همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

چامه‌های دیگر


«زندگی شاعر خنثی و بی‌ارزش است، زیرا هیچ‌گاه مطلق نیست، هیچ‌گاه فی‌نفسه نیست، زیرا همواره فقط نسبت به چیزی وجود دارد، این نسبت بی‌معنی است اما کاملا زندگی را جذب می‌کند ـ لااقل برای لحظه‌ای؛ در این حالت، زندگی چیزی نیست جز چنین لحظه‌هایی.»


 

۴۲۰- بارها رفتم و جملاتت رو خوندم و هربار باز دلم شکسته. شنیدن هیچ کدوم یک از حرفایی که بهم زدی حقم نبود.


۴۱۹- دیگر هیچ چیز جز واقعیت ناب رویا نمی‌انگیزد.


۴۱۸- به نظرتون من کی آدم می‌شم؟


۴۱۷- دلم می‌خواد فرار کنم..


۴۱۶- میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت میخاری و مستی ره و رسم دگری داشت.


۴۱۵- «دختر کتاب‌فروش و این همه قر و ناز؟!»

بعدش هدیه تهرانی گفت دوست ندارین دختر کتاب‌فروش تو خونواده‌تون باشه بذارین برم‌. /قرمز


۴۱۴- این مرتیکه سال بالاییمون آهنگ جدید شادمهر عقیلی (!) رو گذاشته تو گروه گفته تقدیم به سایر اعضای عاشق گروه! انگار سوهان روی روحم میکشن. برو بابا. مرتیکه اوسکول حال بهم زن بی‌شعور بی‌ادب بی‌تربیت خاک بر سر عقده‌ای دو روی دروغگو.


۴۱۳- مشکلات مثل شراب‌های دست‌ساز فرانسوی نیستند که با گذر زمان بهتر شوند. آن‌ها به خودی خود درست نمی‌شوند. اگر حساب واقعیت را کف دستش نگذارید واقعیت حسابتان را کف دستتان خواهد گذاشت.

از جملات کتابی که نخوانده‌ام. رولف دوبلی فرموده.


۴۱۲- من این جمله‌ها رو بیست بار مرور کردم تا بار دیگه باز خریت نکنم.


۴۱۱- «نمی‌دانم چرا تحمل جمعیت را ندارم. چرا تحمل زندگی فامیلی را ندارم. من آنقدر به تنهایی خودم عادت کرده‌ام که در هر حالت دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس می‌کنم. تا دور هستم دلم می‌خواهد نزدیک باشم، و نزدیک که می‌شوم می‌بینم اصلا استعدادش را ندارم.»

منم همینطور خانم فرخزاد. منم همینطور.


۴۱۰- به نقل از ابراهیم گلستان نوشته بودم: «رفتم تماشای آتش‌بازی باران آمد، باروت‌ها نم برداشت.» یکی دید گفت مثل اینکه بنویسی رفتم دستشویی آب قطع شد.

بفرما. تحویل بگیر آقای گلستان.


۴۰۹- آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است / آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود


۴۰۸- I see you everywhere, in the stars, in the river, to me you're everything that exists; the reality of everything


۴۰۷- ستاره‌ی خاموش همیشه‌ی متروک اذیتم می‌کنه. قرار بود همیشه باشه و متروک حالا اما یک مدتی ست که فقط متروک مانده.

حیف.


۴۰۶- می‌فرماد یه چیزایی هست که یهو بدون اطلاع قبلی تموم می‌شن،‌ مثل صبر آدم‌ها.


۴۰۵- می‌فرماد:

مرا دردیست اندر دل که گر گویم زبان سوزد

وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد


۴۰۴- ابراهیم گلستان مرد.


۴۰۳- درست در همان لحظه به این فکر افتاد که: هر انزالی حاوی میلیاردها سلول اسپرم است _ تقریبا به اندازه‌ی آدم‌های توی دنیا _ که معنایش این است که هر مردی در خودش، بالقوه جهانی کامل دارد. و آن‌چه اتفاق می‌افتد، یا ممکن است که اتفاق بیفتد، گستره‌ی کاملی از امکان‌هاست: تخم‌ریزی انبوهی از احمق‌ها و نابغه‌ها، خوشگل‌ها و بدشکل‌ها، مقدس‌ها، کاتاتونیک‌ها، دزدها، کارگزارهای بورس و هنرمندانی بندباز. پس هر مردی، تمامیِ دنیاست، و درون ژن‌هایش حافظه‌ای از کل نوع بشر را حمل می‌کند. یا آن‌طور که لایب‌نیتز گفته: «هر موجود زنده آیینه‌ی زنده‌ی پیوسته‌ای در برابر جهان است.» چرا که حقیقت آن است که ما از همان جنسی هستیم که با اولین انفجار اولین اخگر در فضای بی‌نهایت خلأ به وجود آمدیم.

/ اختراع انزوا /


۴۰۲- «در حسرت زندگی دیگران، برای این است که از بیرون که نگاه می‌کنی، زندگی دیگران یک کل است که وحدت دارد، اما زندگی خودمان، که از درون نگاهش می‌کنیم، همه‌اش تکه تکه و پاره پاره به نظر می‌آید.»


۴۰۱- If I talk to you, I know I will break even further, and I have nothing left to break.


۴۰۰- ‌شب میخی است که در سینه‌ی دردمندم کوبیده می‌شود..
/‌ عبدالوهاب البیاتی


۳۹۹- آدم‌ چیزهای عجیبی در این دنیا تجربه می‌کند. فکر می‌کند قرار است بمیرد، اما ادامه می‌دهد، خیال می‌کند کامیاب می‌شود، اما به قعر جهنم سقوط می‌کند. زندگی عجیب است عزیزم. بسیار عجیب.


۳۹۸- هر کاری که بکنی، هر تصمیمی که بگیری، هیچ دور نیست ازت اون صبحی که از خواب بیدار بشی و با خودت بگی: عجب گهی خوردم!


۳۹۷- احساس می‌کنم دارم نابود می‌شم..


۳۹۶- همینجوری دنده خلاص..


۳۹۵- یادتونه بلاگفا اینجوری بود که می‌شد واسه وبلاگت موزیک بذاری؟ اینجوری که وبلاگ که بالا میومد یه موزیک هم پخش می‌شد همزمان. منم از این قابلیت استفاده می‌کردم.. وای! سم! چرا این کارو می‌کردم؟!


۳۹۴- صبحا که از خواب بیدار می‌شم، توی آینه‌ی دستشویی که به خودم نگاه می‌کنم، احساس زیبایی می‌کنم. شبا که برمی‌گردم خونه می‌خوام بخوابم، توی آینه‌ی دستشویی که خودمو نگاه می‌کنم، احساس زشتی می‌کنم. حقیقتا زندگی در طول روز منو تحلیل می‌بره.


۳۹۳- مثل این می‌مونه که وقتی بچه نداری براش اسم انتخاب کنی. تو خوشبین نیستی به آینده. تو اوسکلی.


۳۹۲- فرایند تمرکز کردن یه گربه برای شکار یه پروانه رو تماشا کردم و خیلی جذاب بود. واقعا.


۳۹۱- خونه‌ی خودمه. دلم می‌خواد مزخرف بگم. به تو چه اصن؟


۳۹۰- چرا اینقدر مزخرف می‌گم؟


۳۸۹- «مگه معینم میخونه؟»
جون من هرکی اینو با همون لحن خودش خوند بیاد دوست شیم با هم. می‌تونه بهترین دوستم باشه.


۳۸۸- حقیقتا چرا آهنگ خوندی که: کفتر کاکل به سر وای وای؟
نکن! :)) تو امام مایی.. :))


۳۸۷- به لحاظ روحی شدیدا به یه سبیل مصنوعی شبیه سبیل معین احتیاج دارم.


۳۸۶- توضیحات عطرای مختلف توی سایتای فروش عطر رو باور کنید دادن محمد صالح علا نوشته. من می‌دونم!

یکی از تفریحات من اینه میرم اینا رو می‌خونم. و باور کنید بعضی وقتا واقن دیگه نمی‌تونم.. [اون گیف دابی هری پاتر که سرشو می‌کوبه به کمد]

فی‌المثل آیا شما می‌دونستید که عطری وجود دارد برای افراد ماجراجو، اصیل، جذاب، و اغواگر که پیرو کلیشه‌ها نیستند و سرنوشت خود را به دست خویش رقم می‌زنند؟

خدایی می‌دونستید؟ به قرآن اگه می‌دونستید!

بعد از اون جذاب‌تر نظرات.. آخ نظرات! بعضیاش رسما انگار مرحوم براهنی از توی قبر درومده برای اسماعیل ریویو نوشته‌.


۳۸۵- یکی نوشته: «روزی در خواب مردی را دیدم، نزدیکش شدم، بوی کهربایی و کرم مانندی داشت از قضا همان روز به عطرفروشی مراجعه کردم، این عطر را بوییدم، بوی همان مرد در خوابم را می‌داد.»

به این سوی چراغ اگه دروغ بگم. :))


۳۸۴- دو ساعت یکی دیگه رو براتون نوشتم بعد تهش جای ذخیره دستم خورد روی انصراف همش رفت. لذا از دست دادین.. ولی توی بعدی یکی دیگه براتون می‌نویسم‌.


۳۸۳- یکی دیگه یه جا دیگه نوشته بود: «اول که بوش به مشامم خورد انگار سرم رو فرو کرده بودم توی پونه و نمی‌دونم چی، بعد از ربع ساعت بوی فلانش مشخص شد، (چمیدونم چیش یادم نیست.) و بعد از یک ساعت ناگهان انگار بارون زد روی چمنزارها و علف‌ها و بعد هوا آفتابی شد.»

:| لامصبا! چیجوری؟ چیجوری می‌تونین؟! :))

بعد چرا اصغر فرهادی طور تهش نمی‌گی بعد اینکه هوا آفتابی شد بو چیجوری شد؟ الان ذهن من مثل یک کتاب بازه. حالا من شب چجوری بخوابم؟


۳۸۲- این یکی خیلی آموزنده‌س. برای رفقای سیگاریم!

آیا می‌دانستید بوی سیگار رایحه‌ی عطر شما را خراب می‌کند؟ بعد آیا اینم می‌دانستید که «اگر دانش و تجربه‌ی آن را داشته باشید که یک عطر مناسب انتخاب کنید نه تنها اینگونه نمی‌شود بلکه معکوس آن را تجربه خواهید کرد؟» جل الخالق!

بعد بزرگوار می‌فرماد: «همه می‌دانیم در روزهای بارانی کشیدن سیگار ، بدترین اثر را از خود بجای می‌گذارد. علت‌اش را هم همه می‌دانیم.»

به قرآن من نمی‌دونستم! الان فهمیدم!

گیومه هم می‌ذارم برات تا حق مؤلف پایمال نشه. :))


۳۸۱- ولی جدی! جدای از کرسی شعر! آیا شما می‌دانستید که عطرهای مختلف روی پوست‌ها و بدن‌های مختلف بوهای متفاوتی می‌تونن ایجاد کنن؟ ینی اگه من و منیژه جفتمون یه عطر بزنیم دو تا بوی متفاوت خواهیم داد! حیرتتتتت! (به جای اون عبارت منحوس بی‌ادبی.)

البته فک کنم تفاوتشو فقط اون بزرگواری می‌فهمه که می‌گفت وقتی بارون زد روی علفزار و بعد هوا آفتابی شد بوعه چی شد.


۳۸۰- احتمالش خیلی زیاده که من طی یک ماه آینده آدم بکشم. اینو می‌نویسم اینجا که بعدا تو دادگاه وکیلم به نفعم استفاده کنه. بنا رو بذارن بر جنون عقلیم اعدامم نکنن. بعد می‌تونم تا آخر عمرم تو زندان رمان بخونم. هوم؟ بدم نیس.

چی میگم؟!


۳۷۹- می‌دونم کنار اومدن با من این روزا خیلی سخته، اما.. من ته دلم گرمه به بودنت..

می‌فرماد: با یاد تو زنده ام، عشقت بهانه‌ی من..


۳۷۸- امروز تو خیابون سر یکی که داشت آبو هدر می‌داد داد کشیدم! :| (اون میم کارتونیه که شب تو تخت خوابیده حیرون با چشمای چارتا شده سقفو نگا می‌کنه.)

ببین! طرف پشماش ریخت. خودم بیشتر.


۳۷۷- «تا فردا صبر کنید.»


۳۷۶- می‌فرماد:

Maral qaçar dağ üstə, bülbül uçar bağ üstə.
Niyə məndən küsürsən, dağ çəkirsən dağ üstə?


۳۷۵- مرحوم اهلِ قهر نبود، یهو قید همه چیز رو میزد.


۳۷۴- [این یکی رو توی دلم گفتم.]


۳۷۳- استاد گفت: همه‌ی این دردها درنهایت از تو آدم بهتری می‌سازد. گفتم: من نمی‌خوام آدم بهتری بشم. فرمود: گه نخور تو حالیت نیس.

مرحوم اعصاب نداشت.


۳۷۲- نوشته: «چرا هیچ وقت هیچ چیز همین حالا نیست!» و زیرش نوشته: #بکت

واقعا بکت همچین کرسی شعری می‌تونه گفته باشه.


