همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

اینجا هوا عجیب سرد است

از دیشب یک‌سره باران می‌بارد، هوا سرد و مه آلود است و بوی باران و هیزم سوخته می‌دهد. همان بویی که خیلی دوست دارم. صبح که از خانه بیرون می‌رفتم قطره‌های ریز باران آرام روی صورتم می‌نشست. حالم هنوز خوش نیست. سرم به شدت درد می‌کند. تا الان سه تا مسکن قوی خورده‌ام که افاقه نکرده. سردردم عصبی است. همیشه با یک مسکن ساده خوب می‌شد اما اینبار نمی‌دانم چکار کنم. هفته‌ی بعد را مرخصی گرفته‌ام که بروم سفر. برای فردا بلیط گرفته‌ام. کنار خانواده بودن بهتر از این خلأ تنهایی و بی‌خبری است. تنهایی و بی‌اینترنتی و خستگی امانم را بریده. توان کار کردن، درس خواندن یا حتا کتاب خواندن را ندارم. به شدت به این یک هفته احتیاج دارم. یک فکرهایی مدام توی سرم می‌چرخد که حالم را بدتر می‌کند. خواب‌های بی‌سروته‌ام دوباره برگشته‌اند. بعد از ظهر خواب مجسمه‌های ترسناک متحرک می‌دیدم! و یک عالمه چیزهای عجیب دیگری که یادم نمی‌آید. شاید سردردم به خاطر همین است که خواب درست و درمان ندارم. خسته و کلافه‌ام. نای چمدان بستن ندارم.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

که گر گریزم کجا گریزم و گر بمانم کجا بمانم؟

ویرجینیا وولف یک جایی از خاطرات روزانه‌اش نوشته بود: «احساساتم مثل همیشه مخلوطی از چند احساس است.» حال من هم همین است. اندوه، ناامیدی، ترس، خشم، نفرت به علاوه‌‌ی مقادیر معتنابهی خستگی و کلافگی و بی‌حوصلگی و بلاتکلیفی. تهش اینکه حالم خوش نیست. حال کی خوش است؟ یک لحظه خواستم بنویسم حال آن‌هایی که ما را به این روز انداختند اما فکرش را که می‌کنم حال آن‌ها هم خوش نیست. یک مشت در گل مانده‌ی بلاتکلیف و کلافه‌ایم همه‌مان که دیگر نمی‌دانیم کار درست چیست؟

یک علامت تعجب کنار علامت وای‌فای موبایلم هست که این سال‌ها به ندرت دیده‌امش اما الان چهل و هشت ساعت است که گوشی موبایلم در تعجب وضع اینترنت به سر می‌برد همانطور که ما این روزها در تعجب وضع همه چیز. واقعا نمی‌دانم چکار باید کرد. نه اقتصاد می‌دانم و نه سیاست و نه حتا جامعه‌شناسی که بفهمم چه برسرمان آمده و حالا تکلیفمان چیست؟ ولی یک چیزهایی را می‌دانم. مثلا می‌دانم با آن سی هشت گلوله‌ی ساچمه‌ای کوچک که در جریان این اتفاقات فرو رفته بود توی تن نوجوان شانزده ساله‌ای که وسط اعتراضات بنزین سه هزار تومانی بود یا با آن نود و چهار گلوله‌ی ساچمه‌ای که توی گرافی چست آن آقای بیست و چند ساله شمردیم و با گلوله‌های ساچمه‌ای دیگری که توی تن آدم‌های دیگر از این روزها یادگار می‌ماند هیچ کاری نمی‌شود کرد. آن‌هایی که مردند اسمشان و لقبشان "مردم" بود یا هرکی و هرچی را هیچ جوره نمی‌شود زنده کرد. اعتمادِ مدت‌ها از بین رفته‌ی ما به قدرتمندان حاضر هم دیگر هیچ جوره نمی‌شود که برگردد. مثل امیدی که داشتیم و کثافت زده شد به آن و دیگر هیچ جوره گندش پاک نمی‌شود.

راستش رسیده‌ام به جایی که بگویم کاش همه چیز بد بود و خیلی بد بود و خیلی خیلی بد بود اما ثبات داشت. کاش یک بدِ باثبات داشتیم. اینکه اوضاع بد باشد و هر روز یک اتفاق و ماجرای جدید و هر روز یک دغدغه‌ی دیگر و یک شرایط تازه‌تر و یک محدودیت بیشتر آدم را از پا در می‌آورد. همین که معلوم نیست یک روز دیگر یا یک ماه دیگر یا یک سال دیگر چه چیزی در انتظارمان است.

پ ن: ساعتی قبل از قطعی اینترنت برایش از خوابم نوشته بودم. خواب دیدم دارم سیگار می‌کشم. مزه‌ی هیچ می‌داد، و گرم بود. برایم نوشت: «من خواب می‌بینم همه‌جا سرده و همه چیز یخ زده.» و واقعا هم همه جا سرد است و همه چیز یخ زده. مجال ندادند که برایش بنویسم که آتش و تبش و گرمی هوات منم. گیرم که خودم هم یخ زده‌ام. دلم براش، برای کلمه‌هاش تنگ شده. انگار تک تکمان را انداخته‌اند توی اتاقک‌های بسته‌ و تاریکِ بی‌خبری و رهایمان کرده‌اند. بی‌خبری‌ای که اینبار خوش خبری نیست، خودِ مرگ است.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

