بیداری
«دنیای ما، در برابر چشم ما، به اندازهی کافی زنگ زده، خنگ و ابله است. پر از واقعیتهای حک شده، کرخت و ناتوان. این واقعیتها را اگر در تصویر و تصور خودمان هوشیار نکنیم، آخرین شانسشان را برای بیداری از دست میدهند. شعر، آخرین شانس برای بیداری واقعیتهای خوابزده است.»
/ فنومنولوژیِ حجم _ یدالله رؤیایی
۴۵_
چون کشتیِ بیلنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرتِ او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم: ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت: ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گِل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لبِ دریا نیمی همه دردانه
گفتم که: رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که: بنشناسم من خویش ز بیگانه
/ مولانا _ دیوان شمس
۴۳_
ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم
که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم
خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم
منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد نشانیهاش بنمایم
همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم
ز شبهای من گریان بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم
اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم
که آن خورشید بر گردون ز عشق او همیسوزد
و هر دم شکر می گوید که سوزش را همیشایم
رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم
/ مولانا _ دیوان شمس
۴۲_
ما را به جز این جهان جهانی دگرست
جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست
قلاشی و عاشقیش سرمایهی ماست
قوالی و زاهدی از آنی دگرست
/ ابوسعید ابوالخیر
۴۱_
_ کُن صبورا..
_ إلی المتی؟!
_ إلی الأبد!
/ محمود درویش
۴۰_
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگ است
دگر به خفیه نمیبایدم شراب و سماع
که نیکنامی در دین عاشقان ننگ است
به یادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفتهایم و دریغا که باد در چنگ است
به خشم رفتهی ما را که میبرد پیغام
بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگ است
بکش چنان که توانی که بی مشاهدهات
فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است
/ سعدی
۳۹_
چون نیست ز هرچه هست جز باد به دست
چون هست ز هرچه نیست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست
/ ابوسعید ابوالخیر
۳۸_
آزادی؟
کدامین آزادی؟
آزادی اسبیست خسته و لنگان
که هر روز گلوله بارَش میزنند
سرزمین؟
کدامین سرزمین؟
آن سرزمینی که هر روز به غارتش میبرند؟
آن دشتی که برهوتش کردهاند
یا آن شاخهای
که تختهی تابوت شد؟
کدامین است؟
آن سنگ و آن خاک و آن چشمه و ریگی
که بند و زندان زاییده است؟
نمیدانم میهن کدام است!
آزادی کدام است،
نمیدانم!
آن جویباری که در روز روشن
سرچشمهاش را غارت کردید؟
آن معشوقهای که در خواب
چشمهایش را دزدیدید؟
آن ابری که پیش از باریدن
بارانش را به تاراج بردید؟
یا آن ماهی
که شبِ چهاردهاش را ربودید؟
آزادی، اسبیست خسته و لنگان
که هر روز گلوله بارَش میزنند
/ شیرکو بیکس _ ترجمه بابک زمانی
۳۷_
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
/ خیام
۳۶_
همچنانکه بعدازظهر میگذرد
به آنها که
به شکار کبوتران چاهی میروند
میگویم:
اندوه بعد خواهد آمد
نخستین اندوه.
همچنانکه بعدازظهر میگذرد...
/ جوانیها _ بیژن الهی
۳۵_
عمری به عبث راندم و هر نقشِ دلاویز
بیپرده چو دریافتمش، نقشِ خطا بود
جز مرگ، که یکتا درِ زندانِ حیات است
باقی همه دیوارهی دروازهنما بود
افسوس که آن کاخِ گمانپرورِ شبگیر
بَر ناشده با خفتن مهتاب فرو ریخت
لبخند بلورین تو نیز ای گلِ پندار
یادی شد و چون زنبقِ سیراب فرو ریخت
/ فریدون توللی _ از مجموعه شعر نافه
۳۴_
«_ مرگ را پروای آن نیست
که به انگیزهیی اندیشد.»
اینو یکی میگُف
که سرِ پیچِ خیابون وایساده بود.
«_ زندگی را فرصتی آنقَدَر نیست
که در آیینه به قدمتِ خویش بنگرد
یا از لبخنده و اشک
یکی را سنجیده گُزین کند.»
اینو یکی میگُف
که سرِ سهراهی وایساده بود.
«_ عشق را مجالی نیست
حتا آنقدر که بگوید
برای چه دوستت میدارد.»
والاّهِه اینم یکی دیگه میگُف:
سروِ لرزونی که
راست
وسطِ چارراهِ هر وَرْ باد
وایساده بود.
