همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

چهل و شش

حین این‌که دسته‌ی کوچکِ زن‌ها و مردها دارند می‌خوانند، نردبان را گرفته‌اند تا کل محمود ازش برود بالا. نمی‌دانم چرا دارد می‌رود؟ سنش و استخوان‌های خشک و لاغرش نمی‌خورد به این کار. پله‌ای را بیست ثانیه مکث می‌کند، نفس می‌گیرد، بعد می‌رود بعدی‌‌اش. متوجهِ آسمان که دارد بازتر می‌شود می‌شوم. کل محمود که می‌رسد بالا، نفس نفس‌هاش را که می‌زند، حالش که جا می‌آید، مشداحمدِ صاحب‌خانه از توی حیاط اشاره می‌کند بهش، عین داورهای والیبال دستش را ضربدری می‌کند و چیزی بهش می‌گوید. زیرِ صدای زن‌ها نمی‌شنوم. به نظرم آش جا افتاده. باید درش را بگذارند و چهل دقیقه هم در بسته روی شعله‌ی نیم‌کِش بماند.

کل محمود دست می‌برد کنار بناگوش‌اش. می‌گردد رویش را می‌کند به کربلا و داد می‌زند: «الله اکبر، الله اکبر» که زن‌ها نمی‌دانم یکهو چه‌شان می‌شود؟ صف و دایره و نظام و خواندنشان می‌پکد و صدایشان می‌پرد توی هوا. جیغ جیغ! لیک لیک! ضجه! خیلی بی‌مقدمه شده و نمی‌دانم چرا؟ وقتی کل محمود بگوید: «اشهد ان لا اله الا الله» می‌فهمم الله اکبرها مال اذان بوده. می‌ایستم. نگاهشان می‌کنم. حالا هر زنی یک گوشه‌ای برای خودش خزیده و کاری به کار باقی ندارد و گریه می‌کند. زن غلامِ نی زن که صداش صدای مردهاست داد می‌زند: «نخون کل محمود!» کل محمود می‌خواند مگر؟ کل محمود دارد اذان می‌گوید زن غلامِ نی زن، در هم چرا می‌گویی؟! که صغری پشتش ضجه می‌زند‌: «ارواح خاک ممرضا قطعش کن کل محمود.»

صغری که زن کل محمود باشد، اسم ممرضا را که می‌آورد، بغض می‌آید در ادامه‌ی اذانِ کل محمود. حالا قضیه را با ریزترین جزئیات‌اش گرفته‌ام. حالیم است که محرم همین الان داخلِ روز دهم اش شد. همین الان. آخرین چکه‌های شب که مانده بود رفت و هرچه زن‌ها و پیرمردهای محله‌ی شکری چرخیدند و زدند به سر و سینه‌شان و التماسِ صبح کردند که یک دم مدمد، گوش نداد. کل محمود با بغض چهار بار یاد خدا آورد که تو خیلی بزرگی، و به نظرم یادش آورد که متناسب با بزرگی‌ات رفتار نمی‌کنی، حضرتِ حق!

من مثل چوبِ توی دستم بی‌حرکت‌ام. صد بار شعر صبحدم را شنیده‌ام. هزار بار از بچگی تا این ساعت اسمش را آورده‌اند. ولی نمی‌دانستم کِی؟ کجا؟ توی چه ثانیه و لحظه‌ای از گردش زمین و عوالم دیگر به چه قصدی می‌خوانندش؟ یک‌باره و به قطع و یقین و به جان و نفس ایستاده‌ام دمِ ثانیه‌های اول صبحِ عاشورایی که تمام ماجرا قرار است تویش اتفاق بیفتد. این همان خورشیدی است که ای کاش برنمی‌آمد. فکر می‌کنم ممکن بود التماس‌ها کارگر بیفتد، برنیاید، و دم دمای ظهر، روی خاک، توی بیابان، خون ریخته نشود. خون‌ها، اندام‌ها، رگ‌ها، جوی‌ها.