کار، تو، کار، تو، کار، تو... من

این هفته به اندازه‌ی یک ماه کار کرده‌ام. همه‌ی چشم امیدم به جمعه‌هاست و برعکس این هفته جمعه را هم کشیکم. به گمانم قرار است خستگی‌ها را همراه خود از یک هفته به هفته‌ی بعد بکشانم. داشتم فکر می‌کردم هفته‌ی دیگر مرخصی بگیرم و چند روزی را بمانم توی خانه. همه مرخصی می‌گیرند که بروند یک جایی من می‌خواهم مرخصی بگیرم که جایی نروم. من آدم زیاد کار کردن نیستم. نه توان جسمی‌اش را دارم و نه روحم می‌کشد این همه زیاد کار کنم. وقت‌هایی که مجبور می‌شوم زیاد حرف بزنم، با آدم‌های زیادی معاشرت کنم، آدم‌های زیادی را ببینم، حواسم به هزار چیز کوچک و بزرگ و مهم و بی‌اهمیت باشد، وقت‌هایی که ساعات زیادی را بیرون از خانه‌ام می‌گذرانم، چند ساعتی که می‌گذرد حس می‌کنم مغزم فلج شده، حواس پرت می‌شوم، زبانم کار نمی‌کند فقط دلم می‌خواهد فرار کنم، فرار کنم به جایی که نه کسی باشد و نه صدایی بیاید. این همه کار کردن اما برای من یک مزیت هم داشته. وقت‌هایی که سرم خیلی شلوغ است به تو فکر نمی‌کنم. خوب است که سرم را به کار گرم کنم و آنقدر کار کنم که شب به وقت خواب نای فکر کردن به تو را نداشته باشم. که وقتی چشم‌هام را روی هم گذاشتم و پرنده‌ی خیالم پر کشید بیاید سمت آن اتاق تاریک و تو و تنهایی‌مان از فرط خستگی در هوا سقوط کند و بیفتد توی تخت، کنار خودم و خوابش ببرد. که مثلا دیگر فکر نکنم به اینکه چند روز شده که با تو حرف نزده‌ام، چند روز شده صدایت را نشنیده‌ام، چند روز شده کلمه‌ای برایم ننوشته، چند روز شده از آخرین باری که آن فعل همیشگی را برایم نوشتی، چند روز شده از آخرین دوستت دارمی که گفته‌ام و تو نشنیده گرفته‌ای. خوبی زیاد کار کردن این است که تو هر دقیقه، هر لحظه دیگر جلوی چشم‌های بی‌اراده‌ام نیستی. خوبی زیاد کار کردن این است که دیگر به شبی فکر نمی‌کنم که نشسته بودم نیم متری آدمی که می‌توانست من را از همه‌ی این‌ها نجات بدهد و تکان بزرگی به زندگی‌ام بدهد و حاضر بود برایم هر کاری بکند اما درست همان لحظه صدای تو پیچیده بود توی سرم که برایم می‌خواندی: و چشمانت راز آتش است و عشقت پیروزی آدمی‌ست هنگامی که به جنگ تقدیر می‌شتابد و آغوشت اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن... صدایی که انگار متعلق به هزار سال پیش بود. اگر یک نمودار رسم کنیم، میزان کار کردن من رابطه‌ی عکس دارد با میزان فکر کردنم به تو. همچنان که کار کردنم بیشتر می‌شود آن خط فکر کردنم به تو با یک انحنا نزول می‌کند و به صفر نزدیک می‌شود. گیرم هیچ وقت به صفر نرسد، همین که نزدیک می‌شود برای من جای امیدواری دارد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پدر و مادرم ده روزی کنارم مانده‌اند و فردا برمی‌گردند شیراز. شنبه ظهر که برگردم خانه دوباره همان تنهای همیشه‌ام. می‌دانی من چرا خیلی کم می‌روم شیراز؟ یا چرا خیلی دوست ندارم کسی بیاید اینجا؟ همه‌اش به خاطر همان فردای کذایی است. همان فردایی که دوباره تنها می‌شوم و بعد از چند روز ترکِ عادت، مرضِ تنهایی می‌آید سراغم. کسی که نباشد خیالم راحت است که کسی نیست. اما وقتی کسی بیاید و کمی بماند و بعد برود یادم می‌آید که کسانی هستند و می‌توانستند باشند و حالا به هر دلیلی نیستند. همین تحملِ نبود آدم‌ها را سخت‌تر می‌کند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مریم داشت نصیحتم می‌کرد که کمی به خودم برسم می‌گفت می‌داند که تنهایی اشتهای آدم را کور می‌کند و الخ اما این زندگی تو است و شرایط زندگی‌ات همین است که می‌بینی، باید با آن کنار بیایی. من داشتم فکر می‌کردم اگر تو کنارم بودی چقدر شرایط فرق می‌کرد و زندگی من همینی نبود که حالا هست. دارم مزخرف می‌نویسم. مریم راست می‌گفت. زندگی من همین است. باید با آن کنار بیایم.

کاش از شنبه، از همین شنبه‌ای که وقتی بعد از سی و شش ساعت کلید می‌اندازم و می‌آیم توی خانه‌ای که هیچ کس در آن منتظرم نیست، هیچ کس برایم غذایی نپخته، هیچ صدایی ملکول‌های هوایش را جابجا نمی‌کند، خانه‌ای که در جامسواکی‌اش تنها یک مسواک است، کاش از همین شنبه شروع کنم به مثل آدم زندگی کردن. ورزش کنم. غذای درست بخورم. به قول مریم به خودم برسم. درس بخوانم. کارهای پایان‌نامه‌ام را انجام بدهم و آن پرسشنامه‌های لعنتی را پر کنم و... به تو هم کمتر فکر کنم. اصلا کاش کلا کمتر فکر کنم.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

