدایی جز صدای تیک تاک ساعت کنار تختم آزارم می‌دهد. هر حضوری جز حضور تنهای خودم تحلیلم می‌برد. یادم نیست کجا بود که خواندم ما آدم‌ها جز یکدیگر چیزی نداریم. این جمله درست هم اگر باشد من حالا هیچ نمی‌خواهم.

از خواندن همه چیز تند و تند از پس هم طوری که انگار در مسابقه‌ای خیالی شرکت کرده‌ایم و محکوم به بیشتر خواندن و بیشتر دانستن‌ایم خسته‌ام. از دیدن هرچه بیشتر و بیشتر، از اسکرول کردن همه چیز تند و تند، از اینکه مدام داریم اطلاعات کوتاه و چند خطی و ناقص و بی‌بته را توی مغزمان انبار می‌کنیم خسته‌ام. دلم برای خواندن چند باره‌ی یک کتاب تنگ شده. برای دیدن چند باره‌ی یک فیلم. برای هفته‌ها و هفته‌ها تمرکز کردن روی تنها یک مفهوم، برای صد بار گوش دادن مکرر به یک آلبوم موسیقی، دلم برای ساعت‌ها زل زدن به یک تابلوی نقاشی تنگ شده. اصلا راستش را بخواهید دلم برای ساعت‌ها نشستن و هیچ کاری نکردن، به هیچی فکر نکردن، ندیدن، نبودن تنگ شده.

دلم یک دریاچه‌ی آرام می‌خواهد یک جای آرام و بکر، جایی که‌ نه تلفنی آنتن بدهد و نه دسترسی به اینترنت وجود داشته باشد و نه کسی باشد و نه صدای کسی بیاید. دلم کمپینگ می‌خواهد و قایق‌سواری و ماهی‌گیری و آتش و پیاده قدم زدن روی خاک مرطوب و دویدن و آفتاب و آفتاب و آفتاب.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

هی فلانی! زندگی شاید همین باشد.

یک روز وسط هفته را مرخصی بگیرید و بمانید توی خانه. آلارم همیشه روشن موبایلتان را خاموش کنید و به بدنتان اجازه دهید تا هر زمانی که دلش می‌خواهد بخوابد. بعد از تخت بیرون بیایید، دوش بگیرید، لباس‌های تمیز و گشاد و راحت بپوشید، اگر دلتان می‌خواهد می‌توانید اصلا لباسی نپوشید. صبحانه نان بربری بخورید با هر چیز دیگری که دلتان می‌خواهد با شیر قهوه‌ی داغ. یک فکری برای ناهارتان بکنید. کتابی که مدتی است در حال خواندنش هستید یا رهایش کرده‌اید را تمام کنید. پرده‌ها را کنار بکشید، اجازه بدهید نور آفتابِ اول زمستان تا آنجایی که دلش می‌خواهد پهن شود روی فرش‌ها و سرامیک‌های خانه‌تان. بنشینید وسط نور آفتاب، چشم‌هایتان را ببندید، با والسی دم بگیرید و توی نور آفتاب تکان تکان بخورید. از پشت پلک‌های بسته‌تان نگاه کنید به نارنجی‌ها و زرد‌ها و قرمز‌ها و قهوه‌ای‌هایی که از پس نور و سایه جلوی چشمتان شکل می‌گیرد. صورتتان را میان رقص تاریک روشن‌ها تصور کنید. به هیچ چیز فکر نکنید. دراز بکشید توی نور آفتاب، اجازه بدهید نور بدن برهنه‌تان را بپوشاند، به دست‌ها و پاها و موهایتان که زیر نور آفتاب می‌درخشند نگاه کنید. چشم‌هاتان را نیمه باز کنید و از دانه‌های دایره‌ای زرد رنگ نور که بین مژه‌هاتان شکل می‌گیرد لذت ببرید. چشم‌هاتان را ببندید. به هیچ چیز فکر نکنید. به هیچ چیز فکر نکنید. دنیا و همه‌ی آنچه در آن است متوقف شده تا شما از این لحظه لذت ببرید. به هیچ کس فکر نکنید. به هیچ چیز فکر نکنید.

اجازه بدهید صدایی توی سرتان زمزمه کند: هی فلانی! زندگی شاید همین باشد.

 