۳۷۱- یه کانالی هست توی یوتوب که یه دختری چینی یا ژاپنی، نمی‌دونم کجایی، یه کنده‌ی درخت نمی‌دونم چی‌چی رو با یه چیزی شبیه چاقو مثلا می‌تراشه و یه پودر نمی‌دونم چی به دست میاره. بعد یه سری ظرف داره نمی‌دونم اسمشون چیه؟ زیبا‌ن! توی اونا یه پودر سفید رنگ که نمی‌دونم چیه می‌ریزه، بعد با یه سیخ‌طور پودر سفید رو هم می‌زنه و بعد با یه وسیله‌ای که نمی‌دونم اسمش چیه اونا رو صاف و یکدست می‌کنه (صدای تخت شدن این پودره خیلی جذابه!)، بعد با یه قلم‌مو طور خیلی ظریف دور ظرف رو تمیز می‌کنه. بعد یه قالب طور می‌ذاره روش و بعد با یه قاشق‌طور اون پودرایی که اول گفتم رو می‌ریزه تو این، بعد با یه چیزی که نمی‌دونم چیه سه تا ضربه می‌زنه به بالای اون که نمی‌دونم اسمش چیه و بعد برش می‌داره. حالا یه پودر قهوه‌ای داریم در اشکال مختلف روی یه پودر سفید! یه چی شبیه دارچین روی شله‌زرد نذری‌های نسل جدید که با قالب تزیین می‌شه. بعد یه قسمتی از اون پودر قهوه‌ایه رو با آتیش روشن می‌کنه و درشو می‌ذاره‌. دود می‌کنه. عین عود مثلا. من به طرز احمقانه‌ای می‌شینم و این ویدیوها رو نگاه می‌کنم.


۳۷۰- فکر می‌کنی چه خبره؟!


۳۶۹- بله رفقا... عاشق خیال می‌کند عشق ابداع خودش است. ما هم خیال می‌کنیم جز این نیست.


۳۶۸- گو اینکه عشق هم، مثل دلتنگی، همچون دیدن خواب، مثل سرودن شعر، یک بازی زبانی است که آموخته می‌شود..
این‌ها گفتن ندارد. بس که همه می‌دانند.

نای تمام کردن جمله‌هام نیست..


۳۶۷- به قول شاعر:

نمود وعده‌ی دیدار و دیدمش در خواب / نگویمش که مبادا به آن حساب کند

دیکته.. از آن ذوق‌ها که نداشتیم.‌‌.


۳۶۶- من؟ هیچ! من نگاه.


۳۶۵- هفتصد هشتصد سال پیش تو می‌تونستی نیمی ز آب و گل باشی، نیمی ز جان و دل،‌ نیمی لب دریا و نیمی همه دردانه، می‌تونستی بد و خوب رو بپذیری در خودت،‌ می‌تونستی خودت رو از بیگانه نشناسی. این‌ها همه شدنی بود. ولی امروز شما یا باید اینوری باشی یا اونوری، یا خودی باشی یا دشمن، یا بسیجی یا برانداز.


۳۶۴- من اساسا تو دستشویی‌ای که چاه توالتش درپوش نداشته باشه احساس امنیت نمی‌کنم. این ترس من از کجا میاد؟ از پدرم؟ مادرم؟ وطنم؟ از مهشید؟!


۳۶۳- می‌فرماد: نامت چکاوکی ست میانِ انگشتانم
این باشد اینجا ذخیره برای وقت‌هایی که لنگ عنوان می‌مانم.


۳۶۲- به‌هرحال کلمه‌ی عشق، کلمه‌یی که از آن می‌ترسم، عشقی که در توست، که در من است، و بی هیچ باوری، و پر از باور، می‌توان آن را گفت، نوشت، این همان ویرانه‌یی ست که از آبادترین آبادیِ ساختِ آدمیزاد، خواستنی‌تر و خرم‌تر است.


۳۶۱- صورت‌های خندان، خنده‌های بزرگ، خنده‌های بزرگِ مصنوعی، محبت‌های الکی، صورت‌های بزک کرده‌ی ساختگی، بینی‌های ساختگی، گونه‌های ساختگی، ابروهای ساختگی، لب‌های ساختگی، عضلات ساختگی، زیبایی‌های ساختگی، سر تا پای ساختگی. زیبایی‌های پودری تصنعی. 
بدم نمی‌آمد شبیه قسمتی از رمانی که سال‌ها قبل خوانده بودم یک بازی اعدام راه بیندازم تا کثافتی که پشت چهره‌ی بزک کرده و لبخندهای اغراق آمیزشان پنهان شده بود آشکار شود. 
بدم نمی‌آمد آخر بازی به جای کشتن یکی از آن‌ها اسلحه را روی شقیقه‌ی خودم می‌گذاشتم و به جای پایان دادن به ملال تنها یکی از آن‌ها به ملال بی‌پایان خودم پایان می‌دادم.

دوباره از مجموعه‌ی ورق‌پاره‌های فلان!


۳۶۰- جناب جویس‌ می‌فرماد: «چشمانت را ببند و ببین.» حالا شده کار هر شب و هر روز ما سلطان.


۳۵۹-

_ اما هیشکی مثل تو خل نبود. 
_ منم فکر نمی‌کنم هیشکی مثل من خل بوده.


۳۵۸- گوربابای من و بالقوه‌هام. بذار این یه نفر از خلقت برینه به حرکت جوهری. بذار این یه نفر مسیر تکامل رو برگرده..

از مجموعه‌ی ورق‌پاره‌های فلان!


۳۵۷- «قربان نترسید... نترسید قربان، مدت‌ها قبل زمین خون را فرو بلعید و به جایش تاکی رویید.»


۳۵۶- ده تا پاراگراف می‌نویسی اما نوشتن نیم خط عنوان از همه‌ش سخت‌تره.


۳۵۵- به کدام یک می‌توان گفت که اینان همه غریبه اند؟


۳۵۴- شاید باید این مسیر را برعکس طی کنیم.


۳۵۳- به قول کاربرای اون محیط ضاله:

صدای آب شدن یخ توی آب جوش >>>>>


۳۵۲- هنر رفقا، انواع مختلفی داره؛ یکی همین هنر ارتباط دادنِ گوز به شقیقه به نحوِ احسن و زیباترین شکل ممکن.


۳۵۱- «و مردی سینه‌ی خود را شکافت تا بنگرد در آن دل هست یا نه، و بود و می‌تپید! و آن یک رگ باز کرد تا بداند در آن خون هست یا نه، و بود و سرخ بود.»


۳۵۰- نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی / مرو به خشک که دریای باصفات منم


۳۴۹- که باید تمنای وصال تنانه‌ی عاشقانه را با خیال و خاطره برآورده کنم..


۳۴۸- اگر اینجا بودی همه چیز آسان‌تر می‌شد..


۳۴۷- چون قلبم سنگین شده و در نظرم همه‌ی راه‌های زندگی دشوار شده است.


۳۴۶- «مدت‌هاست که می‌دانم این اوقاتی که از همه چیز روگردانم خطرناک‌ترین اوقات روحی‌ام است. اوقاتی که می‌خواهم فرار کنم و در دوردست‌ها زندگی کنم، دور از هر کس و هر چیز که شاید بتواند به دادم برسد. این حالتم به خاطر این است که می‌خواهم بیایم پیش تو. اگر اینجا بودی همه چیز آسان‌تر می‌شد. احساس کسی را دارم که مدتی‌ست همه چیزش را از دست داده.»


۳۴۵- می‌فرماد: زندگی رویدادی است که به طرز ناراحت کننده و بی‌فایده‌ای خواب سعادت‌مندانه‌ی نیستی را بر هم می‌زند.


۳۴۴- ما همیشه به دلایل بسیار بیشتر از اون چیزی که تو ذهنمون هست کارها رو انجام می‌دیم. حتا بعضی جامعه شناسا معتقدن که ما در واقع هروقت برای چیزی دلیل میاریم داریم دلایل دیگه‌ای رو پنهان می‌کنیم. ما یه سری چیزهایی ته روحمون داریم، ته اعماق استدلال، منطق و هرچیزی‌مون یه ته نشست‌هایی داریم که برای اون‌ها عمل می‌کنیم، ولی چون به دلایل مختلف نمی‌تونیم اون‌ها رو بگیم شروع می‌کنیم به ساختن و آوردن دلایل دیگه.


۳۴۳- از ستم روزگار پناه بر شعر، از ظلم آشکار پناه بر شعر...

/ کیارستمی


۳۴۲- رفقا در جریان هستید که حساب خاک از حاکم جداست؟


۳۴۱- حالا اما به قول گلشیری سکوت کرکسی است نشسته بر کنگره‌ی برج.


۳۴۰- می‌گفت کم‌حرفی یکجور شمعِ توی باد است.


۳۳۹- شما اصلا هیچ وقت..؟ 
- نه اصلا هیچ وقت!


۳۳۸- می‌فرماد: ما ترک سر بگفتیم تا دردسر نباشد.


۳۳۷- به قول ابراهیم گلستان زمانه بد یا خوب ما بد جایی ایستاده‌ایم؛ و بدتر، اینجا بودنِ اینجا حالی‌ست مطلقاً مربوط به نحوه و اندازه‌ی وجود آدم‌ها.


۳۳۶- بنویس؛ بنویس تا نوشتن از یادت نره.


۳۳۵- درد و درمان یکی شنیدی؟


۳۳۴- گلوی آماسیده از حرف کارش به انتزاع می‌کشد.


۳۳۳- جرأت خوابیدن، جرأت از خواب پریدن. جرأت دیدن، بودن. جرأت نوشتن، متین و ساکت و روشن و روون و راحت و آروم نوشتن، مثل به خواب رفتن...


۳۳۲- و گفت: محبت درست نشود، مگر درمیان دو تن که یکی دیگری را گوید: "ای من."

/ ذکر جنید بغدادی _ تذکرة الاولیا


۳۳۱- بکش چنان که توانی که بی‌مشاهده‌ات، فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است.


۳۳۰- تسلای این جهان این است که رنجِ مدام و پیوسته وجود ندارد. غمی می‌رود و شادی‌ای باز زاده می‌شود. این‌ها همه در تعادل‌اند. این جهان، جهانِ جبران‌هاست...

/ یادداشت‌ها _ آلبر کامو


۳۲۹- دیشب بهترین شب زندگیم بود. خواب بود؟ خیال بود؟ چی بود؟

۱/۷/۱۱


۳۲۸- استاد می‌گفت: «شهاب سهروردی را در حلب سربریدند، و آب در دل هیچ‌کس تکان نخورد؛ نه زرگر، نه عطار و نه هیچ یک از آن همه صنعتگر ماهر سرزمین شام!» شاید حقشون باشه..


۳۲۷-

_ از چه رنج می‌کشی؟

_ کوهی عظیم فرو ریخت.

_ و تو؟

_ من فرازش ایستاده بودم.

/ هوشنگ ایرانی


۳۲۶- سولژنیتسین میگه خطی که خوبی رو از بدی جدا می‌کنه از وسط قلب تک تک آدم‌ها می‌گذره.


۳۲۵- جویس آدم‌ها را به دو دسته تقسیم کرده بود؛ کشیش و ضد کشیش؛ می‌گفت دغدغه‌ی هردوشان خداوند است.

به این شکل!


۳۲۴- حداقل من هملت را می‌فهمم. او از پرگویی خسته بود، و همینطور من. چرا این حرف‌ها را می‌زنم؟ اگر فقط یک نفر بتواند حرف زدن را تمام کند و یک کار درست انجام دهد، یا حداقل سعی‌اش را بکند، همه چیز درست می‌شود.

/ The Sacrifice 1986


۳۲۳- «نیازی به توجیه نداری. “حداقل تلاشمو کردم” خزعبلی است که می توانی از زندگیت یکبار و برای همیشه حذف کنی تا مجبور نباشی شکاف بین اهمیت دادن به چیزهایی که مهم است و اهمیت ندادن به چیزهایی که مهم نیست را دائما با توجیه پر کنی.»


۳۲۲- گفتم: من خودم عاشق فالِ خونده شده، کاسه‌ی لب‌پَر، اشک ریخته‌ام. /محمد صالح‌علا


۳۲۱- آه آقایان محترم! شاید من خودم را مردی باهوش می‌دانم، فقط به این علت که سرتاسر عمرم هرگز نتوانسته‌ام کاری را آغاز کنم یا سرانجام دهم. گیرم که من یاوه گویی بیش نیستم، بی‌آزار و کسالت آور، مثل همه، اما چه باید کرد اگر تنها و یگانه هدف هر انسان هوشمندی یاوه گویی باشد؟ یعنی سرریزی عامدانه از خالی به تهی.

| یادداشت‌های زیرزمینی _ داستایفسکی |


۳۲۰- دروغ نگفتن یعنی چیزی که فکرت نیست، نظرت نیست نگی. نه بگی، نه زمزمه‌ش کنی، نه دستت رو براش بالا ببری، نه در تأییدش لبخند بزنی، نه دهنتو براش باز کنی، نه بهش رای بدی، نه تشویقش کنی، هیچی. این همیشه اولین و اساسی‌ترین اصل زندگی من بوده، ولی توی دنیای ما انگار _ طبق چیزی که به گمانم زمانی از سولژنیتسین خونده بودم _ دروغ مثل یک حلقه‌ی اتصاله. همه چیز رو دروغ به هم وصل نگه می‌داره.


۳۱۹- وقتی یکی نمی‌خواد باهات حرف بزنه چی می‌تونی بهش بگی؟


۳۱۸- شوپنهاور میگه: «اگر خدایی این جهان را آفریده، دوست ندارم آن خدا باشم، چون فلاکت این زندگی همواره قلب مرا می‌شکند.» امروز چیزی دیدم که باز بهم ثابت کرد "هستی بشر باید نوعی اشتباه باشد."


۳۱۷- عمر اندوه در قرن ما یک سال بیش نیست.. 


۳۱۶- هرچی فکر می‌کنم می‌بینم واقعا این اولین باره که یه آرزویی دارم توی زندگیم، یه آرزوی واقعی که واقعا واقعا دوست دارم بهش برسم. می‌خوام تلاش کنم بهش برسم. ولی.. ولی باز می‌ترسم. که نکنه همه‌ش دروغه، فریبه، که پوچ و بی‌فایده‌ست. که هیچی نیست. که تهش هیچی نیست.


۳۱۵-

 


۳۱۴- بالاخره کدام یک بهتر است آقای داستایفسکی، خوشبختی مبتذل یا رنجی بلندپایه؟


۳۱۳- به اون لحن خاص حق‌به‌جانب و برمامگوزیدِ حضرات می‌گه: "لهجه‌ی رژیم"

خوشم میه. :)


۳۱۲- زندگی به زور شبیه قصه نمی‌شه..