تأثیر هورمون‌ها را نادیده نگیرید

اگر ساعت نه شب است و من همه‌ی چراغ‌ها را خاموش کرده‌ام و خزیده‌ام زیر دو تا پتو و زانوهایم را توی شکمم جمع کرده‌ام و در تاریکی این‌ها را می‌نویسم، اگر هر آن ممکن است ناگهان بزنم زیر گریه و هیچ جوره آرام نشوم و تهش مجبور شوم قرص خواب یا آرام‌بخشی بخورم و آرام آرام بدون اینکه درست متوجه شوم چه اتفاقی دارد می‌افتد ناگهان از همه چیز تهی شوم و به خواب بروم، اگر دیروز با یکی از بچه‌ها بگومگو کردم و حرف‌هایی زدم و کمی تند رفتم و ناراحتش کردم _هرچند حقش بود و بالاخره یکی باید آن حرف‌ها را می‌زد اما با این وجود اگر در حالت عادی بودم آن حرف‌ها را نمی‌زدم_، اگر دلتنگی بیشتر از همیشه آزارم می‌دهد، اگر امروز که آقای اسنپ نمی‌دانم چرا طولانی‌ترین مسیرهای ممکن را برای رساندنم به خانه انتخاب می‌کرد و لقمه را دور دهانش می‌چرخاند، دلم می‌خواست سرش را از تنش جدا کنم، اگر دست‌هایم کمی می‌لرزیدند، اگر رنگم پریده و زیر چشم‌هام گود افتاده، اگر بی‌اشتها شده‌ام، اگر تمام دیروز و امروز را توی تخت بوده‌ام و سریال دیده‌ام فقط، اگر صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوم دلم نمی‌خواهد از خانه بیرون بروم و اصلا دلم نمی‌خواهد هیچ کاری بکنم و فقط می‌خواهم رها شوم به حال خودم، اگر همین الان اشکی از گوشه‌ی چشمم بالشم را خیس کرد و اگر و اگر و اگر و هزار اگر دیگری که چهار پنج روز و گاهی اوقات حتا یک هفته از ماهم را درگیر می‌کنند فقط به یک دلیل است: PMS

علتش افت هورمون‌ها در پایان سیکل ماهانه است. ده روز تا یک هفته قبل از پریود اتفاق می‌افتد که در بعضی افراد شدیدتر و در بعضی خفیف‌تر است. PMS من یکی را که واقعا فلج می‌کند. چند روز از ماهم را درگیر می‌کند. باعث می‌شود چند روز بی‌دلیل، بدون اینکه اتفاق خاص و بزرگی افتاده باشد افسرده شوم. بدون آنکه روی آنچه بر سرم می‌آید کنترلی داشته باشم. گاهی اوقات بدون اینکه حواسم به روزها باشد دچار این علائم می‌شوم و وقتی از خودم می‌پرسم چه مرگته؟ ناگهان به خودم می‌آیم و نگاهی به تقویمم می‌اندازم و می‌بینم که بله! بفرما! هورمون‌های عزیز دوباره خیال جولان دادن به سرشان زده. خلاصه وضعیت مسخره و حتا خنده‌داری است.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

فاش بگویید

دیشب توی واتس اپ برایم پیام فرستاد که مثل همیشه می‌خواهد با من حرف بزند و من مثل همیشه جوابش را ندادم. مثل همه‌ی دفعه‌های پیش که جواب پیام‌هایش را نمی‌دادم یا مثلا بعد از دو سه روز با بی‌حوصلگی کلمه‌ای برایش می‌نوشتم یا مثل وقت‌هایی که پیشنهاد قرار حضوری می‌داد و من بهانه می‌آوردم که سرم شلوغ است یا فرصتش را ندارم یا نمی‌توانم یا نمی‌خواهم و الخ. امروز صبح که موبایلم را روشن کردم دیدم پیام داده که ده سال است مرا دوست دارد و می‌خواهد بداند که از طرف من هم علاقه‌ای وجود دارد یا نه. به علاوه‌ی مقادیری مقدمه چینی درباره‌ی اینکه من توی زندگی خیلی تلاش کرده‌ام و خیلی چیزها به دست آورده‌ام یا نیاورده‌ام و اهدافی داشته‌ام یا دارم و کاش می‌گذاشتی این حرف‌ها را حضوری بزنم و الخ، که همه مزخرف بود. جان کلام همان جمله‌ی اول بود که البته مرا متعجب نکرد. حسم بیشتر از غافلگیر شدن این بود که: خوب. بالاخره گفت آن دو کلمه‌ی لعنتی را. قطعا گفتن دوستت دارم آسان نیست اما بگویید. تهش که چی؟ من هم گفته‌ام. من این دو کلمه را به یک نفر بارها و بارها گفته‌ام. تهش که چی؟ نمی‌دانم. هرچی. مهم این است که بگویید.

من با این آدم بزرگ شده‌ام. یک جورهایی همبازی بچگی‌هایم بوده. خانواده‌هایمان با هم رفت و آمد داشته‌اند. می‌خواهم بگویم من از نگاهش می‌فهمم که توی دلش چه می‌گذرد برای همین همه‌ی این سال‌ها سعی کرده‌ام خودم را از او دور نگه دارم. جایی که ممکن است حضور داشته باشد آفتابی نشوم، با او هم‌کلام نشوم. این طور بگویم، من تا آنجا که در توانم بوده از این آدم فرار کرده‌ام. راستش من این روزها هیچ ربطی به آدم ده سال پیشی که او عاشقش شده ندارم. من حتا هیچ ربطی به آدمی که پنج سال پیش بودم هم ندارم. عوض شده‌ام. خیلی بیشتر از آنچه که کسی بتواند تصورش را بکند عوض شده‌ام. کاش بفهمد بهتر این است که عوض تلف کردن عمرش به پای کسی که هیچ از او نمی‌داند برود پی کسی که بتواند عشقش را فاش بگوید و از گفته‌ی خود دلشاد باشد نه اینکه توی پستوی واتس اپ پنهان شود و مدام قید کند که دوست دارد حرف‌هایش بین خودمان بماند.

- دوست داشتم این‌ها را کمی کامل‌تر بنویسم اما در حال گوش دادن به آلبوم نوا، مرکب خوانی استاد شجریان هستم و صدای استاد هوش از سرم برده.

باقی بماند برای بعد.

بعد نوشت: «... ولی من به دردت نمی‌خورم.» این جمله را چند بار و به چند نفر گفته باشم خوب است؟ اما شاید درستش این باشد که بگویم: «من به درد هیچ کس نمی‌خورم.»

 

ف. بنفشه
جمعه, ۳ آبان ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

همراه با یک درد مبهم نامطلوب

نشسته بودم پشت در مطب دندانپزشک، منتظر که نوبتم برسد. صدای آن دستگاه مخوف که احتمالا یک چیزی درونش می‌چرخد و دندان آدم‌ها را می‌تراشد از پشت در شنیده می‌شد. سرم را گرم کرده بودم با روزها در راهِ مسکوب.

