همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

به پایان می‌رسانم چون جسارت رها کردن ندارم

روز اولی که اینجا را ساختم به خودم قول دادم همه چیز را بنویسم. که از هیچ چیز نترسم. نوشتم که اینجا مرز بین واقعیت و خیال مشخص نیست اما باور کنید همه‌ی این‌ها که نوشته‌ام عین حقیقت است. می‌خواستم آنطور که روسو نوشت، یک روزی فریاد بزنم: «این است آنچه کردم و اندیشیدم و بودم.»

مطمئن نیستم.

ننوشتم. خیلی‌هایش را ننوشتم. ترسیدم؟ نمی‌دانم.

دیگر نمی‌شود گفت این است آنچه بودم. با وجود راست بودنش، دروغ است.

همه‌ی دنیام سیاه می‌شود. همه‌ی چیزهایی که ساخته‌ام، همه‌ی داشته‌هام حرکت می‌کنند، پیچ و تاب می‌خورند و لابه‌لای سیاهی‌ها محو می‌شوند. من دست نمی‌برم تا مانع شوم. دیگر تلاشی نمی‌کنم.

اما اگر یک کسی یک جایی یک روزی توانسته من هم شاید بتوانم. این‌ها می‌تواند نخستین خطوط اعتراف من باشد. این است آنچه بودم.

من خیلی تلاش کردم. در مقایسه با بعضی آدم‌ها کمتر در مقایسه با بعضی بیشتر. اصلا چرا خودم را با دیگران مقایسه کنم؟ من خیلی بیشتر از حد خودم تلاش کردم. حد واقعی‌ام حدی نبود که جای بحث داشته باشد اما من خیلی بیشتر از آنچه از خودم انتظار داشتم،‌ آنچه ظرفیتم بود تلاش کردم. من تا حد سرریز شدن، تا حدی که نشود جمعش کرد دیگر تلاش کردم. نشد. بعد به این نتیجه رسیدم که... نه! راستش را بخواهید به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم. خیلی دلم می‌خواست می‌توانستم اینجا یک نتیجه‌گیری بچپانم وسط یاوه‌هام اما نمی‌توانم. ندارد. مطمئن نیستم کی را مخاطب قرار می‌دهم. کاش دست کم کسی را داشتم که می‌توانستم برای او بنویسم که چقدر تلاش کردم،‌ اما ندارم. من برای همین هم تلاش کردم. نشد. آدم یک وقت‌هایی باید دست‌هایش را بالا ببرد و تسلیم شود. این کار از همه‌ی تلاش‌های قبلی آسان‌تر، منطقی‌تر و بزرگ‌منشانه‌تر است.

چشم‌هایم را می‌بندم و سفیدی‌ای هستم وسط این سیاهی مطلق، که گویی با حرکت آرشه توی دست‌های نوازنده‌ی ویولن‌سل حرکت می‌کند. ولی این چیزی را حل نمی‌کند. قرار بود حل کند اما دیگر نه. سیاهی‌ها سرخ می‌شوند، سبز می‌شوند، آبی می‌شوند. رنگ‌ها توی هم گره می‌خورند. من دیگر تلاش نمی‌کنم بفهمم چه خبر شده. نمی‌فهمم. و این چیزی را حل نمی‌کند.

من توی بعضی خیابان‌ها دویده‌ام، پشت بعضی درها ساعت‌ها منتظر مانده‌ام، از بعضی آدم‌ها حرف‌ها شنیده‌ام، خیلی کارها کرده‌ام،‌ من حتا وقت‌هایی که روزها ناتوان توی تخت مانده بودم، وقت‌هایی که گمان می‌کردم کاری نمی‌کنم یا چه بسا تلاش معکوس می‌کنم هم داشتم تلاش می‌کردم که بشود. نشد. یک وقت‌هایی سعی کردم ادایش را دربیاورم مگر بشود یا در خیال یا خواب یا جایی ورای واقع، نشد. این چیزها این‌طوری کار نمی‌کند. مثل شانس هم نیست که بگویی یک روزی در خانه‌ی من را هم می‌زند. نمی‌زند. مطمئن نیستم چطور کار می‌کند.

من و رنگ‌ها توی هم حل می‌شویم، یک‌دست می‌شویم. حالا دیگر چیزی نمانده جز یک خاکستری مطلق. خاکستری‌ای که عمق دارد. تا اعماقش خاکستری است. تا مغزِ مغز، تا ریشه خاکستری.