کی دیده‌ام کسی لای «حی علی خیر العمل» هق هق بزند؟ کی کسی با اذان روضه گفته است؟ اذانِ صبحِ چه روزی خودش خالی خالی روضه است؟

تنم دارد می‌لرزد. من گریه و این کارها برای حسین علی بن ابی طالب گاهی نکرده‌ام...

| استرالیا _ احسان عبدی‌پور |

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

همه‌ی من

نیمه شبی بعد از یک روز سخت، خسته و خراب کلید می‌اندازم و می‌آیم توی خانه. از تاریکی می‌گذرم، از پله‌ها بالا می‌روم، پیچ و خمی را طی می‌کنم. چراغی اتوماتیک جلوی راهم روشن می‌شود. یک بچه منتظرم است. دو ساله. کمتر شاید اما نه بیشتر. با دیدنش قند توی دلم آب می‌شود و با دیدنِ من قند توی دل او. دختر است. و آرام. درست مثل بچگی‌های خودم. این دختر، دخترِ من است. دخترِ خودِ خودم. از بوش می‌فهمم. از طوری که بی‌قراری می‌کند و دست و پا می‌زند که بغلش کنم می‌فهمم. بلندش می‌کنم. صورتش را نزدیک صورتم قرار می‌دهم. به چهره‌ی شیرین و کوچکش نگاه می‌کنم و گرم و آرام زمزمه می‌کنم: سلام مامان!

بعد پدر و مادرم را می‌بینم که توی همان اتاق خوابیده‌اند و بیدار نمی‌شوند. بچه را بغل می‌کنم و از اتاق و از خانه می‌زنم بیرون. و بعد طبقه‌ی بالا، طبقه‌ی بالای خانه‌ی پدری، خانه‌ی من است. خانه‌ی گرم و آرام و به نظر خالی اما بی‌اضافاتِ من و این بچه. یک آباژور بلند با نورِ محوِ آفتابی همه‌ی فضا را کمی روشن کرده. نور دقیقا به همان اندازه ایست که باید باشد، و نه بیشتر. همه چیز توی این رؤیا دقیقا همان قدری است که باید باشد، و نه بیشتر. هیچ اضافه‌ای در کار نیست.

بچه همانطوری که یک روزی توی شکمم بود حالا به بغلم چسبیده و جدا نمی‌شود. وزنش اذیتم نمی‌کند. وزنش را حتا احساس نمی‌کنم. دست‌های کوچکش را دور گردنم حلقه کرده و لمس سرش روی سینه‌ام دلنشین است. می‌نشینم روی کاناپه و کفش‌هایم را از پاهام جدا می‌کنم. تکیه می‌دهم به پشتی کاناپه و آهی از سر آسودگی می‌کشم. دخترکم را نوازش می‌کنم. دخترک در آغوشم به خواب می‌رود.

مردی در کار نیست. این بچه پدر ندارد. این بچه مخلوطی از من و یکی دیگر نیست. مخلوطی از من و تو هم نیست. این بچه فقط من است. همه‌ی من.

 

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۴ دی ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

همخانه‌ی ملال

راوی رمانی که در حال خواندنش هستم داشت از تعداد دندان‌های پر کرده‌ی توی دهانش می‌گفت و بعد من ایستادم جلوی آینه و دندان‌های پر کرده‌ام را شمردم. هفت‌تا. یکی هم عصب‌کشی. آخری همین دو سه هفته پیش. دندانپزشک عصب دندانم را که بیرون کشید نشانم داد و گفت ببین چقدر متورمه واقعا درد نداشتی؟ با همان دهان نیمه باز و انگشت دندانپزشکم که توی دهانم بود خیلی نامفهوم گفتم نه اصلا. گفت از دندون خرابی که درد نداره بیشتر باید ترسید. بعد خودم را توی آینه نگاه کردم. هرچقدر که طولانی‌تر این کار را انجام دهید بیشتر برای خودتان غریبه می‌شوید. توی آن لحظه هیچ کاری مهم‌تر از شمردن دندان‌های پر کرده‌ی توی دهانم نداشتم اما بعد ناگهان مسئولیت شناختن خودم افتاده بود گردنم و اصلا حوصله‌اش را نداشتم. سرم را تکان دادم، از آن حالت ناآشنا بیرون آمدم، دوباره تبدیل شدم به خودم و از جلوی آینه، از خودم فرار کردم.