مسکوب در تاریخ بیست و چهار بهمن پنجاه و هفت نوشته:

«امروز از رادیو شنیدم بعضی از کسانی که این روزها اسلحه به دستشان افتاده، با آن‌ها در اطراف شهر پرنده شکار می‌کنند. آن هم در این آستانه بهار و نزدیک تخم‌گذاری. فکر کردم که این سلاح‌ها برای شکستن دیواره‌ی قفس و به پرواز درآوردن آزادی است نه سوزاندن بال پرنده‌های آزاد.»

و من تمام مدتی که با دهان باز زیر دستان دندانپزشک خوابیده بودم و به خاطر شیب تخت دندانپزشکی که برعکس بود خون توی سرم جمع شده بود و آن چیز چرخانِ تراشنده پوسیدگی‌های دندان بی‌نوایم را می‌تراشید، به این یک پاراگراف فکر می‌کردم. به اینکه آخر فردای انقلاب؟ به اینکه آخر بگذارید مثلا یک هفته بگذرد بعد شروع کنید به باقی نگذاشتن تپه‌ی نریده. به اینکه احتمالا آن پرنده‌های بی‌دفاع در فاصله‌ی تیر خوردن و سقوط از اوجِ آسمان به حضیضِ زمین، داشتند پیش خودشان فکر می‌کردند که: یعنی همه‌ی اون زمزمه‌ها، زندگیا، عشقا... همه دروغ بود؟! به اینکه آخر... بگذریم. بگذارید افکارم بماند برای خودم.

حالا خوابیده‌ام روی تخت خواب خودم با یک شیب مطلوب و دمای مطلوب و تاریکی مطلوب و یک درد مبهم نامطلوب در سمت راست صورتم و سعی می‌کنم به هیچ چیز فکر نکنم. نه به دندانم، نه به مسکوب، نه به پرنده‌های آزاد، نه به تپه‌های نریده، نه به او و نه به هیچ کس و هیچ چیز دیگری.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

نقطه‌ی بیچارگی

می‌دانید یک نقاش کی می‌فهمد که نقاشی‌اش تمام شده؟ دقیقا در همان لحظه‌ای که همه چیز به نظرش تمام شده و بی‌نقص می‌آید. همان لحظه‌ای که دیگر نمی‌تواند چیزی از خود به نقاشی اضافه کند. همان لحظه‌ای که می‌بیند هر تغییر و دست بردنی در نقاشی فقط کار را خراب‌تر می‌کند. در عالم نقاشی اما یک لحظه‌هایی هم هست که می‌دانی کار تمام نشده، می‌دانی یک جای کارت می‌لنگد اما باز هم نمی‌توانی چیزی از خود به نقاشی‌ات اضافه کنی. نمی‌دانی مشکل از کجاست. نمی‌دانی کدام قسمت، کدام رنگ را کم دارد یا چطور حرکت قلم‌مویی را می‌طلبد. استادم همیشه می‌گفت: تا زمانی که توی یک نقاشی به بیچارگی نرسی اون کار درنمیاد.

زندگی من اگر یک تابلوی نقاشی باشد این نقطه‌ای که در آن ایستاده‌ام دقیقا همان نقطه‌ی بیچارگی است. همان نقطه‌ای که مثل خر توی گل گیر می‌کنی. فرقش این است که من گمان می‌کنم می‌دانم مشکل از کجاست اما نمی‌توانم این گیاه مشکل را از ریشه بکنم و بیندازم توی سطل آشغال یا پشت دیوار یا توی قبرستان یا هر جای دیگری. شده‌ام مثل بومرنگی که به هر طرف پرتابش کنی درست برمی‌گردد به همان نقطه‌ی اول.

سریال بریکینگ بد را دیده‌اید؟ داشتم فکر می‌کردم اگر من به جای والتر وایت بودم و به من می‌گفتند که سرطان داری و چند ماه دیگر بیشتر زنده نیستی چکار می‌کردم. می‌دانید اولین چیزی که به ذهنم رسید چه بود؟ فکرم این نبود که آن گیاه مشکل را از ریشه بکنم و الخ. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که خودم را توی دل آن گیاه غرق کنم، بروم تا تهش و این تابلوی نقاشی را بالاخره تمام کنم. که آن کاری که حالا فکر می‌کنم اشکال دارد و درست نیست را تا آخر انجام دهم. عجیب نیست؟ کاری که حالا فکر می‌کنم اشتباه است اولین کاری است که اگر بفهمم چند ماه دیگر خواهم مرد انجام می‌دهم.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

شماره ۱۷۹ یا یک مشت مزخرف ناشتا

اصلا همه‌ی بدبختی من از همان جا شروع شد که یکی انگار نگران من شده بود. "تو حیفی." این جمله را چند بار شنیده باشم خوب است؟ همه‌ی بدبختی‌ام از آنجایی شروع شد که عاشق یکی از همین نگران‌ها شدم.

_و عشق. بعضی چیزها هست که تا تجربه‌شان نکردی خیلی راحت می‌توانی بدونشان زندگی کنی اما به محض اینکه مزه‌اش را چشیدی... نه. زندگی بدونشان دیگر ممکن نیست. مثل لذت بعضی مزه‌ها، مثل حس خوب تمام کردن یک کتاب جذاب، مثل مستی مشروب، مثل حسی که مت‌آمفتامین به آدم می‌دهد، مثل آن بی‌وزنی و سرگیجه‌ی بعد از رقص سماع، مثل لذت ارگاسم، مثل عشق. بعضی چیزها هستند که در نبودشان آدم نمی‌تواند به خودش بفهماند که دیگر نیست. نمی‌تواند خودش را راضی کند که حالا بدون آن زندگی کن. بدبختی آنجاست که این یکی مثل آن‌های دیگر نیست که وقتی تمام شد بروی پول بدهی چند پیک دیگر بزنی، یا چند گرم دیگر دود کنی، یا چند کتاب دیگر بخوانی و..._

