همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

سرگشاده..

نگران من نباش، اگرچه نگرانی تو را درک می‌کنم. من هم بسیار نگران این بچه‌هایی هستم که انگار بلندترین موج‌های اقیانوس‌ها در سینه‌هاشان به ساحل می‌کوبد. می‌فهمم که تو چه می‌گویی، اما بابت من خاطرت را جمع کن. اتفاقی نخواهد افتاد. بزرگ‌ترین اتفاقی که می‌تواند برای کسی بیفتد این است که ترسش بریزد. من دیگر هراسی ندارم. وقتی می‌بینم تن آدم ممکن است مرده باشد، اما خودش سرافرازتر از پیش زنده بماند، چرا باید بترسم؟ از سنگ‌هایی که به سرمان فرومی‌ریزد نمی‌ترسم و از مرگ ابایی ندارم. من اگر بدانم می‌توانم چیزی را، کسی را، با تمام وجود دوست داشته باشم، دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسم. عشق به آدم جسارت و شجاعت می‌دهد.

 

من توی زندگی‌ام برای خودم یک سری اصول و قانون دارم،‌ و تعدادی خط قرمز. اخلاق برای من همانطوری که کانت معتقد بود وظیفه‌گرا است. من عقل و شعور دارم و وظیفه دارم اخلاقی زندگی کنم. تلاش کرده‌ام انگیزه‌ی انجام کار خوب برایم فقط انجام کار خوب باشد، نه به امید بهشت،‌ و نه از ترس جهنم و نه همچون عرفا به عشق خدا، یا به قول سانتی‌مانتال‌ها به خاطر کارما. من با توجه به اصولم درست و غلط را تشخیص می‌دهم و انسان‌های خوب را از بد جدا می‌کنم. بالاخره هرکسی برای خودش، برای زیستن، فرمول‌هایی دارد. مغز من هم اینطور کار می‌کند:

خط قرمزهاتان را مشخص کنید، بعد ببینید چه کسی ازشان عبور می‌کند، و بعد آدم‌هایتان را انتخاب کنید.

اولین اصل زندگی من صداقت و اولین خط قرمزم در زندگی دروغ است. دروغ گفتن برای من غیراخلاقی است، چه پیامدی داشته باشد چه نه. تا آنجا که بتوانم ـ مگر به استثنای مرگ و زندگی یک انسان ـ نه دروغ می‌گویم و نه می‌پذیرم به من دروغ بگویند. توی فلسفه‌ی زندگی من دروغ مصلحت‌آمیز به از راستیِ فتنه‌انگیز نیست. دروغ که بگویی همه‌ی راه‌ها را می‌بندی. به روی خودت، به روی دیگران. من همیشه توی سایه زندگی کرده‌ام. جوری زندگی کرده‌ام که خواه یا ناخواه وجودم، بود ام برای کسی، برای دنیا اهمیتی نداشته باشد. چند سال عمر کودکی و نوجوانی‌ام در سایه‌ی یک دروغ و بعد دروغ‌های بعدی که وصل بود به دروغ اول حرام شد. من برای عدم صداقتم، برای ایمان آوردن به این جمله که "دروغ گفتن فی نفسه عملی غیراخلاقی است" هزینه داده‌ام.

و این آن مصیبتی است که شما به دامن ما انداختید. حکومتی که جز دروغ نگفته و جز پنهان کردن حقیقت کاری نکرده. و ما، مردمی که شبیه حکومت‌اند، حتا وقتی که انکارش می‌کنند. حکومتی که به دروغ گفتن خودش هم قانع نیست، می‌خواهد تمام مردمش را دروغگو باربیاورد. وقتی کسی را مجبور کنی ظاهرش شبیه افکار و درونش نباشد مجبورش کرده‌ای به دروغ گفتن. به اسم دین یا قانون، فرقی نمی‌کند. و مثال‌های بی‌شمار دیگر. ما توی این به اصطلاح وطن از کودکی و درست‌تر از وقتی که دست چپ و راستمان را می‌شناسیم، وقتی پا به مدرسه می‌گذاریم پیش از هرچیز اولین چیزی که می‌آموزیم دروغ‌گویی است. و اولین دروغ همان دروغ ادامه‌داری است که به درازای عمرمان، کوتاه یا بلند، ادامه می‌یابد. اولین قطعه‌ی دومینو روی دیگری می‌افتد و می‌رود همینطور تا مرگ، تا بعد از مرگ و تا وقتی اسمی از ما جایی توی این جهان هنوز وجود دارد. این کاری است که از شما آموختیم و توی همین مدرسه‌ها حرفه‌ای‌اش شدیم. ما به خاطر داشته‌هایی که دوست نداریم داشته باشیم، یا نداشته‌هایی که دوست داریم داشته باشیم، یا برای خلاص شدن از چنگ چیزهایی که داریم و ای کاش نداشتیم اولین راه حلی که به ذهنمان می‌رسد دروغ است.

حالا بعد از همه‌ی این‌ها که از سر گذرانده‌ام صداقت شده اولین اصل زندگی‌ام و دروغ اولین خط قرمزم. شما سال‌هاست اولین خط قرمز زندگی مرا زیر پا گذاشته‌اید. چطور بپذیرمتان؟ چطور بهتان رأی بدهم؟ چطور تأییدتان کنم؟ و چطور پشتتان بایستم؟

شما برای ما زندگی‌ای ساختید از دروغ که در آن مدام در حال رمزگشایی هستیم. شما که اصل و قاعده‌تان دروغ است و پنهان کردن حقیقت، که از نظر من فرقی با دروغ‌گویی ندارد. شما که در گولاگی که ساخته‌اید، به قول سولژنیتسین، دروغ حلقه‌ی اتصالی است که همه چیز را به هم متصل نگه می‌دارد. چطور بپذیرمتان؟

برای آن‌ها که هنوز نمی‌توانند موضعشان را مشخص کنند:‌ خط قرمزهایتان را مشخص کنید. برای زندگی‌تان، برای اخلاقیات قاعده و قانون داشته باشید.

برای من دروغ، دروغ است. برای من ظلم، ظلم است. فرقی ندارد مسلمان ظلم کند یا دیگریِ ملحد یا هر کس و ناکسی که می‌شناسید و نمی‌شناسید. نمی‌پذیرم.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۳ مهر ۱۴۰۱
۶ دیدگاه

و تنم هنوز بوی نم و آهک می‌دهد

«چه کسی می‌گوید ظرافت در پرده‌های هزار لایه پیچیده است؟ چه کسی گفت ماه کامل از پشت شاخه‌های در هم تنیده چشم‌نوازتر است؟ چرا به جای این‌که بگویم در رنج خود نشسته‌ام، از سنگ سیاهی که ردش بر شانه‌هام مانده حرف می‌زنم؟ چرا نمی‌گویم تنهایم، و می‌گویم؛ سایه‌ی گرگ سیاهی که بر قله‌های دور نشسته است، در شهر تنها بر وجود من افتاده است؟»

 

و تنم هنوز بوی نم و آهک می‌دهد

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

تمام حرف بر سر حرفی است که از گفتن آن عاجزیم

چه کسی ما را میان این گردباد بی سر و ته انداخت؟ این دیوانگی بی‌انتها ما را تا کجا خواهد برد؟ حتما این سوال‌ها را از خودت پرسیده‌ای، شوریدگی می‌تواند به آدم بال پرواز بدهد. اما کمتر شوریدگی‌هایی بوده‌اند که عاقبت به سرگشتگی نرسیده باشند. من هم مکرر با خودم تکرار کرده‌ام، هر که را شوریده سر پایش به گنجی در فروست. 

اما عزیز من، انسان شوریده سهمی از گنج ندارد. سهم ما دیوانگی ست، جنون و سرگشتگی. باید مقابل این دیوانگی ایستاد. دشوار است، می‌دانم. 

 

در دایره‌ی کوچک دوستان بیژن الهی به کسی برخوردم به نام حسین دریابندی. بعدتر شبیه گرفتن سر کلافی که نمی‌دانی تو را به کجا خواهد رساند دنبالش رفتم و هنوز نمی‌دانم به کجا رسیده‌ام. نامه‌هایی خواندم از دریابند به رفیق‌اش عزالدین ماه‌رویان، از عزالدین به دریابند، از دریابند به غزاله علیزاده، از غزاله به دریابند، از عزالدین به غزل همسرش، به نجوا دخترش. این‌ها اسم‌هایی هستند که گمان نمی‌کنم به گوشتان خورده باشد. نمی‌گویم می‌شناسمشان، که نمی‌شناسم. نمی‌گویم می‌دانم چه بر سرشان آمده و چه از سر گذرانده‌اند، که نمی‌دانم. می‌دانم دریابند پزشک بود و نویسنده و مبارز و چریک، زندانی سیاسی و چه و چه و چه. اما بهتر از همه‌ی این‌ها و دقیق‌تر،‌ شاعر بود و عاشق.

