همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

سرزمین امن خودم

ایستادم روبه‌روی کمد، کمی فکر کردم،‌ درش را باز کردم، چقدر جالب‌تر می‌شد اگر مثلا می‌نوشتم کلیدش را در قفل چرخاندم و فلان اما از این خبرها نیست. در کمدم هیچ وقت قفل نیست، همیشه به قول مادرم شبیه در کاروانسرا چارطاق باز است. بعد کیف لپ‌تاپم را برداشتم و گذاشتم روی تخت. بازش کردم و لپ‌تاپم را از توش درآوردم و گذاشتم روی میز (شبیه فیلم‌های نامرغوب دارم کشش می‌دهم) بعد آمدم روشنش کنم روشن نشد. شما می‌دانستید اگر لپ‌تاپ را طولانی مدت روشن نکنید شارژ باتریش خودبخود تمام می‌شود؟ کجا می‌رود؟‌ توی هوا؟! به هر حال شارژرش را هم از توی کیفم بیرون آوردم و لپ‌تاپم را وصل کردم به شارژر و بعد نشستم پشت میز. دکمه‌ی روشن شدنش را زدم. ارتفاع صندلی را تنظیم کردم. روشن نشد. چند لحظه روشن شد دوباره خاموش شد. باتری به حد کفایت شارژ نشده بود. دوباره دکمه‌ی روشن شدنش را زدم و اینبار روشن ماند و بعد شبیه حیوانی که بد موقع از خواب زمستانی بیدارش کرده باشند به زحمت ویندوزش بالا آمد. همه‌ی این کارها را کردم که بیایم این‌جا بنویسم.

همیشه وقتش که می‌رسد خودش صدات می‌کند. کلمه‌ها یکی یکی پشت سر هم توی سرت قطار می‌شوند و همدیگر را هول می‌دهند به بیرون. برای خالی شدن. خلاص شدن. به قول آن نقاش معاصر شبیه شاشیدن برای راحت شدن.

زندگی کماکان در جریان است و من هستم. بیشتر از هر زمان دیگری توی زندگیم احساس می‌کنم هستم. باور کنید زمان‌های زیادی بود که یقین داشتم نیستم. و واقعا نبودم. من حالم خوب است. بهتر از تمام این سه چهار سال گذشته. نمی‌دانم چرا. شاید باید خوب نباشد، اما هست.

رزیدنتی سخت اما شیرین است. حواشی‌ش خسته کننده و گاهی منزجر کننده‌ست اما خودش لذت‌بخش است. شاید اشتباه کنم. ولی به گمانم هست. نه... واقعا هست. برخلاف خیلی‌های دیگر به هیچ عنوان پشیمان نیستم. مسئله این است که من مدت‌ها بود تبدیل شده بودم به یک موجودِ منزویِ به درد نخور که شبیه یک ربات کار می‌کرد، می‌رفت و می‌آمد، کتاب می‌خواند و فیلم می‌دید و درس می‌خواند و یک جور مبهمی زنده بود و زندگی می‌کرد، اما در واقع نبود. به درد نمی‌خورد.

حالا اما قضیه یک جورهای دیگری هم فرق کرده. عاشقم، عاشق‌تر از دو ماه پیش، ده ماه پیش، یک سال پیش و دو سال پیش، خیلی عاشق تر از روز اولی که دیدمش. بودنش توی زندگیم همان نور روشن وسط تاریکی است. همان که سیاهی‌ها را هم روشن می‌کند. همان که قلبم را هم گرم می‌کند.

دیروز روز عشق بود و من نمی‌دانستم. ما مطابق یک قانونِ نانوشته‌ی موردِ توافقِ طرفین این چیزها را به رسمیت نمی‌شناسیم. جشن نمی‌گیریم و به هم تبریک نمی‌گوییم. ما تقریبا هیچ روزی را به هم تبریک نمی‌گوییم! امروز بهش گفتم دیروز روز عشق بوده. گفت: «اینا که مسخره‌بازیه ولی حتا اگه نبود شما روز عشق گذاشتی بمونه اصلا؟»

خب... نذاشتم. ما روز عشق دعوا کردیم! به خاطر اینکه روز قبل از روز عشق سوالی پرسیدم که ببینم آیا می‌شود به نحوی جا پای این عشق را محکم‌تر کرد یا نه که مطابق معمول خوردم توی دیوار. و دعوا آغاز شد. روز عشق شد جهنم. و هر دومان توش سوختیم. حالا شبیه دو موجودِ کز خورده‌ی چروکیده ادای خوب بودن، ادای عادی بودن درمی‌آوریم. ما به خاطر چیزهای کوچک دعوا نمی‌کنیم اما سر مسائل بزرگ پدر هم را درمی‌آوریم.

روز عشق اگر مسخره بازی نبود شما نذاشتی بمونه. این را توی سرم خودم هم به خودم می‌گویم. مدام.

به هر حال بیشتر از هرچیزی این فراق دارد عذابم می‌دهد. احساس می‌کنم دارد پیرم می‌کند. شاید چون من دیگر آن ربات سابق نیستم. یک چیزهایی را حس می‌کنم. این‌ها را این‌جا می‌توانم بنویسم. هرچیزی را این‌جا می‌توانم بنویسم. این‌جا سرزمین امن خودم است هنوز.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
۳ دیدگاه

همه‌ی شب‌هایی که بالاخره صبح می‌شوند

نیمه‌شب از خواب می‌پرم، بی‌حرکت، توی تخت، خیره به سقف. نیمه‌شب تابستان.. یک وقتی شبیه همه‌ی نیمه‌شب‌های قبل.

یک دلهره‌ای مدام ته دلم هست که نمی‌گذارد آرامش داشته باشم. یک جور نگرانی و اضطرابی است که مدت‌هاست هست. نمی‌دانم.. شاید از یک سال پیش مثلا.. بیشتر.. کمتر..
کم سن و سال‌تر که هستی خیال می‌کنی تا همیشه وقت هست، برای جبران، برای اتفاق‌های بهتر، خیال می‌کنی همیشه وقت هست. بعدتر اما یک صدایی توی سرت مدام می‌گوید که دیر شده، همه‌ی فرصت‌ها از دست رفته و دیگر هیچی هیچ وقت قرار نیست بهتر شود. این ارمغانِ واقعیِ مسخره‌ایست که احتمالا پیر شدن با خودش می‌آورد. ناامیدی مثلا..
خیره به سقف. روشن شدن هوا. همه‌ی شب‌هایی که بالاخره صبح می‌شوند. دلهره‌ای که هست. مدت‌هاست هست. یک چیزی ست که اصلا ذهنی نیست. کاملا جسمی است. درست وسط قفسه‌ی سینه‌ام احساسش می‌کنم.
مدت‌هاست ننوشته‌ام. دست‌هام برای نوشتن خشک شده. کلمه‌هام ته کشیده. 
برای شما اما حالا با اشک می‌نویسم که این دلهره دارد از پا می‌اندازدم.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۲
۲ دیدگاه