خب من دلم می‌خواهد حیف شوم. دلم می‌خواهد آدم بزرگی نشوم. به جایی نرسم. دلم می‌خواهد توی زندگی‌ام هیچ غلطی نکنم. اصلا دلم می‌خواهد هیچ گهی نشوم. تهش که چی؟ حرفم چسناله‌ی پوچی و شکسته نفسی و من ناامیدم و الخ نیست. حرفم این است که من هم آدمم و می‌توانم انتخاب کنم. و می‌توانم از این زندگی و این دنیا و این آدم‌ها هیچ نخواهم. می‌توانم به میل خودم زندگی کنم. نمی‌توانم؟ می‌توانم یک شب تا صبحم را مچاله شده کف حمام بگذرانم. می‌توانم بروم یک جایی و آنقدر مست کنم که دیگر یادم نیاید کی هستم و چی هستم و کجا هستم. می‌توانم بزنم به یک جاده‌ای و دیگر هیچ وقت برنگردم. حرفم این است که همه مجبور نیستند شبیه هم باشند. همه مجبور نیستند از یک قانون نانوشته‌ی همگانی پیروی کنند. همه دلشان نگران و دلسوز نمی‌خواهد. گاهی آدم دوست دارد دیگران رهایش کنند به حال خودش.

 

پ ن: یک نفر در نظرات پست قبلی‌ام نوشته: «تو رو خدا اینقدر آبکی ننویس.» چرا نباید آبکی بنویسم؟ چرا باید فکر کنم به اینکه آبکی بنویسم یا ننویسم؟ اصلا تعریف آبکی نوشتن چیست؟ من اینجا را ساخته‌ام و از همه‌جای دیگر پناه آورده‌ام به اینجا که فقط بنویسم. اینجا تنها جای امنی است که برایم مانده، ولی گویا اینجا هم مثل هر جای دیگری کسانی هستند که گمان می‌کنند دنیا همیشه باید به کام آن‌ها و به سلیقه‌ی آن‌ها باشد. گمان می‌کنند کسی مثل من که تنها نشسته گوشه‌ی خانه‌اش و از زور بی‌کسیِ خودخواسته یک چیزهایی را می‌نویسد که فقط بنویسد و کمی ذهن شلوغش را آرام کند هم باید به میل دیگران بنویسد. کی‌اند این دیگران؟ ببخشید ولی اگر نظر من را می‌خواهید، گور پدر این دیگران. من کسی را مجبور نکرده‌ام که مزخرفاتم را بخواند. من از همان روز اول نوشته بودم که مخاطب نمی‌خواهم.

زمانی یک نفر در پیامی خصوصی برایم نوشته بود: مزخرف ننویس وبلاگ بنویس. گمان نمی‌کنم وبلاگ نویسی منافاتی با مزخرف نویسی داشته باشد. اگر هم دارد اجازه بدهید یک نفر میان این میلیون‌ها نفر مزخرف بنویسد. گاهی اجازه بدهید کسی خلاف سلیقه‌تان عمل کند. تنها کاری که می‌توانید بکنید این است که نخوانید.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

یک اره برقی همه چیز را خراب کرد

یک وقت‌هایی هزار ایده برای نوشتن داری، یک وقت‌هایی هم مثل الانِ من هیچی به هیچی. گاهی می‌روم نوشته‌های قدیمی این‌جا را می‌خوانم و خودم تعجب می‌کنم از اینکه واقعا من این‌ها را نوشته‌ام؟ از آن لحظه‌هایی که به قول نامجو آدم از خودش خوشش می‌آید. بعد فکر می‌کنم به اینکه اگر چیزهایی که توی سرم هستند را همان لحظه ننویسم بعدها فراموش می‌شوند. تماما کان لم یکن می‌شوند. خیلی چیزها بوده که من در لحظه ننوشته‌ام و فراموش شده‌اند. خیلی چیزها بوده که ساعت‌ها بهشان فکر کرده‌ام و به نتیجه رسیده‌ام اما چون نتیجه را هیچ جایی ننوشته‌ام انگار که کلا بهشان فکر هم نکرده‌ام.

دارم مزخرف می‌نویسم. راستش را بخواهید می‌خواهم از هیچی چیزی برای انتشار دربیاورم. و هر وقت که این کار را می‌کنم این گرفتگی کلید "ب" کیبرد لپ‌تاپم بیشتر از همیشه آزارم می‌دهم. قبلا گفته بودم کلید حرف "ب" کیبرد لپ‌تاپم یک گیری دارد و یک تقه‌ای می‌کند. بگذریم. گفتن نداشت.

یکی یک جایی نوشته بود آدمیزاد همیشه در تلاش است که خودش را ابراز کند. خودش را به دیگران معرفی کند مثلا. چه می‌دانم، شاید قصدش این است که بگوید من هم بلدم. من هم هستم. من هم آره و فلان. که چی؟ شاید همین کاری که حالا من در حال انجامش هستم هم یک جور ابراز خود است اما باور کنید ترجیح می‌دادم نباشم. ترجیح می‌دادم کسی من را نشناسد. باور کنید بعضی وقت‌ها آرزو می‌کنم کاش نامریی بودم. کاش می‌شد همه‌ی بیست و چهار ساعت را توی خانه بمانم و هیچ جا نروم و هیچ آدمی را نبینم و با هیچ کسی هیچ حرفی نزنم. کاش نبودم اصلا. کاش درخت بودم مثلا. باور کنید دوست داشتم درخت باشم. حتا از قدرت تصورتان هم خارج است که چقدر دوست داشتم درخت باشم. ـاگر یک سری چیزها حقیقت داشته باشدـ باور کنید من در زندگی قبلی‌ام درخت بوده‌ام. یک درخت سرو چند صد ساله‌ی بزرگ و تنومند و تنها که مامن پرنده‌هاست. مامن سنجاب‌ها مثلا. چمی‌دانم، مورچه‌ها، هرچی. بعد یک از همه جا بی‌خبری آمد و با یک اره برقی زشتِ پرسر و صدای لعنتی مرا از بیست سانتی متری زمین قطع کرد و من متولد شدم. ناخواسته. به همان اندازه‌ای که پدر و مادرم وقتی فهمیدند چند ماه دیگر قرار است یکی دیگر به جمعشان اضافه شود مرا نمی‌خواستند. به همان اندازه‌ای که او مرا نمی‌خواست. درخت بودم و داشتم با ریشه‌هایم و شاخه‌هایم و برگ‌هایم و پرنده‌هایم و مورچه‌هایم زندگی‌ام را می‌کردم و یک اره برقی گند زد به همه چیز. برای همین از اره برقی متنفرم. اگر یک تبر بود داستان جور دیگری پیش می‌رفت. شاید از اروپا سردرمی‌آوردم. استرالیا. هرجا. هرجا غیر از این‌جا. تو بگو سیبری. یک اره برقی زشت ایکبیری همه چیز را خراب کرد. (این چند سطر آخر را با داد و فریاد بخوانید.) در هر حال من منتظرم بمیرم به امید اینکه در زندگی بعدی هم دوباره یک درخت بشوم. مثلا. البته به شرط اینکه دیگر اره برقی‌ای در کار نباشد. نسل اره برقی‌ها منقرض شده باشد یا هنوز هیچ اره برقی‌ای اختراع نشده باشد. اینجوری بهتر است.

