همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

که ما خوف‌انگیزترین دشمنان خودمان هستیم

سخت شکوهمند اما هولناک است که باید یکدیگر را وقت مخاطره و تردید هم دوست بداریم، در قعر دنیایی که فرو می‌پاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمی‌ارزد. همین که چهره‌ات از ذهنم پاک می‌شود آرامشم را از دست می‌دهم. اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ اما چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوت دل.

/ خطاب به عشق ـ از آلبر کامو به ماریا کاسارس، ساعت ۱۱ جمعه شب ۷ ژوئیه ۱۹۴۴

 

در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمی‌ارزد؛ در قعر دنیایی که فرو می‌پاشد؛ هر کس دلی تنگ چون من داشته باشد... .

هر سال این موقع، این ماه، حوالی تولدم این اندوه و ملال گریبانم را می‌گیرد. غم این‌که کاش متولد نشده بودم اصلا. کاش نبودم. گریزی هم ازش نیست. راه فرار برای من همیشه نوشتن بوده و نقاشی و انزوا. برای فانوس نوشتم که بیا، که بنویس، که نوشتن آخرین سنگرمونه. گمان می‌کردم این چیزها برای همه همین شکلی کار می‌کند که برای من. که نوشتن ذهن همه‌مان را مرتب می‌کند. نجاتمان می‌دهد. که آخرین سنگرمان است. شاید اشتباه می‌کردم. من زیاد اشتباه می‌کنم.

 

 

روزهام اینجا و این شکلی می‌گذرد. ده بار تا به حال برنامه‌ام را عوض کرده‌ام؛ هر بار یک چیزهایی حذف شده. دلم می‌خواست می‌توانستم این پنج شش ماه باقی‌مانده را مثل یک ربات خستگی ناپذیر بی‌احساس که برای این ساخته شده که فقط روی یک کار تمرکز کند، فقط و فقط درس بخوانم اما نمی‌توانم. هر از گاهی که به آینده فکر می‌کنم ترس برم می‌دارد. دلم می‌خواست توی این سن و سال دست کم زندگی با ثبات‌تری می‌داشتم. ندارم. و کاریش نمی‌توانم بکنم. کسی که دوستش دارم کنارم نیست و کاریش نمی‌توانم بکنم. آینده‌ برایم گنگ و مبهم است و کاریش نمی‌توانم بکنم. از همه چیز دور افتاده‌ام، از کارم، و کاریش نمی‌توانم بکنم. روزها سریع‌تر از همیشه از پی هم می‌آیند و می‌روند و می‌سوزند و تمام می‌شوند، و کاریش نمی‌توانم بکنم. این چیزهاست که مرا زمین زده.

فکر آینده لاغرم می‌کند، دچار سندرم گاو خوش‌دهان شده‌ام باز، و کاریش نمی‌توانم بکنم.

/

در دفتر پنجمِ مثنوی، مولانا داستان گاوی را نقل می‌کند که تنها در جزیره‌ای بزرگ و سرسبز زندگی می‌کند. این گاو که به تعبیر مولانا گاو خوش‌دهان و خوش اشتهایی هم هست از صبح تا شب تمام صحرا را می‌چرد و همه‌ی گیاهان و علف‌های جزیره را می‌خورد و فربه می‌شود، شب که شد از غصه‌ی فردا خوابش نمی‌برد. از غم اینکه همه‌ی صحرا را چریدم، فردا چه بخورم؟ و از این غصه لاغر می‌شود. (شب ز اندیشه که فردا چه خورم \ گردد او چون تار مو لاغر ز غم) صبح فردا که بیدار می‌شود همه‌ی صحرا سبزتر و انبوه‌تر از روز قبل است،‌ باز می‌خورد و فربه می‌شود و باز شبش همان غم می‌گیردش و لاغر می‌شود. سال‌هاست که او به قول مولانا هم‌چنین می‌بیند و اعتماد نمی‌کند.

هیچ نندیشد که چندین سال من \‌ می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن

هیچ روزی کم نیامد روزی ام \ چیست این ترس و غم و دلسوزی‌ام

اسم این وضعیت را گذاشته‌ام سندرم گاو خوش‌دهان. هر وقت دیدید غصه‌ی فردا دارد لاغرتان می‌کند بدانید که دچار این سندرم شده‌اید.

نفس آن گاو است و آن دشت این جهان \ کو همی لاغر شود از خوف نان

به جای "نان" بگذارید هر چیزی که غمش لاغرتان می‌کند. و بارها مشکلتان حل شده اما باز فردا که شود دیروز را فراموش می‌کنید و از غم و ترس لاغر می‌شوید.

بارها به خودم یادآور می‌شوم که همه چیز را بسپار به زمان، به زندگی، به طبیعت. خودش پیش می‌رود. بهتر از آن‌طوری که خودت بتوانی مدیریت کنی پیش می‌رود. نترس. من هم دچار سندرم گاو خوش‌دهان ام. من هم توی آن جزیره ام. شب است و از ترس فردایی که صبح از خواب بیدار شوم و ببینم جزیره هنوز خشک و بی‌آب و علف است لاغر می‌شوم. می‌دانم، یا امیدوارم به اینکه فردا صحرا سبزتر و انبوه‌تر از همیشه است اما تا به چشم نبینم اعتماد نمی‌کنم.

می‌خواهم اعتماد کنم.

/

می‌بینید؟‌ من برای همه‌ی بدبختی‌هام از قبل پاسخ درخور دارم اما باز گرفتارشان می‌شوم.

