همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

تاریک‌روشن

هر کجا دردی دوا آنجا رود \ هر کجا فقری نوا آنجا رود

هر کجا مشکل جواب آنجا رود \ هر کجا کشتیست آب آنجا رود

آب کم جو تشنگی آور بدست \ تا بجوشد آب از بالا و پست

/ مولانا ـ مثنوی معنوی، دفتر سوم /

 

همه‌ی این‌ها حکم یک پیشنویس افتضاح ابتدایی را دارد که هیچ وقت قرار نیست پاکنویس یا ویرایش شود. برای همین این‌جا می‌نویسمشان و الان که دارم می‌نویسم هیچ قصد انتشارش را ندارم. شاید بعدها به این نتیجه برسم که تاریک‌روشن را از حالت عدم نمایش به حالت نمایش درآورم و آن ضربدر قرمز را به یک تیک سبز تبدیل کنم، اما اکنون چنین قصدی ندارم. دوست دارم راحت بنویسم. دوست دارم به چیزی جز نوشتن فکر نکنم و هیچ قضاوتی برایم اهمیت نداشته باشد.

[توضیح افزوده شده به دلیل انتشار: این متن بعدتر بازخوانی و ویرایش شده و برای اطمینان از قابل انتشار بودن بعضی کلمات تغییر کرده و بعضی قسمت‌ها حذف شده است.]

یک جایی از کتاب "چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی"، نوشته‌ی جیمز جویس، استیون ددالوس می‌گوید: «سکوت،‌ جلای وطن، و زیرکی؛ تنها همین‌ها را بر خودم جایز می‌دانم.»

نمی‌دانم از کجا شروع کنم تا به این برسم که تصمیمم این شد که در یک مقیاس کوچک جلای وطن کنم، بار سفر ببندم، و پناه بیاورم به این‌جا. یا درست‌تر بگویم: خودم را گم و گور کنم. بعدا حتما به این موضوع برمی‌گردم. هرچند لازم است ذکر کنم این‌ها هیچ کدام ربطی به استیون ددالوس ندارد. هیچ کدام علت یا معلول یکدیگر نیستیم. اما گویی هر دو، هر کدام در یک تاریخ و جغرافیای متفاوت به یک نتیجه‌ی یکسان رسیده‌ایم. سکوت، جلای وطن و... زیرکی؟ مطمئن نیستم.

توی کاردکس تردد‌ام ده روز مرخصی طلب داشتم؛ بیش‌تر از هر زمان دیگری به سکوت احتیاج داشتم؛ مدت‌ها برای جلای وطن، به معنی کلمه، تحقیق کرده بودم؛ از آدم‌های زیادی پرس و جو کرده بودم و به نتیجه‌ای نرسیده بودم. تاریخچه‌ی سرچ گوگل ام پر بود از: مهاجرت پزشکان به آلمان، مهاجرت پزشکان به کانادا، مهاجرت پزشکان به استرالیا،‌ مهاجرت به هر جهنمی‌ که این‌جا نباشد، قیمت روز ارز، آموزشگاه زبان فلان، وکیل مهاجرت و الی آخر هر کوفت دیگری که به مهاجرت ربطی داشته باشد. اگر کلمه‌ی مهاجرت را توی گوگل سرچ کنید یکی از اولین پیشنهادات گوگل این است: مهاجرت آسان! اما باور کنید اصلا آسان نیست. فرقی نمی‌کند از کدام طرف و با کدام زاویه و با چه پیش‌زمینه‌ای بهش نگاه کنید، تنها ویژگی‌ای که ندارد آسان بودن است. بگذارید برایتان بگویم بعدش چه می‌شود. هزینه‌ها را حساب‌ می‌کنید، دلار و یورو را به ریال تبدیل می‌کنید، نگاهی به حساب بانکی‌تان می‌اندازید، بعد فیش حقوقی‌تان را چک می‌کنید، یک سری اعداد را توی ماشین حساب گوشی‌تان ضرب و جمع و تفریق می‌کنید و می‌بینید هیچ جوره از پسش بر نمی‌آیید، به پدر و مادرتان فکر می‌کنید، به سال‌های رفته و سال‌های پیش رو فکر می‌کنید... بعد مغزتان قفل می‌کند، تا مرز پنیک اتک پیش می‌روید و در نهایت مغزتان به این نتیجه می‌رسد که دکمه‌ی واکنش دفاعی را بزند و توجهتان را از آینده شیفت بدهد به زمان حال. ممکن است بی‌هدف بروید توی یوتیوب و چند ساعت ویدئوهای آشپزی را تماشا کنید. این یکی از علایق من است. هر آدمی، اگر یوتیوبش را نگاه کنید، کرم یک چیزی است. من مرض ویدئوهای مربوط به غذا و آشپزی دارم. آن هم نه هر طور آشپزی‌ای، آشپزی در مقیاس بزرگ. رستوران‌ها، فست فودی‌ها، نانوایی‌ها یا شیرینی‌پزی‌های بزرگ. اینکه مثلا یک گونی بزرگ آرد را خمیر کنند بعد چند شانه تخم مرغ بشکنند، چند کیلو شکر اضافه‌ کنند، کوره‌های بزرگ داشته باشند و الخ. مرض اصلی‌ام اما نگاه کردن به دست‌های آشپز است. فرم دست‌هاش، اینکه چطور خمیر را ورز می‌دهد، رقص دست‌هاش به هنگام کار با چاقو، به هنگام زیر و رو کردن غذا. باور کنید تماشای حرکت‌ دست‌های آدمی که این‌کاره است، حقیقتا لذت دارد. واکنش‌های دفاعی دیگری هم وجود دارد. ساده‌ترینشان خواب است. شبیه لپ تاپی که بعد از چند ساعت که ازش سخت کار می‌کشید یک میدل فینگر نشانتان می‌دهد و آرام شات دون می‌شود.

این بار اما داستان فرق می‌کرد. من به بیداری احتیاج داشتم. به سکوت. به جلای وطن به هر شکلی که بشود. این شد که کوله‌پشتی‌ام را برداشتم چند تکه لباس، چند ورق کاغذ، یک مداد و لپ تاپم را تویش جا دادم، به اندازه‌ی چهار پنج روز مواد غذایی برداشتم، دو ساعت رانندگی کردم و الان اینجام. تا قبل از اینکه شروع به نوشتن کنم دراز کشیده بودم و به سقف نگاه می‌کردم. سقف اینجا نه کناف دارد، نه نورپردازی مخفی، نه لوستر و نه هیچ چیز اضافی و غیرضروری دیگر. و این خوب است. مینیمال بودن خوب است. و اشتباه نکنید، من یک مینیمالیست نیستم. من هیچ ایسمی نیستم. ای کاش می‌توانستم بگویم من کلا نیستم. نبودن خوب است. نبودن خوب است؟!

