..
یک وقتی هست که همهی آنچه که داری و ساختی را ویران میکنی به امید ساختن چیزهای دیگر، نه لزوما چیزهای بهتر، فقط چیزهای دیگر. فقط چیزهایی که آن چیزهای قبلی نباشد. نه فقط این، چیزهایی که هیچ ربطی به چیزهای قبلی نداشته باشد. فقط برای اینکه خودت دیگر خودت نباشد. نه که شبیه کس دیگری بشود، نه! کلا یک کس دیگری بشود. یک کسی که بتوانی توی آینه به چشمهاش نگاه کنی. بتوانی به چشمهاش نگاه کنی و توی صورتش اوق نزنی. که حتا یک وقتهایی دوستش داشته باشی. که بتوانی یک وقتی حتا برگردی به محل امن قبلیاش و ادامه بدهی. حتا اگر آدم دیگری شده باشی.
نمیدانم. توی فکر بودم شاید یک جای دیگری بسازم برای این کار. برای خالی کردن افکارم، احساساتم. مطمئن نبودم این یک کار را بتوانم دوباره از سر بکنم. نمیخواستم دوباره از سر کردنش برابر با اصلا نکردنش باشد. این شد که دوباره سر از اینجا درآوردم. من از خودم، از او، از خانهمان، از اتاقم، از نقاشیهام، از خانوادهام، از همهی آنچه که داشتم گذشتم اما اینطور که مشخص است، اینطور که دستهام دوباره بیقرار روی این کلیدها میرقصند، از اینجا نمیتوانم بگذرم.
شاید هم گذشتم. نمیدانم. کار خیلی سختی نیست. اصلا کلا چه اهمیتی دارد؟ چه فرقی میکند؟
من حتا هنوز مطمئن نیستم دارم از چی حرف میزنم.
یک وقتی هست بعد از تمام آن بیقراریها و دویدنها و به آن همه در و دیوار زدنها که بالاخره یک روزی یک جایی قرار میگیری. یک شبی، نیمه شبی که خواب نداری.
دلم نمیخواهد به پشت سرم نگاه کنم دیگر. دلم نمیخواهد بنشینم و فکر کنم به اینکه چه شد و از کجا به کجا رسیدم. دلم میخواهد مثل بهار که میشود، مثل شاخهی خشکِ به نظر مردهای که دوباره از نو جوانه میزند، زنده شوم. سبز شوم. سرپا شوم. دلم میخواهد آدمکِ درونم دوباره بتواند با یک کسی با کسانی حرف بزند. مهم نیست چه بگوید، فقط بتواند بگوید. آدمکِ درونم ماههاست با کسی حرف نزده.
انگار یک چیزی درونم فلج شده.
یک چیزی هست که هرچقدر تلاش میکنم پنهانش کنم بالاخره یک جوری یک جایی سر باز میکند. آمدم دربارهی این بنویسم که نشد باز. شاید یک وقت دیگر. شاید هم هیچوقت.
چه اینجا، چه جایی دیگر، خواندن تحولات درونی دوستان قدیمی در سفر پرتلاطم زندگیشان همواره خوشایند هست. این گردنه هم تمام خواهد شد و آنچه باقی خواهد ماند خاطرهایست برای تعریف کردن به نوهای احتمالا نامشتاق به شنیدنش. باید کمی Zoom-Out کرد.