حالا باور دارم این وبلاگ، همه‌ی نوشته‌های قبلی که ناخوانده معدوم شد، همه‌ی کارهایی که تا به حال انجام داده‌ام، همه‌ی نقاشی‌هایی که از کودکی تا امروز کشیده‌ام، همه‌ی این‌ها، همه‌ی همه‌شان همانطور که پسوا در یکی از یادداشت‌هاش نوشت، بی‌عرضه‌گی من بوده‌اند.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۳۰ مهر ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

چهل و سه

نوشتن از خود یک جور دستِ پیش گرفتن در برابر مرگ است و هراسِ فراموشی و فنا؛ مومیایی کردن نفس است، تمنای پیش انداختن محاکمه است؛ شلاق تطهیر است بر خود و بر میدانِ دید یا خواستِ فراهم آمدنِ پیشاپیشِ طومار اعمالی‌ست برای روز مبادا.

چنان‌که روسو در نخستین سطرهای اعترافش می‌نویسد: «در صور که بدمند، خواهم آمد این نوشته را به دست گرفته، آواز خواهم داد: این است آنچه کردم و اندیشیدم و بودم.»

| احمد اخوت در مقدمه‌ی کتاب "نقش‌هایی به یاد" نوشته است. |

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

You'll know that you're dreaming

گهگاه اعترافی به جای می‌گذاشت نهفته در گوشه‌یی از کارش، مطمئن که ناگشوده می‌مانَد.

Nothing

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰
۳ دیدگاه

مقصر من نیستم!

چیزهایی که در ادامه خواهید خواند را می‌توانید به صورت یک فیلم کوتاه تصور کنید یا صحنه‌ای از یک تئاتر یا فصلی از یک کتاب یا هرچی. فرقی نمی‌کند.

من نه قصد دارم اینجا درس زندگی به کسی بدهم، نه درس رابطه با آدم‌ها و نه هیچ درس دیگری، من اینجا فقط دارم سعی می‌کنم اتفاق افتاده را در خودم حل کنم ـ اگر حل کردنی باشد.

_

به ص. به خاطر شرایطی که داشته لطفی کرده‌ام ـ وقتی می‌گویم لطف به هیچ عنوان اغراق نمی‌کنم. شما ببینید "لطف" و بخوانید "کاری که کمتر کسی حاضر به انجامش است" تا حق مطلب ادا شود. قرار است اگر اتفاق A بیفتد بلافاصله لطفم را جبران کند و کار B را انجام دهد. اگر A و B را برایتان توضیح بدهم بی‌شک به من حق خواهید داد. اما این‌ چیزها را برای این نمی‌نویسم که کسی بهم حق بدهد. اینکه A چیست یا B تفاوتی در اصل ماجرا ایجاد نمی‌کند. مسئله چیز دیگری است.

_

یک هفته قبل: ص. با صراحت می‌گوید که اتفاق A نهایتا تا یک هفته‌ی دیگر خواهد افتاد و حتما بعد از آن، کارِ B را برایم انجام خواهد داد. حتا تأکید دارد به شرطی که کار B را انجام دهد حاضر است لطفم را بپذیرد.

_

دو روز پیش: یکی از دوستانم درخواستی از من داشت که رد کردم. بعد از رد کردن درخواستش با پدرم صحبت می‌کنم. ناراحتم. پدرم می‌گوید: ناراحت نباش. کار درستی کردی. کدوم دوستِ تو تا حالا دوست واقعی بوده؟! (و چند مثال می‌آورد.) ـ‌ غمگین می‌شوم.

_

دیروز: اتفاق A افتاده

شرایط من:

۱- یک مشکل کاری که آینده‌ام را تحت تاثیر قرار می‌دهد ذهنم را مشغول کرده.

۲- به خاطر گذراندن یک هفته‌ی شلوغ خسته و کلافه‌ام.

۳- کسی مهمان خانه‌مان است که دیدنش آزارم می‌دهد. تصمیم می‌گیرم چند ساعتی را توی ماشین سر کنم. به این شکل:

 

!

 

ص. زنگ می‌زند. از اینکه اتفاق A بالاخره افتاده خوشحال است. چند مشورت می‌گیرد. صحبت می‌کنیم. به روی خودم نمی‌آورم.