آقای م. احتمالا باغچه را امروز یا شاید هم دیروز آب داده بنابراین حالا حالاها پیدایش نخواهد شد، مگر اینکه پدرم بهش خبر بدهد. به علاوه هوا یک بو و تازگی بی‌نظیری دارد که آدم را مجبور می‌کند به تکرار این جمله‌ی همیشگی که خاک بر سر زندگی‌یی که ما برای خودمان ساخته‌ایم... اما نه! برای خاک بر سر گفتن به زندگی‌ام اینجا نیامدم. آدم باید یک چیزهایی را مدام به خودش یادآوری کند:

سکوت، جلای وطن، و زیرکی.

سهراب هم در یک قسمت از شعر بلند مسافر می‌گوید: وسیع باش و تنها و سربه‌زیر و سخت.

استیون ددالوس (جویس)، سهراب سپهری و من. وجه اشتراکمان یحتمل در وصله‌ی ناجور بودگی‌مان است.

 

 

به قول بروسان اگر با دقت به این موسیقی گوش بدهم احتمال آن وجود دارد که در نُتی ظریف کشته شوم.

 

صبح است، از خواب بیدار شده‌ام، چای درست کرده‌ام و نشسته‌ام به اشکال بخاری که از لبه‌ی لیوان چایم بیرون می‌آید نگاه می‌کنم. به این فکر می‌کنم که همه‌ی کاری که می‌خواهم بکنم این است که آن‌طور که آن لاموت در پرنده به پرنده نوشت، ماهیچه‌هایی که اطراف زخم‌هایم منقبض شده‌اند را به حرکت درآورم تا از انقباض بیرون بیاورم. که دردهام تمام شوند. اما نمی‌دانم چطور باید این کار را انجام بدهم.

چه بر سر قلبم آمد؟ قبلا اینطور نبود. هر چند ماه یکبار چنین احساسی داشتم،‌ بعدتر شد ماهی یکبار که می‌انداختمش گردن PMS، الان ولی این طور است که یک روز خوبم،‌ سه روز بد،‌ دو روز خوبم،‌ یک روز خیلی بد،‌ سه روز خوبم،‌ ده روز افتضاح. این زخم‌ها دارند هر روز بدتر و بدتر می‌شوند، گند عفونتشان مغزم را پر کرده. خسته شدم از بس که ادای آدم خوب‌ها را درآورده‌ام.

چه بر سر قلبم آمد؟

 

"I know I'm supposed to help you. but I can't. instead of being your support, I'm your weight. life is very heavy to me, and it is so light to you. I can't bear this lightness, this freedom. I'm not strong enough. in Prague, I only needed you for love. in Switzerlan, I was dependent on you for everything. what would happen if you abandoned me? I'm weak. I'm going back to the country of the weak."

/ The unbearable lightness of being 1988 _ Philip Kaufman /

 

I wish I could be like you... insensitive... strong... strong.

 

هستی برای من خیلی سنگین است. گاهی سبک بوده اما تنها برای لحظه‌های کوتاهی که هرگز بیش از چند ثانیه، یا چند دقیقه طول نکشیده‌اند. گاهی اوقات این سنگینی به حدی زیاد و از تحملم خارج است که نمی‌توانم جسمم را حتا چند سانتی‌متر حرکت بدهم.

در قسمت زمستانِ فیلم بی‌نظیر آقای کیم کی-دوک، "بهار، تابستان، پاییز، زمستان و بهار" فرد را می‌بینیم که بازگشته در جستجوی سکوت و آرامش است. به دنبال سبک کردن سنگینی بار سنگی است که از کودکی توی قلبش حس می‌کند. همان سنگینی تحمل ناپذیر هستی. راهب،‌ شاگرد،‌ بودا،‌ گناهکار،‌ کودک،‌ جوان،‌ کهنسال، انسان... او که نامی ندارد، سنگی بزرگ به کمرش می‌بندد، مجسمه‌ی بودای جدیدی را در آغوش می‌گیرد، به سختی از کوهی بالا می‌رود تا نوک قله و به مراقبه می‌نشیند. در جستجوی آرامش. و عاقبت هم می‌یابد.

لائوتسه در ورس اول تائو ت چینگ نوشته:

The name that can be named is not the eternal name.

The nameless is the beginning of heaven and earth.

The named is the mother of ten thousand things.

تاریکی‌ای درون تاریکی دیگر. دروازه‌ای به تمام اسرار جهان..

بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود \ در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی.. (حافظ)

این چیزها فقط توی شعر و کتاب و افسانه است یا توی دنیای واقعی هم اتفاق می‌افتد؟ مولانا و لائوتسه که فقط متعلق به گذشته‌اند. این روزها اصلا انگار نه انگار که این میکده بی‌ساقی مانده. خوب به هر حال بشر امروز دغدغه‌های مهم‌تر دیگری دارد!

دیروز بحث داغ توییتر درباره‌ی ایلان ماسک بود. بحث این بود که ثروت ایلان ماسک از ۳۰۰ میلیارد دلار فراتر رفت. بعضی از این می‌گفتند که ۲ درصد ثروت ایلان ماسک مشکل گرسنگی جهان را حل می‌کند. بعضی دیگر می‌گفتند که زحمت کشیده و حقش است و پول گرسنگان جهان را بروید از آن‌ها که مسجد و کلیسا می‌سازند طلب کنید. بعضی‌های دیگر می‌گفتند که فلان درصد از پول اختلاس شده‌ی فلان وقت توسط فلان کس هم مشکل گرسنگی ایران را حل می‌کند. بعضی طبق معمولِ توییتر به بعضی دیگر فحش می‌دادند. بعضی‌ها هم به لحاظ روحی به دو درصد ثروت ایلان ماسک احتیاج داشتند، بعضی دیگر اما وضعشان به زعم خودشان چنان خراب بود که دو درصد ثروت ایلان ماسک هم کمکی بهشان نمی‌کرد. دیوانه‌خانه‌ی خوبی است. چرا من بلایی که بر سر اینستاگرام آوردم بر سر توییتر نمی‌آورم؟ شاید چون تنها سوشال مدیایی است که برایم مانده.