۳۱۱- "توانا بود هر که دانا بود" واقعا؟!


۳۱۰- I want someone to tell me what to wear every morning. I want someone to tell me what to eat. What to like, what to hate, what to rage about. What to listen to, what band to like. What to buy tickets for. What to joke about, what to not joke about. I want someone to tell me what to believe in. Who to vote for and who to love and how to tell them. I think I just want someone to tell me how to live my life, Father, because so far I think l've been getting it wrong. and I know that’s why people want people like you in their lives, because you just tell them how to do it. You just tell them what to do and what they’ll get out at the end of it, and even though I don’t believe your bullshit, and I know that scientifically nothing I do makes any difference in the end anyway, I’m still scared. Why am I still scared? So just tell me what to do. Just tell me what to do, Father.

/ Fleabag


۳۰۹- هنوز درد می‌کشی، و هرچقدر که بیشتر شک می‌کنی بیشتر درد می‌کشی.


۳۰۸- می‌پرسه: به چی فکر می‌کنی؟ و "واقعا" می‌خواد بدونه به چی فکر می‌کنم. ایناست که بده!


۳۰۷- صبح که از خواب بیدار شدم دیدم س. نوشته: وای سایه مرد (به همراه ایموجی گریه). براهنی که مرد جز چارتا گوشه‌ی ریز کاری از دستم برنیومد، اینبار کاش حوصله‌ای باشه تا براتون بنویسم که چرا پیرمرد چشم ما نبود.

الان مثلا رؤیایی بمیره (خواستم بنویسم دور از جونش که دیدم همه‌مون دیر یا زود.. به هر شکل..) س. صد سال سیاه میاد بگه وای رؤیا مرد؟ به هیچ عنوان.


۳۰۶- «تو می‌دونی مشکلت چیه؟ هر موقع هر مشکلی پیدا کردی تو زندگی به جای این‌که وایسی مشکلتو حل کنی یا فرار کردی ازش یا دستاتو آوردی بالا تسلیم شدی. تو یک کلمه به من بگو واسه چی می‌خوای از این مملکت بری؟ می‌ترسی وایستی.»

سیمین توی فیلم جدایی منو یاد خودم می‌ندازه.


۳۰۵- ترجمه‌ی بد.. تفاوت میان آنچه که می‌خوانیم و آنچه که می‌توانستیم بخوانیم. و خیلی چیزهای دیگر. حیف. حیف.


۳۰۴- وقتی چیزی می‌گویم فورا اهمیت خود را از دست می‌دهد. وقتی آن را در این‌جا ثبت می‌کنم باز هم اهمیت خود را از دست می‌دهد، اما گاهی اهمیت دیگری می‌یابد. / کافکا


۳۰۳- به قول ابراهیم گلستان من از بس که روی لجنزار دیدم حباب بخار عفن ترکید دارم دیوانه می‌شوم.


۳۰۲- گفت زبان مادری تمام مردمان جهان گریه است. 


۳۰۱- هر چیزی یک عمقی داره و ته همه‌ی "چیز"های من به یک جا ختم میشه.


۳۰۰- می‌خواید آتیش رو اول خاموش کنید بعد تبدیلش کنید به گلستان. حالا باز هرطور صلاحه.


۲۹۹- «تراژدی‌اش این بود که می‌خواست چیزی را بزید که نمی‌شد زیست.»

به قول رفیقم: اینم که از این!


۲۹۸- می‌فرماید: فرمول "کلیسای تو نجاتت خواهد داد" یک کژفهمی تأسف‌بار است، زیرا کلیسا فقط به جمع خاصی از جویندگان رستگاری محدود می‌شود.


۲۹۷- یک نفر توی کامنت ناشناس پرسیده: «چرا نمی‌شه فهمید کی هستی؟»


۲۹۶- که بر سر کویت بساط چهره‌ی ماست..


۲۹۵- ما آویخته‌ها به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده و کپک‌زده‌ی خودمونو؟


۲۹۴- _ عزیزجون همیشه می‌گفت هر آرزویی که داشته باشی، بین خواب و بیداری اگه از خدا بخوای بهت میده.

_ من هیچی نمی‌خوام مامان..


۲۹۳-  "Life will present you with people and circumstances to reveal where you are not free."


۲۹۲- کجای درون من هنوز کار داره؟ و حاضر نیستم بهش نگاه کنم؟ تو منو یاد چی می‌اندازی درون خودم که می‌ترسم حتا بهش نگاه کنم؟


۲۹۱- ... شاید همه‌ی این حرف‌ها تعمیمی مبهم به نظر بیاید، ولی قسم می‌خورم به چشم کسانی که ابتدای جنگی را دیده‌اند آشناست. یعنی زمانی که آنچه قرار نبود اتفاق بیفتد، به سرعت و همه جا اتفاق می‌افتاد. مثلا خیلی از رفقای بوسنیایی من به راحتی به جا می‌آورند لحظات فعلی را که در آن حقیقت آشنا و آسوده، قطعه به قطعه از هم باز می‌شود. نشان‌های ایدئولوژیک به ناگاه عوض می‌شوند. مثلا ارتش مردمی یوگسلاوی می‌شود ارتش صرب. یا در یک چشم به هم زدن نژادپرستی کورکورانه قابل قبول می‌شود. فضاهای عینی زیر و رو می‌شوند، آنقدر که برای مثال مواضع دشمن دور تا دور شهر روی تپه‌های سارایوو، یا کمی بعد کوچه و خیابان‌های شهر را اشغال می‌کند. دوستان دشمن می‌شوند بی‌آنکه به کسی، البته به جز هم عقیده‌های نژادی‌شان چیزی بگویند. ما می‌توانیم به جا بیاوریم زمانی را که حال و آینده دارد به فنا می‌رود. آنقدر که هیچ کس نمی‌تواند بفهمد چه بلایی قرار است سرمان بیاید، به جز کسانی که سیاهه‌ی تسویه حسابشان را آماده می‌کنند.

| با عقل جور درنیایید _ الکساندر همُن |


۲۹۰- میگه: من اگه بفهمم تو چته، ما خیلی کارا می‌تونیم بکنیم.


۲۸۹- وَالضُّحَى
وَاللَّیْلِ إِذَا سَجَى
مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَ مَا قَلَى


۲۸۸- فکر می‌کردم از تو درمان شدم. مثل اثر مخدری که از خون بیرون می‌رود، خواستم بنویسم سم، دلم نیامد. من که می‌دانستم از اول که تو بدعهدی اما مهربانی، که عاشقم نیستی اما دوستم داری، که می‌روی اما همان اطرافی، که تفاوت من برایت با بقیه خیال و تلاش من است نه میل و اشتیاق تو.


۲۸۷-  باران نیست. انگار زهرابه‌ی آسمان است. شاید هم دعاهای همه‌ی این روزها است که راهی به بالاتر پیدا نکردند و مأیوس شدند و خود را رها کردند.

از آسمان دعاهای مرده به زمین می‌خورد.


۲۸۶- زندگی شوق رسیدن به همان فردایی‌ست، که نخواهد آمد. /سهراب


۲۸۵- توی خواب یک کسی که چهره‌ش یادم نیست با صدای دکتر حمیدرضا صدر باهام صحبت می‌کرد. شاید هم خودش بود. آدمیزاد چیه واقعا؟!


۲۸۴- کاش لااقل بدون غلط املایی افاضات کنید.


۲۸۳- می‌فرماید: Just because you've forgotten don't mean that you're forgiven


۲۸۲- یکی بالای سرش گفت: «تمام کرد!»

ایوان ایلیچ گفته‌ی او را شنید و آن را در روح خود تکرار کرد. در دل گفت: «مرگ هم تمام شد. دیگر از مرگ اثری نیست.»

نفسی عمیق کشید، اما نفسش نیمه‌کاره ماند. پیکرش کشیده شد و مرد.

/ از مرگ ایوان ایلیچ، تولستوی

جالبه که بعد از سال‌ها یکی از ریویوهات توی گودریدز لایک می‌خوره و چیزی رو می‌خونی، گویی که هیچ وقت نخوندی. کتابایی که خوندیم و جمله‌هاش از یادمون رفته کجای بایگانی مغزمون خاک می‌خورن؟


۲۸۱- پسره گفت: «شدی مثل کولیا، از یه زندگی تو یه زندگیِ دیگه.»

دختره گفت: «چرا فکر نمی‌کنی این شماهایین که میاین تو زندگی من و می‌رین؟»

بعضی وقت‌ها بعضی جمله‌ها جهان آدم را تکان می‌دهد.


۲۸۰- نوشتن، تند و مداوم و راحت و آسون نوشتن، مثل نفس‌کشیدن، مثل نگاه کردن..


۲۷۹- از اوضاع و سیاست خواسته بودید بی‌شوخی می‌گویم که هیچ اطلاعی ندارم. فقط شنیدم که کابینه تغییر کرده. کی آمد و کدام خر رفت هیچ نمی‌دانم و اصلا نمی‌خواهم بدانم. نه تنها خودم را تبعه‌ی مملکت پرافتخار گل و بول نمی‌دانم بلکه احساس یکجور محکومیت می‌کنم. محکومیت عجیب و بی‌معنی و پوچ. فقط از خودم می‌پرسم «چقدر بیشرم و مادرقحبه بوده‌ام که در این دستگاه مادرقحبه‌ها توانسته‌ام لاشه‌ی خودم را بکشم!» قی‌آلود و کثیف و یک چیز قضا و قدری و شوم با خودش دارد. بهتری و بدتری و اصلاح و آینده و گذشته و همه‌ی آنها هم در نظرم باز یک چیز احمقانه و پوچ شده. جایی که منجلاب گه است دم از اصلاح زدن خیانت است. اگر به یک تکه‌ی آن انتقاد بشود قسمتهای دیگرش تبرئه خواهد شد. تبرئه شدنی نیست. باید همه‌اش را دربست محکوم کرد و با یک تیپا توی خلا پرت کرد. چیز اصلاح‌شدنی نمی‌بینم…

/ صادق هدایت _ از نامه‌هایی به حسن شهید نورایی، نامه‌ی ۲۹


۲۷۸- آرزو می‌کنم که اسم خودم یادم برود.


۲۷۷- ... یک‌بار هم به کلی آبِ پاکی را ریخته بود روی دستم: «این چیزهایی را که نه کسی می‌بیند و نه کسی می‌خرد را چرا این همه وقتت را برای کشیدنشان تلف می‌کنی؟»


۲۷۶- کاش می‌تونستم مثل بقیه زندگی کنم.

گوش می‌دی؟

حواست به من هست؟


۲۷۵- جایی نمی‌رم، پرسه می‌زنم، یعنی، ول می‌چرخم. رفتنی که مقصد نداره رسیدن هم نداره. تلاشمو کردم اما اینجا، اونجا، درک از فضا، جغرافیا، همه بی‌معناست. یک کیفیتی هست در کلیت هر جایی که می‌رم که غالب بر جزئیاتشه. که ردپاش همه جا هست. یک کیفیتی که از درون آدم‌ها سرچشمه می‌گیره. و درون من.


۲۷۴- «... تا این درجه وابستگی به مادیات، اگر هم نشانه‌ی عقل معیشت باشد، باز حاکی از زوال است. ما واژه‌های مقدس داشتیم: آزادی، وطن، عدالت، فرهنگ، زیبایی و تجلی. تکان هر برگ بر شاخه، معنای نهفته‌ای داشت..


۲۷۳- یکی می‌گفت اگر یک کاغذ پاره جایی دیدید که روش نوشته بود هاینریش بل، پول بدید و بخرید و بخوانید. حالا شده حکایت من و کامو.


۲۷۲- می‌فرماید: و این جهان به لانه‌ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی‌ست

که همچنان که تو را می‌بوسند 

در ذهن خود طناب دار تو را می‌بافند.


۲۷۱- به قول الهی، باز دیدم دنیا محل اعتبار نیست.


۲۷۰- روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد.. 


۲۶۹- And the world is like an apple, whirling silently in space.. Like the circles that you find in the windmills of your mind


۲۶۸- من اگر... اگر.. نه.... نه‌گر.


۲۶۷- من اگر کلمه بودم، سکوت می‌کردم.


۲۶۶- من اگر شب بودم، هرگز صبح نمی‌شدم. رحم می‌کردم. می‌ماندم.

روز اگر بودم، روسیاه بودم.


۲۶۵- من اگر بوته‌ی گل بودم، جز خار نمی‌دادم، زشتی‌ها را به زیبایی نمی‌آلودم.


۲۶۴- من اگر ترس بودم، با انسان‌های بی‌امید کاری نداشتم.

شجاعت اگر بودم، خوب می‌دانستم کجا نلغزم.

من اگر تیغ بودم... آخ اگر تیغ بودم...


۲۶۳- من اگر قاضی بودم، لال بودم، نبودم.

دکمه‌ی دستگاه اعدام اگر بودم، تا همیشه خراب می‌ماندم.

من اگر بمب بودم، سرم را اگر می‌زدند، منفجر نمی‌شدم.

ترکش اگر بودم یا گلوله، به نرمی ابر بودم، به تردی برف.


۲۶۲- من اگر اشک بودم، تلخ بودم، سر و شکلی شبیه الکل داشتم.


۲۶۱- من اگر اسب بودم، خر اگر بودم، یا یک مگس، آدم‌تر بودم.


۲۶۰- من اگر برف بودم، سیاه بودم، روز را، روزگار را سیاه می‌کردم.

زمستان اگر بودم، با احدی، جز کودکان، شوخی نداشتم.

من اگر تابستان بودم، تمام سهمم را به بهار می‌دادم.

پاییز اگر بودم، می‌مردم، هرگز سربه‌سر درختان نمی‌گذاشتم.


۲۵۹- هشیار نبودم، اگر بودم، همیشه مست می‌ماندم.


۲۵۸- من اگر قصه بودم، منتشر نشده بودم، نبودم.

شعر اگر بودم، کلفَتیِ نثر را می‌کردم.


