همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

یادداشت‌ها

آلبر کامو در نخستین سطرهای افسانه‌ی سیزیف نوشته:

تنها یک مسئله‌ی فلسفی واقعا جدی وجود دارد و آن‌هم خودکشی است. تشخیص اینکه زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمی‌ارزد، در واقع پاسخ صحیح است به مسئله‌ی اساسی فلسفه. باقی چیزها: مثلا اینکه جهان دارای سه بعد و روان دارای نه یا دوازده مقوله است مسائل بعدی و دست دوم را تشکیل می‌دهند.

متنی که در ادامه می‌خوانید نقد افسانه‌ی سیزیف آلبر کامو نیست. خلاصه‌ی آن کتاب یا ترجمه‌ی مجددش هم نیست. من هم نه روانشناس‌ام، نه فیلسوف، نه منتقد و نه مترجم. متنی که در ادامه می‌خوانید تنها تلاش ناقص من است برای فهم کتاب و رسیدن به جوابِ همین پرسش کلیدی، پرسشی که مسئله‌ی من هم هست: «اینکه آیا زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمی‌ارزد؟» فی‌الواقع هدف اصلی نویسنده از نوشتن این دویست و اندی صفحه هم رسیدن به پاسخ این پرسشِ به قول خودش "مسئله‌ی اساسی فلسفه" است.

_ از آنجایی که من این متن را بیش از هر دلیل دیگر، تنها برای خودم می‌نویسم طبعاً نظرات شخصی‌ام را هم در خلال متن نوشته‌ام. لازم به ذکر است که این‌ها دیدگاه من در این برهه‌ی زمانی است (دی ماه ۱۴۰۰). حال آنکه ذهن سیال است و انسان در تغییر.

_ کلمات پوچ / پوچی در این متن معادل کلمه‌ی "ابزورد" به کار برده شده. ابزورد می‌تواند به معنای پوچی، بی‌معنایی، بیهودگی باشد که البته هیچ کدام حق مطلب را ادا نمی‌کنند. به هرجهت آنطور که من دیده‌ام در متون فارسی عموما ابزورد را پوچی و نیهیلیسم را هیچ انگاری معنا می‌کنند.

...................................... 

یک استدلال پوچ | An Absurd Reasoning

پوچی و خودکشی | Absurdity and Suicide

صریح تر از این نمی‌شود توضیح داد: شروع به اندیشیدن شروع به تحلیل رفتن تدریجی است.

یافتن "معنای زندگی" ضروری‌ترین مسئله‌ی انسان است.

برای خودکشی علل بسیار زیادی می‌تواند وجود داشته باشد، اما روشن‌ترین دلیل، آن دلیلی که علت اصلی به نظر می‌آید اتفاقا دلیل مؤثر بر خودکشی فرد نبوده. نویسنده می‌نویسد: به ندرت از روی تفکر خودکشی می‌کنند.

آن‌چه که دلیل خودکشی است معمولا غیر قابل بازرسی است. با این حال بیان چند فرضیه خیلی دشوار نیست:

خود را کشتن به یک معنی اعتراف است. «به زحمتش نمی‌ارزد» فقط اعتراف است. طبعاً زندگی کردن آسان نیست. مردم به دلایل بسیار حرکاتی را انجام می‌دهند که هستی فرمان می‌دهد. و اولین آن‌ها عادت است.

ما گویی به این دنیا تبعید شده‌ایم. بدون هیچ دستاویزی. بدون هیچ خاطرات خوشی در گذشته و هیچ امید روشنی برای آینده. و این باعث جدایی انسان از زندگی است. مثل جدایی هنرپیشه از دکور. فقدان هرگونه دلیل عمقی برای زندگی، اضطراب همیشگی، بیهودگی درد و رنج، همه‌ی این‌ها ما را به این نتیجه می‌رساند که زندگی پوچ است. و در نهایت یک حس پوچی در انسان ایجاد می‌شود. همه‌ی افرادی که به خودکشی فکر می‌کنند بدون هیچ توضیحی بر این باور اند که رابطه‌ی مستقیمی بین حس پوچی و میل به خودکشی و فنا وجود دارد. یا شاید فی الواقع خودکشی راه حلی است برای پوچی.

کسی که اعتقاد به پوچ بودن و نافهموم بودن و مهمل بودن زندگی دارد، اگر حقیقتا به این عقیده باور داشته باشد، راهی جز تمام کردن خودش ندارد. اما قضیه به این سادگی‌ها نیست. چیزهایی وجود دارد که از همه‌ی بدبختی‌های جهان قوی‌تر است:

_ "قضاوت جسم" ما پیش از آنکه یاد بگیریم فکر کنیم و به فکر کردن خو کنیم، یاد می‌گیریم زندگی کنیم و به زندگی کردن عادت می‌کنیم. جسم همواره در برابر نیستی پا پس می‌کشد.

_ مسئله‌ی بعدی "امید" است. امید به زندگی دیگری که لیاقتش را داریم.

_ دیگری زندگی به خاطر اندیشه‌ی بزرگی است که از زندگی تجاوز کرده و به آن معنا و مفهومِ دیگری می‌دهد. کامو این کار را یک جور تقلب می‌داند. تصور می‌کند این افراد به زندگی خیانت می‌کنند.

***

حتما انسان‌هایی از این دست فراوان دیده‌اید. کسانی هستند که به چیزی، فراتر از زندگی، چنگ می‌زنند. مثلا کارهای عام المنفعه می‌کنند. مسجد و مدرسه می‌سازند. سودای تغییر دادن جهان را دارند. گاهی از زندگی گذشته، از انسان هم فراتر می‌روند و نگران آب و خاک و حیوان و زمین‌اند. بعضی دیگر ارزش‌های مذهبی را با زندگی خلط می‌کنند. بعضی ارزش‌های اجتماعی یا سیاسی، و از این دست. همه برای بخشیدن یا بهتر است بگویم چپاندن معنایی به زندگی. به قول کامو، همه برای به هم زدن کارت‌ها تلاشی می‌کنند. به هر شکلی که به ذهنشان خطور کند. این افراد تقلب می‌کنند. جواب را پیدا نکرده‌اند. به شکلی سوال را دور می‌زنند.

***

برگردیم به اصل موضوع: خود را می‌کشند چون زندگی به زیستنش نمی‌ارزد. این یک واقعیت است. اما یک واقعیتِ بی‌ارزش. برای اینکه پیش پا افتاده و مسلم است.