/ شاملو
شاید شنیده باشید: «روباه هزار و یک حقّهی ریزودرشت میداند، خارپشت اما یک حقیقت گنده را بلد است.»
شاملو روباه بود. روباه حرص دراری هم بود.
طبق همین تعریف نیما خارپشت بود مثلا. گلشیری خارپشت بود، خارپشت عزیزِ ما، گلستان اما روباه. یا مثلا شمس خارپشت بود، مولانا روباه. حافظ و سعدی روباه بودند. خیام خارپشت بود. تولستوی خارپشت بود، داستایفسکی روباه (مطمئن نیستم). یا مثلا کامو خارپشت بود. سارتر یک نیمچه روباه بیدست و پا. (باز دهان نگارنده به گزافهگویی باز شد.)
۳۳_
ای بیخبران شکلِ مُجَسَّم هیچ است
وین طارَمِ نُهْسپهرِ اَرْقَم هیچ است
خوش باش که در نشیمنِ کَوْن و فَساد
وابستهی یک دمیم و آن هم هیچ است
/ خیام
۳۲_
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
/ سعدی
۳۱_
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها
/ مولانا
یا به قول پاسکال: دل منطقی دارد که عقل از آن بیخبر است.
۳۰_
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آنست و نه این
/ خیام
۲۹_
خیالِ خامِ پلنگِ من به سوی ماه پریدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگِ من _ دل مغرورم _ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق _ ماهِ بلندِ من _ ورای دست رسیدن بود
گلِ شکفته! خداحافظ، اگرچه لحظهی دیدارت
شروعِ وسوسهای در من، به نامِ دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری، موازیانِ به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری، مدام گرمِ دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کامِ من
فریبکارِ دغل پیشه بهانهاش نشنیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی که کرمِ کوچکِ ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود
/ حسین منزوی
۲۸_
آه!
کاش میشد گاه
با خدا در آفرینش همعِنانی کرد
نابِ نوشینْ لحظهها را جاودانی کرد
کاشکی یک روز، یک ساعت
کورِ خودکوکِ زمان را خواب میشد کرد
و گریزان سِحرِ تصویرِ سعادت را
چون پریزادانِ روحِ عطر در شیشه،
خواب، وآنگه قاب میشد کرد.
آن نخستین بار و گویا آخرین دیدار با او بود،
دیگر او را کِی توانم دید؟
یا کجا؟ هرگز!
حسرتم بسیار و میگویم ببازم کاش
شرطهایی را که بستم باز با هرگز...
/ مهدی اخوان ثالث
با خودم طی کرده بودم که اینجا فقط شعر بنویسم و در ستایش شعر یا شاعری حرفی نزنم، یا گزافهگوییِ بیخود نکنم، اما انسان حقیقتا در هیبت و هیأت شعر اخوان حیران میماند.
میفرماید کاش میشد در آفرینش همرکاب خداوند شویم، برای اینکه لحظههای شیرین ناب را جاودانه کنیم. چطور؟ به این شکل که در یک قاب از زمان، به مدت یک روز، یک ساعت، این زمان کور را، که خودش خودسر کوک میشود، خواب کنیم، و تصویر جادویی خوشبختی را مثل روحِ پریهای شیشههای عطر حبس کنیم، و بعد قابشان کنیم تا جاودانه شوند. (ظاهرا قدما اعتقاد داشتهاند که عطر روح پریهاست که در شیشه گیر افتاده، برای همین درِ شیشه را که باز میکنیم عطر میپرد.)
۲۷_
داد جاروبی به دستم آن نگار / گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت / گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او / گفت بیساجد سجودی خوش بیار
آه بیساجد سجودی چون بود / گفت بیچون باشد و بیخارخار
گردنک را پیش کردم گفتمش / ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد / تا برست از گردنم سر صدهزار
...
/ مولانا _ دیوان شمس
۲۶_
/ بیژن الهی _ اشراقها، اوراق مصور آرتور رمبو | یک) کودکی
۲۵_
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست
ما بی تو خستهایم تو بی ما چگونهای؟
/ مولانا _ دیوان شمس
۲۴_
تو واقعی بودی
نه مثل دستگیره
نه مثل در
تو واقعی بودی
مثل اندوه در مزرعهی گندم
به تو فکر کردم
آنقدر فکر کردم
که سرم را کشتم
کبکها ناپدید شدند
و پرستویی در سکوت فرو رفت تا کمر
آبها کم عمقند
و زندگی بیشتر از زندگی زیبا نیست.