دریابند در نامه‌ای به گلاویژ، دختری کورد از پیش مرگه‌های حزب دموکرات کوردستان نوشته:

هر آدمی قصه‌های خودش را دارد گلاویژ، من هم قصه‌های خودم را دارم. قصه‌هایی که مرورشان کمکم می‌کند و گاهی آزارم می‌دهد. قصه‌ی تو چیست؟ یک شب بر بالین بیمار عزالدین نشستم تا صبح، وقتی بیدار شدم، با احوال بهتری او بالای سرم نشسته بود. همین شد قصه‌ی من و عزالدین. قصه‌ی من طبابت نیست، یا مبارزه، یا نوشتن، یا تنهایی. قصه‌ی من ماجرایی در لابه‌لای همه‌ی این‌هاست. تو هم قصه‌های خودت را داری. قصه‌هایی که در تفنگ تو خلاصه نمی‌شوند. ممکن است در احوال تو هنگام چکاندن ماشه جریان داشته باشد، یا وقتی شانه‌های کوچک‌ات را ستون می‌کنی تا رفیق زخمی‌ات را به جایی امن برسانی.

این اسامی به واسطه‌ی ادبیات می‌توانست توی ذهن آدم‌ها بماند، اگر اسیر ایدئولوژی، اسیر جنگ‌های سیاسی چپ و راستی نمی‌شدند. چه جان‌های عزیزی که وسط این چپ و راست بازی‌ها حرام نشد. من نمی‌گویم درست، نمی‌گویم غلط. نمی‌دانم درست چیست؟ غلط کدام است؟ شک دارم درست و غلطی در کار باشد. درست همیشه درست نیست. غلط همیشه غلط نیست. من از آن روح بزرگی حرف می‌زنم درون آن جسم خسته‌ی زخمی، میان آن لباس‌های سرتاپا سیاه که یک روزی مفقود شد و دیگر از او هیچ خبری نیامد. من از ارزش جان آدم‌ها حرف می‌زنم. از گند و تعفن ایدئولوژی. از کثافت سیاست. عزالدین در یکی از نامه‌ها نوشته بود: «از انتهای این مبارزه بیم دارم. کابوس وحشتناکی‌ست، یک روز بیایند و بگویند: خب! تمام شد! انقلاب پیروز شد! بروید پی کارتان!» مگر همین نشد؟ مگر تا بوده عاقبت‌اش همین نبوده؟ مگر نه اینکه از پیروزی و شکست به یک اندازه باید ترسید؟

با همه‌ی این‌ها اما می‌دانم که آدمیزاد چوب و آهن نیست که ظلم ببیند و دم نزند. آب نیست که شکل ظرف به خودش بگیرد. می‌دانم که باید به یک چیزهایی ایمان داشت.

عزالدین ماه‌رویان در نامه‌ای به دخترش نجوا نوشته:

برایت آرزوی ایمان می‌کنم. حالا ایمان نه به آن‌چه من و غزل بدان معتقدیم. ایمان به هرچه که فکر می‌کنی روحت را صیقل می‌دهد و قلبت را آرامش. به هر چه که مبارزه را برایت مشروع می‌کند. قصدم وصیت کردن نیست. قصدم سربازِ چشم و گوش بسته ساختن نیست. نمی‌خواهم هر آن چه را درست می‌دانم، درست و مقدس بدانی. نمی‌خواهم هر گلوله‌ای که شلیک کردم را موجه و مقدس بدانی. نمی‌خواهم هر مسیری را که رفتم مطلق و مقدس بدانی. فقط می‌خواهم بدانی باید به چیزی، به قوایی، به سلسله استدلال‌هایی معتقد و مومن باشی. ایمان داشتن برای ما باعث معجزه نمی‌شود دخترم. ایمان داشتن در دنیایی که نکبت و تباهی از در و دیوار بانک و مسجدش به یک اندازه می‌ریزد خودش بزرگ‌ترین معجزه است... خوب آدم‌ها و مسیرهاشان را ببین و راهت را از آن‌ها جدا کن. عشق را در هر جنگ و سنگری هم که بودی فراموش نکن. عشق به یک انسان. به شهر. به طبیعت. عشق حتا به خانم همسایه که موهای رها و بلندت را به هزار اخم و کینه نگاه می‌کند. معترض باش به دنیا. لحظه‌ای هم دنیا را به حال خود رها نکن.

بله! ایمان داشتن در دنیایی که نکبت و تباهی از در و دیوار بانک و مسجدش به یک اندازه می‌ریزد خودش بزرگ‌ترین معجزه است. یا باید آنقدر مومن، شجاع و جان بر کف باشی تا برای چیزی، به خاطر کسی یا آرمانی بجنگی و بمیری، و نه تنها بمیری،‌ چندی دیگر را هم بمیرانی، یا غر بزنی، یا سکوت کنی و تماشا کنی و رنج بکشی و دم نزنی. من اما به خودم که نگاه می‌کنم، پرم از ضعف و ترس. من می‌ترسم. از آدم‌ها می‌ترسم. از همه‌ی آدم‌ها می‌ترسم. از دهه‌ی چهل و پنجاه سال‌ها گذشته است. زمانه آدم‌ها را عوض کرده. آن زمان اگر قدرتمندی ترسناک بود امروز از همه باید ترسید. زمانه از ما ترسو ساخته. زمانه از ما آدم‌هایی ساخته که باید ازشان ترسید. من از اینکه سکوت نکنم و سکوت نکردنم به بهای از بین رفتن جان و آرامش عزیزانم تمام شود می‌ترسم. من از چیزهایی که می‌ترسم حتا ازشان بنویسم می‌ترسم. من از جنایت می‌ترسم. از لبه‌های تیز جهان. از جنگیدن برای چیزی که بعدها بفهمی اشتباه بوده.

 

این همه تشبیه و تمثیل و استعاره آدم را پیر می‌کند. شعارهایت را راحت بده. نگو آزادی مثل باد و باران است، بگو آزادی، آزادی است. نگو مبارزه یافتن گوهرهای گرانقدر است. بگو مبارزه ضروری است. هرکس نفهمید، به درک. من هم با کلیشه‌ی کلمات تکراری زندگی خواهم کرد. مثلا مستقیم می‌گویم «دوستت دارم» یا «دلتنگم» یا «بیا بنشین کمی حرف بزنیم». شعر دنیای حقیقی را زیبا می‌کند اما رمز و راز هم حدی دارد. می‌گویم «قربانت بروم»، مبالغه نیست، یعنی به خاطرت خنجری در سینه فرو خواهم کرد. چقدر عشق چیز غریبی است عزالدین. چقدر آدم را زخمی و بی‌دفاع می‌کند. می‌گویم می‌خواهم بروم در یک غار زندگی کنم. استعاره و کنایه نیست. به کوهستان می‌روم، به غاری پناه می‌برم. هروقت دنیا جای بهتری شد خبرم کن.

نجوا، فرزند عزالدین می‌گوید این نامه به احتمال زیاد در زمستان ۵۶ به دست پدرش رسیده. بعد از آن دیگر خبری از دریابند نرسیده است.

 

 

گفته بودی دلبسته‌ی خاک شدن یعنی از آرمان‌های درست دور شدن. یعنی ستم را در جای دیگر فراموش کردن. یعنی به ماندن رضا دادن و به انقلاب خیانت کردن. خستگی چطور؟ خستگی هم خیانت است؟

 

ف. بنفشه
شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۱
۲ دیدگاه

کشتی شکستگی فردی

زندگی درون نهنگ، شرحی بر "یونس" و اینکه امتناع از حرف زدن چه معنایی دارد؟ ... سپس کشتی شکستگی. کروزو در جزیره‌اش. «شاید اگر آن پسر در خانه‌اش بماند خوشبخت باشد، اما اگر به خارج برود، بدبخت‌ترین مفلوکی خواهد شد که تا به حال به دنیا آمده.» خودآگاهی انفرادی یا به بیان جرج آپن: «کشتی شکستگی فردی».

چشم‌اندازی از امواج دورتادور، آب به بی‌پایانی هوا، و گرمای جنگل در پشت. «من از نوع بشر جدا افتاده‌ام، یکه و تنها، از جامعه‌ی انسانی تبعید شده‌ام.»

کشتی‌شکستگی فردی، خودآگاهی انفرادی، یا آنطور که شاعری در پیری و غربت نوشت: «من اُستادم که نفهمند چه چیز مرا خُرد کرده است.» همه‌ی این‌ها و هیچ کدام. بیشتر شاید ترس از آن است که اگر از خودت خارج شوی بدبخت‌ترین مفلوکی شوی که تا به حال به دنیا آمده. بیشتر از آن اما قصه‌ی عادت است. همین عادت که به قول یکی از شخصیت‌های بکت "میراننده‌ی بزرگی‌ست".

چیزهای دیگری هم هست. مثلا اینکه تا کجا حاضری از خودت دور شوی؟‌ یا برای چه کسی می‌توانی خودت را توضیح دهی؟ دیگری فرو ریختنِ قسمتی از این دیوارهاست و اینکه دست کسی را بگیری و از رخنه‌اش وارد دنیای خودت کنی. و ترس از عریان شدگی. یا مثلا اینکه یک چیزی بخواهی. اینکه بدانی اصلا چه می‌خواهی؟ که نترسی. که دست کم یک چیزی پیدا کنی که بهش مطمئن باشی. اینکه اجازه بدهی کسی ذره‌بین شود جلوی ضعف‌هات و فرار نکنی. که فرار نکنی. که اصلا چرا فرار کنی؟ از چی فرار می‌کنی؟

که همه‌ی این‌ها را بپذیری و از توی مغز ساکت نشوی.

به نظرش آمد که قدم‌هایش با نبردن او به هیچ‌جا، در واقع او را به هیچ‌جا نمی‌بردند مگر به درون خودش. او داشت درون خودش پرسه می‌زد، و گم می‌شد.

که گم نشوی. وقتی به قطعیت می‌رسی که بزرگ‌ترین ترس‌ات که حتا از مرگ هم برایت ترسناک‌تر است چیست و گم نشوی.

انتظار نداشته باش برایت از بزرگ‌ترین ترسم بنویسم.

بلند می‌شوم. سه متریِ طول اتاقم را سه چهار بار می‌روم و برمی‌گردم، می‌نشینم. باز بلند می‌شوم. یک لیوان آب می‌خورم. جمله‌ها را توی سرم مرور می‌کنم. دوباره و دوباره مرور می‌کنم. به فروریختن دیوارها فکر می‌کنم. سه متریِ اتاقم را باز می‌روم و برمی‌گردم. به کشتیِ شکسته فکر می‌کنم. کلمه‌ها را برعکس همیشه به زحمت پشت هم قطار می‌کنم. جان می‌کنم تا جمله بسازم. گم شده‌ام.

گم شده‌ام.

ناگهان خودش را در حال گریستن دید. نه هق‌هق، آنچنان که در واکنش به یک درد عمیق درونی ممکن است رخ دهد، که گریه‌ای بی‌صدا، اشک‌هایی که به گونه‌هایش روان می‌شدند، انگار که صرفا در پاسخی به دنیا.

یک جایی از آلیس در سرزمین عجایب گربه‌ی چشایر به آلیس یک چیزی می‌گوید تقریبا شبیه اینکه: «اگه نمی‌دونی به کجا می‌خوای برسی پس واقعا اهمیتی نداره به کدوم سمت بری، هیچ وقت گم نمی‌شی.» این جمله خیلی وقت است که ناخودآگاه فلسفه‌ی زندگی‌ام شده. اینکه نمی‌دانم به کجا می‌خواهم برسم بد است، ولی اینکه می‌دانم تهش گم نخواهم شد خوب است. اینکه نمی‌دانم چرا بعضی کارها را انجام می‌دهم بد است، ولی اینکه می‌دانم سر آخر اشتباهی هم درکار نخواهد بود خوب است.

معمول‌ترین توصیف او از من این بود که من "سرم توی ابرهاست"، و یا اینکه "پاهایم روی زمین نیست." در هر دو حال، من خیلی به نظرش قابل توجه نمی‌آمدم، انگار که یک جور بخار بودم یا شخصی که تماما به این دنیا تعلق ندارد.

 

* متن‌های خاکستری همه از کتاب "اختراع انزوا" نوشته‌ی "پل استر"‌ ترجمه‌ی "بابک تبرایی" که یافتنش و خواندنش در این روزها که زندگی، به قول نجف دریابندری، مانند آب رودخانه‌ایست که هرز برود، برایم چنان لذت‌بخش بود که یافتن گنجی لابه‌لای دیوار‌های فروریخته‌ی خانه‌ای متروک و قدیمی.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

به پایان می‌رسانم چون جسارت رها کردن ندارم

روز اولی که اینجا را ساختم به خودم قول دادم همه چیز را بنویسم. که از هیچ چیز نترسم. نوشتم که اینجا مرز بین واقعیت و خیال مشخص نیست اما باور کنید همه‌ی این‌ها که نوشته‌ام عین حقیقت است. می‌خواستم آنطور که روسو نوشت، یک روزی فریاد بزنم: «این است آنچه کردم و اندیشیدم و بودم.»

مطمئن نیستم.

ننوشتم. خیلی‌هایش را ننوشتم. ترسیدم؟ نمی‌دانم.

دیگر نمی‌شود گفت این است آنچه بودم. با وجود راست بودنش، دروغ است.

همه‌ی دنیام سیاه می‌شود. همه‌ی چیزهایی که ساخته‌ام، همه‌ی داشته‌هام حرکت می‌کنند، پیچ و تاب می‌خورند و لابه‌لای سیاهی‌ها محو می‌شوند. من دست نمی‌برم تا مانع شوم. دیگر تلاشی نمی‌کنم.

اما اگر یک کسی یک جایی یک روزی توانسته من هم شاید بتوانم. این‌ها می‌تواند نخستین خطوط اعتراف من باشد. این است آنچه بودم.

من خیلی تلاش کردم. در مقایسه با بعضی آدم‌ها کمتر در مقایسه با بعضی بیشتر. اصلا چرا خودم را با دیگران مقایسه کنم؟ من خیلی بیشتر از حد خودم تلاش کردم. حد واقعی‌ام حدی نبود که جای بحث داشته باشد اما من خیلی بیشتر از آنچه از خودم انتظار داشتم،‌ آنچه ظرفیتم بود تلاش کردم. من تا حد سرریز شدن، تا حدی که نشود جمعش کرد دیگر تلاش کردم. نشد. بعد به این نتیجه رسیدم که... نه! راستش را بخواهید به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم. خیلی دلم می‌خواست می‌توانستم اینجا یک نتیجه‌گیری بچپانم وسط یاوه‌هام اما نمی‌توانم. ندارد. مطمئن نیستم کی را مخاطب قرار می‌دهم. کاش دست کم کسی را داشتم که می‌توانستم برای او بنویسم که چقدر تلاش کردم،‌ اما ندارم. من برای همین هم تلاش کردم. نشد. آدم یک وقت‌هایی باید دست‌هایش را بالا ببرد و تسلیم شود. این کار از همه‌ی تلاش‌های قبلی آسان‌تر، منطقی‌تر و بزرگ‌منشانه‌تر است.

چشم‌هایم را می‌بندم و سفیدی‌ای هستم وسط این سیاهی مطلق، که گویی با حرکت آرشه توی دست‌های نوازنده‌ی ویولن‌سل حرکت می‌کند. ولی این چیزی را حل نمی‌کند. قرار بود حل کند اما دیگر نه. سیاهی‌ها سرخ می‌شوند، سبز می‌شوند، آبی می‌شوند. رنگ‌ها توی هم گره می‌خورند. من دیگر تلاش نمی‌کنم بفهمم چه خبر شده. نمی‌فهمم. و این چیزی را حل نمی‌کند.

من توی بعضی خیابان‌ها دویده‌ام، پشت بعضی درها ساعت‌ها منتظر مانده‌ام، از بعضی آدم‌ها حرف‌ها شنیده‌ام، خیلی کارها کرده‌ام،‌ من حتا وقت‌هایی که روزها ناتوان توی تخت مانده بودم، وقت‌هایی که گمان می‌کردم کاری نمی‌کنم یا چه بسا تلاش معکوس می‌کنم هم داشتم تلاش می‌کردم که بشود. نشد. یک وقت‌هایی سعی کردم ادایش را دربیاورم مگر بشود یا در خیال یا خواب یا جایی ورای واقع، نشد. این چیزها این‌طوری کار نمی‌کند. مثل شانس هم نیست که بگویی یک روزی در خانه‌ی من را هم می‌زند. نمی‌زند. مطمئن نیستم چطور کار می‌کند.

من و رنگ‌ها توی هم حل می‌شویم، یک‌دست می‌شویم. حالا دیگر چیزی نمانده جز یک خاکستری مطلق. خاکستری‌ای که عمق دارد. تا اعماقش خاکستری است. تا مغزِ مغز، تا ریشه خاکستری.

حالا باور دارم این وبلاگ، همه‌ی نوشته‌های قبلی که ناخوانده معدوم شد، همه‌ی کارهایی که تا به حال انجام داده‌ام، همه‌ی نقاشی‌هایی که از کودکی تا امروز کشیده‌ام، همه‌ی این‌ها، همه‌ی همه‌شان همانطور که پسوا در یکی از یادداشت‌هاش نوشت، بی‌عرضه‌گی من بوده‌اند.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۳۰ مهر ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

De larmes et de sueur, et de sang, et de sang

 

La boxeuse amoureuse

 

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۶ مهر ۱۴۰۰
۳ دیدگاه

این یک ردپا است

١_

مردم بالی در اندونزی از هنر تعریف جالبی دارند. به عقیده‌ی آن‌ها هنر، انجام یک کار نیست؛ هنر، بودنِ یک فرد است. و بنا به این تعریف همه‌ی مردم بالی یکدیگر را و خودشان را هنرمند می‌دانند و هنرشان بودنشان در زندگی است.

٢_

ویسواوا شیمبورسکا در بخشی از سخنرانی‌اش به هنگام دریافت جایزه‌ی نوبل گفته:

«شهود شاعرانه امتیازِ خاص شاعران، یا در کل هنرمندان نیست. گروهی از مردم وجود دارند، وجود داشته‌اند، و همیشه وجود خواهند داشت که به دریافت شهود نائل می‌شوند و اینان کسانی هستند که آگاهانه شغلی برای خود انتخاب کرده و آن را با عشق و شعور برعهده می‌گیرند. چنین پزشکانی پیدا می‌شوند، چنین دبیرانی، چنین باغبانانی و صاحبان صدها و صدها شغل دیگر.

اگر آن‌ها مدام آماده‌ی دیدن فراخوان‌های تازه‌ای در کارشان باشند، کار آن‌ها بی‌وقفه غافلگیرانه خواهد بود. با وجود سختی‌ها و شکست‌ها کنجکاویشان فرو نمی‌نشیند. برای آن‌ها از هر مسئله‌ای که ‌شکافته و حل شده تلقی می‌شود، انبوهی از پرسش‌های جدید به پرواز در می‌‌آید. شهود شاعرانه، هرچه باشد، از «نمی‌دانمِ» بی‌وقفه‌ای زاده می‌شود.

...

اکنون اجازه بدهید بگویم با وجود اینکه شهود را از انحصار شاعران خارج کرده‌ام، اما باز آن‌ها را در گروهِ کم‌شمارِ برگزیدگان سرنوشت قرار داده‌ام. ازاین رو شاید در شنوندگان شُبهه‌هایی به وجود آید. زیرا مجرمان و دیکتاتورها و افراد متعصب و عوام‌فریبی که در مبارزه‌ی خود برای کسب قدرت، شعارهایی الزاماً با صدای بلند سرمی‌دهند نیز شغلشان را دوست دارند و آن را با ابتکار متبهرانه‌ای انجام می‌دهند. درست است، اما آن‌ها «می‌دانند». می‌دانند و آنچه که می‌دانند تا ابد برای آن‌ها کافی‌ست. دنبال چیزی نیستند که بیشتر از آنچه که می‌دانند باشد، چرا که اگر دنبالش می‌رفتند شاید از قدرت استدلالشان کاسته می‌شد.»

این بخش از سخنرانی را از مقدمه‌ی کتاب "آدم‌ها روی پل" برداشته‌ام.

۳_

«گاهی برای شاعر شدن باید جای ازل را با ابد عوض کنی
از دوزخ باید عبور کنی
قرار بود بعدا عبور کنی، حالا باید اول عبور کنی _مثل دانته_
در کنار بقبقوی کف کرده‌ی موج به جدار لوله‌های نفت
حفره‌ای هست که شیطان آن را کنده
از حفره که پایین برویم، در حجره‌ها، پشت میله‌های ابلیسی، شاعرها را خواهیم دید
که نمی‌دانند شاعر هستند، اما هستند،

زیرا شاعر کسی است که دوزخ را تجربه کرده باشد،
حتا اگر شعری هم نگفته باشد 
و دوزخ تجربی است...
برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست! 
کسی که دوزخ را تجربه نکرده باشد مصداق «یقولون ما لایفعلون» خواهد بود 
دوزخ باید تو را بطلبد 
تو هم باید دوزخ را طلبیده باشی 
...
برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست
تجربه‌ی دوزخ به‌اضافه‌ی کلمه یعنی شاعر»

از کتاب اسماعیل _ رضا براهنی

۴_

دوستی می‌گفت: «هنرمند کسی است که وانمود می‌کند چیزی را می‌داند که اساسا گفتنی نیست.» اگرنه هرکسی می‌تواند وانمود به دانستن چیزی کند که نمی‌داند یا ندانستن چیزی که می‌داند.

هر احمقی می‌تواند خودش را به ندیدن بزند ولی چه کسی می‌داند که کبک، با کله‌ی فرو رفته زیر برف، چه حالی دارد؟*

* نقلی است که استاد از بکت آورد.

به عنوان مثال همین جناب بکت. بکت به آن‌جا رسیده بود که می‌توانست روی هر مزخرفی دست بگذارد و تبدیلش بکند به هنر.

وانگهی چون نیک بنگری اشتراکی هم می‌یابی میان براهنی با بکت. بی‌سروته‌بودگی‌شان مشترک است.

۵_

نگرش دیگری هم داریم که معتقد است شعر قسمتی است از ادبیات و شاعر، هرچقدر هم که بزرگ و قابل، در بهترین حالت ادیب است نه هنرمند.

بله. بعضی هم معتقد اند که نباید دامنه‌ی هنر را خیلی وسیع بگیریم. ادبیات مستقل است، اصالت و تمایز دارد.

۶_

شعر امروز البته تعریف جدید دیگری هم دارد:

برای شاعر شدن

دیگر به

«نمی‌دانم»

یا

«دوزخ»

احتیاج ندارید،

کلمه به اضافه‌ی اینتر می‌شود شعر.*

به این ترتیب که شعر هرچه اینترهاش بیشتر، بهتر.

* استاد هم اکنون یک شعر سرود.

۷_

شاید به قول فرنگی‌ها کمی اوت آف کانتکست به نظر بیاید اما به عنوان درسی در زندگی‌تان لحاظ کنید:

«هنر معشوقه‌ای حسود است و اگر مردی/زنی استعداد نقاشی، شعر، موسیقی، و معماری یا فلسفه داشته باشد، همسری بد و مشکل‌ساز خواهد بود.»*

* این هم نقلی بود _ با مختصری تغییر _ از فیلسوف و نویسنده‌ی آمریکایی رالف والدو امرسون.

بزرگوار دامنه‌ی هنر را بیش از حد پهن گرفته و فلسفه را هم چپانده توش.

۸_

یکی از دوستان وبلاگ‌نویس، که قلمش مورد علاقه‌ی من است ـ ضمن ابراز ارادت :) ،‌ در نظری خصوصی تعریفی نقل کرده از موریس بلانشو که می‌گوید: «تجربه‌ی اثر هنری،‌ تجربه‌ی امکان دیدن و لمس کردن نیست، بلکه غیرممکن بودن ندیدن است.»

من به این ترکیبِ «غیرممکن بودنِ ندیدن» مشکوکم. موریس بلانشو تعریف دیگری هم دارد که می‌گوید:‌ «نقاشی [بخوانید هنر]، جهانی است که تنها آن‌ که کلیدش را دارد به آن وارد می‌شود.» این دو تعریف را اگر با هم ترکیب کنید می‌شود:‌ ندیدن، در تجربه‌ی یک اثر هنری، تنها برای آن‌ که کلیدش را دارد غیرممکن است. این برایم قابل قبول‌تر است. اگر نه هر احمقی، همانطور که می‌تواند خودش را به ندانستن بزند،‌ از پس ندیدن اثر هنری هم برمی‌آید، چه بسا مقابل تندیس داوود میکل آنژ ایستاده باشد.

۹_

در سکانس آخر فیلم کمال‌الملکِ علی حاتمی، کمال‌الملک، استاد نقاشِ پیرِ در تبعید، خطاب به پیرمرد قالیباف که درخواست دارد قالیچه‌ی تازه از دار افتاده‌اش با خاک پای استاد تبرک شود، گرچه که ذکر می‌کند این زیرپایی شأن استادان هنر نیست، درحالی که تابلوی نقاشی‌اش را از روی سه پایه به زمین می‌گذارد و اشک از چشمانش سرازیر می‌شود (صورت تیپیک سوژه‌ی نه چندان خوددار فارسی که هر آن مترصد است بزند زیر گریه) می‌گوید:‌ استاد تویی. هنر این فرشه. شاهکار این تابلو است. دریغ همه‌ی عمر یک نظر به زیر پا نینداختیم.

و این چنین دامنه‌ی هنر همچنان در حال گسترده‌تر شدن است.

عده‌ای علی حاتمی را سعدی سینمای ایران می‌دانند. به این ترتیب شاید به نوعی فیلم‌هایش را شعر و او را شاعر می‌دانند، که بنابر گفته‌ی خانم شیمبورسکا پر هم بی‌راه نیست. چنان‌که شخصا معتقدم مثلا آنجلوپولوس، که بعید می‌‌دانم یونانی‌ها با گنده‌گوزیِ مشابهی او را هومر سینمای یونان بدانند، به نوعی شاعر بود و فیلم‌هاش به نوعی شعر بودند.

۱۰_

سارتر نوشته بود: هدف غایی هنر عبارت است از جهان را دوباره تملک کردن و آن را به همان گونه که هست در معرض تماشا گذاشتن اما به صورتی که گویی از آزادی بشر سرچشمه گرفته است.

یادم باشد چهل پنجاه مرتبه از روی این جمله بنویسم.

هرچند گفتن ندارد که:

// و او، مردی که ما گرفته بودیم و سنگسارش کرده بودیم و بعد دست و پایش را بریده بودیم، بر سر چهارراه تاریخ ایستاده، فریاد زده بود "آزادی" و ما با یک قیچی او را به درون حافظه‌اش رانده بودیم. مغزش را شکاف داده، زبانش را در گور کوچک آن شکاف دفن کرده بودیم. 
روزگار دوزخی آقای ایاز _ براهنی //

۱۱_

می‌فرماید: شعر [هنر] آن است که چون آینه خود در آن بینی.

۱۲_

یدالله رؤیایی در فنومنولوژی حجم نوشته: «دنیای ما، در برابر چشم ما، به اندازه‌ی کافی زنگ زده، خنگ و ابله است. پر از واقعیت‌های حک شده، کرخت و ناتوان. این واقعیت‌ها را اگر در تصویر و تصور خودمان هوشیار نکنیم، آخرین شانسشان را برای بیداری از دست می‌دهند. شعر، آخرین شانس برای بیداری واقعیت‌های خواب زده است.»