اما سوال کلیدی: زندگی پوچ است. آیا پوچیِ زندگی مستلزم آن است که با خودکشی از آن فرار کنیم؟

یا

آیا برای رهایی از این پوچی باید خودکشی کرد؟

یا

آیا پوچ فرمان مرگ می‌دهد؟

سعی می‌کند به این سوال پاسخ دهد. به دور از روانشناسی و تنوعات و تضادها، بی‌غرضانه و با روشن بینی. همانطور که در ابتدای کتاب نوشته است: «شرحی صادقانه از یک آفت روحی که به هیچ حکمت الهی و هیچ ایمان و آیینی آمیخته نیست.» سعی می‌کند منطقی به جواب برسد، اما این هم ساده نیست. آیا منطقی تا مرگ وجود دارد؟

اشخاصی که به دست خود می‌میرند فرود احساسات خود را تا انتها تعقیب می‌کنند. 

* زمانی وجود دارد که اندیشه/منطق به مرزهای خود می‌رسد. یعنی منطقی نگریستن دیگر جواب نمی‌دهد. به قول نویسنده: فرد به پیچ و خمی می‌رسد که فکر در آن متحیر است.

اینجاست که ممکن است انسان از عزیزترین چیزی که دارد (زندگی‌اش) دل بکند. بنابراین چنان که گفت:

 همیشه منطقی بودن آسان است اما تا آخر منطقی ماندن کم و بیش ناممکن می‌نماید.

......................................

دیوارهای پوچ | Absurd Walls

هر یک از ما در دنیایی اختصاصی زندگی می‌کنیم که مجموعه احساسات ما برای ما ساخته‌اند. دنیایی از حسد، جاه طلبی، خودخواهی یا جوانمردی. دنیایی مرکب از متافیزیک و یک وضعیت فکری.

این احساسات هیجاناتی را هم با خود به همراه دارند. مثل هیجاناتی که به وسیله‌ی حس زیبایی یا به دنبال درک پوچی به وجود می‌آید. احساس پوچی کم و بیش در طول زندگی هر کسی به پستش خورده. احساسی است که در عین سادگی غیر قابل درک است.

تمام اعمال و افکار بزرگ، آغازی ریشخند آمیز و مسخره دارند. تألیفات بزرگ در خم یک کوچه، یا هنگام عبور از در چرخان یک رستوران به وجود می‌آیند. پوچ نیز چنین است. عالم پوچ بیشتر اصالتش را از این منبع حقیر بیرون می‌کشد.

/ اگر زمانی به سوالی جواب "هیچ (nothing)" بدهیم. زنجیر کلمات پاره می‌شود، و زنجیره‌ای از احساس و حالات درون ما به وجود می‌آید. این حالات اولین نشانه‌های پوچی است. آنجا که به قول نویسنده نقشِ ظاهر ویران می‌شود. سپس همه‌ی چیزی که باید اتفاق بیفتد "خستگی" است. همه چیز از دل یک خستگی بیرون می‌آید. خستگی مقدمه ایست بر خودآگاهی انسان. خستگی بعد از روزهای طولانی کار کردن و روزمرگی، خستگی از یک زندگی ماشینی، خستگی‌ای که پس از ساعت‌ها کار عبث بالاخره حین فراغت در یک روز تعطیل گریبانمان را می‌گیرد و با پرسیدن تنها یک "چرا؟" از خودمان، وجدانمان را بیدار می‌کند.

پس از آن دو راه پیش پای آدمی است: اول برگشت بی‌اراده به اسارت قبلی. دوم اعلام خطر.

و در نتیجه‌ی اعلام خطر هم به مرور زمان دو اتفاق ممکن است بیفتد: اول خودکشی، دوم اصلاح (سلامت)

/ زمانی می‌رسد که انسان متوجه می‌شود که نه تنها زمان در اختیار او نیست، بلکه زمان دارد او را با خود می‌برد. زمانی که می‌بیند همواره با امید به آینده زیسته است اما در پایانِ این آینده چیزی جز مرگ انتظارش را نمی‌کشد. آنجاست که وحشتی او را فرا می‌گیرد و خطرناک‌ترین دشمن خود را می‌شناسد.

این عصیان نفس انسانی، پوچی است.

That revolt of the flesh is absurd

/ یک درجه پایین‌تر بیگانگی‌یی است که ما با مشاهده‌ی انسجام جهان پیرامونمان احساس می‌کنیم. اینکه همه‌ی اجزای طبیعت و جهان چه پیوستگی‌یی با هم دارند و در عین حال با چه شدت و قدمتی ما را انکار می‌کنند.

/ یا زمانی که چهره‌ی آشنای کسی که سال‌ها دوستش داشتیم برایمان بیگانه می‌شود و خواهان تنهایی می‌شویم.

/ یا زمانی که به آینه نگاه می‌کنیم یا به عکسی از خودمان و خودمان را بیگانه می‌بینیم.

این انبوهی و بیگانگی جهان، پوچی است.

That denseness and that strangeness of the world is the absurd 

***

کامو یک جایی از یادداشت‌هاش نوشته:‌ «برای فیلسوف شدن باید رمان نوشت و با تصاویر فکر کرد.» [و اینجاست که من می‌توانم به روشنی توضیح بدهم که چرا کامو مورد علاقه‌ی من است و چرا مثلا نرفته‌ام سراغ شوپنهاور یا فیلسوف‌های دیگر؟]

مسئله‌ی پوچی، بیگانگی انسان با جهان، و به خصوص تنهایی انسان، تنهایی انسان در مقابل پوچی، طبیعت و بیش از همه مرگ را می‌شود در تمام آثار کامو دید.