۲۵۷- حتا یک زن در جهان نمی‌توان یافت که به دست آوردنش ارزشمندتر از حقایقی باشد که او با فراهم آوردن رنج بر ما آشکار می‌کند. پروست می‌فرماید.


۲۵۶- صورتک‌های خاموش

سبز، زرد، سرخ

مردانی در انتظار

بی‌ثمر تا چهارراهی دیگر

زنانی خیره به خیابان

در رویای پنجره‌ای

ای کاش چشم‌های تو نقشی می‌شد

بی‌رنگ از عاشقان مست

ای کاش چشم‌های تو پر می‌شد

بی‌صدا از آواز کولیان

ای کاش، ای کاش، ای کاش

ترانه‌ای بخوان از غربتت

اینجا صورتک‌ها خاموشند.


۲۵۵- «نیروی عنان گسیخته و یک‌سر مرموز تناقض. حالا می‌فهمم که هر نکته با نکته‌ی بعدی‌اش بی‌اعتبار می‌شود، که هر فکری موجب فکر معادل و مخالفش می‌شود. محال است بشود حرفی را بدون تردید زد: او خوب بود، یا بد بود، او این بود، یا آن بود. همه‌شان درست‌اند. گاهی حس می‌کنم دارم درباره‌ی سه یا چهار مرد متفاوت می‌نویسم، هر یک متفاوت از دیگری، هر یک در تناقض با همه‌ی بقیه. تکه‌تکه‌ها. یا حکایت به مثابه فرمی از دانش.»


۲۵۴- «من افسرده و ناامید بودم، بدون تلفن، بدون پول برای پرداخت اجاره، بدون پول برای حمایت از کودکان، بدون پول برای پرداخت بدهی، بدون پول! ذهن من با خاطرات زنده‌ای از خشم و درد و کشتار و اجساد روی هم تلنبار شده و خانه‌های خالی از سکنه و کودکان گرسنه و رنجور انباشته شده است.»

بخشی از یادداشت پیش از خودکشی کوین کارتر..


۲۵۳- «هر روز خورشید باز هم می‌دمد و روزی از نو آغاز می‌شود،‌ و زندگی، مانند آب رودخانه‌ای که هرز برود، جریان دارد.»


۲۵۲- می‌فرماید: کافکا اینطوری بود که مثلا دوشنبه شش عصر باهاش قرار می‌ذاشتی، جمعه ده شب میومد.

بزرگوار جوری صحبت می‌کنه انگار سال‌ها یار غار کافکا بوده.


۲۵۱- نوشته بود نمی‌دونم چی رو هم مثل عشق باید به وجود آورد یا خلق کرد یا ساخت یا چی یادم نیست.. همینجوری بهت داده نمی‌شه خودت باید بگردی پیداش کنی. چی بود؟ چرا یادم نمیاد؟ یه جایی نوشتمش. کجا؟ چیز مهمی بود.. یا نه؟


۲۵۰- چرا همه‌ی پیام‌هاتون رو توی یک پیام نمی‌گنجونید و بفرستید تا نوتیفیکیشنش تنها یک بار آزارمون بده؟ چرا؟ واقعا می‌خوام بدونم چرا؟


۲۴۹- به قول محمد مختاری: شب که تا زانو می‌رسد تحمل را کوتاه می‌کند.


۲۴۸- موقعی که داری سقوط می‌کنی، درست لحظه‌ای که فکر می‌کنی مخت کف خیابون متلاشی می‌شه و از ترس دلت غش می‌ره یه دفعه اوج می‌گیری و پرواز می‌کنی. هرجا که بخوای.


۲۴۷- اینقدر جمله‌ها رو پس و پیش کرده بودم که دیگه یادم نمیاد کدومشو تو گفته بودی کدومشو من؟


۲۴۶- به قول شاعر: آه!


۲۴۵- کی شود این روان من ساکن / این چنین ساکن روان که منم


۲۴۴- existential philosophy رو ترجمه کرده فلسفه‌ی حیاتی. شکایت کجا بریم؟ همون کلمه‌ی اگزیستانسیال چه بدی داشت که یک بار نگفتی؟


۲۴۳- گوش می‌دی؟ حواست به من هست؟


۲۴۲-

Je ferai un domaine
Où l'amour sera roi
Où l'amour sera loi
Où tu seras reine
Ne me quitte pas


۲۴۱- برادرزاده‌ی سه ساله‌ام گاهی اوقات یکی دو روز می‌آید خانه‌ی ما و می‌ماند. به اصرار خودش. پیش ما ماندن را دوست دارد. به قول خودش دوست دارد پسر ما باشد. بعد اگر مثلا برود دستشویی، اگر مثلا پی‌پی داشته باشد، اگر مثلا پی‌پی کردن به هر دلیلی برایش دشوار باشد، با صدای بلند زور می‌زند. و بعد کارش که تمام شد فریاد می‌زند: «کردم! کردم! کردم!» و تا زمانی که کسی پیدا بشود و برود توی دستشویی و بشوردش، هرچند ثانیه یک بار، یک فریادِ بلندِ کردم! کردم! سرمی‌دهد.

برادرزاده‌ام اصلا برایش مهم نیست که دیگران درموردش چه فکری می‌کنند. به عبارتی آن قسمت شرم داشتن، خجالت کشیدن و معذب بودن هنوز تویش فعال نشده است. کاش هیچ وقت فعال نشود.


۲۴۰- هرچند از مرز بی‌بازگشت گذشته‌ام

شاید روزی

صدایی بشنوی

و لحظه‌ای مرا به یاد آوری

من به آن لحظه چنگ می‌زنم

آن را چون سکه‌ی زرین در مشت می‌فشارم

و رهایش نمی‌کنم.

| از تواریخ ایام _ کیوان  قدرخواه |


۲۳۹- مادرم گفت: «قهر می‌کنم می‌رم خونه‌ی بابام دیگه نمیاما!»

پدرم گفت: «نیا! من میام.»


۲۳۸- گرترود استاین در واپسین دم عمر، چند دقیقه‌ای به هوش می‌آید، چشم‌هایش را باز می‌کند و می‌پرسد: «پاسخ چیست؟» و چون جوابی نمی‌شنود می‌گوید: «راستی سؤال چه بود؟» و برای همیشه چشم‌هایش را بر هم می‌گذارد.

| زنده‌رود شماره‌ی ۳۳ و ۳۴، احمد اخوت، نامه‌ی پایانی |


۲۳۷- تکرار می‌کرد: «نمی‌شود کاری‌اش کرد.. نمی‌شود کاری‌اش کرد.» خیلی خنده‌ام گرفت، انگار چیزی هست که بشود کاری‌اش کرد. 

| زندگی در پیش رو _ رومن گاری |


۲۳۶- من در این عالم هستم و نیستم. رخوت لذیذی را حس می‌کنم. وزن تمام ذرات تنم را درک می‌کنم. هیچ وزنی احساس نمی‌کنم.. 


۲۳۵- این شب اگر صبح شود، اگر، اگر، اگر صبح شود، دیگر صبح شدن هیچ شبی عجیب نیست.

[و صدای مؤذن می‌آید که الله اکبر... و تو باز بزرگیت رو به رخ می‌کشی.]


۲۳۴- دیگر چه بنویسم؟ دو کلمه؟ چند کلمه؟ یک نفس؟ یک بو؟ یک تصویر؟ چی؟

من وضع دیگری را نشناختم. نشناخته‌ام. انگار وضع دیگری نمی‌تواند باشد.

باید شکست. شکست و دم نزد. یا دم زد. یا هرچی. وقتی که ترس هست.. آن هم زیاد.. ترس زیاد...


۲۳۳- من با لحنی احساساتی، همراه اشک که در چشم‌هام حلقه زده اما هنوز نریخته، بی‌نیازتر از او که مخاطبم هست، فریاد می‌زنم:

«بهترین اتفاقی که می‌تونه بیفته چیه؟ نمی‌خوامش..»

این‌ها را از ته دلم می‌گویم اما.. چه بی‌نیازیِ دروغین و مسخره‌ای، بله؟ چه حیوانیتِ بزرگ و غریبی، نه؟

«آدمیزاد گه‌ترین کالاست. فقط روش اتیکت قیمت نداره.»


۲۳۲- جهانِ بدون خودم رو تصور می‌کنم.. جهان بدون خودم رو خیلی خوب می‌تونم تصور کنم..


۲۳۱- I'm drunk with my own prophecy 


۲۳۰- از سر کار که آمدم خانه پدرم پرسید: «امروز هم مشتری داشتی؟»

قبل‌تر اگر بود می‌گفتم: «مشتری چیه بابا جون؟!»

ولی فقط گفتم: «آره گمونم سی تایی مشتری داشتیم امروز.»

(بله! به لطف تو.. :)) )


۲۲۹- نوشته: منتقد کسی است که پس از آن‌که نبرد پایان یافت وارد میدان نبرد می‌شود و به زخمیان شلیک می‌کند.


۲۲۸- گاهی اوقات نیمه شب از خواب می‌پرم، گاهی خواب بدی می‌بینم، گاهی خواب خوب، گاهی اصلا خوابی نمی‌بینم و همینجور بی‌خود و بی‌جهت از خواب بیدار می‌شوم. و لحظات بیداری، یا بهتر است بگویم خواب و بیداری ام آن موقع از اصیل‌ترین لحظات زندگی‌ام هستند. لحظه‌ای که همه چیز را فراموش کرده‌ام و هرچقدر هم که تلاش کنم چیزی به یادم نمی‌آید. نمی‌دانم چه کسی هستم؟ چه چیزی هستم؟ کجام؟ الان باید چکار کنم؟ لحظه‌ای که همه چیز، حتا مهم‌ترین چیزها بی‌سبب و بی‌معنی می‌شود. علمی در کار نیست، تاریخ و هنری در کار نیست. بزرگ‌ترین راز هستی را با همه‌ی وجودم می‌دانم و حسش می‌کنم اما به یاد نمی‌آورم. هرچه هست خیلی اهمیت ندارد. آنقدر همه چیز گنگ و گذرا و کوتاه است که مشکل بشود توصیفش کرد. یعنی من نمی‌توانم. به مردن می‌ماند. آنجاست که می‌فهمم مرگْ ترسناک هست، اما خیلی نه.


۲۲۷- در باب مصیبت‌های زمان ما یکی هم اینکه آقای منوچهر خان بدیعی، که عمرش دراز باد، رمان اولیس جویس رو سال‌هاست که ترجمه کرده، تمامش رو، اما حضرات مجوز انتشار نمی‌دن.

خوانش بخشی از رمان اولیس توسط منوچهر بدیعی

خوانش بخشی از رمان اولیس توسط خود جناب جویس


۲۲۶- وقتی موزیک می‌فرستی، یعنی دلت می‌خواهد حرف بزنی ولی حرفی نداری. 


۲۲۵- ما بر یک بلندی هستیم. باران می‌آید. بعد برف می‌آید. باد می‌آید. آفتاب است. ابر می‌شود. غروب است. شب است. ما تدریجا رنگ می‌بازیم، گوهر می‌بازیم، و سنگ می‌شویم. تندیس سنگی ما بر بلندی می‌ماند.


۲۲۴- تو می‌روی

و می‌روی

و می‌روی

من مانده‌ام

و آفتاب پشت تو غروب می‌کند.


۲۲۳-  I'm like an empty cookie box


۲۲۲- و بالاخره یک بچه به دنیا آمد. و شد پسر تو. کی آمد؟ کجا آمد؟ چه وقت روز یا شب؟‌ نپرسیدم. نگفتی. نمی‌دانم.


۲۲۱- بس که وعده شنیدیم وعده‌دونمون دراومد، هرچه بیشتر فلاکت می‌کشیم بیشتر به اون دنیا حواله مون می‌دن.

| همسایه‌ها ـ احمد محمود |


۲۲۰- اگر دنیا پر از آدم‌های شبیه من بود سنگ روی سنگ بند نمی‌شد. همین که در اقلیت ایم یعنی طبیعت و تکامل کار خودش را مثل همیشه درست انجام داده است.


۲۱۹- می‌فرماید: ما خود زده‌ایم جام بر سنگ، دیگر مزنید سنگ بر جام.


۲۱۸- "چیکسای"؛ در زبان کردی کرمانجی به آسمان پُر ستاره‌ی پس از بارش برف می‌گویند.


۲۱۷- ولی ادبیات واقعی و صمیمانه همین دفترچه‌های خاطرات هستند... همین نوشته‌های به ظاهر بی سر و ته که در لحظه زاده می‌شوند و می‌میرند.


۲۱۶- من این‌جا هم، مثل همه‌ی جاهای دیگر، فقط هستم.


۲۱۵- ارغوان این چه رازیست که ما هر بار یه صفحه‌ی مستقل اضافه می‌کنیم تا دو ماه پنل وبلاگمون می‌پکه؟


۲۱۴- پرسیده من واقعا نمی‌دونم اگر از اسلام نباید هراسید از چی باید هراسید دیگه؟

از توتالیتاریسم اسلامی، بزرگوار!


۲۱۳- استاد حسن شماعی‌زاده می‌فرماید (لطفا با ریتم خوانده شود.): صداش کنیم رهایی/ زمینی نه هوایی/ انگار به فکر مایی/ به فکر ما نبودیم/ از تن رها نبودیم

کمر عرفان شکست. :))

مادر من و برادرزاده‌ی سه ساله‌م عاشق استاد هستند.


۲۱۲- خر برفت و خر برفت. خر برفت و خر برفت و خر برفت و خر برفت.


۲۱۱-

"In the prison of the gifted I was friendly with the guards

So I never had to witness what happens to the heart."


۲۱۰- اگر قدرت حذف یک چیز در جهان رو داشتم اون چیز قطعا تلوزیون بود. داخلی و خارجی هم نداره. همه‌ش یه کوفته. من ده ساله که تلوزیون نگاه نمی‌کنم و به خاطر سال‌های قبلش که عقلم نمی‌رسید شرمنده‌ی خودمم.