سه ساعت بعد:‌ اتفاقی که به خاطر فرار ازش سه ساعت را توی ماشین گذرانده‌ام، ده لیتر بنزین آزاد سوزانده‌ام، توی خیابان‌ها چرخیده‌ام، کمرم از فشار دستگیره‌ی ماشین درد می‌کند و بوی صندلی ماشین و قهوه‌ی فوری و آب‌طالبی گرفته‌ام، بالاخره می‌افتد. مهمان مذکور را می‌بینم. و نگاهش و حرف‌هاش و اینکه حتا نزدیک می‌شود و دست روی شانه‌ام می‌گذارد و من با لبخند خودم را عقب می‌کشم.. و چیزهایی که گفتن ندارد. (دلیل تنفرم برمی‌گردد به همین اعتمادی که به آدم‌ها می‌کنیم و سرخوردگی‌یی که در آخر نصیبمان می‌شود.)

بعد از رفتنش توی واتسپ به ص. پیام می‌دهم:

می‌گویم که گفتی بالاخره اتفاق A افتاد..

ص. می‌پرسد منظورم این است که می‌خواهم کار B را برایم انجام دهد؟

سکوت می‌کنم. گیج شده‌ام. از اینکه حتا می‌پرسد، تعجب می‌کنم.

ص: باشه انجام می‌دم. هر موقع خواستی انجام می‌دم.

من: ینی چی هرموقع خواستی؟ [واقعا گیج شده‌ام.]

ص:‌ الان انجام بدم؟

من:‌ هر جور صلاح می‌دونی! [لبخند عصبی - همچنان گیج و متعجب ام.]

ص: یک ایموجی تشکر می‌فرستد.

من: یعنی چی این؟

ص:‌ یعنی چشم الان انجام می‌دم. مریض دارم یکم بعد انجام می‌دم.

من:‌ باشه.

ص: صبر کن مریضم بره..

من: باشه خب، چرا اینقدر می‌گی؟

ص:‌ عصبانی هستی آخه.

من: نیستم. [عصبانی نیستم اما به شدت متعجبم. حتا نمی‌توانم درست فکر کنم و متوجه منظورش بشوم یا برداشتی از رفتارش داشته باشم.]

ص: یک چیزی می‌گوید که اصلا دوست ندارم اینجا بنویسمش. [رسما داره می‌زنه زیر حرفش]

من: آخه خودت گفتی که اگه اتفاق A بیفته کار B رو انجام می‌دی!

ص:‌ باشه باشه. همین الان. چرا عصبانی ای؟

من: عصبانی نیستم باور کن. [حسی که دارم اسمش عصبانیت نیست. نمی‌دانم اسمش چیست. همین قدر می‌دانم که همه چیز برایم زیر سوال رفته و به اندازه‌ی یک مو تا فروپاشی فاصله دارم.]

در ادامه گفتگو همچنان ادامه می‌یابد. ص. جوری رفتار می‌کند و چیزهایی می‌گوید که منظوری جز اینکه "نمی‌خوام انجام بدم،‌ حالا می‌خوای چه گهی بخوری؟!" را القا نمی‌کند. من هنوز متعجبم. گیجم و سکوت می‌کنم. حتا جوری رفتار می‌کند که انگار این منم که توقع بی‌جایی دارم و اوست که بر حق است. سر آخر با دلخوری می‌گویم هر موقع خواستی انجام بده.

زنگ می‌زند. جواب نمی‌دهم.

_

ساعت یک و نیم بامداد: لحظه‌ی فروپاشی

چند ساعت گذشته. چند ساعتی که سعی کرده‌ام به ماجرایی که پیش آمده فکر نکنم. اما بالاخره اتفاق می‌افتد. من به حرف‌ها فکر می‌کنم. کلمه‌ها جلوی چشم‌هام می‌آیند. به هفته‌ی قبل فکر می‌کنم. به همه‌ی هفته‌های قبلی فکر می‌کنم. باز کلمه‌ها جلوی چشم‌هام می‌آیند. به این فکر می‌کنم که چقدر احمقم. احساس می‌کنم بازیچه شده‌ام. حرف‌های پدرم توی سرم تکرار می‌شود: «کدوم دوست تو تا حالا دوست واقعی بوده؟» به مثال‌هاش به تجربه‌های مشابه قبلی فکر می‌کنم. همیشه فکر می‌کردم "این اون آدمی نیست که پشتمو خالی کنه." حالا اما تمام اعتمادم ناگهان فروپاشیده، اعتمادم به او و به همه‌ی آدم‌ها. حالا یک آدمی مانده روی دستم که دیگر نمی‌دانم باهاش چه باید بکنم؟ چند بار با خودم تکرار می‌کنم که مقصر من نیستم. که بیش از حد واکنش نشان نمی‌دهم. که مسئله بزرگ هست و من الکی برای خودم بزرگش نمی‌کنم. گریه می‌کنم. کلمه‌ها باز جلوی چشم‌هام می‌آیند. سردرگمم. صدای شکستن چیزی را در درونم می‌شنوم. صدای خراب شدن چیزی که دیگر هرگز مثل اولش نخواهد شد. مدام با خودم تکرار می‌کنم که اشتباه نمی‌کنم که تقصیر من نیست. که تقصیر من نیست. (چیزی که در تمام این ماجرا بیش از همه آزارم می‌دهد همین است که مجبورم مدام با خودم تکرار کنم:‌ تقصیر من نیست.)