اینستاگرام را اولش که ساختم،‌ ده سال پیش،‌ جهان تصویر و کلمه بود. کمی بعدتر جهان تصویر بود و کلمه و دروغ. خر برفت و خر برفتی است که نظیر ندارد. و در این خر برفت و خر برفت عظیم که شواهد نشان می‌دهد خودِ من،‌ با توجه به ششصد و اندی عکسی که گرفتم و در آن خانقاه اینستاگرام پست کردم، بلندتر از هر صوفی و درویشی خر برفت و خر برفت می‌کردم. خر چه بود که می‌رفت؟ خر چیزهای زیادی بود که یکیش وقتی بود که داشت آنجا تلف می‌شد. اما شب تمام می‌شود و مجلس عیش و سماع به پایان می‌رسد و آدم بالاخره از آن خانقاه کوفتی بیرون می‌آید و می‌بیند که خرش را برده‌اند و فروخته‌اند و حالا او مانده و خودش و همین. می‌بینی که سال‌ها وقت گذاشتی و کلکسیونی ساختی از عکس‌هایی که گرفتی،‌ کارهایی که ساختی، نوشته‌هات و الخ و پست کرده‌ای و فلان قدر لایک گرفته‌ای و فلان قدر فالوور داری، که چی؟ هیچ. برای کی؟ برای آدم‌هایی که به هیچ جایشان نیست. یک بار یک عکس سفید پست کردم، سفید و خالی، بدون کپشن و توضیح، صد نفر لایک کردند. این اواخر دیدم دیگر هیچ حرفی هم برای گفتن ندارم. و چشمه‌ی عکاسی‌ام هم خشکیده و مغزم هم اگر کمی بیشتر توی آن محیط بمانم خواهد پوسید. به علاوه‌ی اینکه برای مادرم به خواست خودش یک پیج اینستاگرام ساختم و اینستاگرام در بدو ورود یک سری پیج به مادرم معرفی کرد که اگر دوست دارد دنبالشان کند. اولیش کیم کارداشیان بود!

این شد که اینستاگرام را بستم و همه‌ی آن ششصد و اندی پست و عکس و نقاشی و نوشته را بدون آنکه ذره‌ای دلم بسوزد رها کردم. و محیطی که کیم کارداشیان‌ها را کیم کارداشیان می‌کند و مردمی که تولد عزیزانشان را توی استوری و پست تبریک می‌گویند و آدم‌هایی که جز مزخرف برای آدم‌های مزخرف‌پسند نمی‌گویند و آدم‌هایی که گمان می‌کنند با هشتگ می‌توانند انقلاب کنند و کپی کارانی که خودشان را مؤلف می‌دانند و چیزهای که تا صبح می‌توانم بنویسمشان را به حال خودشان رها کردم. حالا ماه‌ها گذشته و من کوچک‌ترین نیازی به داشتن اینستاگرام حس نمی‌کنم و حتا اگر جایی دست کسی ببینم تهوع می‌گیرم.

توییتر هم همین است و حتا بدتر. هر جایی که به آدم‌ها توهم مهم بودن یا شنیده شدن می‌دهد، یا آدم‌ها را به جان هم می‌اندازد، را باید بوسید و گذاشت کنار.

خوبی اینجا این است که به من توهم مهم بودن نمی‌دهد،‌ یا توهم شنیده شدن یا خوانده شدن. آدم به خوبی می‌داند که خوانده نمی‌شود،‌ که حرف‌هاش برای هیچ کس مهم نیست اما می‌نویسد. می‌نویسد که نوشته باشد. برای خودش. برای خودم می‌نویسم.

 

ـ از سیب اولی شروع شد. خدا گفت:‌ آدم! نخور! خرابِن! آدم گفت: باشه، تو درست می‌گیا، ولی مو باید امتحان کُنُم. آدمیزاد تو چهار سالگی همه چیو فهمید. باقی عمر به ای می‌گذره که: ولی مو می‌خوام امتحان کُنُم.

ـ تو درست می‌گیا، ولی مو دیگه شوق امتحان کردن ندارُم. هیچ. او هم فصل امتحاناتش تموم شده. همه‌مون تو شهریور ایم،‌ زندگی ماها دیگه خرداد نداره. خره! نمی‌فهمه! دلُم می‌خواد برُم سردخونه وزیری، کارگراش نفهمن، در روم قفل کنن، یخ بزنُم؛ اونوقت بعد هفت سال یکی بیاد در روم وا کنه بگه:‌ بیا! حالا برو ادامه بده.

/ آه ای عبدالحلیم (تیک آف) ـ احسان عبدی‌پور /

 

اگر هفت سال توی یک سردخانه‌ای فریزت کنند بعد در را باز کنند و بگویند بیا! حالا برو ادامه بده، به چه چیزی ادامه می‌دهی؟ اگر نگویند ادامه بده، اگر بگویند حالا برو از اول شروع کن چی؟‌ چه چیزی را شروع می‌کنی؟

اگر هفت سال فریزم کنند بعد از بیداریِ دوباره باز هم باید امتحان دستیاری بدهم؟ یا به مهاجرت فکر کنم؟‌ یا دنبال شریک برای باز کردن یک کلینیک بگردم؟ یا ازدواج کنم؟ یا با آدم‌ها سر و کله بزنم؟ یا چی؟ کاش هیچ وقت در آن سردخانه‌ی کوفتی را باز نکنند اگر قرار است بعد از باز کردنش ترس از زندگی، دوباره از نو آغاز شود.

 

نود درصد درد و غم و اندوه و ناامیدی و سرخوردگی‌های بشر، همیشه، و هر کجا، اگر کمی بادقت بررسی کنی ریشه در دو چیز داشته و دارد:

۱- غم دیروز

۲- ترس فردا

امروز کجای ماجرا است؟ این سوالی است که در پاسخش لالیم. چون امروز همیشه آن روزی بوده که در غم اتفاقی که دیروز بر ما گذشته و در ترس از اتفاقی که شاید فردا برایمان بیفتد تباه شده است. امروز مهجورترین و مظلوم‌ترین روز زندگی است.