۲۰۹- این ساعت هوشمند هم از جمله چیزهاییه که من لزوم وجودش رو درک نمی‌کنم. امروز هفت هزار قدم راه رفتی یا هشت هزار قدم. خب که چی؟ یا مثلا ضربان قلبت هشتاد تاست کی می‌شه نود تا کی می‌شه هفتاد تا. مگه اورژانسه که علایم حیاتیت باید دم به دقیقه چک بشه؟ حالا هفتاد یا هشتاد. که چی؟! دمای هوای امروز فلان.. این همه عدد رو می‌خواید چیکار واقعا؟ می‌گه مثلا نوتیفیکیشن که میاد زودتر ببینم. خب د آخه لامصبا.... [نفس عمیق].

عدد عدد عدد عدد عدد عدد عدد عدد سرسام نمی‌گیرید؟

به قول شاعر ببین احاطه کرده است عدد فکر خلق را.


۲۰۸-

"I was always working steady, but I never called it art. It was just some old convention, like the horse before the cart.

I had no trouble betting on the flood against the ark.

You see.. I knew about the ending."


۲۰۷- به گردابی چو می‌افتادم از غم / به تدبیرش امید ساحلی بود


۲۰۶- تا حالا پیش خودت گفتی کاش گربه‌ی یه خونواده‌ی پولدار بودم؟


۲۰۵- کانال‌های یوتیوبی که دنبال می‌کنی رو به من نیشان بده تا به تو بگویم کیستی.


۲۰۴- یادم باشه یه موقع یک پست در مدح خوشتیپی بکت بنویسم. حقیقتا.


۲۰۳- اگر شبه و پشت فرمونی توی یک جاده‌ی خلوت و همه جا تاریکه و پاتو روی پدال گاز فشار دادی، با تمام وجودت سر هر چیز و هرکسی که دلت می‌خواد جیغ بکش و فریاد بزن. هیچ کس صداتو نمی‌شنوه.


۲۰۲-

You used to be much more... "muchier". You've lost your muchness.

/ Lewis Carroll /


۲۰۱- بهترین سبک زندگی: DO NOTHING


۲۰۰- ... که باور کن بریدن از آن مثل این است که یک زن به خاطر عزیزترین چیزها، دست بچه‌ی کوچکش را بگیرد ببرد توی خیابان ولش کند.


۱۹۹-

"Who broke the heart and made it new

Who's moving on? Who's kidding who?"


۱۹۸-  خواب نبود، بیدار هم نبودم، هوشیار بودم و نبودم... نبودم. ولی می‌دونستم که واقعی نیست. خیال هم نبود چون حسش می‌کردم. توی خواب و بیداری کسی رو بغل کرده بودم و بدنش رو حس می‌کردم.. واقعا حس می‌کردم. سرم رو گذاشته بودم روی شونه‌ی کسی و گریه می‌کردم. کاری که هیچ وقت نکردم. می‌دونستم که خوابه و واقعی نیست اما حسش می‌کردم.

حالا هم دارم گریه می‌کنم، نمی‌تونم درست نفس بکشم و تنها و خسته‌م. اشکالی نداره. هیچ اشکالی نداره. گریه کردن هیچ اشکالی نداره.


۱۹۷-

I didn't ask anyone to listen me. I didn't ask anyone to love this program. I didn't tell anyone to take me serious. 


۱۹۶- خب شکر خدا امروز، یعنی فردای روزی که اولین دندون رو عصب‌کشی کردم، اولین موی سفید رو هم توی آینه دیدم. و البته این هیچ معنای خاصی نداره. صرفا یه چیزی گفتم که چیزی گفته باشم.


۱۹۵- افسوس! این همه کلمه توی آستینمان داشتیم اما تهش نتوانستیم چارخط متن بنویسیم که دوزار بیارزد.


۱۹۴- درسته که هربار هم اسمم درنمیاد اما هربار به خاطر ثبت نام خودروی کوفت و فلان از خودم بدم میاد.

بله، مرتضی، گاوهای خوشبین به آینده تو صف کارخونه‌ی سوسیس اند.


۱۹۳- می‌فرماید: کاروان وهم بود و ناقه گمان / بارِ ما هم به دوشِ ما افتاد

یا مثلا می‌فرماید: عالم از وهم، فهمِ راز نکرد / مُرد در خواب و چشم باز نکرد

یا: عالم از ما پر است و ما همه هیچ / آینه خانه‌ ایست عکس آباد

!

از عدم می‌رویم سوی عدم / پس کدام آرزو؟‌ کجاست مراد؟

؟

که جهان نیست جز تجلی دوست / این من و ما همان اضافتِ اوست

بله! بارِ ما هم به دوش ما افتاد

ـ بیدل


۱۹۲- می‌دونی خوشحالی، خوشبختی، اون رضایتی که تو دنبالش می‌گردی، منم دنبالش می‌گردم، اون بیرون نیست. دست آدمای دیگه نیست. دست هیچ اتفاقی که نمیفته نیست.

گوش می‌دی؟

حواست به من هست؟


۱۹۱- ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود..


۱۹۰- به گمانم بیلی وایلدر بود که می‌گفت:‌ نمی‌خوام وقتی ماشین بهم زده و افتادم توی جوب و دارم جون می‌دم، آرزو کنم ای کاش چند نخ سیگار بیشتر کشیده بودم.

نمونه‌ای از سبک زندگی در حال احتضار.


۱۸۹- «خواب دیدم وسط همون جاده‌ی قرمز بودم با کلی پیچک. مثل راهروهای بهشت. حسای دماغیم به کار افتاد، بوی رُزی رو احساس کردم. توی خواب، خواب رزی رو دیدم که به تابلوی سبزِ کنار جاده نگاه می‌کرد: ۹۸۵ کیلومتر و ۹ سانتی متر، جاده مسدود است. از خواب پریدم و نشستم به محاسبه. من سی سالمه و روزی یه پاکت سیگار می‌کشم، ۲۰ نخ. البته در سه روز به چهار پاکت هم می‌رسه که می‌کنه ۸۰ نخ، حساب کردم که اگه از پونزده سالگی که به سن تکلیف رسیدم رسما سیگار کشیده باشم، سالی دوازده ماه هجری شمسی ۳۶۵ روز می‌کنه ۵۴۷۵ روز، ۱۰۹۵۰۰ نخ سیگار، سیگاری ۹ سانتی‌متر، تا الان می‌کنه ۹۸۵ کیلومتر. به این نتیجه رسیدم که مابقی جاده مسدود است. فکر کنم پامو که از در خونه بذارم بیرون، Off. اما ترجیح می‌دم ۹ سانتی‌متر باقی مونده رو یه نخ سیگار حال کنم.»

| از نمایش هر کس یا روز می‌میرد یا شب، من شبانه‌روز ـ سجاد افشاریان |


۱۸۸- چقدر دیگر باید تاریک شود تا بالاخره یک کورسوی نور ببینم؟ چقدر دیگر باید سکوت کنم تا بالاخره صدایی بشنوم؟


۱۸۷- آقای ش. بهم می‌گه چند وقتیه رو فرم نیستینا.. من می‌فهمم! و گل محمدی ریخته توی چاییم.

یاد جمله‌ی اون بزرگوار افتادم که می‌گفت: این روزها دل به نشاط نیستی کمال الملک.


۱۸۶- حقیقتا بعضی پست‌ها رو که می‌نویسم بعدش با خودم می‌گم: آخیشش. و چیزی در درونم آروم می‌گیره. و مسئله‌ای برای همیشه در ذهنم حل می‌شه.


۱۸۵- من با خودم چیکار کنم؟ کاش می‌دونستم. کاش یه چیزی می‌دونستم حتا اگه بهش مطمئن نبودم. کاش در همین حد می‌دونستم.


۱۸۴- دوست داشتم خوش بگذرونم، کاش می‌تونستم عیاشی کنم.

گوش می‌دی؟

حواست به من هست؟


۱۸۳- از جاهای دیگر نمی‌توانم بگویم، این گوشه‌ی زمین اما همه چیز هست.


۱۸۲-

ـ خیال کردی اگه بمیری کسی ناراحت می‌شه؟

ـ واسه من فرقی نداره. من به کسی کاری ندارم.


۱۸۱- به قول آن لاموت:

«Every story you own is yours. If people wanted you to write more warmly about them, they should have behaved better.»


۱۸۰- می‌نویسم، پاره می‌کنم و دور می‌اندازم.


۱۷۹-

«At family gatherings where you suddenly feel homicidal or suicidal...

Families are both astonishing and hard. Earth is forgiveness school, It begins with forgiving yourself, then you might as well start at the dinner table.»


۱۷۸- باید کاری بکنی که کار باشد، اقلا یک صفحه از تاریخ را سیاه کند. تفنگ را بردار و برو کنار نرده‌های باغ و یکی را که از آن طرف رد می‌شود، نشانه بگیر و بزن. بعد هم بایست و جان کندنش را نگاه کن. اما...

/ شازده احتجاب /

گفته بودم من از گلشیری ارث برده‌ام؟


۱۷۷- خسته‌ام ارباب. خسته..


۱۷۶- لازم نیست دائم توقف کنیم و نوشته‌مان را بلند بخوانیم. بگذاریم به کار خود ادامه دهیم وقتی واقعا در دل فکر می‌کنیم خوب جلو می‌رویم (یا کارمان چندان هم بد نیست). راهمان را در پیش بگیریم. منتظر الهام نمانیم ما را هل بدهد.

/ سوزان سانتاگ /


۱۷۵- «... و گفته‌ی دکتر روانکاو، سماواتی، که حمید کیس سایکوتیک حاده، خله، نه تنها از لحاظ روانی که از لحاظ جسمانی هم مریض است.»

| هامون |


۱۷۴-

Happiness is the absence of the striving for happiness.

/ Chuang Tzu /


۱۷۳- ؟


۱۷۲- 

Μεταμορφώνομαι λοιπόν

μπροστά στα μάτια ολονών

και σε ψάχνω και με ψάχνεις

στα τυφλά προς το παρόν

κι αν υπάρχεις κάπου εσύ

σε μια πόλη σε μια πόλη στο νησί

θα το πιείς το μυστικό μου

κάποια νύχτα σαν κρασί


۱۷۱- «یک دم، فقط یک دم حس می‌کنی که در این دنیا تنهایی و برای همیشه تنها باقی خواهی ماند.»

والتر بنیامین به نقل از کتاب "تا روشنایی بنویس" احمد اخوت

یک دم؟! هر دم. همیشه.


۱۷۰- سامانِ سخن گفتن نیست. 
از زمین دو ذرع هم نمانده که گورِ خود کُنی... 
| بیژن الهی |


۱۶۹- چرا من در زیر خاک بوده باشم و تو مرده باشی؟


۱۶۸- این آقای احمد اخوت هم از آن‌هاست که چند وجه دارد که هر برش به کار کسی می‌آید و یکسره نمی‌شود رد یا قبولش کرد. 

مثل گلستان، مثل خانلری، مثل الهی، مثل مسکوب، مثل هدایت و مثل نیما.


۱۶۷- می‌فرماید: پول پیتزا ندارُم / سیت سمبوسه میارُم

اسیر شدیم از دست اینا تو باشگاه.


۱۶۶- خیلی زودرنج شدی ارباب. این مسخره‌بازی‌ها رو بگذار کنار. پیر شدی ولی بزرگ نه.


۱۶۵- آخر توی مهمل بی سر و پا را چه به این حرف‌ها؟! (خطاب به خودم هر بار و هر بار از بعد از... گفتن ندارد.)


۱۶۴- یک جایی هم از قول یک کسی (واقعا یادم نیست کجا و کی) خوانده بودم که شعر قطع کردن سکوته ولی روزمره نویسی یک نویز دائمه.

ما نویزهای دائمی که طبع شعر نداریم که دلمون شکست که آقای قاضی.


۱۶۳- ... بعد ناگهان ندا آمد که:

پس روح و معنویت چی شد بدبخت؟! به سر عشق چی اومد؟!


۱۶۲- می‌فرماید: حقیقت بزرگ اون حقیقتیه که نقیضش هم یک حقیقت بزرگ باشه.

[پنج دقیقه سکوت]


۱۶۱- قطعه‌ی اسپانیایی gallo rojo gallo negro با بازخوانی Muerdo را هفت هشت ده بیست مرتبه پشت سر هم گوش کنید. برایتان خوب است.

یا اگر حوصله‌ی دانلود کردن ندارید صبر کنید، من در آینده حتما در خلال پستی می‌چپانمش و به زور به سمعتان می‌رسانم.


۱۶۰- «یک باب از رساله را در یک صفحه که گنجانیده بود هیچ، بین سطرها را پُر کرده بود با خط‌های کژ و مژ که به هزار شاخه و شعبه تقسیم شده بود و پیدا کردن ربط بین این سطور و خطوط به علم غیب نیاز داشت که من از آن بی‌بهره‌ام.»

ولی الله درودیان ویراستار نقیضه و نقیضه سازان مهدی اخوان ثالث از طرز نوشتن استاد این‌طور شکایت می‌کند.


۱۵۹- مسئله‌ی جوان ایرانی، امروز، مسئله‌ی جاپارکه، اما متأسفانه مسئولین عنایت ندارند.


۱۵۸- آلیس در سرزمین عجایب می‌رسه به گربه‌هه.. گم شده.. گربه می‌گه: اگه نمی‌دونی کجا می‌خوای بری هیچ وقت گم نمی‌شی.


۱۵۷- لابه‌لای یادداشت‌های یکی از دفترهای قدیمیم نوشته‌م:

... به نظرم این حرف‌ها ما رو فقط عقب نگه می‌داره، مسائلمون رو تقلیل میده و نه تنها رشدی در پی نداره که ...

What the fuck?!


۱۵۶- اگر به این ساعت برسم و نتونم بخوابم بی برو برگرد کارم به گریه و آرزوی مرگ می‌کشه.


۱۵۵- صفحه‌ی سفیدی که سایه‌ی صدای کسی در آن به چشم نخورد، دخمه‌ای در عالم ذهن، جایی پانخورده و پرت..