به سختی به خواب می‌روم.

_

امروز: صحنه‌ی اصلی

ص. یک جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، طوری که انگار فراموش کرده و همچنان همه چیز را انکار می‌کند، چیزهای بی‌ربطی می‌گوید که اصلا برای من مهم نیست.

بعد از سکوتی طولانی نگاهش می‌کنم.

من:‌ باورم نمی‌شه!

ص: چیو؟

من: که نمی‌خوای اون کارو انجام بدی.

ص: الان.. چشم.. چند دقیقه صبر کن.

می‌رود چند دقیقه بعد می‌آید. کاری که قرار بود را انجام داده. می‌گوید که دیروز خسته بوده. معذرت می‌خواهد. بابت لطف هفته‌ی پیش از من تشکر می‌کند.

ص: حله؟

سکوت می‌کنم.

ص: تأیید می‌کنی؟

من: چیو؟

ص: اوکی شد دیگه! حله؟

من: نه حل نیست.

[با تعجب نگاهم می‌کند. اینجا لحظه‌ی انفجار من است. لحظه‌ی شروع بحث. اوج داستان. آنجا که آتش زیر خاکستر شعله‌ور می‌شود. همان جا که از قدرت فهم طرف مقابل ناامید می‌شوی و بالاخره ترجیح می‌دهی افکار توی سرت را با صدای بلند به زبان بیاوری.]

من: می‌دونی... گه زدی!

ص: دیشب شوخی می‌کردم.

من: من اصلا فکر نمی‌کنم شوخی می‌کردی.

ص:‌ شوخی بود.

من: به هر حال اصلا رفتاری نبود که انتظار داشتم ازت.

ص: چیکار باید می‌کردم؟ [با یک حالت انزجاری این را گفت. حالتی که حاکی از این بود که همچنان حق با اوست و این منم که اشتباه می‌کنم.]

گفتم:‌ من واقعا حالم به هم می‌خوره بخوام این چیزا رو توضیح بدم. من اگه بودم مشکلم که حل شد بدون اینکه یک لحظه تعلل کنم اون کارو برات انجام می‌دادم. بدون اینکه حتا ازم بخوای. [صدایم کمی بالاتر رفت] ولی تو گه زدی! حتا این حسم به من دادی که نکنه دارم اشتباه می‌کنم.. نکنه توقع بی‌جا دارم! [اینجا صدایم لرزید و حتا اشک توی چشم‌هام جمع شد اما اجازه ندادم فروپاشی دوم اتفاق بیفتد. فروپاشی‌ها مخصوص نیمه شب اند. که فکرها بهت هجوم می‌آورند که کلمه‌ها صف می‌کشند جلوت و سیلی می‌زنند توی صورتت. نه جلوی کسی که دیگر هیچ وقت برایت آن آدم سابق نمی‌شود.]

اینجا یکی از قسمت‌های کلیدی ماجرا است. من تمام این مدت همه‌اش داشتم به این فکر می‌کردم که اگر من جای او بودم چه رفتاری می‌کردم و توقع همین رفتار را هم از او داشتم. انگار هر وقت از آدم‌های زندگیم ناراحت شده‌ام به این دلیل بوده که توقع داشته‌ام آدم‌ها همان کاری را بکنند که اگر من جایشان بودم انجام می‌دادم. اما هیچ وقت اینطور نیست. بعدا به این قسمت بیشتر فکر می‌کنم.