اما چه می‌شود که ما چنین بلایی بر سر امروزمان می‌آوریم؟ بگذارید یکی از دلایلش را برایتان بگویم:

آدم عاقل، به تعریف مرسوم جامعه،‌ کسی است که به وقت خوشی برای زمان ناخوشی هم فکری کند. وقتی هنوز سیر است غذایی برای وقتی که گرسنه شد درست کند؛ نه که زمانی که شکمش به سر و صدا افتاد تازه بلند شود و به این فکر کند که غذا چی درست کند. آدم عاقل، تکرار می‌کنم، به تعریف جامعه، آدم اولی است. اما این جامعه دقیقا کدام خری است؟ کی یک چنین قانونی را تصویب کرده؟ ما این قانون را در طول تاریخ و تکامل برای خودمان تصویب کرده‌ایم چون به نظر عاقلانه‌تر است؟ کی می‌داند چه کاری عاقلانه‌تر است؟ من می‌دانم آدم وقتی گرسنه است بهتر از زمان سیری می‌داند که دلش چه غذایی می‌خواهد. غذای بعد از گرسنگی طولانی هم با لذت بیشتری خورده می‌شود. اما آن قانون کذاییِ نانوشته می‌گوید آدم عاقل باید وقتی که هنوز کار دارد فکری برای وقتی که کارش تمام شد بکند. که بعد از اینکه کار فعلی تمام شد، حتا وقتی کار فعلی هنوز تمام نشده، کار دوم شروع شود. که خدایی نکرده یک وقت دقیقه‌ای بیکار و بی‌پول نماند. نشستن باطل یک فعل منفور است. چنانکه سعدی هم می‌گوید به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل. اما چرا واقعا؟! این یعنی هر گهی خوردن، به هر قیمتی، بهتر از هیچ گهی نخوردن است. دائما باید در حال خوردن باشی. هر گهی که شده. که یک وقت بیکار نمانی. هیچ کس حواسش نیست که هیچ کاری نکردن هم برای خودش یک جور کار است. حالا در این بلبشو اگر کسی قانون زندگی‌اش این باشد که چو فردا رسد فکر فردا کنم، این انسان‌های حواس جمعِ آینده‌نگرِ کارمند مسلکِ آراسته، دقیقا مثل وقتی که سالوادور دالی گفت حیوان محبوبش فیله ماهی سوخاری است، یک جوری با حیرت و تعجب نگاهش می‌کنند گویی از جهان دیگری آمده باشد.

آدم خسته می‌شود. خسته می‌شود از اینکه مدام به همه ثابت کند که دارند اشتباه می‌کنند.

 

زندگی بعضی از ما، یا شاید زندگی همه ما در برهه‌هایی، مثل انتظار برای تمام شدن دانلود یک فایل است. مثل اینکه بنشینی و زل بزنی به یک خط باریک سبز که در حال پر شدن است. این خط باریک سبز اگر سریع‌تر پر شود چه بسا به گمانمان بهتر هم باشد. اما گاهی تکان نمی‌خورد. یک جا گیر کرده و ثابت مانده. پیش نمی‌رود. و ما فکر می‌کنیم بد است. این بلایی است که من امروز دچارش هستم. خط باریک سبز زندگی‌ام یک جایی وسط کار گیر کرده و تکان نمی‌خورد. امروزم شبیه دیروزم، فردام شبیه امروز، پس‌فردام شبیه فردا و الخ. و من فکر می‌کنم این بد است و مطمئنم این طرز فکرم هیچ ربطی به خودم ندارد. این تفکر ریشه در تربیت، در فرهنگ و در سال‌ها تکامل بشر دارد. که آدم فکر کند بی‌اتفاق بودن دیروز و امروز ـ چه کسی از فردا خبر دارد ـ بد است.

بی‌اتفاق بودن بد نیست. حرکت نکردن آن خط باریک سبز هیچ بد نیست. اما می‌دانید چی بد است؟ انتظار برای مرگ است که بد است. انتهای آن خط باریک سبز چه چیزی جز مرگ انتظارمان را می‌کشد؟

آدمیزاد اما نادان و احمق است.

خیلی احمقانه است که انسان امروز سوگوار اتفاقی باشد که شاید در آینده بیفتد. شاید هم نیفتد. کی از آینده خبر دارد؟ کی می‌داند که چه اتفاقی در انتظار چه کسی است؟ خیلی احمقانه است که امروز را از دست بدهی به خاطر تصوری که از فردا در ذهن داری. این جمله‌ها خیلی کلیشه‌ای و نصیحت گونه است،‌ می‌دانم، اما دو دو تا چهار تایی است که چون و چرا ندارد. حقیقتِ مطلق است. اینکه همه‌ی فیلسوف‌ها و شعرا و علما و الخ در طول تاریخ و در هر جایی از این جهان متفق‌القول بر این اصل اند که «دم را غنیمت شمار.» حقیقتِ مطلق است.

امروز تو را دسترس فردا نیست

و اندیشه‌ی فردات به جز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت بیدار است

کاین باقی عمر را بقا پیدا نیست (خیام)

این که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه حقیقت مطلق است. حالی خوش کن تو این دل شیدا را.

 

در دفتر پنجمِ مثنوی، مولانا داستان گاوی را نقل می‌کند که تنها در جزیره‌ای بزرگ و سرسبز زندگی می‌کند. این گاو که به تعبیر مولانا گاو خوش‌دهان و خوش اشتهایی هم هست از صبح تا شب تمام صحرا را می‌چرد و همه‌ی گیاهان و علف‌های جزیره را می‌خورد و فربه می‌شود، شب که شد از غصه‌ی فردا خوابش نمی‌برد. از غم اینکه همه‌ی صحرا را چریدم، فردا چه بخورم؟ و از این غصه لاغر می‌شود. (شب ز اندیشه که فردا چه خورم \ گردد او چون تار مو لاغر ز غم) صبح فردا که بیدار می‌شود همه‌ی صحرا سبزتر و انبوه‌تر از روز قبل است،‌ باز می‌خورد و فربه می‌شود و باز شبش همان غم می‌گیردش و لاغر می‌شود. سال‌هاست که او به قول مولانا هم‌چنین می‌بیند و اعتماد نمی‌کند.

هیچ نندیشد که چندین سال من \‌ می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن

هیچ روزی کم نیامد روزی ام \ چیست این ترس و غم و دلسوزی‌ام

اسم این وضعیت را گذاشته‌ام سندرم گاو خوش‌دهان. هر وقت دیدید غصه‌ی فردا دارد لاغرتان می‌کند بدانید که دچار این سندرم شده‌اید.

نفس آن گاو است و آن دشت این جهان \ کو همی لاغر شود از خوف نان

به جای "نان" بگذارید هر چیزی که غمش لاغرتان می‌کند. و بارها مشکلتان حل شده اما باز فردا که شود دیروز را فراموش می‌کنید و از غم و ترس لاغر می‌شوید.