 

پ ن: از فواید بستن آن صفحه‌ی کذایی اگر می‌پرسید باید بگویم آرامش و تمرکزم افزایش پیدا کرده. جدی.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

شماره ۱۷۵

از خواب بیدار شدم. از دلایل رفتنم اسکرین‌شات گرفتم. از صفحه‌ی خودم. از صفحه‌ی اکسپلور. از چیزهایی که دیگران لایک می‌کنند، همان چیزهایی که محتوای تولیدی من هیچ ربطی بهشان ندارد. بعد ـ بی هیچ توضیح و اعلامی برای دیگران (کدام دیگران؟) ـ اینستاگرامم را دی‌اکتیو کردم. دلیل رفتنم را Just need a break انتخاب کردم. حوصله نداشتم برای اینستاگرام بنویسم که اینجا دیگر هیچ وقت برای من آن اینستاگرام شش سال پیش نمی‌شود. که اینجا دیگر خیلی شلوغ‌تر از آن شده که آدمی مثل من بتواند توش دوام بیاورد. که من اینجا خیلی احساس غریبی می‌کنم و سلیقه‌ام با سلیقه‌ی غالب آدم‌های اینجا جور نیست. که اگر تا الان هم مانده بودم یک دلیل خصوصی داشتم و دلیل خصوصی‌ام هم همین سه شب پیش فروپاشید و دیگر برای کی بمانم؟ برای کی حرف بزنم؟ برای کی عکس بگیرم؟ و الخ. بعد بلند شدم. دست و صورتم را شستم. کتری برقی را روشن کردم. نصف قاشق مرباخوری چای خشک ریختم توی فلاسک. در یخچال را باز کردم. شیشه‌ی شربت دیفن هیدرامین را که حالا تویش هل ریخته‌ام برداشتم. چند دانه هل ریختم کف دستم. یکی‌شان را برداشتم. بوییدم. انداختم روی چای خشک‌ها. بعد صبر کردم دو سه دقیقه از جوشیدن آب بگذرد. آب را ریختم روی چای خشک و هل و در فلاسک را بستم. بعد کمی فکر کردم به اینکه هنر در این است که آدم بتواند دل درد معمولی حاصل از گاستروآنتریت را از شکم حاد تشخیص بدهد. که آپاندیسیت مریض پرفوره نشود و پریتونیت ندهد. هنر در این است که میان مهره‌های دومینو ای که دارند یکی پس از دیگری روی هم می‌افتند تو نیفتی و استوار بایستی و به دور باطل پایان دهی. الان می‌خواهم بروم خودم را برای کنفرانس فردایم آماده کنم. شاید شب بروم توی محوطه‌ی مجتمع و چند دقیقه‌ای بدوم. بعد برگردم و کتاب آخرم را تمام کنم و بخوابم.

پ ن: از حالا به بعد اینجا برای من همه چیز است.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۸
۴ دیدگاه

یک مشت درست و غلطِ در هم

دو روز پیش نمایشنامه‌ی اتاق ورونیک آیرا لوین را خواندم. برای برادرم که کتاب را پیشنهاد داده بود نوشتم: اکثر کتاب‌ها و داستان‌های جذابی که مجبورت می‌کنند چند ساعت بی‌وقفه میان یک مشت کلمه و جمله با چشمانی گردتر از حالت معمول پرسه بزنی از دل یک اختلال روانی بیرون می‌آیند.

شاید هم دلیلش این باشد که آدم‌ها، اکثرشان حداقل یک درجاتی از یک اختلال روانی را دارند. به قول داییِ بی‌سوادِ پدربزرگم: همه‌مون یک جوری دیوونه‌ایم. به هر حال.

________________________

دیروز عاشورا بود. این جور وقت‌ها میان ازدحام آدم‌ها و صداها و دودها و بوها و آشغال‌های ریخته روی زمین، یک سوال ثابت توی سرم تکرار می‌شود: "من این‌جا دقیقا چه غلطی می‌کنم؟" این‌جا، میان یک مشت درست و غلطِ در هم تنیده.

یک چیزهایی هست که واقعا غلط است، یک چیزهایی درست، یک چیزهایی هم هست که آدم "دوست دارد" درست باشد. من از روضه متنفرم. از آن لحن با آب و تاب که حالت گریه‌ی مصنوعی به خودشان می‌گیرند که یحتمل دل کسی را بلرزانند متنفرم. از این‌که عظمت یک نفر را محدود کنند به رنجی که متحمل شده و فقط تمرکز کنند روی قسمت دردناک ماجرا تنها با هدف این‌که کسی را فقط به گریه _نه به فکر_ بیندازند متنفرم. یک چیزهایی هست که واقعا غلط است.

یک قسمتی از ذکر احمد خضرویه در تذکرةالاولیا هست که به نظر من آب و تاب و شور و هیاهوی بی علم و اطلاع مردمِ این روزها را به خوبی توصیف می‌کند:

«نقل است که احمد گفت: جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف می‌خوردند.

یکی گفت: خواجه! پس تو کجا بودی؟

گفت: من نیز با ایشان بودم. اما فرق آن بود که ایشان می‌خوردند و می‌خندیدند و بر هم می‌جستند و می‌ندانستند و من می‌خوردم و می‌گریستم و سر بر زانو نهاده بودم و می‌دانستم.»