کار مهم بعدیم کنسل کردن قرار صبحانه‌ی فردا صبح بود. س. دو بار زنگ زده بود و جوابش را نداده بودم. فکر کردم که چه دروغی سر هم کنم اما بعد گوشی را برداشتم و خیلی صادقانه برایش نوشتم حوصله ندارم. پرسید چرا تماسش را جواب ندادم؟ گفتم ببخشید حوصله‌ی حرف زدن نداشتم. از کلاس فردا پرسید، گفتم حوصله‌ی آن را هم ندارم. بعد کمی غر زد که از یک هفته‌ی پیش با هم قرار گذاشتیم و من توی دلم گفتم هفته‌ی پیش حالم خوب بود الان حالم دیگه خوب نیست. اگر مثلا شش ماه پیش بود یک دروغی سر هم می‌کردم و می‌گفتم. مثلا می‌گفتم کاری برایم پیش آمده و حتا ممکن بود دقیقا بگویم چه کاری یا مریض شده‌ام یا هرچی ولی الان دیگر حوصله‌ی دروغ سر هم کردن ندارم. گفت این کلاسارو نمیای تهش بهت پروانه مطب نمی‌دن. گفتم قبر پدر پروانه مطب.

همانطور که قبر پدر کافه‌ها و قبر پدر صبحانه. گیریم رفتیم نشستیم یک جایی پشت یک میزی که کرور کرور خرج دک و پز مسخره‌ش کرده‌اند ولی چارتا صندلی راحت داخلش نگذاشته‌اند، روی صندلی‌های ناراحت نشستیم، چای یا آبمیوه یا وافل و پنکیک خوردیم با نوتلا و جفنگ گفتیم، بعد س. چندتا عکس در زوایای مختلف از خودش گرفت و لبخند مسخره‌ی من را هم توی چندتاییش جا داد. که چی؟‌ درواقع هیچ گهی نمی‌خوریم. یا همان گهی را می‌خوریم که همه می‌خورند. تازگی‌ها با م. یک کافه نزدیک خانه‌ی ما پیدا کرده‌ایم که گاهی اوقات بعد از کار می‌رویم آنجا، و آنجا هم البته همان گهی را می‌خوریم که همه می‌خورند. یک حیاط پشتی دارد که سقفش را یک پارچه‌ی ضخیم کشیده‌اند، پر از گل و گیاه است و صندلی‌هاش نرم و راحت‌اند. خوبیش این است که آن ساعتی که ما می‌رویم آنجا جز خودمان کسی توی کافه نیست. جای نسبتا آرامی است و موزیکش اذیتم نمی‌کند. اسپرسوش به درد نمی‌خورد و باریستاش برای طرح زدن روی لاته‌ها اصلا به خودش زحمت نمی‌دهد. اما بالاخره کافه است. خلاصه هر از گاهی می‌رویم آنجا و همین که کافه شروع می‌کند به شلوغ شدن می‌زنیم بیرون.

چند سال پیش در سایت ترجمان مطلبی خواندم با عنوان، به گمانم، کافه‌های سکوت که از کافه‌هایی در توکیو حرف می‌زد که مشتری‌هاش تنها و در سکوت می‌نشینند و حتا برای پرسیدن یک سوال یا دادن سفارش هم کلمه‌ای حرف نمی‌زنند و با نوشتن در نوت‌پدها با هم ارتباط برقرار می‌کنند. حقیقتا که توکیو مدینه‌ی فاضله است. البته ژاپن کم از هند و چین نباشد یک جورهایی سرزمین عجایب هم هست. همین چند روز پیش نمی‌دانم کجا خواندم که توی ژاپن یک جاهایی وجود دارد که می‌توانی بروی آنجا و یک یا چند نفر آدم به عنوان خانواده کرایه کنی. خانواده‌ی کرایه‌ای هم پدیده‌ی جالبی است. مثلا تصور کنید بروید یک جایی یک شوهرخاله کرایه کنید و باهاش بروید بنشینید توی یکی از این کافه‌های سکوت ولی طرف نتواند، چنان شوهرخاله‌ها، برایتان مزه بپراند. لذت‌بخش نیست. کاش من طنازی نکنم. بگذریم. به هر حال من اگر قرار بود یک کافه بزنم خوب بلد بودم چکار کنم. اول از همه با کافه نزدن شروع می‌کردم.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۰ دی ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

بزرگسالی یا فی‌الواقع میان‌سالی

مکالمه این‌طور آغاز شد: دلم برات تنگ شده.