بارها به خودم یادآور می‌شوم که همه چیز را بسپار به زمان، به زندگی، به طبیعت. خودش پیش می‌رود. بهتر از آن‌طوری که خودت بتوانی مدیریت کنی پیش می‌رود. نترس. من هم دچار سندرم گاو خوش‌دهان ام. من هم توی آن جزیره ام. شب است و از ترس فردایی که صبح از خواب بیدار شوم و ببینم جزیره هنوز خشک و بی‌آب و علف است لاغر می‌شوم. می‌دانم، یا امیدوارم به اینکه فردا صحرا سبزتر و انبوه‌تر از همیشه است اما تا به چشم نبینم اعتماد نمی‌کنم.

می‌خواهم اعتماد کنم.

 

In the pursuit of learning, every day something is acquired.
In the pursuit of Tao, every day something is dropped.

Less and less is done
Until non-action is achieved.
When nothing is done, nothing is left undone.

The world is ruled by letting things take their course.
It cannot be ruled by interfering.

/ Tao Te Ching - Lao Tzu - chapter 48 /

 

یک جمله‌ای هست منسوب به پاسکال که اگر بخواهم به ادبیات خودم و به صورتی اقتباسی برایتان ترجمه کنم می‌گوید:‌ ریشه‌ی همه‌ی بدبختی‌های بشر در این است که بلد نیست خفه خون بگیرد و بتمرگد سر جاش.

اگر همه‌ی آدم‌ها دست از سگ دو زدن برمی‌داشتند دنیا چه جای بهتری می‌شد. این کاری که ما می‌کنیم اسمش دیگر زندگی نیست، جنگ است. انسانِ امروز دائم باید در حال جنگیدن باشد. این هم یک قانون نانوشته‌ی کوفتی دیگر است. و من از این جنگ بیزارم. از این تلاش بیش‌ازحد برای بقا حالم به هم می‌خورد. اینکه زمانه یک طوری شده که چند راه محدود روبه‌روی خودت می‌بینی و از این چند راه فقط یکیش به کارت می‌آید، این هیچ انتخابی نداشتن. این مجبور بودن. این باید... این باید کوفتی حالم را به هم می‌زند. یک زمانی اگر متخصص شدم، و متخصص خوبی هم اگر شدم، نمی‌گویم تف توی صورتم بیندازید اما حق هم ندارید بهم تبریک بگویید یا به رویم بیاورید. این انتخاب من نبوده هیچ وقت. این بی‌چارگیِ من است.

 

دوستی دارم که پشت کنکور دستیاری مانده، طرح و سربازیش تمام شده، یک سری مشکلات شخصی هم دارد که درس خواندن را برایش سخت کرده و منتظر است داخلی یا جراحی قبول شود. و از وضعیتش راضی نیست.

دوستی دارم که سه سال تمام امتحان دستیاری داد و دلش می‌خواست تخصص پوست قبول بشود اما هر بار رتبه‌اش فقط به مثلا داخلی می‌رسید و انتخاب رشته نمی‌کرد و همچنان درس می‌خواند. امسال بالاخره بعد از سه سال تسلیم شد و حالا یک ماهی ست که رزیدنت داخلی است. و از وضعیتش راضی نیست. فکر می‌کند همه‌ی زندگی‌اش را باخته و شکست خورده و مدام از انصراف حرف می‌زند.

دوستی دارم که متخصص پوست است، در حال گذراندن طرح تخصص توی یکی از شهرهای کوچک اطراف تبریز است و ماهی نمی‌گویم چقدر، اما درآمد خوبی دارد. ولی او هم از وضعیتش راضی نیست. خوشحال نیست. و یک غمی دارد که موقع حرف زدن باهاش متوجه‌اش می‌شوید.

کسانی هستند که در حال مهاجرت اند، زبان می‌خوانند یا پشت در سفارت اسیر شده‌اند، این‌ها هم راضی نیستند.

کسانی هستند که مهاجرت کرده‌اند و باز از چیزهایی می‌نالند و مشکلات خودشان را دارند و دلتنگی عزیزانشان و الخ. این‌ها هم راضی نیستند.

پس کی راضی است؟

این جاست که آدمیزاد به یک چیزهایی شک می‌کند. این جاست که می‌فهمی رضایت آدمی در این چیزها نیست. اگر دنبال رضایتی باید جایی دیگر جستجو اش کنی. کجا؟ همان جایی که الان هستی. درون خودت مثلا.

بورخس یک داستان کوتاه دو صفحه‌ای دارد به نام "حکایت آن [دو] مرد که خواب دید[ند]"، داستان، قصه‌ی مردی در قاهره است که خوابِ گنجی مخفی در اصفهان را می‌بیند. به اصفهان می‌رود. نرسیده به شهر گرفتار گزمگان می‌شود و داستان آمدنش را تعریف می‌کند. دیگری می‌گوید من هم خواب گنجی را دیده‌ام در قاهره و مرد نشانی خودش را در قاهره می‌شناسد و گنج را در خانه‌ی خود می‌یابد. ناگفته نماند که آقای کوئیلو خلاقیت به خرج داده و مکان قصه را از اصفهانِ داستانِ بورخس برده به آندلس. اما مفهوم یکی است. در نهایت دو آدم را نشان می‌دهد که برای یافتن گنجی سفرهای بسیار کرده‌اند و در آخر دریافته‌اند که آن گنج همان جای اولی است که از آنجا آمده اند. گنج توی خانه‌ی خودشان است. درون خودشان.

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد \‌ وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد (حافظ)

آنچه درون خودت هست را از بیگانه طلب نکن، ارباب! درون خودت دنبالش بگرد. تو خود حجاب خودی، ارباب! از میان برخیز. چطور؟‌ چطورش را هنوز نمی‌دانم. همین که بدانی آن بیرون نیست خودش هزار قدم به سوی رضایت است.

 

The time will come

when, with elation

you will greet yourself arriving

at your own door, in your own mirror

and each will smile at the other's welcome,

 

and say, sit here. Eat.

You will love again the stranger who was yourself.

Give wine. Give bread. Give back your heart

to itself, to the stranger who has loved you

 

all your life, whom you ignored

for another, who knows you by heart.

Take down the love letters from the bookshelf,

 

the photographs, the desperate notes,

peel your own image from the mirror.

Sit. Feast on your life.