این‌که خودش را از توده‌ی مردمِ غرقه در مسیرِ رودخانه جدا نمی‌کند و تافته‌ی جدا بافته نمی‌داند، توصیف همان آدمِ وسط آن شلوغی و هیاهو است که مدام از خودش می‌پرسد: "من این‌جا دقیقا چه غلطی می‌کنم؟" هرچند شاید بشود وسط همان شلوغی و هیاهو هم گریست و سر بر زانو نهاد و دانست. یا ندانست. یا هرچی!

________________________

شروع کرده‌ام به خواندن روزها در راهِ مسکوب، توصیفش از اوضاع و احوال ایرانِ پنجاه و هفت شبیه اوضاع و احوال ایرانِ امروز است. این روزها این‌ها برای بر سر کار ماندن و دوام آوردن همان کارهایی را می‌کنند که آن روزها آن‌ها می‌کردند. یاد مصاحبه‌ی ساعدی در پروژه‌ی تاریخ شفاهی ایران (هاروارد) افتادم. ساعدی _نقل به مضمون_ می‌گفت: مردم آمدند پوست مار را بکنند غافل از این‌که مار مدام پوست می‌اندازد. بگذریم. این حرف‌ها گفتن ندارد.

________________________

به شدت سرماخورده‌ام و تحت تاثیر قرص‌ها بی‌حال و بی‌انرژی افتاده‌ام روی تخت پاویون و این‌ها را می‌نویسم. کشیک سختی است. از صبح تا حالا حدودا بیست تا مریض جدید بستری شده‌اند. کشیک امروز را طبق قرار قبلی به جای یک نفر دیگر ایستاده‌ام. در حالی که می‌توانستم به جای این‌جا و این تخت پاویون، خانه‌ی خودم باشم و توی اتاق خودم و تخت خودم. و باز درحالی که هنوز حتا پولم را هم نگرفته‌ام. توییت کرده بودم: خسرالدنیا و فلان که می‌گویند دقیقا منم. و خب منم. به هر حال.

________________________

درست لحظه‌ی گذاشتن نقطه‌ی آخر جمله‌ی قبل، صدای نخراشیده‌ای گفت: اینترن اطفال بخش اطفال. که خب به گمانم یعنی نوشتن این جمله‌های بی‌ربط را رها کن و بلند شو به کارت برس.

یا هرچی!

 

عاشورا

 

* عکس را دیروز از همان درست و غلطِ در هم گرفته‌ام. و خب باکی نیست. زندگی پر است از همین درست و غلط‌های در هم.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

با تنِ کلاغ از سکوت مگو

حرف می‌زند. از صبح تا شب یک‌ریز در حال حرف زدن است. با من، با تو، با او، با هر کسی. باور کنید توی خیابان اگر از کنار کسی رد شود بی‌اختیار با او هم حرف می‌زند. تعجب نمی‌کنم اگر توی تنهایی با در و دیوار و کمد و کیف و زمین و زمان هم حرف بزند. حرف می‌زند. مدام در حال حرف زدن است. از خودش از دیگری از هوا از آب از غذا از آدم‌ها از اشیا از گیاهان از هر موجود زنده و مرده‌ای حرف می‌زند. باور کنید جز وقت‌هایی که خواب است همیشه در حال حرف زدن است. زمان‌هایی هم که دیگر حرفی برای گفتن ندارد زیر لب آواز می‌خواند. در هر حال آن تارهای صوتی مدام باید در حال ارتعاش باشند. آن عضلات فک و صورت مدام باید در حال انبساط و انقباض باشند. تعجب نمی‌کنم اگر توی خواب‌هایش هم مدام در حال حرف زدن باشد. همین الان هم دارد حرف می‌زند، درست نشسته است در چند سانتی‌متری من و مدام حرف می‌زند. حتا اگر این‌جا نبود هم مطمئن بودم که جایی دیگر در حال حرف زدن است. حرف می‌زند. حرف می‌زند. حرف می‌زند اما بعد از گذشت ساعت‌ها باور کنید چیزی نگفته است. یعنی چیزی که ارزش گفتن داشته باشد نگفته است. به هر حال این هم نوعی توانایی است. همین که ساعت‌ها حرف بزنی بدون این‌که چیز درخوری گفته باشی هم یک جور توانایی است.

از شما چه پنهان بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد پناه ببرم به گوشه‌ای و به خاطر حق تیرِ نداشته‌ام ساعت‌ها با صدای بلند گریه کنم.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

nervous breakdown

آخرین ساعات آخرین کشیک طب اورژانس:
۴:۴۰ : آقای هفتاد و چند ساله‌ای با سابقه‌ی تیموما (سرطان) و سابقه‌ی بیست ساله‌ی مشکلات قلبی را آوردند با اپیستاکسی (خونریزی بینی).
۴:۴۵ : بیمار ویزیت شد. خونریزی متوقف شده. بیمار استیبل است.
۴:۵۵ : بیمار شیرینگ شد. مایع دریافت کرد.
۵:۱۰ : بیمار هنگام گذاشتن مش بینی زیر دستم ارست (ایست قلبی تنفسی) کرد. رزیدنت نبود (کجا بود؟ نمی‌دانم.) اتند نبود (کجا بود؟ خواب بود.) چه کسی توی بخش بود؟ فقط من بودم و یک پرستار. شروع کردم به دادن ماساژ قلبی. (دختر بیمار کنارم جیغ می‌کشد و گریه می‌کند.)
۵:۱۱ : بیمار کد خورد.
۵:۱۱ : سی پی آر شروع شد. بیمار اینتوبه شد.
۵:۳۰ : بیمار برگشت.
۵:۳۵ : بیمار مجددا سی پی آر شد.
۵:۵۰ : بیمار اکسپایر شد. (فوت کرد.)