۱۳_

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

Don't fucking touch me

می‌گویند نویسنده باید طبق اقتضای زمانه‌اش بنویسد، با این حساب من هم شاید بتوانم حالم را عوض پیچاندنش میان یک مشت کلمه و جمله و فلان، با توصیف یک میم ساده که چند روز پیش دیده بودم برایتان توضیح بدهم:

یک شخصی هست که مدام از تنهایی می‌نالند که:

Why must I live this life alone in solitude?

اما به محض اینکه کسی می‌آید بهش نزدیک شود می‌گوید:

Don't fucking touch me!

به این شکل.

خنده‌دار است؟ واقعا هم هست. نکته‌ی جالبی که وجود دارد این است که وقتی این احوال را تبدیل به میم کرده‌اند و بین آدم‌های زیادی هم دست به دست شده یعنی کسان زیادی هستند که مثل من به این مرضِ دونت فاکینگ تاچ می دچار اند. اصلا این را از من همیشه توی ذهنتان داشته باشید، هر زمان که گمان کردید دردی هست که توی جهان هستی فقط شما در حال رنج بردن ازش هستید بدانید که سخت در اشتباهید. اصلا هر وقت فکر کردید خیلی خاص و یگانه اید و مسائلِ مختص خودتان را دارید بدانید که احمقی بیش نیستید.

ولی خوب نکته‌ی باریک‌تر ز مویی هم این میان هست که جای گفتن دارد. اینکه گاهی اوقات اینکه بدانید دردی که شما می‌کشید را آدم‌های زیاد دیگری هم می‌کشند کمکی به تسکینتان نمی‌کند. بعضی وقت‌ها اتفاقا خیلی کمک می‌کند به تحملش اما بعضی وقت‌ها هم نه. بعضی وقت‌ها با خودتان می‌گویید اصلا چه ربطی دارد؟ واقعا هم اصلا چه ربطی دارد؟! بگذریم!

اصلا بیایید در مورد این مرضِ دونت فاکینگ تاچ میِ من صحبت کنیم. شخصی چند وقت پیش آمد توی زندگی‌ام که از قضا خیلی دلباخته و فلان و بهمان هم بود. بعد من، منی که چند روز پیش از آمدنش فریادِ I'm so fucking lonely سر داده بودم، در دم پا به فرار گذاشتم. ننگ بر من اما اینقدر زندگی و شخصیت آن فرد مذکورِ نگون‌بخت را شخم زدم که دستگیرم شد آدمی که در ظاهر خیلی پر و با سواد و فلان و بهمان می‌نماید در باطن خیلی هم پوچ و تو خالی و بی‌سواد است. بعد شروع کردم به ایراد گرفتن از آن بیچاره که مثلا آدمی که داعیه‌ی نویسنده بودن دارد خیلی مسخره است که میان نوشته‌هاش مشکل هکسره داشته باشد (از موضوع و محتواش نگویم که تا صبح می‌توانم غر بزنم) و پر واضح است که هکسره ترن‌آف است یا از علامت تعجب زیاد استفاده می‌کند و خب این یکی از آن یکی هم ترن‌آف‌تر است یا مثلا در جوابم وقتی از گوشه‌ای از ترس‌هام برایش گفتم گفت من هم می‌خواهم فرانکشتاینِ (!) درونم را با کمک تو شکست بدهم و من خیلی جلوی خودم را گرفتم که بهش نگویم پسر! مری شلی خودش توی ازدواجش ریده بود! و این یکی از همه ترن‌آف‌تر بود و یک عالمه چیزهای ترن‌آف دیگر؛ لذا دونت فاکینگ تاچ می!

پا به فرار گذاشتم.

قضاوتم نکنید. می‌دانم که هیچ آدمی نیست که بی عیب و ایراد باشد و اصلا خود من خدای عیب‌های عالم‌ام (البته فرقم این است که ادعایی ندارم. بگذریم.)

بعد جایی درمورد مرضِ پرفکشنیزم یا کمال‌گرایی خواندم و راستش را بخواهید یک جمله‌ای خواندم که چیزی را درونم تکان داد. می‌گفت این افراد معمولا یک آدمی که مثلا نمره‌اش هفتاد هشتاد است را پس می‌زنند که اگر زمانی کسی آمد که صد بود برایش جا باشد. و البته باز هم پر واضح است که هیچ کس صد نیست.

بیشتر که فکر کردم دیدم بین مرضِ پرفکشنیزم و مرضِ دونت فاکینگ تاچ می یک مرز باریک هست و چه بسا یک همپوشانی‌هایی هم وجود داشته باشد که باعث می‌شود گاهی تشخیصشان از هم دشوار شود. می‌توانم بحث را با یک مقایسه‌ی ساده‌ی پزشکی باز کنم و ببندم و تمام اما زیادی تخصصی می‌شود، لذا ولش کن.

بعدتر با خودم خلوت کردم و دیدم من این بلا را تقریبا سر همه‌ی کسانی که بعد از او وارد زندگی‌ام شده‌اند آورده‌ام. بماند که البته او هم شبیه همه‌ی مردمان جهان هستی عاری از عیب و نقص نبود و وقتی شخصیتش را کند و کاو میکنم چه بسا او هم یک فرد تو خالی بیش نبوده باشد اما ترجیح می‌دهم این کار را ـ اگر هم کمی باعث تسکینم می‌شود ـ نکنم مبادا چهره‌ی عشق خدشه‌دار شود.

یک وقتی یک کسی ازم پرسید از کجا بفهمم عاشق شدم؟ گفتم ببین! بگذار خلاصه بگویم، هر وقت دیدی طرف حتا اگر جلوی چشم‌هات اجابت مزاج کرد (صرفا جهت اینکه بار کلمات ناجور متن زیاد نشود) و تو با خودت گفتی:‌ "خب حتما دستشوییش میومده" بدان که عاشق شدی. باور کنید عشق ورای همه‌ی خوبی‌هاش یک چنین حماقتی را در درونتان خلق می‌کند و پرورش می‌دهد که رهایی از آن ممکن نیست.

حال این میان یک مفهومی هم پیش می‌آید به نام عشق بی‌فرجام. یک جایی از رمان لیدی ال، رومن گاری در وصف پرسی، عاشق دیرین لیدی ال می‌نویسد: «در هر لحظه از این رابطه اگر لیدی ال خود را به او تسلیم می‌کرد، حتما از وحشت به سر و کله‌اش می‌زد و راهی سویس می‌شد. عشق بی‌فرجامش برای او بسیار مهم بود و اهمیت فراوانی داشت که همچنان ناکام باقی بماند، چون وجود این عشق پذیرش همه چیز را آسان‌تر می‌کرد.» بعد هم این اصطلاح فرانسوی را می‌نویسد: comme il faut که یعنی "دقیقا بی‌نقص". سِر پرسی، یا رومن گاری یا همه‌ی عشاق تاریخ ادبیات خوب می‌دانند که این بی‌نقصی دقیقا تا زمانی ادامه می‌یابد که عشق بی‌فرجام بماند چون به محض وصال آن غبار بی‌نقصی کم کم محو می‌شود و چهره‌ی واقعی معشوقتان ـ با کیفیت فول اچ دی ـ شروع می‌کند به نمایان شدن.

ما که وصالی ندیدیم که از بعدش با سند و مدرک بنویسیم اما همه‌ی این‌ها که نوشتم یا واقعا واقعی‌ است یا جمله‌های بی‌سر و تهی است صرفا برای آرام کردن عشاق ناکام تاریخ.

البته در این صورت باز هم یک مسئله‌ی دیگری پیش می‌آید که این یکی را از زبان گوته برایتان می‌نویسم:

ورتر می‌گوید «آن نارنج‌هایی که من کنار گذاشته بودم و دو سه دانه هم بیشتر نبودند، خیلی می‌چسبید، اما هر برشی که [شارلوته] به این همسایه‌های پررویمان تعارف می‌کرد، نیشی به قلب من بود.» رولان بارت همین‌ها را یک جور دیگری نوشته:‌ «پرتقال‌هایی که جمع کرده بودم، تنها پرتقال‌هایی که می‌شد پیدا کرد، تاثیر شگرفی گذاشتند، هر چند با هر تکه پرتقالی که او، از سر ادب، به همسایه‌ی مزاحمی تعارف می‌کرد احساس می‌کردم دارد قلب مرا تکه تکه می‌کند.»

اینکه شما به وصال نرسید و کسی دیگر برسد و این بار معشوقتان به جای نارنج یا پرتقال یا هر کوفت دیگری، خودش را با دیگری قسمت کند و هر لحظه قلبتان را تکه تکه کند... نمی‌دانم تحمل این سخت‌تر است یا مخدوش شدن چهره‌ی دقیقا بی‌نقص معشوق در پس پرده‌های وصال. این را هم بگویم که انتخاب هیچ کدام هم دست شما نیست. یا حداقل دست من یکی که نبود. بنابراین دنبال این نباشید که کدام بهتر و کدام بدتر است. در نهایت فاتحه‌تان خوانده است.