مثلا این نگاه ابزورد را در رمان "بیگانه" و با مشاهده‌ی "مورسو"، شخصیت اصلی رمان به خوبی می‌بینیم. و آنجا جاییست که کامو فلسفه‌ی خودش را برایمان به تصویر می‌کشد. جالب است بدانید رمان "بیگانه" دو ماه قبل از انتشار "افسانه‌ی سیزیف" منتشر شده و کامو این دو رمان را با فاصله‌ی زمانی اندک، با همان ذهنیت و طرز فکر و در حال و هوایی یکسان نوشته. می‌شود گفت "افسانه‌ی سیزیف" توضیح فلسفی "بیگانه" است. هرچند مفهوم ابزورد در همه‌ی رمان‌های کامو دیده می‌شود. دکتر ریو در "طاعون" درگیر پوچی است و با آن مقابله می‌کند؛ دکتر ریو هدف دارد، و آن هم مبارزه با طاعون است. و در پایان کتاب می‌خوانیم که طاعون (پوچی) همیشه هست و از بین نمی‌رود. "انسان طاغی" عصیان علیه پوچی است و "کالیگولا" و "بیگانه" پذیرش پوچی. "مورسو" در بیگانه آیینه‌ی تمام نمای پوچی است. مورسو نسبت به همه چیز بی‌تفاوت است. همه چیز برایش خنثی است. جهان برای مورسو یک سوءتفاهم بزرگ است و با تمام جهان بیگانه است. کتاب با این جمله آغاز می‌شود: امروز مامان مرد. انتظار داریم در ادامه توضیحی اضافه شود، حسی بیان شود، حرفی گفته شود اما همه چیز خیلی تلگرافی در همین جا تمام می‌شود. کمی بعدتر درجایی از رمان می‌خوانیم:‌ «فکر کردم که این یکشنبه هم مانند یکشنبه‌های دیگر گذشت و مادرم اکنون به خاک سپرده شده است و فردا دوباره به سر کار خواهم رفت و از همه‌ی این‌ها گذشته،‌ هیچ تغییری حاصل نشده است.»

***

برگردیم به مرگ. و احساساتی که از مرگ بهمان دست می‌دهد. در مرگ به قول کامو آزمایشی وجود ندارد. هیچ موجود زنده‌ای تجربه‌ی مرگ ندارد. می‌توان از مرگ دیگران سخن گفت اما از نظر عقلی ما را متقاعد نمی‌کند. جای دیگری و ذهنیتی دیگر قرار گرفتن هرگز مجاب کننده نخواهد بود. ما هراس و وحشتی داریم از اتفاق محتومی که در انتظارمان است.

بدیهیات:

_ اولین اقدام عقل تشخیص درستی از نادرستی است. اما زمانی که عقل به خود فکر می‌کند اولین چیزی که دستگیرش می‌شود تضاد و تناقض است.

ارسطو می‌گوید: «غالباً نتیجه‌ی مسخره‌آمیز این عقاید آن است که آن‌ها خود مخرب خویشتن اند. زیرا در عین اینکه تصدیق می‌کنیم همه چیز راست و درست است، حقیقت اثبات مخالف را تأیید می‌کنیم که نتیجه‌اش غلط بودن نظریه‌ی مخصوص خود ماست. (زیرا اثبات مخالف نمی‌تواند درست بودن آن را جایز بداند.) و اگر بگویید همه چیز ما نادرست است، این تأیید نیز نادرست می‌گردد، و اگر بگویید تنها اثبات مخالف ما نادرست است آن‌وقت مجبورند تعداد بی‌شماری قضاوت‌های درست و نادرست را بپذیرند، زیرا آن کس که واقعیتی را اثبات می‌کند در عین حال مخالف آن را بیان می‌کند، و همین طور تا بی‌نهایت، تسلسل ادامه پیدا می‌کند.»

(به گمانم ارسطو قصد داشته بگوید که همه چیز نسبی است. با این حال طور دیگری اگر فکر می‌کنید به روی من نیاورید!)

_ عقل انسان نمی‌تواند به درستی و کمال جهان پیرامونش را درک کند.

_ انسان فانی است.

_ فرق مسلمی میان آنچه که تصور می‌کنیم و آنچه که حقیقت دارد وجود دارد. و ما با بی‌خبری از آنچه که همه‌ی زندگی‌مان را دگرگون می‌کند به سر می‌بریم.

(این بدیهیات به خودی خود مهم نیستند مهم نتایجی است که از آن‌ها به دست می‌آید.)

می‌توانم این قلبی را که در وجود من است، حس کنم و تشخیص دهم که وجود دارد. این دنیا را نیز می‌توانم لمس کرده، حس کنم که وجود دارد. در اینجا اطلاعات من متوقف می‌شود. مابقی حرف است.

با وجود اطمینانی که من به وجود خودم دارم، و باوجود اینکه سعی می‌کنم به این وجود محتوایی ببخشم با این حال در من خلأ ای وجود دارد که هرگز پر نخواهد شد. من با خودم بیگانه‌ام و بیگانه خواهم ماند. [من بیگانه از خود و دنیا هستم و مسلح به اندیشه‌ای که خود به محض درکْ خویشتن را انکار می‌کند.]

در روانشناسی همانند منطق حقایقی وجود دارد اما از خودِ حقیقت خبری نیست. "خود را بشناس" سقراط همان قدر مهمل است که "پاکدامن باشید" کشیش‌ها.

من درختان را می‌بینم و لمس می‌کنم، آب را می‌چشم، عطر گیاهان و گل‌ها را می‌شنوم. چطور می‌توانم این جهان را انکار کنم؟ با این حال تمام دانش‌های روی زمین نمی‌توانند من را متقاعد کنند که این جهان از آن من است. [اگر انسان درمی‌یافت که دنیا هم می‌تواند دوست بدارد یا رنج بکشد با آن آشتی می‌کرد.]

* شما این جهان را برای من شرح دادید. شما به من آموختید که جهان از اتم تشکیل شده و درون اتم الکترون‌هایی هستند که به دور هسته‌ای می‌چرخند. شما این دنیا را با یک تصویر برای من شرح می‌دهید و چنان شاعرانه حرف می‌زنید که من چیزی از آن درک نمی‌کنم! اما تمام این دانش برپایه‌ی فرض و قیاس (hypothesis) است. شما من را مجبور می‌کنید با آموختن این فرضیات، که حتمی هم نیستند، دنیا را بشناسم. درحالی که من با خودم و این جهان بیگانه‌ام. و تنها کاری که از دستم برمی‌آید تا برای خودم انجام دهم این است که خودم را انکار کنم و اعتراف کنم در وضعیتی هستم که دانستن و زیستن را نمی‌خواهم.

 

 

شعور هم به روش خودش به من می‌گوید که این دنیا پوچ است. منطقِ کور ادعا می‌کند که همه چیز واضح و مسلم است. اما با توجه به تاریخی که از سر گذراندیم و وقایعی که دیده‌ایم می‌توان گفت که این ادعا غلط و خلاف حقیقت است. دست کم تا آنجا که من دیده‌ام هیچ گونه خوشبختی و شادمانی وجود ندارد. پوچی همانقدر که به انسان مربوط است به دنیا هم ربط دارد. فی‌الواقع پوچی تنها رابط انسان و دنیاست.

[منطقی در آن‌چه من درنمی‌یابم وجود ندارد و دنیا سرشار از این بی‌منطقی‌هاست.]