_

ص. باز عذرخواهی کرد. باز تشکر کرد. [مسئله پذیرفتن یا نپذیرفتن عذرخواهی نیست. مسئله این است که آیا می‌شود شیشه‌ی شکسته را با عذرخواهی مثل اولش کرد؟ آب ریخته را می‌شود با عذرخواهی از کف زمین جمع کرد؟] بعد کمی گلایه کرد و حتا گفت که دارم ناراحتی ام از جای دیگری را سر او خالی می‌کنم.

 گفتم: من از این ناراحتم که یکی فکر کنه من اون خر احمق ساده‌ای‌ام که می‌تونه هر جور دلش خواست باهام رفتار کنه. [صدایم همچنان می‌لرزد.]

اینجور وقت‌ها دعوا دوطرفه می‌شود طرف مقابل سعی می‌کند با بالا بردن صداش از خودش دفاع کند، سعی می‌کند محکومتان کند به اینکه قضاوتش کرده‌اید و هنوز بعد از این همه مدت او را نشناخته اید. بعد حس‌ها را قاطی می‌کند چون یحتمل نمی‌تواند درست فکر کند. یادم هست که حتا گفت:‌ من کی به تو احساس گناه دادم؟ در حالی که احساسی که به من داد به هیچ عنوان حس گناه نبود. حس احمق بودن بود. حس زیادی خوب بودن برای کسی که لیاقتش را ندارد.

[من سکوت می‌کنم. سرم را می‌گیرم توی دست‌هام. نمی‌توانم به صورتش نگاه کنم. می‌گویم که دیگر نمی‌خواهم در این باره صحبت کنم. باز با خودم تکرار می‌کنم که فراموش نکنم هیچ کدام این‌ها تقصیر من نیست.]

حتا گفتم: ناراحتم می‌کنه که داری می‌ندازی گردن من.

و باز آرام گرفت، کوتاه آمد، عذر خواست، و بعد باز:

ص: انتظار همچین برخوردی نداشتم.

[معلومه که انتظار نداشتی. من اهل گله و دعوا نبودم هیچ وقت.]

من: منم نداشتم.

ص:‌ هنوز نمی‌فهمم از چی ناراحتی.

من: بعدا به حرفات یکم فکر کن. می‌فهمی.

ص: باید بهم بگی.

من [ناامید و آرام]: اگه قرار بود بفهمی تا حالا فهمیده بودی.

.......

و بعد من سکوت کردم. و سکوت کردم. و همچنان سکوت کردم.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۰
۴ دیدگاه

find the truth, tell the truth

 

I'm leaving the table I'm out of the game

 

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

De larmes et de sueur, et de sang, et de sang

 

La boxeuse amoureuse

 

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۶ مهر ۱۴۰۰
۳ دیدگاه

این یک ردپا است

١_

مردم بالی در اندونزی از هنر تعریف جالبی دارند. به عقیده‌ی آن‌ها هنر، انجام یک کار نیست؛ هنر، بودنِ یک فرد است. و بنا به این تعریف همه‌ی مردم بالی یکدیگر را و خودشان را هنرمند می‌دانند و هنرشان بودنشان در زندگی است.

٢_

ویسواوا شیمبورسکا در بخشی از سخنرانی‌اش به هنگام دریافت جایزه‌ی نوبل گفته:

«شهود شاعرانه امتیازِ خاص شاعران، یا در کل هنرمندان نیست. گروهی از مردم وجود دارند، وجود داشته‌اند، و همیشه وجود خواهند داشت که به دریافت شهود نائل می‌شوند و اینان کسانی هستند که آگاهانه شغلی برای خود انتخاب کرده و آن را با عشق و شعور برعهده می‌گیرند. چنین پزشکانی پیدا می‌شوند، چنین دبیرانی، چنین باغبانانی و صاحبان صدها و صدها شغل دیگر.

اگر آن‌ها مدام آماده‌ی دیدن فراخوان‌های تازه‌ای در کارشان باشند، کار آن‌ها بی‌وقفه غافلگیرانه خواهد بود. با وجود سختی‌ها و شکست‌ها کنجکاویشان فرو نمی‌نشیند. برای آن‌ها از هر مسئله‌ای که ‌شکافته و حل شده تلقی می‌شود، انبوهی از پرسش‌های جدید به پرواز در می‌‌آید. شهود شاعرانه، هرچه باشد، از «نمی‌دانمِ» بی‌وقفه‌ای زاده می‌شود.

...