۱۵۴- این پسر کشتی‌گیر، محمدرضا گرایی، حقیقتا امام منه. سه تا کشتی انجام داده تا الان که به نظرم هر سه تا رو باید سال‌ها توی مدارس کشتی _ اگر همچین چیزی وجود داره _ تدریس کنن. واقعا باشکوهه. مثل شعر می‌مونه. باور کنید ربطی به ناسیونالیسم یا هیچ ایسم دیگری نداره، به لحاظ زیبایی شناسی عرض می‌کنم. مث اثر هنری می‌مونه این پسر! 


۱۵۳- در تلمود آمده است که «سه چیز است که اندکشان نیکو و افزونشان مضر است: خمیرترش، نمک و تردید».


۱۵۲- شکر خدا توی بیان معروف ام به همون بی‌شعوره که هیچ وقت جواب کامنت نمی‌ده!


۱۵۱- «تشخیص اینکه واکنش آدم‌ها متعلق به تو نیست تنها راه عاقلانه‌ی خلق است. اگر آدم‌ها از چیزی که خلق کرده‌ای لذت بردند، چه عالی. اگر آدم‌ها چیزی را که خلق کرده‌ای نادیده گرفتند، چه بد. اگر آدم‌ها چیزی را که خلق کرده‌ای درست درک نکردند، به فلانت. و اگر آدم‌ها واقعا از چیزی که خلق کرده‌ای متنفر شدند چطور؟ اگر آدم‌ها با حرف‌های تند بهت حمله کردند و به انگیزه‌هات تهمت زدند و نام نیکت را به لجن کشیدند چطور؟ فقط به شیرینی لبخند بزن و با نهایت ادب بهشون بگو که برن و..

Make their own fucking art!

بعدش با سرسختی به خلق هنر خودت ادامه بده.»

| eat pray love _ Elizabeth Gilbert |


۱۵۰- از فکر اینکه پسره مثلا بهم دست بزنه حتا، تمام تنم یخ می‌زنه، بعد نیمه شب که می‌شه این فکر مسخره میاد تو ذهنم که نکنه اشتباه کردم اونطوری رفتار کردم باهاش! حقیقتا که انسانِ دوازده شب به بعد، انسانِ دیگری است.

و حقیقتا که انسان فراموش‌کار است. و حقیقتا که من زوال عقلی دارم که هنوز توی هیچ مقاله‌ای بهش اشاره نشده.


۱۴۹- می‌خوام بنویسم روی یک تکه کاغذ و بچسبونم به ورق اون قرص اسمشو نبرِ بی‌صاحاب که: اگه می‌خوای این کثافت رو بخوری اون گوشی فلان فلان شده رو از دسترست دور کن که بر نداری نصف شب برای یک بدبختی بنویسی حالم خیلی بده. انسان تباه.


۱۴۸- آتش‌نشان شعله‌ی ما بود، شاعر و فیلسوف ما، تسکین‌دهنده‌ی درد، تسلی‌بخش رنج، قوه‌ی تحرک ما بود، آدم‌ربایی بود برای بیرون کشیدنمان از کنج عزلت، همه کسمان بود که مرد.

هیچ کس هم به هیچ جاش نبود.


۱۴۷- بهمن فُرسی جایی از کتاب "شب یک شب دو" چپانده در دهان زاوش ایزدان که به رفیقش بگوید: «ممدل جون، شاهکار همیشه توی کار خلق میشه. اگه بخوای بشینی به امید شاهکار هیچ‌وقت هیچ گهی نمی‌خوری.»

بله. اگه بخوای بشینی به امید شاهکار...


۱۴۶- تموم نمی‌شه. هیچ وقت تموم نمی‌شه. دقیقا همون موقع‌ای که تصور می‌کنی تموم شده، یک عکس، یک نقاشی، یک موسیقی، یک جمله، یک کلمه، یک اسم... هیچ وقت تموم نمیشه.


۱۴۵- نقل قول کرده از باباچاهی که گفته بود براهنی شبیه کسی‌ست که با پیژامه و کراوات به خیابان آمده. :))


۱۴۴- من از هراسِ رخ دادنِ آن‌چه پیش از این اتفاق افتاده است رنج می‌کشم. 
مقایسه با وینیکات: ترس از فروپاشی‌ای که رخ داده است.


۱۴۳- ​​​​​ تو نمی‌دانی چه بکنی. می‌دانی باید چیزی بگویی، اما اصلا نمی‌دانی چه چیزی بگویی. کلمات همه در تهی زمان مرده‌اند،

کلمات همه در تهی زمان مرده‌اند،

کلمات همه در تهی زمان مرده‌اند،

کلمات همه در تهی زمان مرده‌اند،

کلمات همه...

:(


۱۴۲- چونکه جهنم بی‌نظمی را بر جهنم نظم ترجیح می‌دهم.


۱۴۱- این همه نشست و نشست و نشست که داخلی نمی‌خوام، تهش هم داخلی قبول شد. حالا نشسته به گریه. بله! زندگی اینطوریه رفیق. گاهی می‌زنه توی سرت و می‌گه نق نزن، عمرتو الکی هدر نده، در نتیجه تفاوتی نیست، با همینایی که داری راضی باش. [یا اینکه کلا قیدشو بزن.]


۱۴۰- این لحن حق به جانب اخلاقی، این قلنبه‌ی بایدخواه و نبایدگو، این نگاهِ... این نگاهِ... آخ از این نگاه.

/ نفس عمیق /

و این‌چنین بود که روزمان با غر آغاز شد.

همین‌که بعضی شب‌ها تمام می‌شوند و صبح می‌شود و نور می‌آید و صدای سنگ‌فرزی از دور دست که نشان دهد کسی آن‌قدر امیدوار است که خانه‌ای بسازد یعنی هنوز هم باید بیشتر تحمل کرد.


۱۳۹- دلم می‌خواد از خیلی چیزها حرف بزنم اما

بگذار در سکوت بماند شب..

بگذار در سکوت بمیرد شب..

بگذار در سکوت سر آید شب..


۱۳۸- همانطور که تولستوی گفت: شادمانی یک تمثیل است، اندوه یک داستان.


۱۳۷- «مدت‌ها پیش چیزی را دور انداختم که نمی‌بایست می‌داشتم. چیزی که بیش از هر چیز دیگر دوست داشتم. می‌ترسیدم روزی آن را از دست بدهم. بنابراین خودم آن را رها کردم. به این نتیجه رسیدم که اگر قرار است از من دزدیده شود یا آن را بر اثر حادثه‌ای از دست بدهم، بهتر است خودم از آن چشم بپوشم. البته دچار خشمی بودم که از بین نمی‌رفت، که بخشی از آن بود. اما همه‌ی ماجرا یک اشتباه عظیم بود. نباید هرگز آن را دور می‌انداختم.»

از کافکا در ساحل _ هاروکی موراکامی

انگار زندگی ما لا‌به‌لای کتاب‌ها چال ‌شده.


۱۳۶- جایی در شرق باستان.. صبح زود به راه افتادن.. از خورشید جلو افتادن.. یک روز را از آن دزدیدن.. پیش خود نگه داشتن.. و همیشه تا ابد یک روز پیرتر نشدن..


۱۳۵- کلماتِ دیرشده...


۱۳۴- بگویم زخمم آن‌قدر عمیق شده که می‌توان در آن درختی کاشت؟ /بروسان/


۱۳۳- برخورد دو پنبه‌ی ابر، آتش رعد است و خنجر برق. برخورد نسیم سرخوش و درخت، برگی که می‌افتد. برخورد طلای خورشید با نقره‌ی برف، نیست شدنش. برخورد صور لطیف که این باشد، برخورد آن‌ها که لطیف نیستند، نگفتن بهتر.


۱۳۲- نوشته: «از میان تمام دنیا، سکوت و سایه را برگزیده بود.»

سکوت و سایه..


۱۳۱- می‌فرماید: «من دنبال درمان چیزی نیستم. دنبال فهمیدن خودم و رحم کردن به خودمم.»

بنویسید. روزی هفت بار و هر بار هفت مرتبه از روی این جمله بنویسید. طواف است.


۱۳۰- ... هر بار خواستم بنویسم‌شان موجی از آشوب و عصبانیتی که پشت آن سرکوب‌کردن‌های مُداوم بود مثل هیولایی که از خواب زمستانی برخاسته باشد، وجودم را گرفت. و معلوم است که گفتن‌اش چقدر دشوارتر است. انگار گلو بخواهد پاره شود و رودی جاری شود از کلمات، از خشم‌ها، از ترس‌ها، از تشویش‌ها و فکر کن چه سد بزرگی هست که جلوی همه‌ی این‌ها را گرفته است.


۱۲۹- بیست و پنج بهمن ماه نود و هشت یک جایی از یادداشت‌هام نوشته‌ام: شاید غم‌انگیز باشد اما دیگر [...] غمگینم نمی‌کند. هیچ چیز دیگر آنقدری که باید غمگینم نمی‌کند. مثل از دست دادن‌هایی که دیگر هیچ کدامشان برایم اهمیتی ندارند.

تاریخچه‌ای از ملال فردی مثلا.


۱۲۸- از نظر هایدگر، راه شناخت خویشتن از معبر تنهایی می‌گذرد. می‌نویسد افراد در تنهایی به ذات و جوهر همه‌ی چیزها نزدیک‌تر می‌شوند، و نیز به جهان و نیز به خویشتن.

از کتاب فلسفه‌ی تنهایی _ لارس اسونسن


۱۲۷- به همکارم گفتم برای غیبتم استعلاجی بنویسه، پرسید علتش رو چی بنویسم؟ گفتم MDD - افسردگی. یک جور چطور ممکنه مزخرف نگو طوری نگاهم کرد که باور کنید یک لحظه به خودم شک کردم. همونجا بود که یقین کردم اگر روزی انجام بدم اون کاری رو که... ولش کن. گفتن نداره.


۱۲۶- می‌گه: از خواب می‌پرم مثل عطر! گاهی فکر می‌کنم کاش هنوز جوان بودم و می‌تونستم از این فلان‌شعرها لذت ببرم.


۱۲۵- تقریبا فراموش کرده بودم که زن و شوهرها سر چه چیزهایی کارشان به دعوا می‌کشد تا اینکه بالاخره مجددا به آغوش گرم خانواده(!) برگشتم.

#آپدیت: خوبیش اینه که پدر و مادر من بعد از چهل سال زندگی مشترک دست کم به این نتیجه رسیده‌ان که قهرِ بعد از دعوا چقدر مهمل و مسخره‌ست و این یک قلم رو فاکتور می‌گیرن.


۱۲۴- وضعیت: دچار فوبیای خروج از کامفورت زون


۱۲۳- احتمال این‌که یک روزی کانال تلگرام بسازم صفر است. احتمال این‌که روزی پیج اینستاگرامم را مجددا باز کنم چیزی نزدیک به صفر است. احتمال اینکه زمانی دوباره توییتی بنویسم هم چیزی نزدیک به صفر است. زمانی همین‌ها چیزهایی بودند که می‌توانستند مرا کمی از لاک خودم بیرون بکشند. حال، همین‌ها هم دیگر همه هیچ.


۱۲۲- آقای گچکار داره موسیقی گوش می‌ده و خانم حمیرا می‌فرماید: می‌خوام برم دریا کنار، دریا کنار هنوز قشنگه.

به این شکل.


۱۲۱- «قدرت فریادها به حدی است که می‌تواند خشونت احکام صادر شده بر ضد انسان را در هم بشکند.»

رومن گاری ابتدای کتاب تولیپ نوشته از قول کافکا.


۱۲۰- من غلام کافه‌های تاریکی‌ام که توی منو شان فست فود جایی ندارد.


۱۱۹- می‌فرماید:

اما این منم اینجا، پیگمالیون

که به افسوس حجم داده‌ام

که زیبایی را در امتداد هر سه بعد جسته‌ام

و حال از رد بی‌آزرم نور بر گونه‌ات می‌ترسم..


۱۱۸- فراتر از بلندپروازی جایی هست. باور کنید.


۱۱۷- وا بده عزیز دلم، This is not a swiss watch


۱۱۶- باور کنید یک آن لغزیدم، مردد ماندم بین برگشتن و رفتن، یک آن حتا قدم بلند کردم بروم سمتش، که پاهام دیگر مال خودم نباشند، اما دوباره روی زمین گذاشتمش. همین زمین که بارها درونش فرو رفتم.

می‌خواستم همه چیز را برای کسی تعریف کنم، و باز باور کنید که یک آن لغزیدم، حتا دهان باز کردم که اولین کلمه‌ها را توی هوا پخش کنم، که از اول تا آخرش را برای کسی تعریف کنم. که بگویم از زمانی که کسی اذیتم کرده و بعد... اما دوباره سکوت کردم.


۱۱۵- مبنای هنر بر دروغ است و تصنع. می‌گفت هر هنرمندی آنچه را می‌خواهد می‌سازد نه آنچه را دارد. می‌گفت هنرمندی که وجهه‌ی آرتیستیک و بوطیقای اثرش یکی باشد، هنرمند خاملی است.


۱۱۴-  پراتیکا بودا _ که گاهی بودای خاموش نیز خوانده می‌شود _ از این جهت به سامیاکسام بوداها شباهت دارد که آنها هم به مرحله نیروانا می‌رسند و بسیاری از قدرت‌های سامیاکسام بوداها را نیز به دست می‌آورند اما قادر به تدریس آنچه کشف کرده‌اند نیستند.

پراتیکا بودا، بودای منفرد و تنهاست. خاموشی پراتیکا بودا همانی‌ست که سعدی می‌گفت: آن را که خبر شد خبری باز نیامد.


۱۱۳- مولانا _ دفتر اول: 

حرف و صوت و گفت را بر هم زنم

تا که بی این هر سه با تو دم زنم


۱۱۲- آه از این درد که جز مرگ من اش درمان نیست.


