همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

انسان از آن چیزی که بسیار دوست می‌دارد خود را جدا می‌سازد.

توی صفحه‌ی خاموش موبایلم به نیمه‌ی صورتم نگاه می‌کنم. به چشم پف کرده‌ام زل می‌زنم. انگار که یک آدم دیگر توی این قاب مستطیل نصفه نیمه و تاریک باشد. تا صبح گریه کردم. این برنامه‌ی اخیر زندگیم بوده. کم کم دارد روتین می‌شود. و تو می‌دانی. و تو از دستم خسته شدی. و من می‌دانم. من خوددار نیستم. صبوریم ته کشیده، که اگر خوب فکرش را بکنی من از همه‌ی عالم صبورتر بوده‌ام، من برای کوچک‌ترین اتفاقی توی زندگیم مدت‌ها صبر کرده‌ام. برای هرچیز کوچک و مسخره‌ای. سا‌عت‌های عمرم دارند مثل برق و باد می‌گذرند و من هرگز از این جوان‌تر نخواهم بود. این‌ها را می‌ریزم توی خودم و شکسته‌تر از آنم که خوددار بمانم و با تو هم حرف نزنم. نمی‌توانم با تو حرف نزنم. بارها تلاش کرده‌ام. نمی‌توانم. نمی‌توانم دوستت نداشته باشم، دلتنگت نباشم. نمی‌توانم. نمی‌توانم تحمل کنم.

این‌جا همه چیز ناقص است. ما ناقصیم. من هم خسته شده‌ام. گفته بودم تحملش اینقدر برایم سخت است که بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد فرار کنم. از این دلتنگی. از تو. از همه چیز. تو گفتی می‌دونم چی میگی ولی درکت نمی‌کنم.

تحملش برای تو هم اینقدر سخت بوده که خیلی پیش‌تر از این‌ها فرار کردی. تو ناخودآگاه مدت‌ها پیش همین کار را کردی و الان درک نمی‌کنی من از چی حرف می‌زنم!

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۵ فروردين ۱۴۰۳
۲ دیدگاه

پنجاه و پنج

من از چشم‌ها می‌ترسم وقتی خیره‌ام می‌شوند، از چشم‌های تو نه. از دهان‌ها وقتی می‌خندند، می‌ترسم. وقتی حرف می‌زنند نه. از دهان تو نمی‌ترسم، از حرف‌هات نمی‌ترسم.

من از آن دیوارها می‌ترسم که زیر سقفش شب‌ها حرف‌هام می‌ریزند توی سرم و مثل یک کندوی زنبور وزوز می‌کنند.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۴ فروردين ۱۴۰۳
۱ دیدگاه