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

شبم از بی‌ستارگی شب گور

در حال تجربه‌ی حس و حالی هستم که توصیفش برایم به شدت دشوار است. حالی مخلوط از احساس عمیق خفگی توام با بغضی در گلو همراه با ترسی تشدید شده و بلاتکلیفی فراوان. نمی‌توانم تصمیم بگیرم. نمی‌توانم کار درست، رفتار درست، انتخاب درست را تشخیص دهم. یک هفته فرصت خواسته‌ام تو گویی برای قمار زندگی‌ام. قمار شرایط فعلی و آرامشم. قمار هرآنچه دارم و ندارم. چطور می‌شود همه چیز را رها کرد و به راهی رفت که هیچ شناختی از آن نداری؟ چطور می‌شود همه‌ی اتفاقات رفته را طوری توضیح داد و شرح داد و توصیف کرد که واقعا بوده؟ که واقعا کسی بفهمد؟ که لااقل کمی فقط کمی قابل درک بشود؟ چطور می‌شود از همه‌ی آنچه که پیش آمده گذشت و گفت دیگر کافی است، از حالا به بعد را می‌خواهم جور دیگری سیر کنم، می‌خواهم دریچه‌ی دیگری رو به زندگی‌ام باز کنم، می‌خواهم واقعی زندگی کنم، می‌خواهم از خیال از دنیای ساختگی مصنوعی از همه‌ی آنچه که قطعا آنطوری نبوده که من می‌دیده‌ام بگذرم و سقوط کنم توی دنیای سیاه و ناشناخته‌ی واقعی و دل بدهم به آدم به آدم‌های واقعی اتفاقات واقعی به هر چه که غباری از تلخی حقیقت رویش نشسته. می‌فهمم اگر متوجه حرف‌هایم نمی‌شوید. انتظار فهمیده شدنشان را ندارم. همانطوری که از خودم انتظار تاب آوردن توی آن دنیای ترسناک واقعی را ندارم. اما تا کی می‌توان به زندگی گفت دست نگه دار تا من توی دنیای امن خودساخته‌ام زندگی کنم؟ تا کجا می‌شود زندگی را قانع کرد که کاری به کار من، کاری به کار تنهایی‌هایم نداشته باش؟ چطور می‌شود به جهان فهماند چیزی که برای خیلی‌ها رویاست و زیباست و انتظارش را می‌کشند برای من مثل پتکی‌ست که زندگی محکم بر سرم بکوبد. مثل دستان خشن و زمخت صاحبی است که دستان لاغر برده‌ای را می‌گیرد و می‌گوید بازیگوشی بس است از حالا باید مثل بقیه‌ی برده‌ها بردگی زندگی را بکنی. سخت می‌گیرم می‌دانم اما می‌ترسم. از بیرون آمدن از لاک خودم می‌ترسم. ای کاش می‌توانستم حالم را همانطوری که هست شرح بدهم. کاش می‌توانستم از آنچه که این روزها بر من می‌رود حرف بزنم. شاید تحملش را کمی راحت‌تر می‌کرد.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

شماره ۲‍۰۱

صبح که پایم را توی بخش گذاشتم دکتر د یک مشت درشت بار همه‌مان کرد، همان دعواهای الکی همیشگی. دیروز دو ساعت و نیم منتظر همین آقای دکتر بودم که باعث شد به بعضی برنامه‌هام نرسم. دو بار مجبور شدم بروم پیش خانم پ برای حضوری زدن چون بار اول احتمالا کافی نبوده و سرکار را راضی نکرده! یک تبخال زده‌ام که حالا در مراحل آخرش است و گوشه‌ی لبم را زشت و بدرنگ کرده و حالا زشتیش به درک، مثل چی می‌سوزد و اذیت می‌کند. برای یک کاری سیصد چهارصد تومان پول احتیاج دارم اما پس اندازم افاقه نمی‌کند. خانمی توی ایستگاه اتوبوس کنارم نشسته بود و جلوی چشمم بسته خالی کیکی که داشت می‌خورد را انداخت پشت سرمان و مجبور شدم بلند شوم و بروم و خم شوم و آن را بردارم و بگویم آشغال نریزید. دلم می‌خواست امروز گلستان بخوانم اما به محض رفتن توی تخت از فرط خستگی بیهوش شدم. این قسمت ارسال مطلب جدید بیان نمی‌دانم چه مشکلی دارد که نمی‌شود چیزی را توش کپی پیست کرد و مثلا اگر بخواهم جمله‌ای را توی متن جابه‌جا کنم مجبورم آن را از اول بنویسم.

این‌ها هیچ کدامشان ارزش عصبانی شدن ندارد اما الان دقیقا دو ساعت است که می‌خواهم یک فایل درسی پانصد مگابایتی را از یک کانال تلگرام دانلود کنم و نمی‌شود. فیلترشکن‌هایم وصل نمی‌شوند، پروکسی‌ها کار نمی‌کند، یک فیلترشکن را می‌بندم و دیگری را باز می‌کنم، آن را دوباره می‌بندم و یکی دیگر باز می‌کنم و یکی دیگر و یکی دیگر و یکی دیگر از یک پروکسی به پروکسی دیگر و باز یکی دیگر و همینطور الی آخر. دلم می‌خواهد به اندازه‌ی همه‌ی فحش‌های ساخته‌ی بشر به همه‌ی بستگان و غیربستگان و اعضا و جوارح و هرچه که هست فحش بدهم مگر افاقه کند که البته نمی‌کند. واقعا برای چه باید اینقدر وقت و انرژی و آرامش و صبر و سلامت روح و روان و همه چیزم را بگذارم که یک فایل درسی دانلود کنم؟ مگر می‌خواهم اقدامی علیه امنیت ملی یا نظام انجام بدهم یا پورن دانلود کنم یا هر کار دیگری؟ عصبانی‌ام. یک عده‌ای یک جایی می‌ترسند مبادا کسانی دیگر اقدامی علیه‌شان انجام دهند و تلگرام را فیلتر کرده‌اند و فیلترشکن‌ها را فیلتر (!) کرده‌اند من چرا باید برای دانلود یک فایل درسی اینقدر انرژی بگذارم؟

باور کنید راه حل بسیار ساده است. یک جوری رفتار کنید و عمل کنید و انجام وظیفه کنید که از چیزی نترسید و ما را هم اینقدر معطل ترس‌هایتان نکنید. (همراه با داد و فریاد و بد و بیراه خوانده شود.)

به گمانم پاسخ باعث و بانی(ها) این اتفاق هم واضح است: برو خدا رو شکر کن که همین قدر اینترنت رو هم داری.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۸
۳ دیدگاه