اکنون اجازه بدهید بگویم با وجود اینکه شهود را از انحصار شاعران خارج کرده‌ام، اما باز آن‌ها را در گروهِ کم‌شمارِ برگزیدگان سرنوشت قرار داده‌ام. ازاین رو شاید در شنوندگان شُبهه‌هایی به وجود آید. زیرا مجرمان و دیکتاتورها و افراد متعصب و عوام‌فریبی که در مبارزه‌ی خود برای کسب قدرت، شعارهایی الزاماً با صدای بلند سرمی‌دهند نیز شغلشان را دوست دارند و آن را با ابتکار متبهرانه‌ای انجام می‌دهند. درست است، اما آن‌ها «می‌دانند». می‌دانند و آنچه که می‌دانند تا ابد برای آن‌ها کافی‌ست. دنبال چیزی نیستند که بیشتر از آنچه که می‌دانند باشد، چرا که اگر دنبالش می‌رفتند شاید از قدرت استدلالشان کاسته می‌شد.»

این بخش از سخنرانی را از مقدمه‌ی کتاب "آدم‌ها روی پل" برداشته‌ام.

۳_

«گاهی برای شاعر شدن باید جای ازل را با ابد عوض کنی
از دوزخ باید عبور کنی
قرار بود بعدا عبور کنی، حالا باید اول عبور کنی _مثل دانته_
در کنار بقبقوی کف کرده‌ی موج به جدار لوله‌های نفت
حفره‌ای هست که شیطان آن را کنده
از حفره که پایین برویم، در حجره‌ها، پشت میله‌های ابلیسی، شاعرها را خواهیم دید
که نمی‌دانند شاعر هستند، اما هستند،

زیرا شاعر کسی است که دوزخ را تجربه کرده باشد،
حتا اگر شعری هم نگفته باشد 
و دوزخ تجربی است...
برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست! 
کسی که دوزخ را تجربه نکرده باشد مصداق «یقولون ما لایفعلون» خواهد بود 
دوزخ باید تو را بطلبد 
تو هم باید دوزخ را طلبیده باشی 
...
برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست
تجربه‌ی دوزخ به‌اضافه‌ی کلمه یعنی شاعر»

از کتاب اسماعیل _ رضا براهنی

۴_

دوستی می‌گفت: «هنرمند کسی است که وانمود می‌کند چیزی را می‌داند که اساسا گفتنی نیست.» اگرنه هرکسی می‌تواند وانمود به دانستن چیزی کند که نمی‌داند یا ندانستن چیزی که می‌داند.

هر احمقی می‌تواند خودش را به ندیدن بزند ولی چه کسی می‌داند که کبک، با کله‌ی فرو رفته زیر برف، چه حالی دارد؟*

* نقلی است که استاد از بکت آورد.

به عنوان مثال همین جناب بکت. بکت به آن‌جا رسیده بود که می‌توانست روی هر مزخرفی دست بگذارد و تبدیلش بکند به هنر.

وانگهی چون نیک بنگری اشتراکی هم می‌یابی میان براهنی با بکت. بی‌سروته‌بودگی‌شان مشترک است.

۵_

نگرش دیگری هم داریم که معتقد است شعر قسمتی است از ادبیات و شاعر، هرچقدر هم که بزرگ و قابل، در بهترین حالت ادیب است نه هنرمند.

بله. بعضی هم معتقد اند که نباید دامنه‌ی هنر را خیلی وسیع بگیریم. ادبیات مستقل است، اصالت و تمایز دارد.

۶_

شعر امروز البته تعریف جدید دیگری هم دارد:

برای شاعر شدن

دیگر به

«نمی‌دانم»

یا

«دوزخ»

احتیاج ندارید،

کلمه به اضافه‌ی اینتر می‌شود شعر.*

به این ترتیب که شعر هرچه اینترهاش بیشتر، بهتر.

* استاد هم اکنون یک شعر سرود.

۷_

شاید به قول فرنگی‌ها کمی اوت آف کانتکست به نظر بیاید اما به عنوان درسی در زندگی‌تان لحاظ کنید:

«هنر معشوقه‌ای حسود است و اگر مردی/زنی استعداد نقاشی، شعر، موسیقی، و معماری یا فلسفه داشته باشد، همسری بد و مشکل‌ساز خواهد بود.»*

* این هم نقلی بود _ با مختصری تغییر _ از فیلسوف و نویسنده‌ی آمریکایی رالف والدو امرسون.