و این‌طور ادامه یافت: منم همین‌طور.

و تمام. وقت بیشتر برای حرف‌های بیشتر نبود.

 

به قول آقای نویسنده‌ی وبلاگ سرندیپ، داستان خیلی کوتاه شماره‌ی فلان.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۸ دی ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

آن روی نامتداول آدم‌هایی شبیه من

من یک اخلاق بد دارم. یعنی اخلاق بد زیاد دارم اما بدترینشان این است که توی اعتراض کردن به کلی گند زده‌ام. به عبارت بهتر عنِ نایس بودگی و اعتراض نکردن و تا آنجا که بشود با هرچه که هست کنار آمدن را درآورده‌ام.

م. دوست دندانپزشکم، برایم تعریف می‌کرد که یک کارمندی توی شبکه بهداشت به خاطر اینکه مریض کم می‌بیند و آمارش به نسبت پایین است خیلی بد باهاش برخورد کرده و یک جوری رفتار کرده انگار آن درمانگاهی که م. تویش کار می‌کند پر از مریض با مشکل دندانپزشکی است و او از عمد یک کاری می‌کند مریض‌ها بروند یک جای دیگر. گفت طرف را شستم و انداختم روی بند. راست می‌گوید. م. از آن‌هاست که وقتی صدایش را بالا می‌برد دیوارها روی سرتان خراب می‌شود. گفتم برای من تا به حال چنین مشکلی پیش نیامده اما من اگر بودم نمی‌دانم چه واکنشی نشان می‌دادم. احتمالا اینطور نبود که سکوت کنم اما واکنش آرام‌تری نشان می‌دادم. م. گفت من یکبار هم ندیده‌ام تو عصبانی شوی. این را هم راست می‌گوید. من حتا با آدم‌های خیلی لج در آر و اعصاب خورد کن و کسانی که خودشان دنبال راه انداختن دعوا هستند هم کنار می‌آیم. عصبانی کردنِ من کار سختی است. اینکه عصبانی‌ام کنید و قضیه به دعوا بکشد سخت‌تر. اینکه مرا به فریاد کشیدن و بالا بردن صدام مجبور کنید تقریبا غیرممکن است. من توی رانندگی هم برای احمقی که آیین‌نامه به فلانش است حتا بوق نمی‌زنم. تعداد دفعاتی که بوق ماشینم به صدا درآمده کمتر از تعداد انگشتان یک دست است که آن هم بیشترش یحتمل برای سلام احوال‌پرسی بوده نه به عنوان دشنام به کسی که باید گواهی‌نامه‌اش باطل شود.

تازگی‌ها این رفتار را توی چانه زدن هم از خودم دیده‌ام. آخرین باری که مانتو خریدم سر آخر پای صندوق عوضِ چانه زدن از فروشنده عذر خواستم که اگر موقع پوشیدن مانتوها اذیتش کرده‌ام مرا ببخشد. خودم باورم نمی‌شود چرا بعضی کارها را می‌کنم.

دلیل عصبانی نشدنم این است که نود درصد مواقع اتفاقی که در حال وقوع است برایم هیچ اهمیتی ندارد. باقی مواقع هم احتمالا دلیلش این است که کشش بحث کردن ندارم.

آدم‌های شبیه من دلیل اعتراض نکردنشان را می‌اندازند گردن زودگذری و بی‌ارزشی و بی‌وفایی دنیا و خودشان را قانع می‌کنند. اما دلیلش فقط یک چیز است: ما نمی‌توانیم. و همین.

اما به گمانم همه‌ی آدم‌های شبیه به من خاطره‌ای توی ذهنشان هست که به عنوان مثالی از منتهای خشمگین شدن توی دلشان وول می‌خورد و مثلا وقتی کارمند فلان اداره به خاطر یک چیز مسخره نیم ساعت علافشان کرده و کارشان را راه نمی‌اندازد بهش فکر می‌کنند و توی دلشان به کارمند مذکور پوزخند می‌زنند که: من می‌تونم مثل فلان کس دهنتو صاف کنم اما نمی‌کنم. ارزششو نداری.