شماره‌ی چهارصد

به مناسبت شماره مطلب رند دلم می‌خواهد اینجا برایتان از گل و بلبل بنویسم. از گل و بلبل نوشتن بعد از یک گریه‌ی طولانی از سر بیچارگی و یک شب تا صبح بد خوابیدن و یک معده درد عصبی چند ساعته کار آسانی نیست. سخت هم نیست. راستش را بخواهید خیلی فرقی نمی‌کند. اصلا نمی‌دانم چرا این جمله را نوشتم. شاید بعدتر حذفش کنم. شاید هم نکنم. فرقی نمی‌کند. کلا هیچی فرقی نمی‌کند. مهم نیست. بهار شده. هنوز نشده اما انگار شده. هوا بوی بهار می‌دهد. گرم شده. لباس‌های زمستانی‌ام را جمع کردم. پتوی دوم را برگرداندم به کمد. کتاب‌های پخش و پلا دور و بر تختم را چیدم روی شوفاژ خاموش. بهار شده. بهار خوب است! امسال سردترین زمستان عمرم بود. همه‌اش سردم بود. همه‌اش لرزیدم و استخوان‌هام از سرما تیر کشید و شب‌ها شوفاژ چسبیده به تختم را بغل کردم تا صبح! زمستان شما هم همینقدر سرد بود؟

[...]

بهار شده. درخت‌ها دارند دوباره سبز می‌شوند. سبز رنگ مورد علاقه‌ی من است. چشم‌هام به دیدن سبزی احتیاج دارند، شبیه سلول‌های مغز که به قند احتیاج دارند، همان شکلی! سوار ماشین که می‌شوم می‌توانم شیشه‌ی پنجره را بکشم پایین و هوای تازه نفس بکشم. بهار شده و این زمستان سرد بالاخره دارد می‌رود. به گمانم اولین بار است که در زندگیم از رفتن زمستان خوشحالم. خب این الان تنها چیزی است که ازش خوشحالم.

من استاد فکر کردن بیش از حد به چیزهای بد ام. اگر ذهنم برود آن سمتی تا ته چاه سیاه بدبختی را طی می‌کنم و خودم را له و لورده و در حال مرگ یا خودکشی ته سیاهی‌اش تصور می‌کنم. نمی‌دانم چه مرگم می‌شود. همیشه همینطور بوده. به گمانم از بس هیچ چیز خوبی نمی‌شود [...] حالم از این حرف‌ها به هم می‌خورد. نباشند بهتر.

اگر شبیه همه‌ی آدم‌های اطراف من در گیر و دار آمدن سال نو هستید،‌ گرفتار خرید لباس‌های تازه اید، یا توی آرایشگاه‌هایید یا خانه‌ای دارید و بند نونوار کردنش هستید، یا هر کار دیگری که به نو شدن سال مربوط می‌شود، شما را با چسناله‌های من چکار؟ اینجا بهار فقط خلاصه می‌شود در گرم شدن هوا و بس. بیشتر از این نه از شور زندگی خبری است، نه وقتی براش هست و نه حوصله‌ای. این حرف‌ها گفتن ندارد، تف سربالاست اما.. اما راستش را بخواهید بعضی وقت‌ها حالم از شادی کردن آدم‌ها، حتا آدم‌های نزدیک زندگیم، به هم می‌خورد. احساس بدبختی می‌کنم؛ احساس می‌کنم باخته‌ام، همه‌ی راه را اشتباه آمده‌ام. دلم می‌خواهد برگردم ته همان چاه سیاه خودم و آنجا بمانم.

[...] حوصله‌ی این حرف‌ها را ندارم. نباشند بهتر.

چند شب پیش عکس‌های قدیمی‌ام را نگاه می‌کردم. این یکی پشت پنجره‌ی اتاقم است سال‌های نوجوانی:

[خب صندوق بیان با هیچ ترفندی برایم باز نمی‌شود. احتمالا دوباره مشکلی پیدا کرده. به جهنم! ما به این مشکلات هم دیگر عادت کرده‌ایم. ما به خیلی چیزها عادت کرده‌ایم. و همه‌ی این چیزها نه می‌کشدمان نه قوی‌ترمان می‌کند. فقط خسته‌تر می‌شویم. به هر حال، عکس یک گلدان بزرگ گل ناز آفتابی است پشت پنجره‌ی اتاقم که یک عالمه گل‌های کوچک رنگی زیبا داده‌ است. تصور کنید. نکردید هم نکردید.]

این عکس هم برای بهار است. بهار آنوقت‌ها معنا داشت. زیبایی داشت. بوی بهار نارنج که می‌پیچید توی خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌ها و همه‌ی سوراخ سنبه‌های شیراز معنا داشت. حالا هیچ معنایی ندارد.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۹ اسفند ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

کاش بعضی حرف‌ها را هیچ وقت نمی‌زدیم. کاش می‌گذاشتیم بعضی چیزها، حتا اگر همیشه بهشان فکر می‌کنیم، تا همان همیشه توی سرمان بمانند. کاش بعضی جمله‌ها تا ابد نگفته بمانند.

صفحه‌های این کتاب را سریع پشت سر هم ورق می‌زنم و نسیم ملایمش به همراه بوی ورق‌های کاهی به صورتم می‌خورد. توان خواندنش را ندارم. چشمم از کلمه‌ها پر است. یک جایی نوشته: «من به این نتیجه رسیده‌ام که در این دنیا باید آنچه را که کمی ناقص و کمی تکه‌پاره است دوست داشت.» ما می‌توانیم شبیه این نامه‌ها را برای هم بنویسیم؟ به گمانم بتوانیم. نای شروع کردن روز را ندارم. تنها و خسته‌ام.

بی‌نهایت احساس تنهایی می‌کنم. آنقدری که تصور می‌کنم از توان و تحملم خارج است. منی که تنهایی همیشه نزدیک‌ترین همدم‌ام بوده.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲ دی ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

که ما خوف‌انگیزترین دشمنان خودمان هستیم

سخت شکوهمند اما هولناک است که باید یکدیگر را وقت مخاطره و تردید هم دوست بداریم، در قعر دنیایی که فرو می‌پاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمی‌ارزد. همین که چهره‌ات از ذهنم پاک می‌شود آرامشم را از دست می‌دهم. اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ اما چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوت دل.

/ خطاب به عشق ـ از آلبر کامو به ماریا کاسارس، ساعت ۱۱ جمعه شب ۷ ژوئیه ۱۹۴۴

 

در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمی‌ارزد؛ در قعر دنیایی که فرو می‌پاشد؛ هر کس دلی تنگ چون من داشته باشد... .

هر سال این موقع، این ماه، حوالی تولدم این اندوه و ملال گریبانم را می‌گیرد. غم این‌که کاش متولد نشده بودم اصلا. کاش نبودم. گریزی هم ازش نیست. راه فرار برای من همیشه نوشتن بوده و نقاشی و انزوا. برای فانوس نوشتم که بیا، که بنویس، که نوشتن آخرین سنگرمونه. گمان می‌کردم این چیزها برای همه همین شکلی کار می‌کند که برای من. که نوشتن ذهن همه‌مان را مرتب می‌کند. نجاتمان می‌دهد. که آخرین سنگرمان است. شاید اشتباه می‌کردم. من زیاد اشتباه می‌کنم.

 

 

روزهام اینجا و این شکلی می‌گذرد. ده بار تا به حال برنامه‌ام را عوض کرده‌ام؛ هر بار یک چیزهایی حذف شده. دلم می‌خواست می‌توانستم این پنج شش ماه باقی‌مانده را مثل یک ربات خستگی ناپذیر بی‌احساس که برای این ساخته شده که فقط روی یک کار تمرکز کند، فقط و فقط درس بخوانم اما نمی‌توانم. هر از گاهی که به آینده فکر می‌کنم ترس برم می‌دارد. دلم می‌خواست توی این سن و سال دست کم زندگی با ثبات‌تری می‌داشتم. ندارم. و کاریش نمی‌توانم بکنم. کسی که دوستش دارم کنارم نیست و کاریش نمی‌توانم بکنم. آینده‌ برایم گنگ و مبهم است و کاریش نمی‌توانم بکنم. از همه چیز دور افتاده‌ام، از کارم، و کاریش نمی‌توانم بکنم. روزها سریع‌تر از همیشه از پی هم می‌آیند و می‌روند و می‌سوزند و تمام می‌شوند، و کاریش نمی‌توانم بکنم. این چیزهاست که مرا زمین زده.

فکر آینده لاغرم می‌کند، دچار سندرم گاو خوش‌دهان شده‌ام باز، و کاریش نمی‌توانم بکنم.

/

در دفتر پنجمِ مثنوی، مولانا داستان گاوی را نقل می‌کند که تنها در جزیره‌ای بزرگ و سرسبز زندگی می‌کند. این گاو که به تعبیر مولانا گاو خوش‌دهان و خوش اشتهایی هم هست از صبح تا شب تمام صحرا را می‌چرد و همه‌ی گیاهان و علف‌های جزیره را می‌خورد و فربه می‌شود، شب که شد از غصه‌ی فردا خوابش نمی‌برد. از غم اینکه همه‌ی صحرا را چریدم، فردا چه بخورم؟ و از این غصه لاغر می‌شود. (شب ز اندیشه که فردا چه خورم \ گردد او چون تار مو لاغر ز غم) صبح فردا که بیدار می‌شود همه‌ی صحرا سبزتر و انبوه‌تر از روز قبل است،‌ باز می‌خورد و فربه می‌شود و باز شبش همان غم می‌گیردش و لاغر می‌شود. سال‌هاست که او به قول مولانا هم‌چنین می‌بیند و اعتماد نمی‌کند.

هیچ نندیشد که چندین سال من \‌ می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن

هیچ روزی کم نیامد روزی ام \ چیست این ترس و غم و دلسوزی‌ام

اسم این وضعیت را گذاشته‌ام سندرم گاو خوش‌دهان. هر وقت دیدید غصه‌ی فردا دارد لاغرتان می‌کند بدانید که دچار این سندرم شده‌اید.

نفس آن گاو است و آن دشت این جهان \ کو همی لاغر شود از خوف نان

به جای "نان" بگذارید هر چیزی که غمش لاغرتان می‌کند. و بارها مشکلتان حل شده اما باز فردا که شود دیروز را فراموش می‌کنید و از غم و ترس لاغر می‌شوید.

بارها به خودم یادآور می‌شوم که همه چیز را بسپار به زمان، به زندگی، به طبیعت. خودش پیش می‌رود. بهتر از آن‌طوری که خودت بتوانی مدیریت کنی پیش می‌رود. نترس. من هم دچار سندرم گاو خوش‌دهان ام. من هم توی آن جزیره ام. شب است و از ترس فردایی که صبح از خواب بیدار شوم و ببینم جزیره هنوز خشک و بی‌آب و علف است لاغر می‌شوم. می‌دانم، یا امیدوارم به اینکه فردا صحرا سبزتر و انبوه‌تر از همیشه است اما تا به چشم نبینم اعتماد نمی‌کنم.

می‌خواهم اعتماد کنم.

/

می‌بینید؟‌ من برای همه‌ی بدبختی‌هام از قبل پاسخ درخور دارم اما باز گرفتارشان می‌شوم.

کنار این آشفتگیِ هرساله‌ی مزخرف که گریبانم را گرفته، بی‌اندازه دل‌تنگم. احساس می‌کنم یک کسی قلبم را گرفته توی مشتش و فشار می‌دهد. احساس می‌کنم توی یک جای تاریک گیر افتاده‌ام و نمی‌توانم درست نفس بکشم. انگار زیر آبم. آب نفوذ می‌کند به درون تنم، داخل مجاری هوایی‌م و نفسم را می‌گیرد. دوست ندارم بهش بگویم که بیا، که خواهش می‌کنم بیا، که من برای عشق ورزیدن در خواب و خیال ساخته نشده‌ام، و همزمان نمی‌توانم نگویم. دلم نمی‌خواهد بگویم که این همه دل‌تنگم و همزمان نمی‌توانم نگویم. غرور مسخره‌ام نمی‌پذیرد که اینطور گرفتار شده باشم. ولی شده‌ام.

اگر اینجا بود همه‌ی این‌ها آسان‌تر می‌شد.

چرا برای هر چیزی که می‌خواهم باید این همه انتظار بکشم؟ چه می‌شود اگر یک بار و فقط یک بار این زندگی یک چیز را بی‌زحمت و انتظار و ایثار توی دست‌هام بگذارد؟

 

 

اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ اما چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوت دل.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۸ آذر ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

من درد در رگانم، حسرت در استخوانم

خوابیده‌ام. خیره به سقف. همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد. من دور همه چیز چرخ می‌خورم. من خوابیده، نشسته، ایستاده. من در حال سماع. من چرخان به دور خودم، تخت، اتاق، خانه. من ایستاده روی سقف، چسبیده به دیوار، معلق. من گیج. من منگ.

گفت برایش شعر بخوانم. صدای خودم توی سرم پیچید. صدای خودم سال‌ها پیش که این‌ها را بلند و رسا آواز می‌کردم: من درد در رگانم، حسرت در استخوانم، چیزی نظیر آتش در جانم پیچید... تا قطره‌یی به تفتگیِ خورشید جوشید از دو چشمم... همین که واژه‌هاش درون توده‌ی خاکستری سرم رسوب کرده‌اند حرصم را درمی‌آورد. ب. حق داشت خواب ببیند دارد شاملو را کتک می‌زند!

دستانِ بسته‌ام را

آزاد کردم از

زنجیرهای خواب.

به او نگاه می‌کنم. و همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد. دست می‌کشم کنار گونه‌اش، انگشت می‌کشم روی ابروهاش، بینی‌ش، لب‌هاش. و همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد: بخواب! بخواب که بیداری دوای درد ما نیست دیگر.

مسکن‌ها دارند تأثیرشان را از دست می‌دهند. سردرد از پس سرم دارد راهش را باز می‌کند به باقی قسمت‌ها. و همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد.

افکاری در تاریک‌ترین نقاط ذهنم روی هم تلنبار شده اند. هر از گاهی، از اعماق این آتشفشانِ کهنه‌ی خاموش، شعله‌هایی سربرمی‌کشد و مغزم را می‌سوزاند. افکاری تاریک، در تاریک‌ترین نقاط ذهن. چرا از یاد نمی‌برم؟ و همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد. کلمه‌ها درون هم فرو می‌روند، توی هم حل می‌شوند.

تو می‌فهمی از چی حرف می‌زنم؟

 

_ ای کاش چراغِ معجزه‌ای سراغ داشتم تا فریاد برکشم:

«اینک

چراغ معجزه

مَردُم!»

اما نه. خبری از معجزه نیست. خبری از چراغ نیست. همه چیز تاریک و گنگ است. تاریکی دور سرم چرخ می‌خورد. گنگ بودنِ حال و آینده مغزم را می‌سوزاند.

ای کاش می‌توانستند

از آفتاب یاد بگیرند

که بی‌دریغ باشند

در دردها و شادی‌هاشان

حتا

با نانِ خشکِشان.

و کاردهایشان را

جز از برایِ قسمت کردن

بیرون نیاورند.

«جز از برای قسمت کردن.» واژه‌ها مسخره شده‌اند. واژه‌ها هیچ کدام معنای اصیل خودشان را ندارند. وای از روزی که واژه‌ها از معنا تهی شوند. «حتا با نان خشکشان»؟ وقتی می‌گویم شاملو حرصم را درمی‌آورد از چی حرف می‌زنم؟! آنان به آفتاب شیفته بودند، بله! زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتِشان بود. که چی؟! واژه‌ها از معنا تهی شده‌اند. تنها چیزی که ازشان مانده زیبایی‌شان است وقتی که شاعرمسلکی تردست، پشت هم قطارشان می‌کند. شعر زمان ما اما باید کمی از بار سانتی‌مانتالِ درونش کم شود. زیبایی دیگر به کار ما نمی‌آید.

 

_ جمله‌ای مدام توی سرم تکرار می‌شود: «ستمگران بعدی سرزمین ما چه کسانی خواهند بود؟»

ای کاش می‌توانستم

خونِ رگانِ خود را

من

قطره

قطره

قطره

بگریم

تا باورم کنند.

ای کاش می‌توانستم.

تو می‌فهمی از چی حرف می‌زنم؟

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۹ آبان ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

معنای سکوت، در گلوی تو شایعه می‌سازد

وقتی چیزی می‌گویم فوراً اهمیت خود را از دست می‌دهد. وقتی آن را در این‌جا ثبت می‌کنم باز هم اهمیت خود را از دست می‌دهد، اما گاهی اهمیت دیگری می‌یابد.

/ کافکا

 

اولین بار است که میان این همه حرف‌هایی که دارم برای گفتن، سهم اینجا فقط سکوت می‌شود. چند بار نشسته باشم پشت این صفحه‌ی سفید و انگشت‌هام روی دکمه‌های کیبورد، مثل انگشتانِ یخ‌زده‌ی پیانیستی که سال‌هاست چیزی ننواخته خشکشان زده باشد، خوب است؟

حرف‌هامان را اگر به گفتن آلوده نکنیم شاید سر آخر بشود هنگام نوشتن نکته‌ای ازشان بیرون بیاید. حرف زدن با آدم‌ها اما دور باطل است. فکر کردن با صدای بلند است وقتی تهش قرار است به دیوار بخوری و برگردی. نوشتن اما تجربه‌ی دیگری است. سال‌هاست که هیچ وقت از پس این دکمه‌های کیبورد ناامید برنگشته‌ام. درست است که همیشه از یک جایی وارد می‌شویم و بعد مسیر و خط خروجمان خدا می‌داند که کجاست، اما همین خوب است.

تصور کنید گرسنه‌اید و احتیاج دارید چیزی بخورید، دو انتخاب دارید: اول اینکه همان لحظه بهتان یک غذای ساده و معمولی و حاضری بدهند، دوم اینکه چند ساعت صبر کنید اما یک غذای خوب و درجه یک تحویل بگیرید. اولی حرف زدن با آدم‌هاست، دومی نوشتن است. ترجیح می‌دهید همان لحظه با یک غذای ساده سیر شوید یا اینکه چند ساعت صبر کنید و یک غذای فوق‌العاده بخورید؟ انتخاب من این روزها، خلاف همیشه، اولی بوده. دلیلش را هم اگر بخواهید بدانید خیلی ساده و صادقانه می‌توانم برایتان بگویم. اما حالا نه.


یک چیزهایی توی زندگی هست که هیچ وقت نه توانسته‌ام جایی بنویسمشان و نه توانسته‌ام به کسی بگویمشان. هر وقت هم خواسته‌ام کمی از بار سنگین روی دوشم کم کنم یک چیزهایی گفته‌ام و خیلی چیزها را نگفته‌ام. همان قصه‌ی ناقص بی‌دست و پا را هم هر بار یک جور تعریف کرده‌ام. ذات بعضی تجربه‌هاست که حتا اگر نخواهی هم باز فقط و فقط برای خودت باقی می‌مانند.


چندتا موضوع هست که دلم می‌خواهد درباره‌شان بنویسم.

اول ـ

به آقای روانشناس گفتم همه‌ی این‌ها را تعریف می‌کنم، گاهی می‌خندیم و بعضی چیزها به نظر خیلی مضحک و مسخره می‌آید؛ اما این اتفاقات، این حرف‌های شنیده شده که الان تکرارشان می‌کنم و به نظر خیلی بد می‌آیند، همه‌ی این تجربه‌ها، هیچ کدام توی همان لحظه‌ای که داشت اتفاق می‌افتاد به این اندازه که الان دارم ازشان حرف می‌زنم بد نبود. بد بود، اما آنقدرها بد نبود. اگر الان نود درصد بد است آنجا مثلا پنجاه درصد بد بود.

می‌دانم که حرف‌هام گنگ و نامفهوم است. می‌دانم که خودخواهی است که من اینجا همیشه فقط و فقط برای خودم نوشته‌ام. می‌دانم که نیازی به عذرخواهی نیست. می‌دانم که سر و ته و وسط یک ماجرا را زده‌ام و بعد یک تکه‌ی کوچک از کیک را گذاشته‌ام جلوی شما، اما فقط همین یک جمله: این اتفاقاتی که الان برایم این اندازه بد و منفی است هنگامِ وقوعِ هیچ کدامشان این همه احساس بد نداشتم.

چرا؟

چه اتفاقی می‌افتد؟

ذهن من چطور کار می‌کند؟

آقای روانشناس نفهمید از چی حرف می‌زنم، اما یک سوال پرسید که نتوانستم درست جوابش را بدهم. پرسید آن لحظه که فلان تصمیم را گرفتی چه فکری از ذهنت گذشت؟ همان لحظه‌ی کوتاه که الان به خاطر نمی‌آورم. و این شد مشق من برای روزهای بعد. یک چیز خیلی خیلی ساده: توی آن لحظه‌ی خاص دقیقا چه فکری از ذهنت می‌گذرد؟

دوم ـ

وقتی کسی هستی که همیشه آرام و خونسرد بوده، در نگاه دیگران هیچ وقت آنچنان سخت‌گیر نبوده، کسی که به سختی می‌شود عصبانی‌اش کرد و تقریبا هیچ وقت با هیچ کس هیچ مشکلی نداشته... وقتی چنین آدمی هستی چطور می‌توانی اول از همه به خودت و بعد به نزدیکانت بفهمانی که اتفاقا در درون خودت چقدر به همه چیز بی‌اعتمادی؟ و اتفاقا این بی‌اعتمادی ناشی از اتفاقاتِ بسیارِ خلاف انتظارت است که سال‌های سال توی زندگی‌ات تکرار شده. با این همه بی‌اعتمادی به زندگی و دنیا و آدم‌ها چکار باید کرد؟ بگذارید اینطور بپرسم: دنیا و زندگی با ما یک جوری رفتار کرده که بی‌اعتماد شویم،‌ حالا چطور می‌توانیم به همین دنیا و زندگی اعتماد کنیم؟ چطور می‌شود درون را شبیه بیرون کرد؟

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۷ تیر ۱۴۰۱
۲ دیدگاه

دزد اگر بودم، از گدایان، از شاعران دزدیده بودم

​​​​​​​​​«گفتم ما که قرار است در آتش جهنم بسوزیم، بگذار حالا یک گرز آتشین هم فرو کنند یک جایی.»

 

گفت: «هرشب من این دکه رو می‌بندم و می‌رم خونه و شب که می‌خوام بخوابم فکر می‌کنم شاید فردا وقتی برگشتم این دکه دیگه اینجا نباشه، یکی دزدیده باشدش. سوزونده باشدش. بعضی اوقات حتا قفلش هم نمی‌کنم. به دزدها یه فرصت می‌دم. اما هر صبحی که بیدار می‌شم و میام اینجا، این اینجاست. همین‌جا. درست سر جاش.»

پرسیدم اگر کسی این حس را به تمام زندگی داشته باشد، عجیب است؟

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

تقدیر گریزناپذیر ما

گفتم: «تو ایرادت اینه که یا خیلی پایینی یا خیلی بالا. حد وسط نداری. تکلیفت با خودت، با مودت، با احساساتت روشن نیست.» گفت: «تو هم ایرادت اینه که همیشه پایینی. وقتایی هم که بالایی داری ادای بالا بودن درمیاری.» بعد سکوت شد. من همینم. سرگشته‌ای دائم میان سکوت و کلمات که اغلب سکوت را انتخاب می‌کند. این اخلاقم اعصاب اطرافیانم را خورد می‌کند. اینکه دقیقا وقتی باید یک چیزی بگویم سکوت می‌کنم. بعد سرم را انداختم پایین. کمی خودم را توی صندلی جابجا کردم. طبق عادت شقیقه‌ام را خاراندم و دست کشیدم توی ابروهام. بعد رفتم سراغ کندن پوست خشکیده‌ی لب‌هام که مچ دستم را گرفت و بلند گفت: «اه‌! نکن دوباره خون میاد.»

بعد یاد تو افتادم.

بعد یاد د. افتادم که یک بار موقع رد شدن از خیابان مچ دستم را توی دستش گرفت و از عمد یک جوری فشار داد که جای انگشت‌هاش روی مچ دستم و به گمانم رد دستبند من روی دست خودش ماند. بعد از خودم عصبانی شدم که چرا قد بلندش را بهانه کردم و با مشت نکوبیدم وسط گردنش. برایت گفتم چند هفته پیش پیام داد که عذرخواهی کند؟ عذرخواهی که نه. گفت: «من یک عذرخواهی به تو بدهکارم.» پرسیدم: «برای چی؟» باورت می‌شود؟ مثل احمق‌ها پرسیدم برای چی؟! گفت: «زنگ بزنم صحبت کنیم؟‌» گفتم: «نه! همینجا بگو.» و دیگر هیچی نگفت و هنوز نگفته. من یک عذرخواهی بدهکارم که عذرخواهی نمی‌شود. می‌شود؟

حالم از او، از همه‌ی آن‌هایی که گمان می‌کنند با پولشان می‌توانند هرچیزی که خواستند بخرند، اصلا تو بگو از نظام سرمایه‌داری، از اختلاف طبقاتی، و همه‌ی این کوفت‌ها به هم می‌خورد. چند روز پیش بعد از اینکه مریض کارگری را ویزیت کردم که می‌نالید از اینکه چند وقت است غذای درستی نخورده از اتاقم رفتم بیرون و دیدم ش. دارد برای م. پز عروسی‌ای را می‌دهد که می‌خواهد برای دخترش توی هتل اسپیناس پالاس بگیرد. باورت می‌شود؟ همه‌اش با کمتر از یک دقیقه فاصله. یکی این ته نمودار، دیگری آن سر نمودار. و من که آن وسط مانده بودم، میان کاخ هشت هزار متری این یکی و زیرزمین اجاره‌ای آن یکی و حالم داشت از دنیا و قواعدش و اصلا همه چیزش به هم می‌خورد. مثل وقتی که د. داشت از رویاهاش حرف می‌زد و من داشتم جلوی خودم را می‌گرفتم که توی ظرف غذاش بالا نیاورم.

بعد به لوزرهای تمام رمان‌هایی که خوانده بودم فکر کردم. یک آدم حسابی یک زمانی می‌گفت ادبیات واقعی مال لوزرهاست. بعد آن عکس معروف کودک آفریقایی رو به مرگ جلوی چشمم آمد که کرکسی در دو قدمی‌اش نشسته بود به انتظار تا جان بدهد. به عکاسش کوین کارتر فکر کردم که چند وقت بعد خودش را کشت. بعد به الف. فکر کردم که خودش را کشت. بعد به آدم‌های دیگری که می‌شناختمشان.

نگاهش کردم. شبیه آدم‌هایی که دنبال کلمه می‌گردند تا پشت هم قطار کنند و در جواب حرف دندان‌شکن قبلی به طرفشان بگویند نگاهش کردم. حرفم نیامد. همه‌ی زورم را جمع کردم و گفتم: «ادا درنمیارم که. خوبم حتما.» گفت:‌ «نیستی.» گفتم: «هستم.» گفت: «نیستی.» گفتم: «هستم.» گفت: «نیستی.»

 

ف. بنفشه
جمعه, ۸ بهمن ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

کاروان وهم بود و ناقه گمان / بار ما هم به دوش ما افتاد

وسط یادداشت‌های درسی و کاری‌م نمی‌دانم چرا خیلی بی‌ربط برداشته‌ام نوشته‌ام: من جدای از کیفیت‌ها و ویژگی‌های اکتسابی و دستاوردهام در جریان زندگی، واقعا کی‌ام؟!

در اینکه آدمیزاد موجود تباه و مهملی است و اینکه کلا کاروان وهم است و ناقه گمان و این‌ها که شکی نیست اما اگر یک کسی، هر کسی، خود من مثلا، این سوال را از شما بپرسم جوابش را می‌دانید؟

نتیجه گیری بی‌ربطی است اگر بگویم آدمی که دقیقا نمی‌داند کیست هیچ وقت هم نمی‌فهمد دقیقا چه می‌خواهد؟

من غبطه می‌خورم به کسانی که یک تفریح خاص دارند. یک کار هرچند کوچکی هست که واقعا از انجامش لذت می‌برند. یک چیزی، یک کسی، یک جایی را دارند که وقتی هست حالشان هم خوب است. من خیلی وقت است این چیزها را گم کرده‌ام. تفریح‌هایم را از یاد برده‌ام و دیگر نمی‌دانم چه چیزی حالم را خوش می‌کند، چون تأثیر همه‌ی چیزهای قبلی از بین رفته. می‌دانم باید یک چیز جدید پیدا کنم اما نمی‌دانم چه می‌خواهم. شبیه یک بوم تازه‌ی سفیدم که مدت‌هاست جلوش نشسته‌ام اما نمی‌دانم باید کدام قلم را بردارم؟ از چه رنگی استفاده کنم؟ نمی‌دانم دوست دارم چه چیزی رویش بکشم؟ دیگر خبری از آنچه که شبیه یک استعداد مادرزادی بدون هیچ تلاشی می‌جوشید و بیرون می‌ریخت نیست. حالا باید برای افتادن همان اتفاقی که برایم پیش پا افتاده و معمولی بود زور بزنم. من تلاش کردم اتفاقی بیفتد، ته تلاشم فقط.. فقط هرچه بود رفت. قبل‌تر فکر می‌کردم همه‌ی آنچه می‌خواهم این است که سیاهی‌ها برود، نمی‌دانستم آخر سر یک سفیدِ خالیِ بزرگ روی دستم می‌ماند که نمی‌دانم باید باهاش چکار کنم. و بعد... بعدش دقیقا الان است و من دیگر تلاش هم نمی‌کنم. مثل همیشه. از زور زدن الکی بیزارم همانطور که از توضیح دادن خودم برای دیگران.

سیاهی‌ها رفته اما من طوری که انگار یک وزنه‌ی خالیِ صد کیلویی به دست و پام وصل کرده باشند زمین‌گیر شده‌ام. بزرگ‌ترین کاری که از دستم برمی‌آید هم پنداری همین است که وسط یادداشت‌های کاری از خودم بپرسم من کی‌ام؟‌ چی‌ام؟ و بعد به حماقت خودم بخندم. شاید درست‌تر این بود که دست‌کم یک چیزی را برای خودم نگه می‌داشتم تا گرفتار این خالیِ بزرگِ صد کیلویی نشوم و به این روز نیفتم. اما نگه نداشتم. همه‌اش را در سفری خاکستر کردم.

حالا بوم سفید مانده. همه چیز گنگ است. زندگی خالی است. من خسته‌ام. دلم می‌خواهد تمام بشود. همین حالا که همه چیز سفید و گنگ و خالی است تمام بشود.

بارِ ما هم به دوشِ ما افتاد.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

به پایان می‌رسانم چون جسارت رها کردن ندارم

روز اولی که اینجا را ساختم به خودم قول دادم همه چیز را بنویسم. که از هیچ چیز نترسم. نوشتم که اینجا مرز بین واقعیت و خیال مشخص نیست اما باور کنید همه‌ی این‌ها که نوشته‌ام عین حقیقت است. می‌خواستم آنطور که روسو نوشت، یک روزی فریاد بزنم: «این است آنچه کردم و اندیشیدم و بودم.»

مطمئن نیستم.

ننوشتم. خیلی‌هایش را ننوشتم. ترسیدم؟ نمی‌دانم.

دیگر نمی‌شود گفت این است آنچه بودم. با وجود راست بودنش، دروغ است.

همه‌ی دنیام سیاه می‌شود. همه‌ی چیزهایی که ساخته‌ام، همه‌ی داشته‌هام حرکت می‌کنند، پیچ و تاب می‌خورند و لابه‌لای سیاهی‌ها محو می‌شوند. من دست نمی‌برم تا مانع شوم. دیگر تلاشی نمی‌کنم.