***

این تاریکی و سیاهی دنیا، اینکه خوشبختی و شادمانی‌یی وجود ندارد را می‌توان در بخشی از رمان طاعون دید آنجا که کامو مردن و زجر کشیدن کودک بی‌گناهی را به تصویر می‌کشد و مرگ به شدت دردناکش را با جزئیات و دقت تمام توصیف می‌کند. بعد از آن لحظه که دکتر ریو، تارو، و کشیش شاهدش بودند، کامو نوشته: «ریو یک لحظه فرصت یافت فکر کند که کشیش به الحاد نزدیک می‌شود. اما در همان لحظه کشیش با نیروی بیشتری شروع به سخن گفتن می‌کند: برادران من لحظه‌ی تسلیم فرا رسیده است، باید به همه چیز ایمان داشت یا همه چیز را انکار کرد. و کیست از میان شما که جرأت انکار همه چیز را داشته باشد؟»

مسئله‌ی اصلی در رمان طاعون این است که در دنیایی که نه تعالی وجود دارد و نه خدایی هست و تمام ارزش‌ها از بین رفته، چطور می‌شود به ارزش‌های انسانی و اخلاقی برگشت؟ (این مفهومی است که مستقیما از زبان شخصیت تارو می‌خوانیم که می‌خواهد قدیسی باشد در جهانی که هیچ خدایی وجود ندارد.)

***

گفتم که دنیا پوچ است و زیادی تند رفتم. به‌طور کلی آن‌چه می‌توانم بگویم این است که دنیا، مطابق حق و صواب و عقل نیست.

 

[بعدا حذف شد۱]

در ادامه مثال‌هایی آورده شده از یاسپرس تا هایدگر، از کیرکگور تا چستو و... می‌فرماید از نظر دلتنگی دوری از اصل با هم نسبت دارند اما در روش‌ها و مقاصدشان با هم متفاوت‌اند. و به دنبال مفهوم ابزورد در کلام آن‌ها می‌گردد.

مثلا از این دست که زرتشت گفت: «اتفاقا این قدیمی‌ترین اصالت دنیاست، من این اصل اصالت را مافوق همه چیز قرار داده‌ام. وقتی که گفتم بالاتر از آن، هیچ اراده‌ی مؤیدی وجود ندارد.»

یا کیرکگور وقتی مبتلا به بیماری کشنده‌ای بود گفت: «این بیماری منتهی به مرگ می‌شود و بعد از آن دیگر هیچ.»

یا مثلا هایدگر: «طبیعت مختوم و محدود هستی انسانی مقدم‌تر از خود انسان است.» یا «دنیا نمی‌تواند چیزی به انسان مضطرب عطا کند.»

و...

***

البته من واقعا سواد فلسفه ندارم، به خاطر همین از قسمت‌هایی که کامو از فلاسفه‌ی دیگر گفته عمدتا گذشته‌ام. اما از آنجا که از فلسفه‌ی اگزیستانسیال در کتاب صحبت می‌شود و از فلاسفه‌ی اگزیستانسیال نام برده می‌شود.. تا آنجا که من متوجه شده‌ام، اگزیستانسیالیسم خداباور داریم، یعنی فلاسفه‌ای که به وجود خدا اعتقاد دارند، مثل کیرکگور و یاسپرس که از طریق نقد عقل به الوهیت می‌رسند، و اگزیستانسیالیسم خداناباور مثلا یا خداستیز حتا. مثل هوسرل، هایدگر و سارتر.

مثلا هایدگر جمله‌ی بسیار معروفی دارد که: انسان به این جهان پرتاب شده. فی الواقع انسان از جهان انتظار پاسخ دارد اما جهان سکوت کرده. جایی در رمان انسان طاغی می‌خوانیم که کامو نوشته خدا سکوت کرده. یا سارتر می‌گوید:‌ انسان محکوم به آزادی است. یعنی انتخابی نداریم جز اینکه انتخاب کنیم و مسئولیت انتخابمان را بپذیریم. معادل عصیان یا طغیانی که کامو می‌گوید. همانطوری که مثلا دکارت می‌گوید من می‌اندیشم پس هستم، کامو می‌گوید من عصیان می‌کنم پس هستم. برای دکارت اصل اندیشه است؛ برای کامو عصیان.

در هر حال مسئله‌ی اساسی در فلسفه‌ی اگزیستانسیال "معنای زندگی" است و همه مثل کامو در جستجوی معنای زندگی هستند. البته کامو خودش را اگزیستانسیالیست نمی‌داند. جایی در مصاحبه‌ای گفته: «من اگزیستانسیالیست نیستم. درواقع تعداد کمی از افراد می‌دانند که اگزیستانسیالیسم چیست. من فیلسوف نیستم، بنابراین به اندازه‌ی کافی به عقل معتقد نیستم که به سیستم اعتقاد داشته باشم. آنچه برای من مهم است این است که چگونه باید عمل کرد. یا دقیق‌تر، زمانی که نه به خدا و نه به عقل اعتقاد دارید چگونه باید عمل کنید.»

جایی از "طاعون" دکتر ریو خطاب به رامبر (روزنامه‌نگار) می‌گوید: «شما کاملا حق دارید، به هیچ قیمتی من نمی‌توانم شما را از آن کاری که می‌خواهید بکنید و به نظر من درست و خوب است [اینکه شهر را ترک کند و برود] منصرف کنم، اما با این وجود باید به شما بگویم اینجا مسئله قهرمانی درمیان نیست، بلکه شرافت درمیان است. این عقیده ایست که ممکن است خنده آور جلوه کند، اما یگانه راه مبارزه با طاعون شرافت است. در ادامه رامبر می‌پرسد: شرافت چیست؟ دکتر ریو می‌گوید: من نمی‌دانم به طور عام شرافت یعنی چه، اما در موقعیت من عبارت است از اینکه کارم را انجام دهم.»

***

......................................

خودکشی فلسفی | Philosophical Suicide

احساس پوچ زنده است. یعنی یا باید بمیرد یا بماند و جولان دهد.

زندگی زیر این آسمان خفقان‌آور، مستلزم آن است که یا از آن خارج شد و یا در آن‌جا باقی ماند. موضوع دانستن آن است که در مورد اول چگونه باید از آن خارج شد، و در دوم برای چه در آن‌جا باقی ماند.

تا اینجای کار ما ابزورد/پوچی را از بیرون بررسی کرده‌ایم. حال می‌خواهیم ببینیم این تصویر ذهنی که از ابزورد برای خودمان ساخته‌ایم تا چه اندازه وضوح دارد.

