همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

برای نوشتن باید در این سوی کلمات ماند

گهگاه نیاز دارم چیزهایی بنویسم که به طور کامل به آن احاطه ندارم، اما درضمن ثابت می‌کنند که آنچه درون من است از من قوی‌تر است.

/ یادداشت‌ها ـ آلبر کامو

 

روزها و شب‌های عجیبی است. من اخبار را دنبال نمی‌کنم، تلوزیون نمی‌بینم، توییترم را چک نمی‌کنم اما خبرها به گوشم می‌رسد. بی‌خبری در دنیای امروز ناممکن به نظر می‌رسد. دلم اما بی‌خبری می‌خواهد. آینده به خودی خود مرا می‌ترساند. کمتر از خانه بیرون می‌روم. از آدم‌ها، به جز یک نفرشان، با کسی صحبت نمی‌کنم. درس می‌خوانم و گاهی اوقات درس هم نمی‌خوانم. این‌ها باشد اینجا تا اگر زمانی برای خودم سوال شد که من این روزها واقعا چکار می‌کردم؟ جوابی برای سوالم داشته باشم. دو هفته بیشتر است که بیکارم. دو هفته بیشتر است که همه چیز یک جورهایی توی هم گره خورده. گره کور نیست اما حوصله‌ی باز کردنش را ندارم، دلم نمی‌خواهد. دلم می‌خواهد زمان متوقف شود. به خاطر تو. به خاطر این روزهامان که می‌ترسم توی همین روزها بماند و بعدتر دیگر هیچ وقت تکرار نشود. این اعتصاب‌واره‌ی تا حدی اجباری تا حدی اختیاری و این بی‌کاری آرام‌ترم می‌کند.

این روزها تنها چیزی که برایم مهم است تویی،‌ فکر کردن به تو، زندگی کردن با خیال تو، اینکه چشم‌هام را ببندم و تو را کنارم تصور کنم. دست‌هات را حس کنم که روی تنم کشیده می‌شود. دلخوشی‌ام ده شب‌هایی است که با هم فیلم تماشا می‌کنیم، و شب‌هامان، و روزهامان، و تک‌تک ثانیه‌هامان. گفتی امروز و فردایت را بدون من تصور نمی‌کنی. چقدر جمله‌هات آرامم می‌کند. چقدر دوست داشتنت خوب است. چقدر دوست داشته شدن خوب است.

این روزها توی همین روزها نمی‌ماند. تمام می‌شود و روزهای بهتری به دنبالش می‌آید. ما از این بلاتکلیفی سالم بیرون می‌آییم.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۵ آذر ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

هیچ که‌ات نمی‌شناسد. نه. ولی از تو می‌سرایم من.

«ما اصلا آماده نبودیم. بوت نداشتیم. وسیله‌ای نداشتیم. من اصلا نمی‌دونستم. تو هم مطمئن نبودی که قراره بریم بالا و نمی‌دونستی مسیر کجاست و چقدر آسون یا سخته. اول یه مانع رو رد کردیم، رفتیم اون بالا. مسیر رو پیدا کردیم. وسایل همدیگه رو جابجا کردیم. خسته شدیم. بهت گفتم چجوری راه بری اونجا، کدوم وری وزنتو بندازی. لیز خوردیم. استراحت کردیم. خوراکی‌هایی که آورده بودی خوردیم. خندیدیم. آدما رو دیدیم. تو با دوستت حرف زدی. جامونو عوض کردیم، رفتیم یه جای بهتر، جای بهتر همدیگه رو بوسیدیم. رفتیم یه جای بهتر دوباره. بازی کردیم. با مامانت حرف زدی. با هم حرف زدیم. همدیگه رو بوسیدیم. کلی خندیدیم. رفتیم پایین، مانع بلند آخر مسیرم با هم رد کردیم و رفتیم و تموم شد. یه بطری کوچولو هم آب داشتیم فقط واسه کل مسیر. تو لیدر بودی گفتی امروز می‌خوایم بریم اونجا، اون بالا. من لیدر بودم مسیر رو پیدا کردم برامون. حتا مسیر رو برعکس رفتیم، مثل بقیه نرفتیم.

زندگی‌مون هم شبیه همینه... خیلی شبیه.»

 

من لیدر بودم. تو لیدر بودی. من دیگر تنها نیستم. تو هم تنها نیستی. ما همدیگر را داریم. من یک کسی را دارم که می‌توانم برای همیشه بهش اعتماد کنم. می‌توانم خودم را بسپارم به تو و چشم‌هام را ببندم و بدانم که اگر چشم‌هام را به همه چیز جز تو بستم، تو حواست به همه چیز و من هست.

توی هزاردستان علی حاتمی یک جایی رضا خوشنویس به ابوالفتح می‌گوید: «خوب حرف می‌زنی ابوالفتح! دلم می‌خواست روزگار بهتری بود و از عشق می‌گفتی.» روزگار بهتری نیست اما من دلم می‌خواهد برایت از عشق بگویم. با اینکه کار ساده‌ای نیست.

نوشتن از همه‌ی روزهایی که از سر گذراندیم کار ساده‌ای نیست. نوشتن از تو کار ساده‌ای نیست. احساس را بیان کردن، حس را به کلمه درآوردن هیچ وقت آسان نبوده. به خاطر همین هم هست که اینجا سکوت کرده‌ام همه‌ی این روزها. اما از زیبایی‌ها ننوشتن هم بی‌انصافی است. از تو که این همه می‌خواهمت ننوشتن، عین بی‌انصافی است. باید این موج‌های خروشان آرام بگیرد، من آرام بگیرم، تو آرام بگیری، قلبم قرار بگیرد و بعد بنشینم و یک دل سیر بنویسم. از تو برای خودت، برای خودم بنویسم.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۶ آبان ۱۴۰۱
۲ دیدگاه