۱۱۱- ملال: [ م َ ] (ع مص ، اِمص) به ستوه آمدن. مَلَل. ملالة. (از منتهی الارب)(از ناظم الاطباء). به ستوه آمدن و دلتنگ و بیزار شدن. (از اقرب الموارد). سیر برآمدن. (المصادر زوزنی ). || بی قرار و آرام ساختن. (از منتهی الارب)(از ناظم الاطباء). فتوری که از کثرت پرداختن به چیزی عارض گردد و موجب شود که انسان خسته و مانده گردد و از آن روی برتابد. (از تعریفات جرجانی). ستوهی. ستهی. سیرآمدگی. سیردلی. ضجرت. بیزاری. رنجش. تنگدلی. دلتنگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آزار. آزردگی.


۱۱۰- مثلا اینکه بزنم بیرون و تا صبح سگ پرسه بزنم. یا اینکه بزنم بیرون و طوری بشود که دیگر هیچ وقت


۱۰۹- نه باده‌ای که غم دل ز یاد ما ببرد.


۱۰۸- מיידל, מיידל, כ'וויל בײַ דיר פֿרעגן:
וואָס קען וואַקסן, וואַקסן אָן רעגן?
וואָס קען ברענען און ניט אויפֿהערן?
וואָס קען בענקען, וויינען אָן טרערן?


۱۰۷- پیگمالیونِ پیکرتراش، گالاتئا را می‌سازد، دلباخته‌ی او می‌شود، شور آفرینندگی‌اش سنگی بی از جانانگی را جان می‌دهد..


۱۰۶- «درک نحوه‌ای که می‌توانیم گاهی با اشخاص دیگر هم‌ذات پنداری کنیم، نه صرفا از حیث وابستگی متقابل به آن‌ها، بلکه از آن حیث که بخشی از کیستی ما را آن‌هایی که عاشقشان هستیم رقم می‌زنند...»


۱۰۵- برنامه‌ای ساخته بودند که توش استاد مرتضی حنانه تئوری موسیقی یاد می‌دهد، علی اصغر بهاری کمانچه می‌زند، جلیل شهناز تار می‌زند، حسین قوامی می‌خواند و ما پشم که چه عرض کنم، گوشت تنمان هم می‌ریزد!

باور کنید زندگی یک جایی یک روزی تمام شده و ما فقط داریم ادای زندگی کردن در می‌آوریم.


۱۰۴- پسره نشسته بود روبه‌روم و زل زده بود توی چشم‌هام و بی‌اغراق از زندگی بورژوا وارش می‌گفت که مثلا از بیست و پنج سالگی راننده‌ی شخصی داشته. حال من؟ ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد. به همین برکت قسم. حالا هی بگو دکتر روانکاو! هی بگو چرا میگی دونت فاکینگ تاچ می! نمی‌خوام بابا! لیو می الون! اه!


۱۰۳- سر در اینجا نوشته بودم و تأکید داشتم که این‌جا مرز بین واقعیت و خیال مشخص نیست، اما باور کن همه‌ی این‌ها که می‌نویسم عین حقیقت است.


۱۰۲- می‌فرماید: محبوب من! عیب کار از جعبه‌ی تقسیم نیست، سیم سیار دل ما سیم نیست.. نمی‌دانم کی می‌فرماید اما به هر حال به نکته‌ی بسیار خوبی اشاره می‌کند که گویی پاسخ تمام سوالات ماست.

حالا هی بگو دکتر روانکاو!


۱۰۱- اه! پس این لنگه کفشمو کجا گذاشتم؟!


۱۰۰- دکتر روانکاو؟! بازم دکتر روانکاو؟! بابا مگه ندیدین روانکاوی چه بلایی سر اسد آورد؟ شما کی می‌خواین یه چیزی یاد بگیرین؟


۹۹- اون دکتر روانکاوی که بتونه پری رو بفهمه اولا باید معتقد باشه که به خاطر خواست خدا بوده که بره روانشناسی بخونه و دکتر بشه. که به خاطر محبت خدا به بنده شه، محبت رب به مربوبه که آقا تا حالا نرفته زیر ماشین! تونسته به مریضای بدبختش برسه. باید بفهمه من بر منِ بی من عاشقم یعنی چی؟ که شاهد مشهود باشه. که تخیل خلاق داشته باشه. که بدونه لطیفه نورانیه چیه؟

به این شکل!


۹۸- یک زنبور از شروع ساعت کاری امروز توی اتاقم است. عادت دارم پرده‌ها را می‌کشم که نور اذیتم نکند. زنبور حالا دو ساعتی است آمده نشسته روی لبه‌ی پرده که باد کولر تکان تکانش می‌دهد. برنامه‌اش برای بعد از ظهر امروز تاب خوردن و ریلکس کردن است. یک مگس پدرسوخته هم توی اتاق است که خبر مرگ‌اش برنامه‌اش برای بعد از ظهر امروز _ و یحتمل تا شب _ پیچیدن به پر و پای من است.


۹۷- I guess I just wanted to see if I could remember what it felt like


۹۶- سی و یکم خرداد ماه هزار و چهارصد:‌ خوش دارم آنقدر از افسردگی بنویسم که یا افسردگی از رو بره یا من.


۹۵- پیر ما گفت: همه در این دنیا می‌خواهند چیزی شوند، اما تو هیچ شو!


۹۴- Two hills and a girl behind these hills appear in the figures in your cup. I think this figure symbolizes you. It shows that you are between a rock and a hard place

باور کنید من به این مزخرفات اعتقادی نداشتم ولی آخه ببین آخه!


۹۳- می‌فرماید: Your patience has seemingly been tasted so much recently that you are at boiling point.

کامپیوتر هم از طرح‌های درهم ته فنجان قهوه‌ی ما فهمید چه مرگمان است و تو نیامدی! :))


۹۳- حقیقتا i'm tired of being nice


۹۲- به ص. می‌گویم:‌ تا حالا شده خواب ببینی اما توی خواب بدونی که داری خواب می‌بینی؟ کمی فکر می‌کند و می‌گوید: نه! می‌گویم: اما برا من خیلی شده. می‌گوید: تو کسخلی!

| grown-up conversation |


۹۱- باید یک روزی وقت کنم و یک خطبه‌ی غرا بنویسم در مدح تاریکی. تاریکی نام دیگر من است.


۹۰- بهم می‌گه: برای تو تنها موندن کنتراندیکاسیون نسبیه! :))


۸۹- اسم سرخ پوستی‌ام را بگذارید: "جنگنده‌ی تمام وقت با سامانه‌های دولتی"


۸۸- می‌دونی وقتی ناپلئون پاک باخته با بار یک میلیون کشته روی دست، از روسیه برگشت و زنش رو با یه نره خر تو رختخواب دید چی گفت؟

گفت: «خب عاقبت یک مسأله‌ی شخصی! برای تنوع هیچ بد نیست.»


۸۷- خیلی خجالت آور است و آدم باید خیلی ناسپاس باشد که هوس کند یک سرماخوردگی مختصری بگیرد تا بتواند با بهانه‌ی موجه بماند توی خانه، و بماند توی تخت، و مچاله شود زیر دو تا پتوی گرم و نرم، و جواب هیچ تلفنی را ندهد، و جواب هیچ پیامی را ندهد، و جواب هیچ زنگ در یا به طور کلی جواب هیچ جنبنده‌ای را ندهد. و همین.


۸۶- تا کمتر از یک ماه دیگه تعداد اعضای خانواده‌ی ما دو برابر می‌شه و تنها کسی که هیچ سهمی تو این قضیه نداشته منم. و خب ناراضی هم نیستم البته. صرفا چسناله‌ای بود از سر بی‌حرفی.


۸۵- مریضم _ خانم پنجاه و پنج ساله _ می‌گفت موقع هم‌بغلی پهلو و پا و کمرم بیشتر درد می‌گیره. به سکس می‌گفت "هم‌بغلی"


۸۴- بیست و نهم دی ماه هزار و سیصد و نود و نه: انسان به شکل تهوع آوری به هر چیز، شخص، موقعیت و شرایط تهوع آوری عادت می‌کند. انسان موجود غریبی است.


۸۳- برایش نوشته بودم برو پی کسی که بودنش بند قدرتی که زورت بهش نمی‌رسه نباشه. یکی از همین روزها بود. مطمئنم یکی از همین روزها بود.


۸۲- مثلا من عاشق که بودم به تبع معشوق گمان می‌کردم شاملو درجه یکی ست که نظیر ندارد این روزها اما گمان می‌کنم که "ب" حق داشت خواب ببیند دارد شاملو را کتک می‌زند.


۸۱- اگر یکی از همین روزها مردم توی گواهی فوت دلیل مرگم را بنویسید: به دلیل برآورده نشدن نیاز مبرم متوفی به تاریکی و قرار گرفتن در معرض نور بیش از حد تحمل وی


۸۰- خاطره نویس‌ها احتمالا زندگی جذاب و پرحادثه‌ای دارند یا آدم‌هایی توی زندگی‌شان هستند که آن‌ها را از سرگیجه گرفتن وسط یک سیکل روتین خسته کننده نجات می‌دهد. داستان نویس‌ها حتما ذهن خلاقی دارند. سواد نوشتنشان زیاد است. قدرت آفریدن دارند. منی که نه آنم و نه این از چه چیزی بنویسم؟ هر جمله‌ای که می‌نویسم حس می‌کنم قبلا هم نوشته‌ام. شاید روزی مجبور شوم از اینجا هم دست بکشم.


۷۹- می‌فرماید: فرزندان "عبید" ظاهرا نباید از هیچ پدیده‌ای حیرت کنند یا متأسف شوند!


۷۸- ما را به سخت جانی خود این گ.... [صورتک مغز آجین گوینده روی دیوار سر می‌خورد پایین]


۷۷- به خودم آمدم دیدم تقریبا پنج دقیقه است که زل زده‌ام به تصویر سهراب شهید ثالث. چشم‌ها و نگاه عجیب و یگانه‌ای دارند بعضی آدم‌ها. کاش می‌شد موزه‌ای ساخت مختص نگاه آدم‌های رفته.


۷۶- توی خواب داشتم برای جمع کثیری مونولوگ وار خانه روشنان گلشیری رو می‌خوندم. ایشالا که خیره.


۷۵- توی خواب یک نفر داشت با لهجه‌ی برد پیت توی فیلم اسنچ باهام حرف می‌زد. یک چیزهایی می‌گفت درباره‌ی گذاشتن و رفتن و این‌ها. :))


۷۴- .Let's never ask anyone for anything. They don't get it


۷۳- سه شنبه چهارده/مرداد/۱۳۹۹ : احتمالا امشب سرترالین رو با دوز پایین شروع می‌کنم.


۷۲- سه شنبه چهارده/مرداد/۱۳۹۹ : واقعا نمی‌دونم چرا خودم رو خلاص نمی‌کنم. نه به خاطر اتفاقی یا کسی یا... به خاطر اینکه هیچ چیزی، مطلقا هیچ چیزی که ذره‌ای احساس زنده بودن در من ایجاد کنه دیگه وجود نداره.


۷۱- می‌فرماید: آدم همواره خودش را به دوش می‌کشد. 


۷۰- بدبختی ما را به چهار میخ می‌کشد، آن‌وقت شما آدم‌ها از نفرت‌های سیاسی دست برنمی‌دارید.
آقای مارکز در کتاب ساعت شوم نوشته.


۶۹- تا به حال تصویر سنگ قبر بوکوفسکی را دیده‌اید؟ روی سنگ قبرش تصویر یک بوکسور حکاکی شده و بالای آن دو کلمه‌ی ساده نوشته شده: DON'T TRY


۶۸- می‌گفت من در بهترین حالت قراضه‌چینِ خوبان بوده‌ام.


۶۷- در حال حاضر پروژه این است که به خودم بفهمانم _ یا خودم را گول بزنم _ که زندگی آنقدرها هم مزخرف نیست.


۶۶- .Und wenn du lange in einen Abgrund blickst, blickt der Abgrund auch in dich hinein


۶۵- نوشته بودم پشیمون نیستم ولی این به اون معنی نیست که اگه برگردم عقب باز هم همین‌طور رفتار کنم و همین کارا رو بکنم.


۶۴- چند سال پیش توی یکی از دفترهای قدیمی‌ام از قول شریعتی نوشته بودم در دردها دوست را خبر نکردن خود یک نوع عشق ورزیدن است.


۶۳- در مجله‌ای از زبان سوزان سانتاگ خوانده بودم "اکنون، لحظه‌ایست که آینده در گذشته سقوط می‌کند."


۶۲- چقدر دلم می‌خواهد درباره‌ی "مرشد و مارگاریتا" بنویسم اما احساس می‌کنم خیلی کوچکم برای نوشتن از چنین اثر بزرگی.


۶۱- "مشخصه‌ی یک فرد نابالغ این است که میل دارد به دلیلی، با شرافت بمیرد؛ و مشخصه‌ی یک فرد بالغ این است که میل دارد به دلیلی، با تواضع زندگی کند."

همین یک نکته را اگر ما از شما بیاموزیم، جناب سلینجر، برای هفت پشتمان بس است.


۶۰- آنجایی که سپتیموس می‌گفت دنیا مانند شلاقی بر گرده‌ام کوبیده می‌شود.


۵۹- میلان کوندرا در یکی از کتاب‌هایش نوشته بود: "هیچ در بند خویشتن نبودن، ما را به سهولت قربانی جسم می‌کند."

این بدبختیِ هر روزه‌ی من است. همین قربانیِ جسم بودن. این بدنی که آنقدر ضعیف شده که هر روز یک مرگش می‌شود.


۵۸- دین افیون توده‌هاست؟ شاید حق با شما باشد آقای کارل مارکس ولی آیا حالمان با علف بهتر نیست؟!


۵۷- «لحظه‌هایی وجود داشت که در آن دیزی واقعی به پای دیزی رویاهای گتسبی نمی‌رسید.»

همین یک جمله یک جورهایی خلاصه‌ی چهار پنج سال زندگی من است.


۵۶- وقتی می‌نویسم کمتر احساس غم می‌کنم.


۵۵- مکس بروخ، فانتزی اسکاتلندی، اُپوس چهل و شش، اجرای ایزاک پرلمان

عنایت داشته باشید دوستان.