/ اگر انسان بی‌گناهی را به یک جنایت وحشتناک متهم کنند آن شخص خواهد گفت حرفشان چرند است. و از طرفی این اتهام به نظرش مضحک می‌آید. به خاطر اینکه تناقضی قطعی میان عملی که به او نسبت داده شده و اصول زندگی‌اش وجود دارد. "این پوچ است"‌ یعنی "این غیرممکن است" و همینطور "‌متناقض است".

/ اگر کسی که تنها مسلح به یک شمشیر است به گروهی با سلاح‌های گرم حمله کند، قطعا عمل پوچی انجام می‌دهد. تناقضی میان قدرت واقعی او و نتیجه‌ای که انتظار دارد وجود دارد. (وقتی استدلالی داریم که نتایجش با حقیقت منطقی نمی‌خواند یعنی آن استدلال ابزورد است.) و پوچی می‌تواند به اندازه‌ی وسعتِ این تناقض، بزرگ یا کوچک باشد. پوچی از مقایسه به وجود می‌آید. ازدواج‌ها، دعواها،‌ بغض و کینه‌ها، سکوت‌ها و جنگ و صلح‌های پوچ هم وجود دارد.

 

* می‌توان گفت پوچ در انسان، و در جهان وجود ندارد. بلکه رابط میان آن دو است. فی‌الواقع تنها رابطی است که آن‌ها را به هم ربط می‌دهد.

حال ما به مثلثی رسیدیم با سه ضلعِ جهان، انسان و ابزورد. یکی از خواص این مثلث این است که تقسیم ناپذیر است. از بین رفتن یکی از اضلاع باعث از بین رفتن کل مثلث می‌شود. پوچی نمی‌تواند خارج از انسان زنده باشد. بنابراین با مرگ انسان از بین می‌رود. جهان هم نمی‌تواند خالی از ابزورد باشد. بنابراین می‌شود گفت پوچی ذاتی‌ و نخستین اصلِ مسلمِ انسان است.

کامو می‌گوید اگر تشخیص دهم چیزی حقیقی است باید آن را پاس بدارم. همچنین برای حل کردن یک مسئله، از بین بردن جزئی از آن مسئله تقلب است. برای من مسئله‌ی بنیادی، ابزورد است.

[بعدا حذف شد۲]

***

اجازه بدهید توضیح مختصری بنویسم تا محکوم به سانسور خودم نشوم. گاهی گمان می‌کنم کامو کمی جانبدارانه و حتا با اندکی تمسخر به بعضی قضیا نگاه کرده. که البته قابل درک است. کما اینکه در آغاز نوشته است سعی داشته کتاب را به دور از هر حکمت و ایمان و آیین یا متافیزیک بنویسد. و به هیچ چیزی که به قول خودش نامفهوم است تکیه نکند. این از نظر من بسیار هم ارزشمند است. اینکه ببینم آیا می‌توانیم تنها با آنچه در دست داریم و می‌دانیم به نتیجه برسیم یا نه؟ با این همه اجازه بدهید از بعضی قسمت‌ها چشم بپوشم. چون یحتمل هنوز به آنجا نرسیده‌ام که بگویم "خدا مرده است." با وجود اینکه در عین حال مطمئن هم نیستم. اما طی عمر زیسته‌ام وقایعی را لمس کرده‌ام و دیده‌ام به چشم خودم و چیزهایی شنیده‌ام به گوش خودم که شاید مانع بی‌خدا شدنم می‌شود. هرچند همه چیز را می‌شود به دیده‌ی منطق و عقل انکار کرد و زیر سؤال برد. اما به قول همین جناب کامو، چنانچه پیش‌تر هم نوشتم، در منطق هم چون روانشناسی حقایقی وجود دارد اما از خودِ حقیقت خبری نیست. (in psychology as in logic there are truth but not truth). هرچند با وجود همه‌ی این‌ها که نوشتم منکر پوچ بودن هستی هم نیستم. / تناقضات بسیار است./

***

.. انسان برای دستیابی به ناممکن‌هاست که به سوی پروردگار کشیده می‌شود..

نمی‌خواهم چیزی را به روی آنچه نامفهوم است بنا کنم. من می‌خواهم بدانم آیا می‌توانم با آنچه می‌دانم، و تنها با دانسته‌هایم زندگی کنم؟

......................................

رهایی پوچ | Absurd Freedom

حال من به آن وضوحی که انتظار داشتم رسیده‌ام. من به آنچه که می‌دانم، به آن اطمینان دارم، و قادر به انکارش نیستم، اعتماد دارم. (به ابزورد). حال می‌توانم آن اندوهِ نامعلومی که درونم وجود دارد را انکار کنم. همینطور میلم به وحدت را، و توقعی که از روشنی و پیوستگی زندگی دارم. می‌توانم با این دنیایی که مرا دربرگرفته و آزارم می‌دهد کنار بیایم. من نمی‌دانم که این دنیا معنایی که به آن ارزش بدهد دارد یا نه. اما می‌دانم که آن معنا را نمی‌شناسم و شناختنش در این لحظه برای من ممکن نیست.

درک کامل آنچه که ویژگی‌های انسانی ندارد برای من ممکن نیست. آنچه که می‌بینم و لمس می‌کنم آن چیزی است که می‌توانم درکش کنم.

من میلی دارم به مطلق و یگانگی، از طرفی می‌دانم این جهان اصولی منطقی و عقلانی ندارد. و نمی‌توانم این دو واقعیت را با هم آشتی دهم.

من اگر درختی بودم در میان درختان یا گربه‌ای میان حیوانات باز هم این زندگی برایم معنا نداشت. به خاطر اینکه قسمتی از این جهان می‌شدم. من این دنیایی می‌شدم که اکنون با هشیاری تمام اصرار به مخالفت با آن دارم. این همان دلیل مسخره ایست که مرا به مخالفت با کل خلقت وامی‌دارد. درهرحال باید از آنچه که گمان می‌کنم حقیقت دارد محافظت کنم. باید از آنچه که گمان می‌کنم بدیهی است،‌ حتا اگر بر ضد خودم باشد محافظت کنم.

گاهی اوقات انسان درمسیر خود برانگیخته شده. تاریخ فاقد مذهب و پیامبران و خدایان نیست. از انسان می‌خواهند که به جلو حرکت کند. می‌گویند این تصورات گناه و غرور و خودبینی است. اما انسان گناه را درک نمی‌کند. جهنمی که در انتظارش است چه شکلی است؟ انسان برای درک این آینده‌ی خیالی به قدر کفایت قدرت خیال پردازی ندارد. می‌خواهند به او ثابت کنند که مجرم است درصورتی که او خود را بی‌گناه می‌داند. درنتیجه از خودش توقع دارد تنها با آنچه که می‌داند زندگی کند، با آنچه که هست موفق باشد و آنچه را که حقیقت ندارد وارد نکند. او می‌خواهد بداند آیا زندگی بدون "خواستن" ممکن است؟

* مقدمتا باید دانست که آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا نه؟ برعکس، در اینجا چنین می‌نماید که زندگی هرچقدر هم معنی نداشته باشد، باز بهتر است زندگی کرد. زندگی کردن به طور کلی قبول یک تجربه و یک سرنوشت است با سعه‌ی صدر.

* اگر این زندگی را پوچ بدانیم نمی‌توانیم زندگی کنیم مگر اینکه این پوچی را درمقابل خود حفظ کنیم. انکار آن، گریختن از آن است. زیستن، زنده کردن آن است. خودکشی، کشتن آن است. خودکشی آخرین چیزی است که فرد محکوم به اعدام / فرد محکوم به مرگ به آن فکر می‌کند. او زیستن را انتخاب می‌کند. این زیستن علی رغم پوچی، این مبارزه، این غرور انسانی، این کشمکش با ادراک با حقیقتی که از آن تخطی می‌کند، این مخالفت با ازخودگذشتگی، "عصیان" است. عصیان به زندگی ارزش می‌دهد. چیزهایی هست که باعث تضعیف این حقیقت (ابزورد) می‌شود. این‌ها باعث تضعیف انسان می‌شود. می‌خواهند سنگینی بار زندگی را از دوش من کم کنند درحالی که من باید خود به تنهایی این بار را حمل کنم.

مسئله‌ی بعدی مسئله‌ی "آزادی" است. من کاری با مسئله‌ی آزادی متافیزیکی ندارم. من تنها آزادی خودم را می‌توانم احساس کنم. دانستن اینکه انسان آزاد است مستلزم این است که بپرسیم آیا انسان صاحبی دارد یا خیر؟ در حضور خدا مقابل مسئله‌ی آزادی مسئله‌ی بدی (evil) قرار دارد، این آلترناتیو را می‌شناسید:‌ یا ما آزاد نیستیم و خدای قادر مطلق مسئول بدی‌هاست. یا ما آزاد و مسئولیم اما خدا قادر مطلق نیست.

من نمی‌توانم با تحلیل چیزی که به محض تجاوز از چارچوب تجربه‌ی شخصی ام از من می‌گریزد و معنی‌اش را از دست می‌دهد خود را تباه کنم. من نمی‌توانم درک کنم آن چگونه آزادی‌یی است که توسط موجودی بالاتر به من داده می‌شود؟ من معنای سلسله مراتب را از دست داده‌ام. تنها چیزی که می‌شناسم آزادی افکار و عمل است.

انسان پیش از آنکه به پوچی برسد با اهداف و دغدغه‌ها و امیدهای به آینده و اتفاقی که شاید بعدها برایش بیفتد زندگی می‌کند. طوری رفتار می‌کند که انگار آزادی دارد. پس از رسیدن به پوچی همه چیز سست و متزلزل می‌شود. پوچی اینکه "من هستم" و "همه چیز معنایی دارد" را زیر سوال می‌برد. اینکه من به آینده فکر کنم،‌ هدف و ترجیحاتی داشته باشم همه‌ی این‌ها مستلزم آزادی است. و حال این آزادی، این تنها چیزی که به همه‌ی این‌ها معنا می‌دهد دیگر وجود ندارد. و تنها یک خیال واهی بوده است.

تنها حقیقتی که پیش روی ماست "مرگ" است.

من به هیچ وجه از برای جاوید ساختن خود آزاد نیستم. بلکه برده، و به ویژه برده‌ای بدون امید از یک عصیان ابدی و بدون تحقیر هستم. چه کسی می‌تواند بدون عصیان و بدون تحقیر برده باقی بماند؟‌ چه آزادی به معنای اعم و بدون اطمینان به ابدیت می‌تواند وجود داشته باشد؟

​​​​​​همه‌ی آنچه مورد علاقه‌ی من است این است که بدانم آیا می‌شود بدون خواستن زیست؟

اگر قانع شوم که زندگی پوچ است، اگر قانع شوم که آزادی ندارم و همه چیز همانطور که باید باشد و در تعادل است آنگاه چیزی که مهم است بهتر زیستن نیست بلکه بیشتر زیستن است. به نظر می‌رسد به تصور ذهنیِ کمیت، آنطور که تصور ذهنی کیفیت مورد توجه قرار گرفته، توجه نشده است. وقتی پای تجربیات زیسته‌ی یک انسان به میان می‌آید این کمیت و تنوع تجارب است که ارزش دارد.

شکستن همه‌ی رکوردها در مرحله‌ی نخست، قرار گرفتن تا حد امکان در برابر هستی است.

گاهی کمیت کیفیت را می‌سازد. یک میلیارد یون و یک یون نه تنها از حیث کمیت بلکه از لحاظ کیفیت هم با یکدیگر مغایر اند. نظیر آن را به سادگی می‌توان در تجربه‌ی آدمی یافت.

درنهایت کامو از قول نیچه می‌نویسد: «به وضوح به نظر می‌رسد که چیز عمده‌ی آسمان و زمین اطاعت طولانی است و در همین جهت، به مرور زمان چیزهایی منتج می‌شود که زحمت زیست را ارزشمند می‌کند، مانند فضیلت، هنر، موسیقی، رقص، عقل و روح، چیزهایی که باعث تغییر شکل می‌شوند، چیزهای ظریف و دیوانه‌وار و ملکوتی...»

​​​​​​***

معنا برای کامو، همانطور که در مجموعه‌ی آثارش می‌بینیم، در رمان‌هاش، نمایشنامه‌هاش و... در عدالت خلاصه می‌شود و جنگیدن، عصیان و طغیان برای رسیدن به آن. اگر مثل من هنوز هم قانع نشده‌اید، و عصیان را به عنوان راه حل نهایی نپذیرفته‌اید، و گمان می‌کنید هنوز یک جای کار می‌لنگد لازم است بگویم چیزی هست که از معنای زندگی هم مهم‌تر است. کامو معتقد است که برای زندگی باید مبارزه کرد. باید به زندگی معتقد بود و زندگی را جدی گرفت. فی الواقع مهم‌ترین مسئله حتا پیش از معنای زندگی، "عشق به زندگی" است. با این مفهوم مستقیما در رمان طاعون روبرو هستیم که کامو معتقد است وقتی عشق به زندگی از بین برود هیچ معنایی ما را تسکین نمی‌دهد. یعنی گیریم معنای زندگی را پیدا کردیم، وقتی عشقی به زندگی نداریم این معنا مفت نمی‌ارزد.

