همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

پنجاه و چهار

در روزهایی از عمر فکر کردم هیچ چیز از آنچه دارد به سرم می‌آید دشوار‌تر نخواهد بود. فکر کردم دیگر رهایی از جهنم ممکن نیست. اما هر بار طبقه‌ی دیگری دیدم با آتشی گدازان‌تر. فکر کردم دیگر کمر راست نمی‌کنم، دیگر نمی‌توانم بایستم. نمی‌دانم حالا چقدر ایستاده‌‌ام. می‌دانم قلبم تکه‌ی نان کوچکی بود که گنجشک به دهان می‌برد. و من میان گنجشک‌های گرسنه در محاصره بودم. عجیب است چون همیشه فکر می‌کردم خودم پرنده‌ای هستم، گنجشکی، کبوتری، ساری، چیزی، ولی قلبم نان بود و خودم حالا نمی‌دانم دقیقا چه هستم.

 

تو بگو پلک، نزدیم. تو بگو نفس، نکشیدیم.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۲
۲ دیدگاه