/ love after love _ Derek Walcott /

 

هرکس مرا ذره‌ای می‌شناسد تایید می‌کند که من توی زمینه‌ی رابطه و پسرها صددرصد گند زده‌ام. این را بدون اغراق عرض می‌کنم. سی سی بکستر را توی آپارتمان بیلی وایلدر اگر دیده باشید من ورژن زنش هستم. برای همین از همان سکانس اول عاشقش شدم. آدمی که در ارتباط با مردها همیشه گه زده، اگر عاشق شده عاشق اشتباه‌ترین آدم ممکن شده، و همیشه دنبال الگوی غلط است. و آدم نمی‌شود. و گویی قصدی هم برای آدم شدن ندارد. توی سال‌های دانشگاه که وقتْ وقتِ این کارها بود و همه سرشان گرم لاس زدن و چشم چرانی و تور کردن آدم‌ها و همین کارهایی که حتا اصطلاحاتش را هم درست سرم نمی‌شود بودند من آن آدمی بودم که سرش به کار خودش است، درگیر خودش و درون خودش است و کاری به کار کسی ندارد و هیچ چیزی را هم دنبال نمی‌کند برای همین هیچ وقت نمی‌داند که دنیا دست کی‌ است. بی‌خبر از همه جا و همه کس.

البته من هم ظاهری داشتم، هنری بلد بودم،‌ کتاب‌هایی خوانده بودم، چیزهایی سرم می‌شد که بدک هم نبود، به کار فریب‌کاری می‌آمد، اما کارِ من نبود. من نبودم. برای همین هم همیشه از خیرش گذشته‌ام. همیشه به این نتیجه رسیده‌ام که گور باباش، ارزشش را ندارد.

و به خاطر همین چیزها هم هست که من همیشه انتخاب شده‌ام. اینطور نبوده که انتخاب کرده باشم. تهش این بوده که آن‌ها که انتخابم کرده‌اند را انتخاب نکردم. برای همین مسئولیت عاقبتم با آدم‌های زندگی‌م تمام و کمال بر عهده‌ی خودم است. تهش این است که می‌خواستم چشم‌هایم را باز کنم و خودم انتخاب کنم. درست انتخاب کنم. به خاطر همین هم هست که آدم‌های اطرافم اغلب تو زرد از آب در می‌آیند.

من البته یک بار عاشق شدم. خیلی ناقص و بی‌دست و پا. چیزی که تجربه‌اش کردم نه می‌شود اسمش را گذاشت رابطه و نه هیچ کوفت دیگری. اسمی ندارد یحتمل. گور بابای همه‌ی نام‌گذاری‌های جهان. این یکی از آن عضلات منقبضی‌ است که زخم وسطش هنوز که هنوز است درد می‌کند. من این عضله را بارها و بارها به حرکت درآورده‌ام. بارها و بارها درد حرکتش را تحمل کرده‌ام به امید اینکه دیگر تمام شود. به امید اینکه دیگر عذابم ندهد. اما فایده نداشته. و ندارد. هنوز که هنوز است می‌تواند به دردناک‌ترین شکل ممکن اشکم را درآورد. رولان بارت یک جایی از خاطرات سوگواری نوشته:‌ «به محض این‌که او از من جدا می‌شود، جهان مرا با تداوم خود کر می‌کند.» این آن بلایی است که بر سر من آورده. جهان مرا با تداوم خود کر کرده.

ولی مهم نیست دیگر. من با این درد زندگی می‌کنم. من با این تنهایی کنار آمده‌ام. یک زمانی آرزویم این بود که یک بار دیگر عاشق شوم. اما همین هم دیگر مهم نیست برایم. با اینکه دیگر عشقی در کار نخواهد بود هم کنار آمده‌ام. من مثل درک والکات به love after love مطمئن نیستم. عشق به خودم برایم کافی نیست. اما باهاش کنار آمده‌ام.

زندگی واقعی پایان‌اش شبیه پایان آپارتمان بیلی وایلدر نیست که معشوق حقیقی‌تان بالاخره سر عقل بیاید، رقیب را قال بگذارد، تا آپارتمانتان بدود، خندان و مطمئن پله‌ها را دو تا یکی بالا بیاید و با ذوق زنگ در خانه‌تان را بزند. توی دنیای واقعی اتفاق‌ها جور دیگری می‌افتند. معشوق‌های واقعیِ دنیای واقعی معلوم نیست کدام گوری هستند و چه می‌کنند. شما تا ته دنیای واقعی پیوسته به فنا می‌روید. و مهم نیست دیگر. و مهم نیست دیگر. و مهم...

 

تو دوباره غریبه‌ای که خودت بود دوست خواهی داشت. شرابش بده. نانش بده. دلت را به خودش پس بده. به آن غریبه‌ای که تو را در تمام زندگی‌ات دوست داشته است. کسی که برای دیگری نادیده‌اش گرفتی. کسی که تو را با همه‌ی وجود می‌شناسد...

 

اصل ماجرا همین است. تمام دنیا را هم که زیر و رو کنید درنهایت تنها کسی که می‌تواند حقیقتا عاشقتان باشد خودتان هستید. چون و چرایی ندارد.

دو سه ماه پیش، یک جایی از حرف‌هامان د. ازم پرسید:‌ تو اصلا خودت رو دوست داری؟ و من با اطمینان گفتم: معلومه! آدم به جز خودش کی رو داره مگه؟! این را منی که تجربه‌ی هفت هشت سال تنها زندگی کردن دارم خوب می‌دانم. منی که تنها بزرگ شده‌ام. منی که توی بدترین روزهای زندگی‌ام تنها بوده‌ام. منی که تا پای مرگ هم تنهایی را تجربه کرده‌ام. منی که تنها چیز تنهایی‌ را که تجربه نکرده‌ام تنها مردن است. که آن هم دیر یا زود... اما حتا منی که با همه‌ی وجود به این رسیده‌ام که آدم به جز خودش کسی را ندارد یک وقت‌هایی خودم را دوست نداشته‌ام. یک وقت‌هایی به اینکه خودم را دوست دارم شک کرده‌ام.

من اگر واقعا خودم را دوست داشته باشم الان چه کار می‌کنم؟

شاید د. این سوال را پرسید چون به اینکه من خودم را دوست دارم یا نه شک داشت. به گمانش کسی که خودش را دوست داشته باشد خودش را به این جهنم، به این شغل، به این زندگی، به این شهر تبعید نمی‌کند. راهش هم احتمالا این بود که به او بله بگویم که همه‌ی این‌ها، مثل چیزی که اصلا هیچ وقت نبوده، دود شود و به هوا برود و به جاش یک زندگی جدید ساخته شود که هر آدمی که واقعا خودش را دوست داشته باشد بهش نه نمی‌گوید. و من که دارم به همه‌ی این‌ها می‌گویم نه دلیلش فقط یک چیز است:‌ اینکه خودم را دوست ندارم.