کنار این آشفتگیِ هرساله‌ی مزخرف که گریبانم را گرفته، بی‌اندازه دل‌تنگم. احساس می‌کنم یک کسی قلبم را گرفته توی مشتش و فشار می‌دهد. احساس می‌کنم توی یک جای تاریک گیر افتاده‌ام و نمی‌توانم درست نفس بکشم. انگار زیر آبم. آب نفوذ می‌کند به درون تنم، داخل مجاری هوایی‌م و نفسم را می‌گیرد. دوست ندارم بهش بگویم که بیا، که خواهش می‌کنم بیا، که من برای عشق ورزیدن در خواب و خیال ساخته نشده‌ام، و همزمان نمی‌توانم نگویم. دلم نمی‌خواهد بگویم که این همه دل‌تنگم و همزمان نمی‌توانم نگویم. غرور مسخره‌ام نمی‌پذیرد که اینطور گرفتار شده باشم. ولی شده‌ام.

اگر اینجا بود همه‌ی این‌ها آسان‌تر می‌شد.

چرا برای هر چیزی که می‌خواهم باید این همه انتظار بکشم؟ چه می‌شود اگر یک بار و فقط یک بار این زندگی یک چیز را بی‌زحمت و انتظار و ایثار توی دست‌هام بگذارد؟

 

 

اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ اما چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوت دل.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۸ آذر ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

که گر گریزم کجا گریزم؟

ایستاده بودم زیر دوش، نگاه می‌کردم به قطره‌های آب که می‌ریخت کف حمام، چند تار موی چرخیده در هم که راهشان را بین برجستگی کاشی‌ها باز می‌کردند به چاه را با چشم‌هام دنبال می‌کردم، و ناگهان: لحظه‌ی حقیقت. فرو ریختم. نشستم کف حمام به گریه کردن. گریه کردن زیر دوش مدت‌ها بود از یادم رفته بود. ناپدید شدن اشک‌هام لای قطره‌های آب، سوزش چشم‌هام، صدام که میان صدای آب گم می‌شود. بارها گفته‌ام که گریه کردن حالم را بهتر نمی‌کند فقط بدترش می‌کند. اما چاره که نباشد گزینه‌ی دیگری در کار نیست. ناگهان خودت را می‌بینی که زانو زدی، دستت را تکیه دادی به شیر آب، با دست دیگرت سرت را گرفتی و سعی می‌کنی احساسات و افکار متناقض درونش را تبدیل به اشک کنی و از توی سرت بیرونشان کنی. چون ناگهان با یک مشت حقیقت پنهان روبه‌رو شدی. چون چیزی که همه‌ی این سال‌ها ازش فرار می‌کردی حالا یک جوری توی زندگی‌ات جا خوش کرده که هیچ راه فراری برایت نمانده. ترسیدی... خیلی ترسیدی. دلت می‌خواهد همان کاری را بکنی که همیشه می‌کردی و بعد بخزی توی لاک خودت، اما نمی‌توانی. نمی‌توانی چون اینبار با همیشه فرق می‌کند. لاک تو حالا شده آغوش همان کسی که گاهی از سرسختی‌ش می‌ترسی.

گیر کردی. گرفتار شدی.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۸ آذر ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

برای نوشتن باید در این سوی کلمات ماند

گهگاه نیاز دارم چیزهایی بنویسم که به طور کامل به آن احاطه ندارم، اما درضمن ثابت می‌کنند که آنچه درون من است از من قوی‌تر است.

/ یادداشت‌ها ـ آلبر کامو

 

روزها و شب‌های عجیبی است. من اخبار را دنبال نمی‌کنم، تلوزیون نمی‌بینم، توییترم را چک نمی‌کنم اما خبرها به گوشم می‌رسد. بی‌خبری در دنیای امروز ناممکن به نظر می‌رسد. دلم اما بی‌خبری می‌خواهد. آینده به خودی خود مرا می‌ترساند. کمتر از خانه بیرون می‌روم. از آدم‌ها، به جز یک نفرشان، با کسی صحبت نمی‌کنم. درس می‌خوانم و گاهی اوقات درس هم نمی‌خوانم. این‌ها باشد اینجا تا اگر زمانی برای خودم سوال شد که من این روزها واقعا چکار می‌کردم؟ جوابی برای سوالم داشته باشم. دو هفته بیشتر است که بیکارم. دو هفته بیشتر است که همه چیز یک جورهایی توی هم گره خورده. گره کور نیست اما حوصله‌ی باز کردنش را ندارم، دلم نمی‌خواهد. دلم می‌خواهد زمان متوقف شود. به خاطر تو. به خاطر این روزهامان که می‌ترسم توی همین روزها بماند و بعدتر دیگر هیچ وقت تکرار نشود. این اعتصاب‌واره‌ی تا حدی اجباری تا حدی اختیاری و این بی‌کاری آرام‌ترم می‌کند.

این روزها تنها چیزی که برایم مهم است تویی،‌ فکر کردن به تو، زندگی کردن با خیال تو، اینکه چشم‌هام را ببندم و تو را کنارم تصور کنم. دست‌هات را حس کنم که روی تنم کشیده می‌شود. دلخوشی‌ام ده شب‌هایی است که با هم فیلم تماشا می‌کنیم، و شب‌هامان، و روزهامان، و تک‌تک ثانیه‌هامان. گفتی امروز و فردایت را بدون من تصور نمی‌کنی. چقدر جمله‌هات آرامم می‌کند. چقدر دوست داشتنت خوب است. چقدر دوست داشته شدن خوب است.

این روزها توی همین روزها نمی‌ماند. تمام می‌شود و روزهای بهتری به دنبالش می‌آید. ما از این بلاتکلیفی سالم بیرون می‌آییم.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۵ آذر ۱۴۰۱
۰ دیدگاه