/ بروسان _ در آبها دری باز شد
۲۳_
کمال در آخر نیست
و آخر، نیست
که انسان تنی مردنی دارد
و روزهایی نمردنی
/ یدالله رؤیایی _ هفتاد سنگ قبر
۲۲_
من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
وین ندیم ژندهپیرم دوش با من گفت
کاندرین بیفخر بودنها گناهی نیست..
/ مهدی اخوان ثالث _ آخر شاهنامه | میراث
۲۱_
بگو چهکار کنم؟
با فلفلی که طعم فراق میدهد
با دردی که فصل نمیشناسد
با خونی که بند نمیآید
بگو چهکار کنم؟
وقتی شادی، به دُم بادبادکی بند است
و غم چون سنگی
مرا در سراشیبِ یک دره دنبال میکند.
دلم
شاخهی شاتوتی که باد
خونش را به در و دیوار پاشیده است.
/ غلامرضا بروسان _ مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است
۲۰_
غرق شد؟
یکی چنین پرسید؛
دیگری گفت: «غرق شد.»
سومی، درمانده، به آنها نگریست از ته دریا،
جوری که به مغروقان مینگرند.
/ یانیس ریتسوس، بیژن الهی
۱۹_
دریای خیالیم و نمی نیست در اینجا
جز وهم وجود و عدمی نیست در اینجا
/ بیدل دهلوی
۱۸_
... و ما به یگانگی از دست رفتهمان مینگریم،
به انزوای محض انسان بودن،
به شکوه انسان بودن،
شکوه نان را قسمت کردن، آفتاب را و مرگ را قسمت کردن،
معجزهی از یاد رفتهی زنده بودن.
/ اکتاویو پاز _ سنگ آفتاب، ترجمهی احمد میرعلایی
۱۷_
هجر بپسندم اگر وصل میسر نشود
خار بردارم اگر دست به خرما نرسد
/ سعدی
۱۶_
هرچند از مرز بیبازگشت گذشتهام
شاید روزی
صدایی بشنوی
و لحظهای مرا به یاد آوری
من به آن لحظه چنگ میزنم
آن را چون سکهی زرین در مشت میفشارم
و رهایش نمیکنم.
/ تواریخ ایام _ کیوان قدرخواه
۱۵_
آرزو بود نعمتم لیکن
از خسانِ زَمَن نَپِذْرُفْتم
بیش میخواستم، زمانه نداد
کم همیداد، من نپذرفتم
/ خاقانی
۱۴_
همیشه آنکه میرود کمی از ما را
با خویش میبَرَد
کمی از خود را، زائر!
با من بگذار.
[طرح روی سنگ: بادی بتراشند که سپیداری را میشکند و گورستانْ تنهاست...]
/ یدالله رؤیایی _ هفتاد سنگ قبر
۱۳_
ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود
۱۲_
نامش برف بود
تنش، برفی
قلبش از برف
و تپشاش
صدای چکیدن برف
بر بامهای کاهگلی
و من او را
چون شاخهای که زیر بهمن شکسته باشد
دوست میداشتم
/ بیژن الهی _ جوانیها
۱۱_
/ اکتاویو پاز _ سنگ افتاب
۱۰_
همچنان که بعد از ظهر میگذرد
به آنها که
به شکار کبوتران چاهی میروند
میگویم:
اندوه بعد خواهد آمد
نخستین اندوه
همچنان که بعد از ظهر میگذرد..
/ بیژن الهی _ جوانیها
۹_
اگر بنویسم: تو
شعر را به شعر افزودهام.
/ بیژن الهی
۸_
/ الیاس علوی _ من گرگ خیالبافی هستم
۷_
سلطانِ خیالت شبی آرام نگیرد
تا بر سرِ صبرِ من مسکین نَدَوانَد
/ سعدی
۶_
برای رفتن
نه خداحافظی میخواستم
نه راه، نه چمدان
در سرم، دری باز بود
بستم و رفتم.
/ جمال ثریا
۵_
من عهد تو سخت سست میدانستم
بشکستن آن درست، میدانستم
این دشمنی ای دوست که با من ز جفا
آخر کردی، نخست میدانستم
/ مهستی گنجوی
۴_
عشق تو را اختراع کردم
چونان کسی که در تاریکی، تنها، میخواند
تا نترسد.
/ غاده السلمان
۳_
به دل هوای تو کردم نه از برای ثوابی
به دل هوای تو کردم بل از برای عِقابی
هزار شُکر که آتش، نه لاله شد، نه شقایق:
چو من چه کس رسد آیا، به لذَّتی ز عذابی؟
/ بیژن الهی _ حلاج الاسرار
۲_
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
//
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
/ سعدی | ما گدایان خیل سلطانیم
۱_
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
رفتم و دیوانه شدم..
/ مولانا _ دیوان شمس