یادم هست که همان شب، قبل از اینکه رهاش کنم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نکنم، درست توی درگاه ورودی هتل داد، یک آن لغزیدم. بین رفتن و نرفتن مردد ماندم، یک آن حتا قدم بلند کردم بروم سمتش، که پاهام دیگر مال خودم نباشند، اما دوباره روی زمین گذاشتمشان. همین زمین که بارها درونش فرو رفتم. فی‌الواقع مردد ماندم بین دوست داشتن و دوست نداشتن خودم. و در نهایت اولی را انتخاب کردم. فکر می‌کنم اولی را انتخاب کردم.

شاید هم واقعا خودم را دوست نداشتم.. ندارم.

من اگر واقعا خودم را دوست داشته باشم الان چه کار می‌کنم؟

نمی‌دانم...

 

 

تا به حال قمار کردی؟ اما قمارباز خوبی بودی. من هم بودم. عصیانگر خوبی اگر نبودم به جاش قمارباز خوبی بودم. به آدمی که زندگی‌اش را سر هیچ قمار می‌کند و می‌بازد چه می‌گویند؟ احمق؟

یک شب توی خیابان خلوت، تنها پشت فرمان نشسته بودم، با بلندترین صدایی که می‌توانستم با خواننده‌ای که صداش از توی اسپیکرهای ماشین بیرون می‌آمد آواز می‌خواندم، روی فرمان ضرب می‌گرفتم و پایم را روی پدال گاز بیشتر و بیشتر فشار می‌دادم. آن شب اگر مثلا مست بودم، اگر روی دارویی چیزی بودم،‌ اگر با سرعت به یک چیزی برخورد می‌کردم و ماشینم واژگون می‌شد و بعد چند بار دور خودش می‌چرخید و بعد منفجر می‌شد،‌ پایان دراماتیکی بود برای این بیست و هفت سال زندگی سراسر ملالی که داشتم. عصیان اگر بلد بودم... اگر مثل سگ از زندگی و از مرگ نمی‌ترسیدم... اگر همینطور که به زبان می‌گویم در اعماق قلبم هم هیچ چیز واقعا برایم مهم نبود...

یا آن شب سرد لعنتی، تنها، توی آن خانه‌ی تاریک اجاره‌ای، وقتی از اثر داروها، در فاصله‌ی ده متری تراس به اتاق‌خوابم ده بار زمین خوردم و بلند شدم، همان شبی که صبح فرداش بیدار شدم و دیدم روی زمین خشک در آستانه‌ی در بیهوش شده‌ام، عصیان اگر بلد بودم... اگر مثل سگ از زندگی و از مرگ نمی‌ترسیدم...

یادت هست از عصیان می‌گفتی و من همیشه ناامیدت می‌کردم؟‌ پشیمانم. دلم نمی‌خواهد گریه کنم. به خودم قول داده بودم دیگر برای تو اشک نریزم. و راستش را بخواهی دیگر خیلی کمتر از قبل به تو فکر می‌کنم. گاهی وقت‌ها نیمه شب از خواب می‌پرم. بعد عکس پروفایلت را باز می‌کنم و بهش نگاه می‌کنم. من دیگر ابایی ندارم از گفتن اینکه یک کسی یک زمانی به فجیع‌ترین شکل ممکن زجرم داده. که یک روزی انتخاب نشده‌ام و از آن روز به بعد هرگز هیچ وقت فکرِ کم بودن، خواستنی نبودن، به درد نخور بودن، فکر اینکه هر کسی آن بیرون از من بهتر است دست از سرم برنداشته. یک وقت‌هایی خودم را گذاشته‌ام جای تو و به این نتیجه رسیده‌ام که خودم هم خودم را انتخاب نمی‌کردم.

اگر شرح حالم درک چیزی را برایتان آسان می‌کند باید بگویم این‌ها را با گریه‌ی بلند می‌نویسم. از درد حرکت دادن عضله‌ای که زخم محاطش سه سال تمام است درد می‌کند.

علم هم می‌گوید سوگواری یک ماه، سه ماه، ته تهش شش ماه. بیشتر اگر طول بکشد دیگر بهش نمی‌گویند سوگواری، می‌گویند مرض، بیماری. و به آدم گرفتارش دیگر نمی‌گویند سوگوار، می‌گویند مریض، بیمار. آدم مریض هم باید یک فکری به حال خودش بکند. باید یک خاکی بر سر بریزد. باید هوای این دمِ سه سال طول کشیده را با یک بازدم بدهد بیرون و خلاص شود. حتا اگر زخمش تا مغز استخوان تیر بکشد. که می‌کشد.

 

When she finds peace in her soul, her body will return to health.

 / Spring, Summer ,Fall, Winter... and Spring _ Kim Ki-duk /

 

کسی که تا اینجای ماجرا را خوانده کسی است که من دیگر باهاش هیچ تعارفی ندارم.

من بارها و بارها به خودکشی فکر کرده‌ام. به روشش، زمانش،‌ اینکه چه کار کنم که بی‌برگشت باشد. به همه‌ی این‌ها فکر کرده‌ام. تنها کسانی که توی زندگی‌م واقعا بهشان حسودی‌ام می‌شود کسانی هستند که خودکشی موفق داشته‌اند.

کمتر در مدرسه و بیشتر در دانشگاه اینطور بود که اگر روزی یا حتا چند روز نبودم هیچ کس متوجه نبودنم نمی‌شد. هیچ کس نمی‌فهمید نیستم. هیچ کس سراغی ازم نمی‌گرفت. روزهای آخر هر دوره من نمی‌توانستم با کسی خداحافظی کنم. بی‌صدا وسایلم را جمع می‌کردم و می‌رفتم. یادم هست حتا روز جشن فارغ‌التحصیلی که مطمئن بودم نود درصد این آدم‌ها را دیگر هیچ وقت نخواهم دید هم نتوانستم با کسی خداحافظی کنم. آن روز هم لباس‌هایم را عوض کردم، بی‌سر و صدا گذاشتم و رفتم. از او هم که گذشتم همین طور بی‌صدا گذاشتم و رفتم. چنان رفتنی هم درکار نبود البته، یک چت بود که برای دو طرف دلیتش کردم و تمام شد. مطمئنم او هم بعد از رفتنم متوجه هیچ تغییری نشد.

گاهی حس می‌کنم نامرئی‌ام. اگر بشمرم دوستان مجازی زندگی‌ام تعدادشان از دوستان واقعی‌یی که تا به حال داشته‌ام خیلی بیشتر است. چون من توی نامرئی بودن خوبم. یک عمر تمرینش کرده‌ام. مطمئنم که اگر یک روز بمیرم هم هیچ کس متوجه نخواهد شد که چیزی کم است.