بزرگوار دامنه‌ی هنر را بیش از حد پهن گرفته و فلسفه را هم چپانده توش.

۸_

یکی از دوستان وبلاگ‌نویس، که قلمش مورد علاقه‌ی من است ـ ضمن ابراز ارادت :) ،‌ در نظری خصوصی تعریفی نقل کرده از موریس بلانشو که می‌گوید: «تجربه‌ی اثر هنری،‌ تجربه‌ی امکان دیدن و لمس کردن نیست، بلکه غیرممکن بودن ندیدن است.»

من به این ترکیبِ «غیرممکن بودنِ ندیدن» مشکوکم. موریس بلانشو تعریف دیگری هم دارد که می‌گوید:‌ «نقاشی [بخوانید هنر]، جهانی است که تنها آن‌ که کلیدش را دارد به آن وارد می‌شود.» این دو تعریف را اگر با هم ترکیب کنید می‌شود:‌ ندیدن، در تجربه‌ی یک اثر هنری، تنها برای آن‌ که کلیدش را دارد غیرممکن است. این برایم قابل قبول‌تر است. اگر نه هر احمقی، همانطور که می‌تواند خودش را به ندانستن بزند،‌ از پس ندیدن اثر هنری هم برمی‌آید، چه بسا مقابل تندیس داوود میکل آنژ ایستاده باشد.

۹_

در سکانس آخر فیلم کمال‌الملکِ علی حاتمی، کمال‌الملک، استاد نقاشِ پیرِ در تبعید، خطاب به پیرمرد قالیباف که درخواست دارد قالیچه‌ی تازه از دار افتاده‌اش با خاک پای استاد تبرک شود، گرچه که ذکر می‌کند این زیرپایی شأن استادان هنر نیست، درحالی که تابلوی نقاشی‌اش را از روی سه پایه به زمین می‌گذارد و اشک از چشمانش سرازیر می‌شود (صورت تیپیک سوژه‌ی نه چندان خوددار فارسی که هر آن مترصد است بزند زیر گریه) می‌گوید:‌ استاد تویی. هنر این فرشه. شاهکار این تابلو است. دریغ همه‌ی عمر یک نظر به زیر پا نینداختیم.

و این چنین دامنه‌ی هنر همچنان در حال گسترده‌تر شدن است.

عده‌ای علی حاتمی را سعدی سینمای ایران می‌دانند. به این ترتیب شاید به نوعی فیلم‌هایش را شعر و او را شاعر می‌دانند، که بنابر گفته‌ی خانم شیمبورسکا پر هم بی‌راه نیست. چنان‌که شخصا معتقدم مثلا آنجلوپولوس، که بعید می‌‌دانم یونانی‌ها با گنده‌گوزیِ مشابهی او را هومر سینمای یونان بدانند، به نوعی شاعر بود و فیلم‌هاش به نوعی شعر بودند.

۱۰_

سارتر نوشته بود: هدف غایی هنر عبارت است از جهان را دوباره تملک کردن و آن را به همان گونه که هست در معرض تماشا گذاشتن اما به صورتی که گویی از آزادی بشر سرچشمه گرفته است.

یادم باشد چهل پنجاه مرتبه از روی این جمله بنویسم.

هرچند گفتن ندارد که:

// و او، مردی که ما گرفته بودیم و سنگسارش کرده بودیم و بعد دست و پایش را بریده بودیم، بر سر چهارراه تاریخ ایستاده، فریاد زده بود "آزادی" و ما با یک قیچی او را به درون حافظه‌اش رانده بودیم. مغزش را شکاف داده، زبانش را در گور کوچک آن شکاف دفن کرده بودیم. 
روزگار دوزخی آقای ایاز _ براهنی //

۱۱_

می‌فرماید: شعر [هنر] آن است که چون آینه خود در آن بینی.

۱۲_

یدالله رؤیایی در فنومنولوژی حجم نوشته: «دنیای ما، در برابر چشم ما، به اندازه‌ی کافی زنگ زده، خنگ و ابله است. پر از واقعیت‌های حک شده، کرخت و ناتوان. این واقعیت‌ها را اگر در تصویر و تصور خودمان هوشیار نکنیم، آخرین شانسشان را برای بیداری از دست می‌دهند. شعر، آخرین شانس برای بیداری واقعیت‌های خواب زده است.»

۱۳_

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۰
۰ دیدگاه