بگذریم.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۰
۵ دیدگاه

... که تنها نمی از باران به من رسد اما سیلابه‌‌اش از سر گذر کند؛ مثل عمری که داشتم

دیروز برای جستجوی ادامه‌ی جمله‌ای که نصفه و نیمه توی ذهنم بود، بعد از مدت‌ها، توییترم را باز کردم. کلمه‌ها را که سرچ کردم توی توییت‌های پیشنهادی خیلی اتفاقی یک عکس عجیب دیدم که باعث شد واقعا حیرت کنم. عکس اتاق خواب یک نفر بود که گوشه‌ی پایین سمت راستش تکیه به دیوار یکی از نقاشی‌های رنگ روغن من دیده می‌شد. نقاشی‌یی که از آن فقط یکی هست توی جهان و آن هم به دیوار اتاق من است. آنقدر تعجب کردم که حتا یک آن برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم ببینم نقاشی‌ام هنوز سر جاش هست یا نه! بعد رفتم توی صفحه‌ی صاحب توییت و دیدم که پیجش پر است از تصاویر نقاشی‌های من، عکس‌هایی که خودم با دوربین خودم گرفته‌ام و ویدئوها و نوشته‌های من که از پیج اینستاگرامم برداشته بود و به اسم خودش منتشر کرده بود، یا بهتر بگویم دزدی کرده بود و در جواب تعریف و تمجیدهای دیگران تشکر کرده بود و ایموجی قلب و فلان گذاشته بود. از فرط حیرت سردرد گرفتم. پیش از این هم شده بود که کارهایم را این‌جا و آن‌جا ببینم اما این دفعه واقعا فرق داشت. دختره کاملا داشت وانمود می‌کرد که من است! به همین مضحکی! حالا گمان می‌کنید من کی‌ام؟ من یک آدم معمولی‌ام که یک پیج پرایوت اینستاگرام دارد با تعداد نه چندان زیاد فالوور که اوج فعالیتم توی آن محیطِ ـ به قول دوستی ـ ضاله برمی‌گردد به سه چهار پنج سال پیش. پیجی که دو سه ماهی می‌شود به بهانه‌ی درس خواندن دی‌اکتیوش کرده‌ام. بعد یک نفر که به سختی می‌شناسمش از پست‌ها و عکس‌ها و نوشته‌های من برای خودش یک هویت مستقل ساخته و چندین برابر من دنبال کننده دارد و خبر ندارد که دریای بزرگ نت گاهی اوقات می‌تواند خیلی کوچک باشد.

یحتمل این هم شرایطی است مدرن و مرتبط با عصر جدید که تو جایی جدا از مردمان در خلوت و انزوای خودت نشستی و دور آدم‌ها را تا جایی که می‌شده خط کشیدی در حالی که همان زمان یک نفر یک جای دیگر با کارهای تو یک عالمه آدم دور خودش جمع کرده.

برایش نوشتم از این نقاشی‌ها و عکس‌ها و نوشته‌ها برای منی که سازنده‌اش بودم هیچ چیز درست و درمانی بیرون نیامد چه برسد به شمایی که ادای چون منی را درمی‌آوری و چرک‌نویس‌های من را مشق خودت جا می‌زنی. گفتم امیدوارم آن تعریف و تمجیدها همان طور که بهشان واکنش نشان دادی به دلت نشسته باشد. به دل من که ننشست، به حدی که پیج اینستاگرامم را بستم. در جواب حرف‌هایی زد که چیزی جز دست و پا زدن‌های دروغین یک آدم دروغگو برای توجیه خودش نبود. با این همه من بین بخشیدن  و نبخشیدنش مردد ماندم و یک‌بار دیگر از خودم حیرت کردم.

بعد دلم برای خودم سوخت. بعد غمگین شدم. گریه کردم و مجبور شدم باز آن قرص‌های لعنتی را بخورم. این‌ها صادقانه‌ترین چیزهایی است که یک جایی از خودم نوشته‌ام. باور کنید دیگر بحثِ مشخص نبودن مرز بین خیال و واقعیت و این‌ها نیست. همه‌اش واقعی است.

غمگین شدم نه به خاطر اینکه کسی ازم دزدی کرده بود. خودم از هر کسی بهتر می‌دانم که سوشال مدیا به لعنت خدا نمی‌ارزد. می‌دانم که از این اتفاق هم مثل همه‌ی ماجراهای کوچک و بزرگ زندگیم می‌گذرم و رهاش می‌کنم. غمم از این بود که من روزی چند بار به خلاص کردن خودم فکر می‌کنم؛ و یک بار تا مرز رسیدن بهش رفته‌ام و برگشته‌ام. از اینکه می‌خندم و گاهی می‌خندانم اما روزی صد بار توی سرم تکرار می‌شود که حالم دیگر هیچ وقت خوب نمی‌شود. می‌دانم که ماه‌هاست توی شرایطی هستم که باید از کسی کمک بگیرم ولی دلم کمک هیچ کسی را نمی‌خواهد. بعد با وجود همه‌ی این‌ها یک کسی هست یک گوشه‌ی این دنیا که دلش می‌خواهد شبیه منِ فروپاشیده باشد!

مسخره نیست؟

 

دریافت

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰
۵ دیدگاه

One day this boy will be fine

نشسته بودم کنار پدر و مادرم و به حرف‌هاشان گوش می‌دادم. بحثی داشتند سر آپارتمان فلان جا و کلاهبرداری فلان شخص و شکایت و این‌ها. از سر عادت وای فای موبایلم را روشن کردم. سیل پیام‌های تسلیت پشت سر هم بالای صفحه‌ی موبایلم یکی یکی نمایان شد. صفحه‌ی گروه را باز کردم، امین مرده بود. زنگ زدم به یکی از دوستان نزدیکش که چی شده؟ گفت به کسی نگو فعلا ولی خودکشی کرده. جهان روی سرم خراب شد. باورم نمی‌شد و هنوز باور نمی‌کنم.

امین باهوش بود، خیلی باهوش،‌ با سواد، اهل موسیقی، ادبیات، فلسفه، جهانی داشت برای خودش. به همه چیزهایی که این سال‌ها همه‌مان یک جورهایی برایش سر و دست می‌شکنیم رسیده بود. رتبه برتر دستیاری، بهترین دانشگاه، بهترین رشته، هزار امید و برنامه برای آینده.

انکار نمی‌کنم که همه‌مان یک جورهایی افسرده‌ایم. خودم،‌ تمام دوستان پزشک و دندانپزشکی که اطرافم هستند، همه‌مان به یک شکلی افسرده و سردرگم ایم. راهی را می‌رویم که همه پیش از ما رفته‌اند به امید رسیدن به جایی که اکثرشان بهش نرسیده‌اند. جایی که الان که دارم این‌ها را می‌نویسم حتا دقیقا مطمئن نیستم که چیست؟ کجاست؟ اصلا می‌خواهمش یا نه؟

به ص گفتم احساس می‌کنم این کارش یک جور دهن‌کجی‌ است به همه‌ی ما که داریم خودمان را به آب و آتش می‌زنیم برای به دست آوردن گوشه‌ای از چیزهایی که او داشت. که ببینید من همه‌ی این‌ها را داشتم، من نهایتش را توی مشتم داشتم، اما به درد نمی‌خورد. حتا ذره‌ای ارزش نداشت که بمانم برایش. که این همه تلاشتان برای چی؟ که مثلا به اینجا برسید که منم؟ بی‌فایده‌ است. ارزشش را ندارد.

افسردگی حکایت عجیبی‌ست. ذات زندگی و خودت را بی‌رحمانه می‌کوبد توی صورتت. نمی‌گذارد نفهمی، نمی‌گذارد سرت را یک جوری به یک چیزی گرم کنی و به درد خودت بمیری.

من... گفتنش آسان نیست اما هر وقت که خبر خودکشی کسی را می‌شنوم، از طرفی یک صدایی درونم می‌گوید: دیدی بی‌عرضه! دیدی چقدر راحت می‌شه؟ از طرفی دیگر هم یک جورهایی دلم می‌سوزد برای او که تمام کرده خودش را؛ برای اینکه تجربه‌اش را داشته‌ام و می‌دانم همه‌اش یک لحظه است. یک لحظه که تصمیم می‌گیری آن قرص‌های لعنتی را قورت بدهی یا نه؟ یک لحظه که اگر ازش گذر کنی، اگر بمانی و بگذری، شاید چند سال بعد یک جایی یک لحظه‌ای به خودت بیایی و بگویی ارزش ماندن داشت. دلم برای آن لحظه که هرگز تجربه نخواهد شد می‌سوزد.

توی لحظه‌های خستگی و سرخوردگیم به تقلای استیو مک‌کوئین فکر می‌کنم توی پاپیون، به همه‌ی تلاش‌هاش برای آزادی، برای زندگی، به آن لحظه‌ای که ایستاده بود بالای صخره‌ای و چشم دوخته بود به امواج پریشان و بی‌رحم دریای زیر پایش به امید یافتن راهی برای رهایی.

همیشه فکر می‌کنم آن لحظه‌ای که آدم آنقدر شهامت دارد که می‌تواند خودش را تمام کند، باید آنقدر هم شهامت داشته باشد که بزند زیر میز زندگی‌ای که تا آن روز برای خودش ساخته و برود پی جور دیگری زندگی کردن، جای دیگری زندگی کردن. با فلسفه‌ی «انگار که نیستی چو هستی خوش باش» زندگی کردن. کاری که ما هیچ کدام شهامت انجامش را نداریم.

دنیا جای عجیبی‌ است، خدا را چه دیدی شاید از یک جایی مثل کتابخانه‌ی شکسپیر و شرکا سر در آوردی. شاید با کسی آشنا شدی از یک طلوع تا غروب آفتاب که ارزش ماندن داشت. شاید یک روز بالاخره بتوانی شیرجه بزنی وسط آن امواج پریشان و رها شوی... بهتر از این است که بروی و بعد از رفتنت همان خلقی که عاجز بودند از شنیدنت، و یک مشت آدمی که حتا نمی‌شناسی‌شان، بیایند پای پست‌های آخرت کامنت بگذارند، پیجِ بی تو را فالو کنند، برایت ختم قرآن و فاتحه و صلوات از طریق بات‌های تلگرامی راه بیندازند. و کسانی که چه بسا تا آن روز نمی‌شناختندت بیایند دلسوزانه بگویند که: «افسوس! چه حیف شد این پسر!» که می‌دانم هیچ کدامشان به هیچ دردت نمی‌خورد.

این‌ها را برای امین نمی‌نویسم. برای خودم می‌نویسم که خوب می‌دانم افکار توی سر او توی سر من هم هست.

همه‌ی این‌ها را می‌دانم و در عین حال لحظه‌های تاریک آدمی را هم خوب می‌شناسم. ناامیدی را خوب می‌شناسم. حس آن لحظه که می‌رسی به چیزی که برایش سخت تلاش کرده بودی و می‌بینی هیچی نبود را خوب می‌شناسم. درک نشدن را خوب می‌شناسم. آن احساس که همراه آدمی هست همیشه که تصور می‌کند هیچ کس توی جهان حرفش را نمی‌فهمد را خوب می‌شناسم. می‌فهمم چقدر سخت است که توی جهان به این بزرگی یک نفر نباشد که تو را آنطور که واقعا هستی بشناسد؛ و هزاران حس و حالی که حتا گفتنی نیست که بتوانم بنویسمشان. می‌دانم که فقط یکی از این حس‌ها می‌تواند چطور آدم را از پا درآورد. خوب می‌دانم..

And so don't you judge Winston boy

Don't you ever judge Winston boy

 

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۴۰۰
۳ دیدگاه

خیال‌پردازی هم دیگر کار نمی‌کند

می‌گفت نمی‌دانم حکمتش چیست که هر بلایی هم که سرمان بیاورند دم عید که شد نمی‌توانیم به شروع دوباره و امید دل نبندیم. من اما به قدری افسرده‌ام که نه امیدی برایم مانده به آینده نه شوقی برای آمدن سال جدید دارم، نه برنامه‌ای و نه دلم می‌خواهد یک شروع دیگر دوباره را.

می‌خواستم این‌ها را توی یک ایمیل به آینده برای مثلا پنج سال،‌ ده سال دیگر خودم بنویسم. اما کدام آینده؟ امیدی ندارم به آمدن ده سال یا پنج سال دیگر. که مثلا حالم خوب باشد و یادم بیاید که قبل‌ها چقدر حالم بد بود و بدانم که می‌گذرد و شکرگزار باشم و الخ. اصلا که چی؟ وقتی همه چیز همینطور مانده و فریز شده، وقتی دنیا آنقدر پیشرفته و روی حساب و کتاب نیست که ممکن باشد یک شب بخوابم و صبح بیدار شوم و آدم‌های اطرافم با آدم‌هایی از جنس خودم جابجا شوند و هزارتا وقتی فلان دیگر که حوصله‌ی نوشتنشان را ندارم، امسال با پنج سال یا ده سال دیگر چه فرقی می‌کند؟

ناامیدی اگر گناه است اگر هرچیز دیگری، حسی است غیر قابل انکار. دروغ گفتن به خود عبث‌ترین کار دنیاست. مثل این است که بذر عدس بکاری و انتظار انار داشته باشی. اصلا ناامیدی بهتر است. امید که داشته باشی توی ذوقت می‌خورد. امید که داشته باشی بالاخره یک وقتی می‌رسد که حقایق مثل سطل آب یخ روی سرت می‌ریزد و بیدارت می‌کند. ناامید که باشی دیگر چیزی نداری که کسی بتواند ازت بگیرد. از آدم ناامید باید ترسید. آدم ناامید دیگر پی هیچ هدف کوچک و بزرگی نیست. آدم ناامید یک روز در را باز می‌کند، می‌رود و دیگر هیچ وقت برنمی‌گردد.

من هم می‌خواهم بروم. حوصله ندارم. دیگر خسته‌ام. هیچ چیز این زندگی هیچ وقت به من خوش نگذشته است. خسته شدم از جنگیدن برای هر چیز کوچک مسخره‌ای که تازه تهش معلوم نیست حتا به دستش بیاورم. چه چیزی واقعا ارزش جنگیدن دارد؟ هیچ.

بحث خر و پالان نیست که مولانا می‌گفت، که آن یکی خر داشت و پالانش نبود و پالانی یافت اما گرگ خرش را ربود. من نه خر می‌خواهم نه پالان. بحث کوزه و آب هم نیست که کوزه بودش آب می‌نامد به دست، آب را چون یافت خود کوزه شکست. من نه کوزه می‌خواهم نه آب. می‌خواهم نباشم دیگر. مردن سعادت بزرگی است. برای مردن آدم باید خیلی خوش شانس باشد. برای خودکشی خیلی شجاع. من بدبختی هیچ کدام نیستم. بدشانسم و ترسو.

لنی با همه‌ی ناامیدیش خوش شانس بود. گرچه آزادی اش را داد اما عشق را یافت. به قول رومن گاری یک عشق بزرگ با میل شدیدی که به هلاک کردن آدم دارد می‌تواند این مسائل را حل کند. نیما خوش شانس بود. کائنات دوستش داشتند. یک شب خوابید و توی خواب قلبش ایستاد و صبح فردا را ندید. سیمور گلس شجاع بود. دست کم شجاعت خودکشی داشت. من حتا نیم یکی از پرندگانی که می‌روند به ساحلی پای کوه‌های آند در پرو می‌میرند هم شجاعت ندارم.

شاید یک دلیلش این باشد که نمی‌توانم موقع تمام کردن کثافت حاضر نامه‌ای بنویسم برای جهانیان که «به من خیلی خوش گذشت، متشکرم، خداحافظ.» چون خوش نگذشت، چون متشکر نیستم. چون گور بابای جهانیان، با کی خداحافظی کنم؟

مسئله شاعر مسلک بودن نیست، خیال‌پردازی هم دیگر کار نمی‌کند، کار از این حرف‌ها گذشته. دیگر تمام است.

این‌ها را در هوشیارترین وضعیت ممکن‌ام می‌نویسم. متاسفانه نه تحت تاثیر هرمون‌هام نه دارو نه هیچ حال یا ماده یا کوفت دیگری. هوشیارم. هوشیارِ هوشیار. همیشه این جور مواقع یک کسی بود، یک صدایی در اعماق وجودم که زمزمه می‌کرد نگران نباش خوب میشه بهتر میشه الان اما به قدری هوشیارم که حتا آن صدا هم دیگر مرده است.

 

این هم باشد برای نوروز. برای زندگی‌ای که ارزش زندگی کردن ندارد.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

آدم دیر رازهای جهان را می‌فهمد

چند جمله با صدا و لهجه‌ی احسان عبدی پور این روزها مدام توی سرم تکرار می‌شود:

«آدم دیر رازهای جهان را می‌فهمد. آدم کلا دیر می‌فهمد. آدم نبردهای بزرگی می‌کند برای فتحِ هیچ، فتحِ باد...»

دیشب خیلی غمگین بودم. خیلی زیاد. حتا همین جمله‌های ساده که بارها و بارها درستی‌شان را به همه‌مان ثابت کرده‌اند هم نمی‌توانست کمی از غم و اندوهم کم کند. یک چیزی هست که وسط غم‌ها و ناراحتی‌ها به یاد آدم می‌افتد و می‌شود همان تیر آخری که آدم را از پا می‌اندازد. یک خاطره، یک روز خوشی که داشتی و دیگر هیچ وقت تکرار نخواهد شد، یک لبخند، یک جمله‌ی ساده. فکرش را که می‌کنم می‌بینم هنوز خیلی جوانم برای از دست دادن امید و آن شعفی که آدم‌ها تازه توی همین سن و سال تجربه‌اش می‌کنند. فکرش را که می‌کنم‌ می‌بینم هنوز خیلی جوانم برای پیر شدن.

یک چیزی باید باشد که تحمل سختی‌ها را برای آدم آسان کند، یک امید، یک نتیجه‌ای که قرار است حاصل شود، یک چیزی.. هر چیزی.. که من ندارمش.

یک وقتی بود توی گذشته که البته آن وقت هم این "چیز" را نداشتم اما عوضش یک چیز دیگری داشتم که حالا ندارم: یک تنهایی، خلوت، سکوت و آرامش خلل ناپذیر. دلم می‌خواست ماشین زمانی اگر وجود داشت و من داشتمش خرابش کنم تا نه به گذشته سفر کنم و نه به آینده، که در همان حال بمانم.

نمی‌شد. زمان این چیزها سرش نمی‌شود.

دلم برای آدم‌ها، برای نگاهشان، فقرشان، برای تلخی‌یی که توی صدای بعضی‌هاست، شرم و خجالتی که توی صدا و چشم‌های بعضی است، ترسی که از این بیماری دارند همه‌شان، می‌سوزد. همه‌ی این‌ها یک جور احساس رقت را در من بیدار می‌کند. آدمیزاد موجود غریبی است. می‌دانم که به قول رولان بارت هر یک از ما آهنگ رنج کشیدن خودش را دارد. گاهی فکر می‌کنم همه‌مان اضافی‌ایم، همه‌ی همه‌مان. امیدوارم که این همه تقلا، همه‌اش برای بقا، که همه‌مان داریم، ارزشش را داشته باشد.

با این روحیه‌ای که دارم بدترین شغل جهان را انتخاب کرده‌ام.

با این همه می‌دانم که یک چیزهایی هست که آدم دیر می‌فهمد.

آدم کلا دیر می‌فهمد.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

جان انسان ارزش دارد

ما یاد گرفته بودیم اگر کسی حتا مادرمان را کشته بود، دردی، جراحتی اگر داشت اول درمانش کنیم بعد به حسابش برسیم. ما به اندازه‌ی سن یک نسل درس خوانده بودیم که یاد بگیریم "جان انسان ارزش دارد".

اینجا اما ظاهرا هیچ چیز آنطوری نیست که باید باشد. همه چیز خیلی طبیعی و خیلی بی‌چون و چرا دقیقا همانی است که نباید باشد.

اگر مثلا دویست سال بعد است و کسی دارد این‌ها را می‌خواند خوب است که بداند ما اینجا توی قرن بیست و یک وقتی علم آنقدری پیشرفت کرده بود که می‌توانستیم حتا به دستکاری ژنوم انسانی هم فکر کنیم، داشتیم برای اثبات همین جمله‌ی بدیهی که "جان انسان ارزش دارد" می‌جنگیدیم. ما ده‌ها سال بعد از عصر برده‌داری صاحبانی بالای سرمان داشتیم که هر بلایی هم که سرمان می‌آوردند حق اعتراض نداشتیم. حق نداشتیم بی اجازه‌شان حرفی بزنیم یا اصلا کلا حرفی بزنیم. ما چیزی اگر می‌نوشتیم دست و دلمان به عواقبش می‌لرزید.

اما با همه‌ی این‌ها حق داشتیم که فکر کنیم یک جای کار می‌لنگد. حق نداشتیم؟

چند روز پیش نشستم و توی سایت futureme نامه‌ای برای خودِ ده سال بعدم نوشتم. تهش از چیزهایی نوشتم که دوست دارم در سی و پنج شش سالگیم داشته باشم. باور کنید همه‌اش حداقل خواسته‌های یک آدم معمولی بود در یک جغرافیای معمولی در یک جامعه‌ی معمولی در کنار آدم‌های معمولی و در یک شرایط معمولی. خودم از قناعت خودم خنده‌ام گرفت. با این حال بعید می‌دانم ده سال دیگر همین‌ها را هم داشته باشم. حالا اما از همین خواسته‌های معمولی یک انسان معمولی در یک جامعه‌ی معمولی‌ام هم خجالت می‌کشم. فکرش را که می‌کنم می‌بینم خواسته‌های امروز ما خیلی معمولی‌تر از این حرف‌هاست. مثل اینکه از صاحبانمان بخواهیم اینترنتمان را قطع نکنند یا هواپیمای مسافربری‌مان را با موشک نزنند یا عقایدشان را به ما دیکته نکنند یا به خاطر هر اعتراضی توی دهانمان نزنند یا کاری نکنند روز به روز فقیرتر از دیروزمان شویم و هزارتا چیز معمولی دیگری که حوصله‌ی نوشتنشان را ندارم. مثل همین که بخواهیم دست کم اعداممان نکنند.

از همه‌ی این کلماتی که نوشته‌ام، از این خواسته‌های این همه بدیهی، از اینکه می‌ترسم دکمه‌ی انتشار همین پست را بزنم، از یک مشت چیز معمولی‌تر از هر معمولی‌ای که اینگونه به التماس طلب می‌کنیم، اصلا از همه چیز این زندگی‌ای که داریم خنده‌ام می‌گیرد.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

درِ اتاق چرا بسته نمی‌شد؟

بیرون پنجره باران می‌بارید. توی خانه باران می‌بارید. زیر سقف اتاقم باران می‌بارید. خودم داشتم یک جای دیگری که نمی‌دانستم کجاست با پدرم بحث می‌کردم. داشتم برای چیزی که نمی‌دانستم چیست از خودم دفاع می‌کردم.

همه چیز خیس شده بود. کتاب‌ها، جزوه‌ها، دفترها، دست نوشته‌ها، بوم‌های گوشه‌ی اتاق، لباس‌ها، جعبه‌های زیر تخت. آب تا مچ پاهام بالا آمده بود. من داشتم یک جای دیگری که نمی‌دانستم کجاست با کسی که نمی‌دانستم کیست سر چیزی که نمی‌دانستم چیست بحث می‌کردم. اشک می‌ریختم و از خودم دفاع می‌کردم.

اتاق از نور رعد و برق روشن و خاموش می‌شد. زمین تکان می‌خورد. پنجره می‌لرزید و صدا می‌کرد. در محکم به هم می‌خورد اما بسته نمی‌شد. آب تا زانوهام بالا آمده بود. من داشتم به کسی که نمی‌دانستم کیست ثابت می‌کردم رفیق خوبی نیستم. به درد کسی نمی‌خورم.

سر تا پام خیس شده بود. اشک‌هام بین قطره‌های باران گم شده بود. موهام از خیسی چسبیده بود به صورتم. آب تا کمرم بالا آمده بود. او یک جایی که نمی‌دانستم کجاست لبخند می‌زد. نه! قشنگ می‌خندید. خوشحال بود.

سایه‌های پنجره روی دیوارِ خیسِ اتاق تکان می‌خورد. بالا و پایین می‌رفت. آب تا گردنم بالا آمده بود. من داشتم سعی می‌کردم کسی را که نمی‌دانستم کیست به یاد بیاورم.

سیم‌ها و پریزهای برق از خیسی دیوار جرقه می‌زدند و دود خاکستری ازشان بلند می‌شد. من دور خودم، دور اتاق می‌چرخیدم. می‌دویدم. سقف کش می‌آمد. دیوارها تمام نمی‌شدند. چراغ سقف ترکیده بود. ساعت دیواری تا نیمه پر از آب شده بود. مدادرنگی‌ها روی آب شناور بود. درناها را باد برده بود. او هنوز می‌خندید. پدرم هنوز ناراضی بود. ناشناس هنوز گله داشت.

آب از سرم گذشته بود.

درِ اتاق چرا بسته نمی‌شد؟

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۹
۴ دیدگاه

تاریکی اتاق همان‌قدر روشن است که مرده بودن تو زندگی‌ست

گفته بودم اگر قصد رفتن کنم بی‌سروصدا می‌روم. جوری می‌روم که انگار نبوده‌ام هیچ وقت. زمانی لبه‌ی پرتگاه ایستاده بودم، قصد داشتم خودم را خلاص کنم، تمام کنم. دستت از پشت نگهم داشت، عقبم کشید، به آرامشم رساند. بعد همان دست‌ها شروع کردند به آزار دادنم، همان دست‌های نجات‌بخشِ آرام زخمی‌ام کردند، بعد همان دست‌ها از همان پرتگاه هلم دادند پایین. اما من رهایشان نکردم از بازوها به آرنج به ساعد به مچ به انگشتان سر خوردم و هیچ تلاشی برای بالا کشیدنم ندیدم، رسیدم به انگشتان، سه انگشت دو انگشت یک انگشت... و بالاخره رهایش کردم. مگر بارها و بارها نگفته بودی‌ام که رها کن؟ حالا در حال سقوطم. زیر پایم خالی‌ست. بدنم بی‌وزن است. توی دلم خالی‌ست. و درد می‌کشم. از همه‌ی اتفاقاتِ رفته درد می‌کشم. از یادآوری همه‌ی جمله‌های گفته شده، همه‌ی صداها، شعرها، عکس‌ها، حس‌ها، همه‌ی آنچه گفتنی نیست. نگفته بودم آدم یکْ نیمه‌شبی که از فکر خوابش نمی‌برد از تخت بیرون می‌آید، در تاریکی نگاهی به اطرافش می‌اندازد، در سکوت چمدانی می‌بندد، کلید را روی میز می‌گذارد و بی هیچ حرف و یادداشت و نامه و عکس و یادبودی می‌رود. می‌رود و در سکوت در را پشت سرش می‌بندد. می‌رود که می‌رود. صبح که از خواب بیدار شوی نه اویی هست، نه نشانی از او، نه توضیحی و نه هیچ چیز دیگر.

من به جای هردومان رفتم. به جای هردومان تمام کردم. به جای هردومان شکستم. آرام بخواب که من این شب‌ها به جای هردومان خواب ندارم.

 

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۸
۱ دیدگاه