اولین و آخرین باری که در حد جمع شدن آدم‌ها با یک کسی توی خیابان دعوا کردم را هیچ وقت از یادم نمی‌برم. سال اول دانشگاه بودم و آنموقع‌ها برای رفتن و برگشتن از دانشگاه به خانه از اتوبوس‌های شهری استفاده می‌کردم. من به اندازه‌ی سهمیه‌ی سه چهار نفر توی زندگیم با اتوبوس طی طریق کرده‌ام. در ایستگاهی نزدیک دانشگاه سوار اتوبوس می‌شدم و هفت هشت ایستگاه آنسوتر در پایانه‌ی اتوبوس‌های خط واحد پیاده‌ می‌شدم. یادم نیست چه وقتی از سال بود اما یادم هست ساعت دو یا سه‌ی بعد از ظهر بود، یادم هست خسته و گرسنه بودم، یادم هست بیست دقیقه یا بیشتر توی آفتاب منتظر آن اتوبوس لعنتی ایستاده بودم. و دقیقا یادم هست وقتی رسید من را توی ایستگاه دید، به چشم‌هاش نگاه کردم و او هم به من نگاه کرد، بعد کمی سرعتش را کم کرد و دوباره گاز داد و مرا نادیده گرفت و رفت. خون خونم را می‌خورد. در حدی عصبانی بودم که می‌توانستم به یک چیزی مشت و لگد بزنم. اتوبوس بعدی که رسید، پیاده که شدم دیدم اتوبوس مذکور دارد از پایانه خارج می‌شود. دویدم که بهش برسم. فی‌الواقع دویدم برای دعوا. برای اینکه... جدا! راننده گمان کرد مسافرم، ایستاد، و من شروع کردم به داد و فریاد که منو توی ایستگاه دیدی و وانسادی و رفتی؟ پدرتو درمیارم! و با صدایی لرزان در دفاع از چهل دقیقه وقتِ عزیزِ تلف شده‌ام ناسزا  گفتم. اینکه بیرون و درون آرامی دارم دلیل نمی‌شود فحش بلد نباشم. اتفاقا به دلیل نیمچه ادبیاتی که سرم می‌شود از قضا دشنام‌هایی می‌دانم که طرف نمی‌فهمد این چیزی که شنید فحش بود یا چی. من البته آنقدر عصبانی بودم و داد و بیداد می‌کردم که واقعا خاطرم نیست راننده اتوبوس چی گفت. راستش را بخواهید اصلا نشنیدم. در آن لحظه تمام ترحمی که به همه‌ی موجودات زنده‌ی جهان داشتم از یادم رفته بود و دلم می‌خواست راننده‌ی اتوبوس را بکشم. باور کنید اگر زن بود کتکش می‌زدم. تا جان داشتم فریاد زدم و بعد راهم را کشیدم و رفتم. ربع ساعت مسیر مانده به خانه‌ام را مثل یک سامورایی از جنگ برگشته، لت و پار پیاده گز کردم. درِ خانه‌ام را که باز کردم همان‌جا پشت در، درحالی که دست‌هام هنوز داشتند می‌لرزیدند نشستم به گریه کردن.

هنوز که هنوز است نمی‌دانم آن روز که دقیقا خاطرم نیست چه روزی بود آن همه خشم و نفرت از کجا آمد؟ فکر می‌کنم یک جایی توی نوزده بیست سالگی وسط خیابان همه‌ی سهمیه‌ی خشمی را که برای تمام عمر داشتم مصرف کرده‌ام و دیگر هیچ چیز آنطور که باید خشمگینم نخواهد کرد.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۷ دی ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

It failed my little fire But it's bright the dying spark

I was always working steady
But I never called it art
It was just some old convention
Like the horse before the cart...

| Leonard Cohen |

 

I never called it art

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۶ دی ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

بی‌وفا من!

 

بیژن الهی

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱ دی ۱۴۰۰
۰ دیدگاه