دلم نمی‌خواهد این‌طور آدمی باشم اما این چیزی‌ است در درون من که نمی‌توانم عوضش کنم. دست خودم نیست که بتوانم عوضش کنم. این‌طور هم نبوده که روز به دنیا آمدن چند گزینه جلوم گذاشته باشند و من با آگاهی و اختیار دکمه‌ی این مدلی بودنم را زده باشم. اگر بخواهم این‌طور نباشم یا وانمود کنم طور دیگری هستم... حتا نمی‌توانم ادایش را دربیاورم. فقط زور زدن الکی است. مثل این است که یک پرتقال زور بزند تا موز شود. نمی‌شود.

این را توی آدم‌های اطرافم هم دیده‌ام. خانواده‌ام، دوستانم، یا هر کسی که اولین بار است باهاش حرف می‌زنم، یک وقت‌هایی توی چشم‌هاشان می‌خوانم که توقع دارند من جور دیگری باشم. اما نیستم. توقع اطرافیانم هم توقع بی‌جایی است. حکایت کسی است که پرتقال را پوست می‌گیرد و دعا می‌کند درونش موز باشد. نیست.

به گمانم یک جایی از تائو ت چینگ بود که لائوتسه می‌گفت دلیلِ رنج، خواستن است. یک چیزی را می‌خواهی، بعد بهش نمی‌رسی و رنج می‌کشی. من اما واقعا دیگر هیچ چیز نمی‌خواهم. هیچ آرزویی ندارم. اما چرا هنوز این همه رنج می‌کشم؟ شاید دلیل رنج من اصلا همین است که نمی‌دانم چه می‌خواهم و به این نتیجه رسیده‌ام از جستجو برای رسیدن به اینکه چه می‌خواهم دست بکشم و کلا چیزی نخواهم. شاید از این ندانستن است که رنج می‌کشم.

نمی‌دانم.

تنها آرزویم این است که بشود یک زمانی از شر خودم خلاص شوم.

آدم تا کجا باید خودش را به دوش بکشد؟

خسته‌ام. این زیست هیچ چیزش به هیچ چیزش نمی‌ارزد. فکر می‌کنم دست کم تا اینجای کار از پس این زندگی برنیامده‌ام.

زندگی خیلی گنگ است. مثل رانندگی در هوای مه آلود و بارانی است. یک متر جلوترت بیشتر پیدا نیست. همیشه باید حواست را جمع کنی یک‌وقت بلایی سر کسی نیاوری،‌ یا کسی بلایی سرت نیاورد. همیشه باید دست و دلت بلرزد. آدم خیلی وقت‌ها واقعا نمی‌داند چه گهی بخورد. خیلی وقت‌ها غافلگیر می‌شود. فرقی نمی‌کند،‌ غافلگیری‌یی که باعث می‌شود بعدش خوشحال شوی یا مثل سگ بترسی. من نه می‌خواهم خوشحال شوم نه می‌خواهم مثل سگ بترسم. نه این، نه آن. خواسته‌ی زیادی است؟

بچه که بودم همیشه کلمه‌ی خوشحال را اشتباه می‌نوشتم. مادرم پدرش درآمد تا بهم یاد بدهد خوشحال را خشحال ننویسم. من از بچگی با این کلمه‌ی کوفتی مشکل داشتم. و هنوز هم دارم.

...

باقی هرچه هست گفتنی نیست. بعضی حرف‌ها اگر گفتنی بود، بعضی سوال‌ها اگر جواب داشت آدم دیگر غمی نداشت.

 

مرا دیگر انگیزه‌ی سفر نیست.

مرا دیگر هوای سفری به سر نیست.

 

قطاری که نیم‌شبان نعره‌کشان از دِهِ ما می‌گذرد

آسمانِ مرا کوچک نمی‌کند

و جاده‌یی که از گُرده‌ی پُل می‌گذرد

آرزوی مرا با خود

به افق‌های دیگر نمی‌برد.

 

آدم‌ها و بویناکیِ دنیاهاشان یک سر

دوزخی ست در کتابی

که من آن را لغت به لغت از بَر کرده‌ام

تا رازِ بلندِ انزوا را دریابم ـ

رازِ عمیقِ چاه را

از ابتذالِ عطش.

 

بگذار تا مکان‌ها و تاریخ به خواب اندر شود

در آن سوی پُلِ دِه

که به خمیازه‌ی خوابی جاودانه دهان گشوده است

و سرگردانی‌های جست‌ و جو را در شیب‌گاهِ گُرده‌ی خویش

از کلبه‌ی پابرجای ما

به پیچِ دوردستِ جاده می‌گریزاند.

 

مرا دیگر

انگیزه‌ی سفر نیست.

 

حقیقتِ ناباور

چشمانِ بیداری کشیده را بازیافته است:

رؤیای دل‌پذیرِ زیستن

در خوابی پا در جای‌تر از مرگ،

از آن پیش‌تر که نومیدیِ انتظار

تلخ‌ترین سرودِ تهی‌دستی را باز خوانده باشد.

 

و انسان به معبدِ ستایش‌های خویش

فرود آمده است.

 

انسانی در قلمروِ شگفت‌زده‌ی نگاهِ من

در قلمروِ شگفت‌زده‌ی دستان پرستنده‌ام.

انسانی با همه‌ی ابعادش ـ فارغ از نزدیکی و بُعد ـ

که دستخوشِ زوایای نگاه نمی‌شود.

 

با طبیعتِ همه گانه بیگانه‌یی

که بیننده را از سلامتِ نگاهِ خویش در گمان می‌افکند

چرا که دوری و نزدیکی را

در عظمتِ او تاثیر نیست

و نگاه‌ها

در آستانِ رؤیتِ او

قانونی ازلی و ابدی را

بر خاک می‌ریزند...

 

انسان

به معبدِ ستایشِ خویش باز آمده است.

انسان به معبدِ ستایشِ خویش

باز آمده است.

راهب را دیگر

انگیزه‌ی سفر نیست.

راهب را دیگر

هوای سفری به سر نیست.

/ جاده‌ی آن سوی پُل، اریبهشت ۱۳۴۳ ـ آیدا در آینه، احمد شاملو /

 

این‌ها را نوشتم در سفری؛

سفری در ستایش سکوت،‌ جلای وطن، و زیرکی؛

در آخرین روزهای بیست و هفت سالگی؛

به دنبال یافتن پاسخی...

که یافتم؟

 

| آبان ۱۴۰۰ ـ ف. بنفشه |