***

قسمت اول کتاب با این جمله تمام می‌شود:

اکنون موضوع زیستن است. 

......................................

افسانه‌ی سیزیف

(مستقیم از متن با اندکی دست بردن در ترجمه)

 

خدایان «سیزیف» را محکوم کرده بودند که پیوسته تخته سنگی را تا قله‌ی کوهی بغلتاند و از آنجا، آن تخته سنگ با تمامی وزن خود پایین می‌افتاد. خدایان به حق اندیشیده بودند که از برای گرفتن انتقام، تنبیهی وحشتناک‌تر از کار عبث و بی‌امید وجود ندارد. اگر به گفته‌ی هومر مومن باشیم، سیزیف خردمندترین و محتاط‌ترین انسان‌ها بوده است. هرچند، بنا بر روایتی دیگر، او مایل بود تا حرفه‌ی راهزنی را بیازماید. من تناقضی در این امر نمی‌بینم. عقاید مختلفی وجود دارد که چرا او کارگر پوچ و عبث جهان زیرین شد.

اولا، او متهم به سبک سری در رفتار با خدایان است. وی اسرار آنان را فاش کرد. اژین (Egine)، دختر ازوپ (Asope)، توسط ژوپیتر ربوده شد. پدرش که از ناپدید شدن او به هراس آمده بود شکایت نزد سیزیف برد. سیزیف که از این ربایش باخبر بود، به این شرط حاضر شد ماجرا را بگوید که ازوپ به قلعه‌ی کورینث (Corinthe)، آب برساند. او برکت آب را به صاعقه‌ی آسمان ترجیح داد. به همین دلیل او در جهان زیرین تنبیه شد. هومر همچنین می‌گوید که سیزیف، مرگ را اسیر کرده بود. پلوتون نتوانست منظره‌ی فرمانروایی ویران و خاموش او را تحمل کند. او به خدای جنگ خبر داد تا مرگ را از دستان اسیرکننده‌اش برهاند.

گفته می‌شود که سیزیف وقتی نزدیک به مرگ بود، با بی‌احتیاطی خواست تا عشق زنش را بیازماید. او به زنش فرمان داد که بدن دفن نشده خود (سیزیف) را در وسط میدان عمومی قرار دهد. سیزیف در جهان زیرین (دوزخ) بیدار شد. و آنجا درحالی که از چنین فرمانبرداری مخالف با عشق انسانی خشمگین بود، این اجازه را از پلوتون گرفت تا برای مجازات زنش به زمین بازگردد. اما همین که دوباره چشمش به این دنیا باز شد، و طعم آب و آفتاب، سنگ‌های گرم و دریا را چشید، دیگر نمی‌خواست به آن تاریکی دوزخ وار برگردد و از بازگشت سر پیچید.

تذکرات، کین‌ها و اخطارها، هیچ کدام کاری از پیش نبرد. سالیان دراز دیگری را هم با انحنای خلیج، دریای باشکوه و لبخندهای زمین زندگی کرد. حکمی از جانب خدایان لازم بود. مرکور (Mercure ـ پیک خدایان) آمد و گریبان آن مرد گستاخ را گرفت، او را از میان خوشی‌هایش برداشت و به زور به جهان زیرین برد، جایی که تخته سنگش انتظار او را می‌کشید.

تا حالا دریافته‌اید که سیزیف، قهرمان پوچی است. او همانقدر با هوی و هوس خویش زندگی می‌کند که با شکنجه و عذاب خود. (او همانقدر که لذت می‌برد، عذاب می‌کشد.) حقیر شمردن خدایان، نفرت او از مرگ و اشتیاقش برای زندگی، آن مجازات وصف ناشدنی را برای او به ارمغان آورد که تمام وجودش باید برای انجام دادنِ هیچ، بکار رود. این غرامتی است که باید برای اشتیاق به زندگی پرداخته شود.

درباره‌ی سیزیف در دنیای مردگان دیگر چیزی به ما نگفته‌اند؛ ولی افسانه‌ها ساخته شده است تا قوه‌ی خیال انسان را جان و توان بخشد. در مورد این افسانه می‌توان تمامی کوشش بدنِ کشیده شده‌ای را مجسم کرد که سنگی عظیم را برکنده، آن را می‌غلتاند و بدان کمک می‌کند تا صدها بار به زحمت از شیبی بالا رود؛ می‌توان چهره‌ی منقبضی را مجسم کرد که گونه بر سنگ چسبانده، به یاری شانه، صخره‌ی پوشیده از خاک را گرفته، پاها را در پی آن ستون کرده، به دستی آن را نگه می‌دارد، و با دستان مطمئن انسانی، دستان پینه بسته‌ی پر خاک، آن را از نو می‌گیرد. در پایانِ تلاش بی‌پایانِ او در فضای بی‌آسمان و زمانی بی‌نهایت، هدف برآورده می‌شود. آنگاه سیزیف می‌بیند که سنگ در چند لحظه به سمت دنیای پایین‌تر نزول می‌کند و به جایی می‌رود که دوباره باید آن را به سمت قله راند. سیزیف دوباره به پایین برمی‌گردد.

در طی این بازگشت و این توقف است که سیزیف نظر مرا به خود جلب می‌کند. چهره‌ای که تا این اندازه به سنگ‌ها نزدیک است و رنج می‌کشد، خودش اکنون سنگ شده است! مردی را ببینید که با گام‌هایی سنگین، ولی شمرده، به عذابی بازمی‌گردد که پایانی برای آن نمی‌شناسد. این ساعتی که همچون وقفه‌ی استراحتی است و برگشتنش به قدر سیه روزی او مسلم است، این ساعت،‌ لحظه‌ی آگاهی است. در تک تک آن لحظاتی که او ارتفاعات را ترک می‌کند و تدریجا به کنام خدایان کشیده می‌شود، مافوقِ سرنوشت خود قرار دارد. او از تخته سنگِ خود سخت‌تر است.