اما اگر یک کسی یک جایی یک روزی توانسته من هم شاید بتوانم. این‌ها می‌تواند نخستین خطوط اعتراف من باشد. این است آنچه بودم.

من خیلی تلاش کردم. در مقایسه با بعضی آدم‌ها کمتر در مقایسه با بعضی بیشتر. اصلا چرا خودم را با دیگران مقایسه کنم؟ من خیلی بیشتر از حد خودم تلاش کردم. حد واقعی‌ام حدی نبود که جای بحث داشته باشد اما من خیلی بیشتر از آنچه از خودم انتظار داشتم،‌ آنچه ظرفیتم بود تلاش کردم. من تا حد سرریز شدن، تا حدی که نشود جمعش کرد دیگر تلاش کردم. نشد. بعد به این نتیجه رسیدم که... نه! راستش را بخواهید به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم. خیلی دلم می‌خواست می‌توانستم اینجا یک نتیجه‌گیری بچپانم وسط یاوه‌هام اما نمی‌توانم. ندارد. مطمئن نیستم کی را مخاطب قرار می‌دهم. کاش دست کم کسی را داشتم که می‌توانستم برای او بنویسم که چقدر تلاش کردم،‌ اما ندارم. من برای همین هم تلاش کردم. نشد. آدم یک وقت‌هایی باید دست‌هایش را بالا ببرد و تسلیم شود. این کار از همه‌ی تلاش‌های قبلی آسان‌تر، منطقی‌تر و بزرگ‌منشانه‌تر است.

چشم‌هایم را می‌بندم و سفیدی‌ای هستم وسط این سیاهی مطلق، که گویی با حرکت آرشه توی دست‌های نوازنده‌ی ویولن‌سل حرکت می‌کند. ولی این چیزی را حل نمی‌کند. قرار بود حل کند اما دیگر نه. سیاهی‌ها سرخ می‌شوند، سبز می‌شوند، آبی می‌شوند. رنگ‌ها توی هم گره می‌خورند. من دیگر تلاش نمی‌کنم بفهمم چه خبر شده. نمی‌فهمم. و این چیزی را حل نمی‌کند.

من توی بعضی خیابان‌ها دویده‌ام، پشت بعضی درها ساعت‌ها منتظر مانده‌ام، از بعضی آدم‌ها حرف‌ها شنیده‌ام، خیلی کارها کرده‌ام،‌ من حتا وقت‌هایی که روزها ناتوان توی تخت مانده بودم، وقت‌هایی که گمان می‌کردم کاری نمی‌کنم یا چه بسا تلاش معکوس می‌کنم هم داشتم تلاش می‌کردم که بشود. نشد. یک وقت‌هایی سعی کردم ادایش را دربیاورم مگر بشود یا در خیال یا خواب یا جایی ورای واقع، نشد. این چیزها این‌طوری کار نمی‌کند. مثل شانس هم نیست که بگویی یک روزی در خانه‌ی من را هم می‌زند. نمی‌زند. مطمئن نیستم چطور کار می‌کند.

من و رنگ‌ها توی هم حل می‌شویم، یک‌دست می‌شویم. حالا دیگر چیزی نمانده جز یک خاکستری مطلق. خاکستری‌ای که عمق دارد. تا اعماقش خاکستری است. تا مغزِ مغز، تا ریشه خاکستری.

حالا باور دارم این وبلاگ، همه‌ی نوشته‌های قبلی که ناخوانده معدوم شد، همه‌ی کارهایی که تا به حال انجام داده‌ام، همه‌ی نقاشی‌هایی که از کودکی تا امروز کشیده‌ام، همه‌ی این‌ها، همه‌ی همه‌شان همانطور که پسوا در یکی از یادداشت‌هاش نوشت، بی‌عرضه‌گی من بوده‌اند.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۳۰ مهر ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

دلم می‌خواهد تا دیر نشده خودم را خوب بفهمم

این‌ها را برای خوانده شدن نمی‌نویسم. برای تو نمی‌نویسم. حتا برای خودم نمی‌نویسم. نمی‌نویسم تا مثل همیشه مدام بخوانمش و هی پاک کنم و از سر بنویسم و جمله‌ها را پس و پیش کنم و کلمه‌ها را جایگزین هم کنم و علایم نگارشی را با وسواس انتخاب کنم و حواسم به هزار کوفت دیگر باشد. این‌ها را فقط برای نوشتن می‌نویسم. مثل دختر مادر مرده‌ای در مجلس عزا که ماتش برده و همه می‌گویند گریه کن! گریه کن تا راحت شوی! یک صدایی توی سرم می‌گوید: بنویس! بنویس تا خلاص شوی! این‌ها را حتا برای آن صدا هم نمی‌نویسم. این‌ها را فقط و فقط به خاطر نوشتن می‌نویسم.

مثل یک جسم سنگین که افتاده باشد توی دریایی عمیق، آرام آرام فرو می‌روم و فرو می‌روم. دلم می‌خواهد تا دیر نشده خودم را خوب بفهمم. همین خودم که تصویرش افتاده روی صفحه‌ی مانیتور لپ تاپ،‌که چشم‌هایش را دیگر نمی‌شناسم و برایم روز به روز غریبه‌تر است. همین خودم که دیگر نمی‌دانم چه می‌خواهد؟ چه نمی‌خواهد؟ دلم می‌خواهد بفهمم دست‌هام چرا دیگر کار نمی‌کنند؟ چرا مغزم کار نمی‌کند؟ چرا نمی‌توانم مثل قبل غذا بخورم یا رانندگی کنم یا بنویسم؟ چرا نتوانستم وقتی دستم را توی دستش محکم گرفته بود توی چشم‌هاش نگاه کنم و بگویم وقتی کنارت هستم نمی‌توانم درست نفس بکشم. احساس می‌کنم کنار همه‌ی طلبت از دنیا داری هوای مرا هم نفس می‌کشی. چرا نتوانستم یک کلمه حرف بزنم؟

مثل مغروقی که زنده ماندن برایش اهمیتی ندارد و در عین حال خفگی را نمی‌فهمد و دست و پا زدن بلد نیست فرو می‌روم و فرو می‌روم.

می‌گویند بهترین کار آن است که رویدادها را به دقت بنویسی باید بتوانی همه‌ی آن‌چه که توی سرت می‌گذرد را یکی یکی و با جزئیات تمام بنویسی. بعد از مدتی آدم اگر بتواند رودربایستی با خودش را بگذارد کنار، از دل این نوشته‌ها چیزهای به درد بخوری بیرون می‌آید، بعد کم کم فشاری که از روی دوشت برداشته می‌شود را حس می‌کنی، بعد خلاص می‌شوی و تمام. به گمانم دروغ می‌گویند. با این همه روزهای گذشته با اینکه ازشان خیلی نگذشته اما حالا خیلی دور اند برای بازگو کردنشان با جزئیات. الان تنها چیزی که خیلی خوب به یاد می‌آورم این است که من ترسیدم. خیلی ترسیدم. از یک کسی که می‌خواست توی چنگش بگیردم و بکشد ببردم نمی‌دانم به کجا ترسیدم. و من فلج شده بودم.

شبیه کسی که گویی هیچ وقت هوایی نفس نکشیده ریه‌هام پر از آب می‌شود. انگار از یک ماده‌ی غلیظ ولرم پر می‌شوم. و فرو می‌روم و فرو می‌روم.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

Silent Night

I should be stronger than weeping alone

ولی نیستم.

 

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

به قول مزامیر: «جانم پریشان است.»

جمله‌ی معروفی هست که حتم دارم برایتان تکراری است. شنیده‌اید کسی بگوید از فلان جا یا فلان وقت، زندگی من به دو بخش تقسیم شد، قبل از آن و بعد از آن؟ نمی‌شود گفت نقطه‌ی عطف. مطمئنم فرنگی‌ها برای این لحظه یک اسمی اصطلاحی چیزی دارند. یک چیزی مومنت مثلا! دقیقا ساعت ۱۳:۰۰ روز بیستم آبان من ایستاده بودم وسط یک اتاق دو متر در سه متر که میزی داخلش بود که برای وسعت کوچک آن اتاق خیلی بزرگ بود. آنجا بود که فکر می‌کنم برای من دقیقا همان لحظه بود.

اولین اتفاقی که افتاد فرو ریختن دیوار شیشه‌ای‌یی بود که دور خودم کشیده بودم. دیواری که من را و درونم را جدا می‌کرد از همه‌ی کثافت آن بیرون. به چشم دیدم که دیوارِ شیشه‌ایِ عزیزم ترک برداشت و ترک‌هاش بیشتر و بیشتر شدند. به چشم دیدم که فرو ریخت. دومین دیواری که فرو ریخت دیوار اعتمادم بود به آدم‌ها، اعتمادم حتا به نزدیک‌ترین آدم‌های زندگیم. به این نتیجه رسیدم که گاهی نزدیک‌ترین کسانت از سر دلسوزی بدترین بلای ممکن را سرت می‌آورند. سومین دیوار، دیوار بخشی از شخصیتم بود، دیوار سادگی و خوش‌خیالیِ مسخره‌ام.

تنهایی برای من حس تازه‌ای نیست اما آن لحظه تنهاتر از همیشه‌ام بودم. تا مغز استخوان تنها.

فرداش بعد از همه‌ی تلاش‌های بی‌فایده‌ام برای عوض کردن آینده‌ای که به اجبار برایم رقم زده بودند، پیاده که برمی‌گشتم سمت خانه‌ام، بی‌آنکه به نظر برسد شاید ده سال پیرتر بودم. پیرتر شاید به معنای پخته‌تر. شاید تجربه‌ای که یک آدم رفته رفته توی ده سال به دست می‌آورد، توی آن لحظه همراه خرده شیشه‌های دیوارهام بر سرم آوار شده بود. هیچ کس نفهمید من که با چشم‌های خیسِ پشت شیشه‌های عینک آفتابی‌ام داشتم از کنار لاین سبقت فلان خیابان می‌گذشتم خسته‌ترین و غمگین‌ترین آدم شهر بودم. شهری که دیگر به یقین رسیده بودم شهر من نیست و جایی برای من ندارد. خوب یا بد، آدم دیگری شده بودم چون خرده شیشه‌های دیوارهام را توی همان اتاق دو متر در سه متر رها کرده بودم و بیرون زده بودم. چون رسیده بودم به همان لحظه‌ی بی‌خیالی و بی‌تفاوتی و ناامیدی‌یی که بعد تلاش فروان و به این در و آن در زدن‌های بی‌نتیجه برای آدم پیش می‌آید.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۹
۰ دیدگاه

مثل کلمه‌ای ثقیل و مهجور که در چینه‌دان ذهنت گیر می‌کند

چقدر باید از یک موضوع بنویسیم تا آن موضوع بالاخره توی خودمان حل شود؟ چقدر باید به یک تجربه‌ی ناخوشایند فکر کنیم و زیر و رویش کنیم و لحظه به لحظه‌اش را توی ذهنمان مرور کنیم تا برایمان یک مسئله‌ی حل شده بشود و بتوانیم کنارش بگذاریم؟ چقدر باید از یک تجربه‌ی تلخِ گنگِ نامفهموم که هیچ نشانه‌ای از خود باقی نگذاشته جز یک وجودِ موهومِ شکسته که آن هم ملموس نیست، بنویسیم تا بالاخره بتوانیم با آن کنار بیاییم؟ اصلا می‌شود از یک همچین چیزی نوشت؟

یک سوال فلسفی معروف هست که می‌گوید: «اگر درختی در جنگلی بیفتد و هیچ کس در اطرافش نباشد که صدایش را بشنود، آیا صدایی تولید می‌کند؟» با این حساب اگر کسی چیزی را تجربه کند که کسی از آن با خبر نیست و کسی ندیده و هیچ شاهد و مدرک و نشان و نشانه‌ای وجود ندارد که بتواند وقوعش را اثبات کند آیا آن اتفاق واقعا برایش افتاده؟ یک چیزی است تقریبا شبیه اینکه کسی تو را یک شبانه روز مدام کتک بزند و در پایان تو بمانی و تنی که از درد توان تکان دادنش را نداری اما نه قرمزی‌ای روی تنت وجود دارد، نه کبودی، نه زخم و خونریزی یا هیچ نشانه‌ی دیگری. آنقدر که به جایی می‌رسی که حتا خودت هم بر وقوعِ اتفاقِ رفته شک می‌کنی. چیزی که من تجربه کرده‌ام یک چنین چیزی است. تعریف کردن چنین تجربه‌ای، سخت است. حل کردنش در خودت یک جورهایی ناممکن. اما باید یک راهی وجود داشته باشد، نه؟ همیشه یک راهی وجود دارد.

این حرف‌ها این بار اتفاقا گفتن دارد اما چگونه گفتنش مستلزم هنری است که من ندارم.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۹
۲ دیدگاه