۵۴- از واژه‌ی "دلبر" متنفرم.


۵۳- .de me dévêtir, comme de sa peau un fruit dont on ne peut avaler que la pulpe

به این شکل.


۵۲- من فقط دنبال جای پارک می‌گشتم آقا. ولی آب دریاها هم سخت تلخ است آقا.


۵۱- "دارم شبیه تو می‌شوم." این جمله را چند بار توی یادداشت‌هام نوشته باشم خوب است؟ این روزها چقدر شبیه تو شده باشم خوب است؟


۵۰- می‌شود یک جایی یک کسی بیاید صدایم کند، از خواب بیدارم کند و بفهمم همه‌ی این‌هایی که دیده‌ام یک خواب عجیب و طولانی بوده مثل همه‌ی آن خواب‌های عجیب و طولانی‌ای که هر شب می‌بینم؟

ـ کلیشه‌های ذهنی، آرزوهای محال


۴۹- توی سرم گروه موسیقی بزرگی دارند سازهایشان را کوک می‌کنند.


۴۸- «ولی اینکه من هرگز نسبت به تو احساس نفرت کنم، ناستنکا! که من سایه‌ای تاریک بر شادمانی روشن و آرام تو بیندازم! که من دانه‌ای از آن شکوفه‌های ظریفی که بر موهای تیره‌ات گذاری هنگامی که با او در محراب قدم زنی را بشکنم! آه نه… هرگز هرگز! آسمانت همیشه صاف باد، لبخند عزیزت همیشه روشن و خرسند باد و همیشه خوشبخت باشی به شکرانه‌ی آن لحظه‌ی رحمت و شادمانی که به دیگر قلب تنها و قدرشناسی دادی…» به جای ناستنکا بگذارید... گفتن ندارد.


۴۷- به قول میلان کوندرا ایده‌ها کم اند و آدم‌ها بسیار.


۴۶- و انگار ما همه عاقل بودیم.


۴۵- خدا، خدای من بود یک جایی توی تفکراتم، گوشه‌ی ذهنم، میان اعتقاداتم، و خدای من به خدایی که آن‌ها حرفش را می‌زدند هیچ دخلی نداشت.


۴۴- می‌خواستم بگویم من خیلی وقت است از اسطوره داشتن بریده‌ام آقا. نه شما و نه هیچ کسی دیگر اسطوره‌ی من نیست. بد است که هیچ نجات‌دهنده‌ای نداشته باشی. بد است که حتا در اعماق ذهن و خاطره‌ات هیچ کسی نباشد که به وقت حرکت مجبور به بلند شدنت کند، به جنگیدن، ایجاد تغییر یا هرچی. هیچ امیدی نداشتن بد است آقا.


۴۳- هفتمین وادی فقر است و فنا.


۴۲- نگاه آدم‌ها توی ذهنم می‌ماند. حتا می‌توانم نوع نگاه آدم‌ها در لحظه‌ای که نگاهشان را نمی‌بینم هم تجسم کنم همانطوری که هانس شنیر می‌توانست بوی آدم‌ها را از پشت تلفن متوجه شود. مثلا نوع نگاه مادرم پشت تلفن، یا نوع نگاه فردی هنگام چت کردن وقتی یک چیز متفاوت می‌گویی یا حتا یک چیز غیرمتفاوت. کسانی هستند که اسمشان و حتا چهره‌شان یادم نیست اما یک نگاه خاصشان در یک موقعیت خاص از خاطرم نمی‌رود.

اسم سرخپوستی‌ام را بگذارید به خاطر سپارنده‌ی نوع نگاه آدم‌ها یا مثلا ...


۴۱- چراغ‌های پایه‌دار بلند من را به یاد بینوایان می‌اندازد.


۴۰- بیست و سوم سپتامبر ۲۰۱۶ گوشه‌ای از یادداشت‌هایم نوشته‌ام لئونارد کوهن بیمار است این روزها.

لئونارد کوهن اما این روزها دیگر بیمار نیست. لئونارد کوهن مرده است.


۳۹- چیزی که از زندگی می‌خواست، رمانی بود با یک راوی نامعتبر و پر از خطاب به خانم‌ها و آقایان هیئت منصفه، اما چیزی که نصیبش شده بود روزمره‌ای بود معمولی‌تر و حوصله‌سربر تر و ملال‌انگیزتر از هر روزمره‌ی دیگری.

| روی سنگ قبرم بنویسید |


۳۸- سارتر نوشته بود: هدف غایی هنر عبارت است از جهان را دوباره تملک کردن و آن را به همان گونه که هست در معرض تماشا گذاشتن اما به صورتی که گویی از آزادی بشر سرچشمه گرفته است.

یادم باشد چهل پنجاه بار از روی این جمله بنویسم.


۳۷- همه‌ی این ها به خاطر اینه که بتونم از قِبَل چند تا تجربه‌ی زیسته، چند خط متن بنویسم.

باور کنید همین‌قدر تباه!


۳۶- نوشته بودم: می‌دانم یک سانتیمانتالیسم مسخره و لوسی توی جمله‌هایم هست. اما هست. کاریش نمی‌توانم بکنم.


۳۵- صداهایم می‌ریزند / در صداهای دیگر جهان / و صداهای دیگر جهان / آزارم می‌دهند...

رؤیایی نوشته است. تو بگو حرف دل ما.


۳۴- من نویسنده نبودم، دست و پا می‌زدم.


۳۳- پیلاطس به لرزه افتاد. در آخرین خطوط پوست این کلمات را تشخیص داد: «... بزرگ‌ترین گناه... بزدلی...»


۳۲- اجاره نشینی یک داستان غم انگیز است. اصلا انسان از همان زمانی که گندم را اهلی کرد و از شکارچی‌گری و کوچ‌نشینی به کشاورزی و یک‌جانشینی روی آورد باخت.


۳۱- ... یا مثلا فکر کرده‌ای میخائیل بولگاکف وقتی شروع کرد به نوشتن شاهکارش، تک تک کلمه‌ها و جمله‌ها املا وار توی مغزش زمزمه می‌شدند؟ خیر، بولگاکف همه‌ی عمرش را صرف نوشتن مرشد و مارگریتا کرد.

همین منِ بی‌دست و پا جمله‌های این چند پاراگراف را چند بار بالا و پایین کرده باشم خوب است؟


۳۰- به کدام یک می‌توان گفت که اینان همه غریبه اند، آقای گلشیری؟


۲۹- «سی سال در حوضی کثیف و کوچک شنا کردن، هرچند بزرگ‌ترین ماهی آن باشی، رمقِ روحت را می‌گیرد.»

این را کجا خوانده بودم؟ چرا یادم نمی‌آید؟!


۲۸- می‌گفت تو یک دیوار دور خودت کشیدی و جز خودت هیچ کسی اجازه‌ی ورود به آن را ندارد. از این جمله تکراری‌تر هم ممکن است؟ خب دیوار کشیده‌ام که کشیده‌ام. اصلا خوب کرده‌ام که دیوار کشیده‌ام.


۲۷- ما جنگیده بودیم. برای رسیدن به این روزها با زمین و زمان جنگیده بودیم. ما خودمان را سپرده بودیم به طوفان به جلادِ زمان که هرچه دلش می‌خواهد آزارمان دهد.... و من روز به روز بیشتر شبیه تو می‌شدم.


۲۶- ... مظلوم و آسیب‌پذیر شده. از لابه‌لای کلمه‌ها هم می‌شود نگرانی‌اش را فهمید. خبری از آن اعتماد همیشگی توی جمله‌ها‌ش نیست. خوبی‌اش این است که حالا از صدقه سریِ همین ناخوشی هم که شده کمی دیالوگ بینمان برقرار می‌شود. کمی می‌شود از زیر زبانش حرف کشید.

| از مجموعه‌ی خوش خیالی‌های گذشته |


۲۵- فکر کرده بودم این بار را آمده‌ای که بمانی. آمده‌ای تا مثل آدم‌های طبیعی باشیم. آمده‌ای برای حرف زدن. برای از خودت گفتن. برای از من شنیدن. برای رد شدن از پشت این حصار شیشه‌ایِ انگار ازلی ابدی که بینمان بود. آمده‌ای که کمی از نزدیک لمست کنم و ببینم توی واقعی، با آن سردیِ صاف و صیقلیِ شیشه که مدام لمسش می‌کردم به خیال لمس کردنِ تو، چقدر متفاوتی. گرما داری؟ بافت داری؟ هر چیزی که حواس را درگیر کند. یک جور واقعی. حسی فراتر از احساسات مصنوعیِ شیشه‌ای.

| انگار هزار سال پیش نوشته باشم این را. |


۲۴- گوشه‌ی دفترچه‌ی کنار تلفن خانه‌ام با خطی کج و معوج نوشته بودم: اگر خیال کنیم من هم می‌توانم مثل هانس شنیر بوی آدم‌ها را از پشت تلفن تشخیص دهم حتم دارم دکتر ا.ت. بوی سیگار می‌دهد و ادکلن کنزو آبی.


۲۳- چه مرضی است گرفته‌ایم ما که در نظرمان انگار دیگر هیچ چیز ارزش نوشتن ندارد؟


۲۲- و چنین می‌اندیشم: ماجراهای واقعی برای کسانی که در خانه می‌مانند اتفاق نمی‌افتد، باید آن را در خارج از خانه جست و جو کرد. جیمز جویس در دوبلینی‌ها نوشته بود. من شما را بسیار دوست می‌دارم آقای جویس ولی همین یک چیز را از من نخواهید.


۲۱- «شب مث هر شب بود و چند شب پیش و شب‌های دیگه... باز مث هرشب رو سر علی کوچیکه دستمال آسمون پر از گلابی نه چشمه‌ای نه ماهی‌ای نه خوابی.»


۲۰- همخانه‌ی شرم نیست دیگر کاتب...


۱۹- «در تاریکی نمی‌بینیم ما که کی روشن است و کی تاریک. تاریک بوده است حتما، مثل ما که ساکت و تاریک سر جایمان بودیم و حتا پچپچه نمی‌کردیم.»


۱۸- می‌گفت کم حرفی یک جور شمع توی باد است.


۱۷- یازده ژانویه ۲۰۲۰ گوشه‌ای از یادداشت‌هام نوشته‌ام: از این برف زیبایی که نرم نرم پشت پنجره می‌بارد هیچ متن دلچسبی بیرون نمی‌آید.

خب که چی؟!


۱۶- جویس آدم‌ها را به دو دسته تقسیم کرده بود؛ کشیش و ضد کشیش؛ می‌گفت دغدغه‌ی هردوشان خداوند است.


۱۵- آدورنو می‌گوید بعد از آشویتس شعر گفتن توحش است. اتفاقا بعد از آشویتس، جناب آدورنو، باید شعر گفت. باید شعر گفت تا بشود هرچند ناقص زنده ماند.


۱۴- نشسته بودم پنجاه دلیل مستدل را لیست کرده بودم که تمامش کن تمامش کن به خاطر خدایی که تو را آفرید و اولش نوشته بودم هر وقت شک کردی، هر وقت دلتنگ شدی، هر وقت پشیمان شدی بیا این‌ها رو بخون. شک نکردم، اما دلتنگ و پشیمان شدم ولی هیچ کدام از پنجاه دلیل مذکور برای کمی تسکین روح پریشان و مغموم‌ام مفت نمی‌ارزید.


۱۳- جان مادرت "ما را آنگونه که هستیم به یاد بیاور و به خاطر بسپار."


۱۲- «ما در میان جفتک و قیقاج رفتیم زیر چرخ. ما در کنار گود تماشای توپ می‌کردیم وقتی که مشکمان از میخ آسیب دیده بود، دوغمان می‌رفت.» سال‌هاست که دوغمان می‌رود و ما تنها تماشای توپ می‌کنیم یا تماشای کوفت می‌کنیم یا هرچی، جناب گلستان.


۱۱- ... که یکی بیاید شانه‌هایم را بگیرد و محکم تکانم بدهد، سرم فریاد بکشد، دو سه تا سیلی بزند توی صورتم و سرم فریاد بکشد: دیگر بس است. شاید افاقه کند.


۱۰- حیف که ما به قول سعدی صید لاغریم.


۹- «ای اژدهاک تو آفریده شده‌ای تا تنهایی را با تو بیازمایند و رنج را با تو بیازمایند و درد را.» آه ای اژدهاک. ای اژدهاکِ درون.


۸- «تراژدی‌اش این بود که می‌خواست چیزی را بزید که نمی‌شد زیست.» به گمانم در جان و صورت لوکاچ خوانده‌ام. شاید هم نه.


۷- جان لوگان در نمایشنامه‌ی قرمز چپانده در دهان مارک روتکو که: فروختن یه نقاشی این‌طوری عین این می‌مونه که یه بچه‌ی نابینا رو بفرستی تو یه اتاق پر از تیغ. اون زخمی می‌شه و تا حالا این‌طوری نشده. اون معنای زخمی شدن رو بلد نبوده.

به گمانم یکی از دلایل احتمالا ناخودآگاهی که نقاشی‌هایم را نمی‌فروشم همین باشد. شاید بهمن محصص هم برای همین بعضی آثارش را سوزاند.


۶- به قول جان لوگان در نمایشنامه‌ی قرمز: سیاهم قرمزم رو بلعیده.


۵- «گناه کاری است که شما به زیان خویشتن خویش انجام می‌دهید. هر احساس، باور یا کلامی که به زیان شماست، گناه است.» دون میگوئل روئیز، نویسنده‌ی کتاب چهار میثاق نوشته است.


۴- لیک عشق بی‌زبان روشن‌تر است.


۳- همه‌ی آس‌ها دست او بود، منِ بی‌خبر اما دلم خوش بود به اینکه تکِ دل را با دولوی پیک بریده بودم.


۲- «من حاضرم برای تو بمیرم. ولی حاضر نیستم برای تو زندگی کنم.»


۱- «و فکر کنم اون لحظه بود که متوجه شدم واقعا عاشقش بودم . چون چیزی برای به دست آوردن وجود نداشت، و این برام اهمیتی نداشت.»