اگر این افسانه غم‌انگیز است، بخاطر این است که قهرمان آن آگاه است. در واقع اگر در هر قدم، امیدِ موفقیت با او باشد، شکنجه چه مفهومی برای او خواهد داشت؟ کارگر امروزی کار می‌کند، در هر روزِ زندگی‌اش کار یکسانی انجام می‌دهد و سرنوشت او کمتر از سرنوشت سیزیف، پوچ نیست، اما غم‌انگیز هم نیست، مگر در لحظات نادری که از آن آگاه می‌شود. سیزیف، کارگر خدایان، ناتوان و سرکش، از تمامی اهمیت و شدت وضعیت تأسف‌آور خویش آگاه است. هنگام فرود آمدن او به این وضعیت خود می‌اندیشد. و روشن بینی که قرار بود شکنجه‌ی او باشد، به تاج پیروزی او تبدیل می‌شود. هیچ سرنوشتی وجود ندارد که به وسیله‌ی تحقیر و استهزا مغلوب نشود.

بنابراین اگر گهگاه فرود آمدن با درد و اندوه همراه است، می‌تواند با شادی نیز همراه باشد. این حرف بیهوده‌یی نیست. باز هم من سیزیف را تصور می‌کنم که به سوی تخته سنگ خود برمی‌گردد و اندوه و رنج دوباره آغاز می‌شود. وقتی تصاویر زمین در حافظه‌ی او حک می‌شوند، وقتی که دعوت به خوشی و خوشبختی تکرار می‌شود، وقتی خاطرات شادی دست از سر آدم برنمی‌دارند، قلب انسان، اندوهگین می‌شود. این پیروزی تخته سنگ است. اصلا خود تخته سنگ است. تحمل اندوه بیکران بسیار مشکل است.

این‌ها، شب‌های ما در گتسمان هستند. (باغ گتسمان، که مسیح آخرین شب حیات خویش را با حواریون آن‌جا گذراند، آن‌گاه که پی به مرگ مستأجل برده بود.) اما حقایقِ نابودکننده، اگر شناخته شوند، معدوم خواهند شد. بنابراین «اودیپ» (اشاره به نمایشنامه‌ی اودیپ اثر سوفکل) در ابتدای امر بدون اینکه بداند تسلیم سرنوشت است. ولی از لحظه‌ای که آگاه می‌گردد، تراژدی او آغاز می‌شود. در همان لحظه، کور و مأیوس، می‌فهمد که تنها حلقه‌ی متصل کننده‌ی او به جهان، دستان باطراوت دختر جوان اوست. آنگاه نکته شگرفی طنین‌انداز می‌شود: «علی رغم آن همه آزمایشات، سالمندی و اصالت روحم مرا به این نتیجه می‌رساند که همه چیز خوب است.»

لذا اودیپِ سوفکل، مثل کیریلوفِ داستایفسکی دستورالعملی از پیروزی پوچ را عرضه می‌دارد. خرد باستان، شجاعت مدرن را تأیید می‌کند.

کسی پوچی را در نمی‌یابد مگر اینکه وسوسه شود تا دستورالعملی برای شادی بنویسد. «آه، چطور؟ با این روش‌های مبتذل؟» با این حال فقط یک دنیا وجود دارد. شادی و پوچی، فرزندان یک زمین هستند و از یکدیگر جدایی ناپذیر. اشتباه خواهد بود اگر بگوییم که لزوما شادی از کشف پوچی سرچشمه می‌گیرد. زیرا می‌توانیم اضافه کنیم که احساس پوچی از شادی به وجود می‌آید.

اودیپ می‌گوید: «من نتیجه می‌گیرم که همه چیز خوب است.» این جمله مقدس است. این جمله در جهانِ وحشی و محدود انسان طنین‌انداز می‌شود. و به ما می‌آموزد که چیزی خسته کننده نبوده و نیست. او از این جهان، خدایی را که با ناخشنودی و طمعی از اندوه و رنج به آن وارد شده بود بیرون می‌اندازد؛ و برای انسان از سرنوشت و قسمت مسئله‌ای می‌سازد که باید میان خود انسان‌ها حل شود.

تمامیِ شادیِ خاموشِ سیزیف، در این امر نهفته است. سرنوشت او، متعلق به خود اوست. تخته سنگش نیز همینطور. انسان پوچ، وقتی به شکنجه‌ی خود می‌اندیشد، تمام خدایان دروغین را خاموش می‌سازد. و درجهانی که ناگهان به سکوت خود بازگشته است، هزاران آوای کوتاهِ سرگردان برمی‌خیزد: استمدادهای بی‌اختیار و مخفی دعوت از تمامی چهره‌ها؛ این‌ها پاداش پیروزی است. آفتاب بدون سایه وجود ندارد و شناختن شب واجب است. انسان پوچ می‌گوید: «آری» و کوشش او قطع نخواهد شد.

اگر یک سرنوشت انحصاری برای انسان وجود دارد، سرنوشت بالاتری وجود نخواهد داشت، یا لااقل اگر وجود دارد، جبری است ولی قابل تحقیر است. درنتیجه، انسان درمی‌یابد که خداوندگار روزگار خود است. در این لحظه‌ی ظریف، که انسان نظری به عقب بر زندگی خود می‌اندازد، سیزیف، در حالی که به سوی تخته سنگش برمی‌گردد، در آن چرخش ناچیز، به آن اعمال نامرتبطی که سرنوشت او را تشکیل داده‌اند، توسط او به وجود آمده‌اند، و در سایه‌ی حافظه‌ی او ترکیب شده‌اند، و با مرگ او مهر و موم می‌شوند می‌اندیشد.

بنابراین، مطمئن از مبدأیی سراپا انسانی، از تمامی آنچه که انسانی است، بسان کوری که آرزومند دیدن است و می‌داند که شب را پایانی نیست، همچنان در حرکت است. تخته سنگ همچنان به سوی قله می‌غلتد.

من سیزیف را در پایین کوه رها می‌کنم. انسان همیشه بار سنگین خویش را باز می‌یابد. اما سیزیف عالی‌ترین طرز وفاداری را به ما می‌آموزد. و خدایان را انکار کرده، و تخته سنگ‌ها را می‌چرخاند. او نیز چون اودیپ عقیده دارد که همه چیز خوب است. این جهان از این پس بدون آمر و صاحب، به نظر او نه بی‌حاصل است و نه پوچ و مهمل. هر ذره‌ی آن سنگ، و هر تکه‌ی آن کوهستانِ غرق در ظلمت، برای خود دنیایی است. فقط تلاش برای غلبه بر ارتفاع، برای ارضای قلب انسان کافی است. باید سیزیف را شاد بپنداریم.

 

| دی و بهمن ۱۴۰۰ _ آلبر کامو / ف. بنفشه |