۷:۰۵ : من پس از دقایقی تحمل فشار عصبی، بغض فروخورده، دپرشن عمیق، احساس عدم امنیت،‌ استرس و اضطراب فراوان و لرزش دست‌ها جلوی کل پرسنل بخش زدم زیر گریه. توی آخرین ساعات آخرین کشیک اورژانس، مریضم زیر دستم ارست کرد و فقط من بودم و من. از خیلی چیزها نمی‌شود حرف زد. خیلی چیزها گفتن ندارد. هرچه بود من بودم که آنی خراب شده بودم. تمام اعتماد به نفسم را در ثانیه‌ای از دست داده بودم. کجا بودم؟ چکار می‌کردم؟ چه کسی بودم؟ نمی‌دانستم.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

کدام خواب و کجا چشم و کو قرار دلی

اوضاع خوابم تباهیِ محض است. از نظر روانپزشکی هم مشکل به خواب رفتن دارم، هم از خواب بیدار شدن، هم عمق خواب و هم تداوم خواب. قشنگ ریده‌ام. (نگارنده همچنان اعصاب ندارد.) حالا که بدتر هم شده. هرشب هم که نمی‌شود قرص خواب خورد. اصلا مگر می‌شود هر هفته بروی داروخانه‌ی آقای سهروردی و با بدبختی، درحالی که هزار سالت است، با توضیح این‌که بابا به خدا نمی‌خوام خودمو بکشم، و من اگه بخوام خودمو بکشم خوب بلدم چی بخورم، چجور بخورم و کی بخورم، و من اصلا خودم این‌کاره‌ام، و بابا لامصب من خودم برا مردم ازینا می‌نویسم و بعد از شنیدن نصیحت‌های بسیار که تو حیفی و جوونی و الخ، به زور، یک ورق قیچی شده زولپیدم از لای انگشتان آقای نسخه‌پیچ بکشم بیرون؟
این‌جور وقت‌هاست که آدم به قول آن دوست وبلاگ‌نویسم می‌گوید: قبر پدرش.
حالا مگر بدبختی‌ام فقط به خواب نرفتن و از شب تا صبح چهل بار از خواب پریدن است؟ از خواب‌هایی که می‌بینم نگفته‌ام برایتان.
دیشب تا صبح سر جلسه‌ی امتحانی بودم که تمام نمی‌شد و من یکی دو ساعت از امتحان عقب بودم، و مدام استرس داشتم، و داشتم گند می‌زدم به امتحانم و حالا در آن وضعیت یک عالمه اتفاق‌های عجیب برایم می‌افتاد. مثلا وسط سوال سختی که چهل بار خوانده بودمش و نمی‌فهمیدم چی به چی‌ست مادربزرگ مرحومم آمده بود، و به زور می‌خواست تکه‌ای موز در دهانم بگذارد. یا مثلا دقیقا آن‌جا که جواب سوالی به ذهنم می‌رسید فلان فامیل زنگ می‌زد و از فلان مشکل پوستی‌اش می‌گفت. یا وسطش خوابم می‌برد. اصلا یک وضعی بود. و نمی‌دانم چرا اواخر خوابم صدا قطع شد و اتفاقات، مثل فیلم صامت‌های صد و سی چهل سال پیش تاریخ سینما به افتادن ادامه دادند. در آخر هم با حالات تهاجمی پیرمردی که سر جلسه‌ی امتحان بالای سرم نمی‌دانم چه فریاد می‌زد از خواب پریدم. چه می‌گفت؟ نمی‌دانم صدای خوابم قطع شده بود. هرچه بود چیز خوبی نمی‌گفت. بعد سر همان جلسه‌ی امتحان و در همان سالن امتحان رفت سوار ماشینش شد و شیشه‌ها را بالا کشید و به (یحتمل) فحش دادنش ادامه داد. چطوری؟ باور کنید نمی‌دانم.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

سرم درد می‌کند

خودم را مجبور کرده‌ام بیایم بنشینم این‌جا پشت کامپیوتر و بنویسم. وقتی برای مدتی نمی‌نویسی، دست‌هایت، مثل دست‌های نوازنده‌ای که مدتی نمی‌نوازد یا نقاشی که مدتی نقاشی نمی‌کشد، خشک می‌‌شوند. اما مگر می‌شود این‌جا ننوشت؟ این‌جا تنها جای باقیمانده‌ی مورد علاقه‌ی من در تمام اینترنت است. جایی که هنوز می‌شود بی‌دردسر و بی‌سر و صدا نوشت و نوشت و نوشت.
سرم درد می‌کند. امروز سومین روز متوالی است که این ساعت از روز سردرد می‌گیرم. یک درد مبهم و سمج که از پشت سرم شروع می‌شود و پخش می‌شود در تمام سر و صورتم.
راستی برگشته‌ام خانه و یک خانه‌تکانی اساسی کرده‌ام. گفتن نداشت. شاید بعداً این جمله را پاک کردم. باور کن نمی‌دانم دارم چه می‌نویسم.
سرم درد می‌کند.
روی کامپیوترم کیبرد استاندارد فارسی نصب کرده‌ام و حالا می‌توانم بی‌دردسر نیم فاصله بگذارم. بعضی وقت‌ها از این وسواسی که موقع نوشتن دارم حرصم می‌گیرد. از این کمال‌گرایی که باید بی‌عیب و ایراد باشد هرچه که می‌نویسم. هنوز هم مطمئن نیستم از این‌که همه چیز را رعایت می‌کنم یا نه.
سرم درد می‌کند.
فردا اولین روز اینترنی‌ام است. چه حسی دارم؟ هیچی. دیروز هم‌گروهی‌هایم را دیدم. تمام مدت از باشگاه و رژیم و فلان برند آرایشی و فلان مدل رنگ مو حرف زدند. چه حسی داشتم؟ دیگر چه اهمیتی دارد؟
سرم درد می‌کند.
امروز صبح با او حرف می‌زدم. چه حرفی؟ گفتن ندارد. به خدا گفتن ندارد. دلم می‌خواهد به اندازه‌ی هزار خط بنویسم و گله کنم و اشک بریزم اما گفتن ندارد. این پرانتز بزرگی که وسط زندگی ساده و معمولی‌ام باز شده حالا حالاها خیال بسته شدن ندارد.
سرم درد می‌کند.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه