همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

اجاره‌نشینی یک داستان غم‌انگیز است

چند سال پیش در یکی از دفترهای قدیمم نوشته بودم: «اجاره‌نشینی یک داستان غم‌انگیز است. غم‌انگیزتر از آن دل بستن به چیزی است که مال تو نیست و عادت کردن به شرایطی که هر لحظه ممکن است تغییر کند.» این‌ها را وقتی نوشتم که صاحب‌خانه‌ی قبلی‌ام مرا از آن خانه‌ی زیبای غم‌انگیزِ جنوبیِ طبقه‌ی هفتمِ بلوکِ سی و یکِ مجتمعِ فلان بلند کرد.

من یک اجاره‌نشینم و احتمالا هر اجاره‌نشینی مثل من در رویاها و تخیلاتش صاحب‌خانه‌ای را تصور می‌کند که مثل صاحب‌خانه‌های فیلم‌فارسی‌های قدیمی یک پیرزن خوش مشرب و خوش صدا و خوش اخلاق و مهربان است با لباسی پر از گل‌های ریز بهاری که او را مثل دختر یا پسر خودش ‌می‌داند و دوستش دارد و هر از گاهی برایش غذا می‌پزد و نگران آینده‌اش است و هیچ وقت بلندش نمی‌کند. اما افسوس که در دنیای واقعی و دور از تصورات و تخیلات ما اجاره‌نشین‌ها، صاحب‌خانه‌ها اغلب مردان یا زنانی هستند که ما را شبیه اسکناس‌های جان‌دارِ متحرکی می‌بینند که قرار است به شکل رهن و اجاره به دستشان برسیم و زخمی از زخم‌های زندگی‌شان را درمان کنیم و روزنه‌ای از لباس زندگی‌شان را وصله بزنیم.

من یک اجاره نشینم. شش سال است اجاره نشینم. از این شش سال سه سالش را توی این خانه بوده‌ام. این‌جا خانه‌ی من است. درست است که از نظر قانونی مالکش کسی دیگر است اما "خانه‌"ی من است.

ماه پیش در یک چنین روزی صاحب‌خانه‌ام - که از قضا اصلا شبیه صاحب‌خانه‌های فیلم‌فارسی‌های قدیمی نیست - زنگ زد و گفت باید از جایم بلند شوم، و دنیا روی سرم خراب شد. تا به حال اجاره‌نشین بوده‌اید؟ بگذارید با مثالی عمق درد و فاجعه را برایتان توصیف کنم: مثل این است که بیایند بگویند بچه‌ای که زاییده‌ای و مثلا دو سال، سه سال، ده سال بزرگش کرده‌ای را دو دستی تقدیم به ما کن و برو یک فکری به حال خودت بکن. من این‌جا را مثل یک مادر که بچه‌ای را می‌زاید و بزرگ می‌کند زاییده‌ام و بزرگ کرده‌ام. من به این‌جا جان داده‌ام. امید داده‌ام. نور داده‌ام. زندگی داده‌ام. درست سه سال و یک ماه پیش وقتی کلید این‌جا را دادند به من و من برای اولین بار کلید را در قفل چرخاندم و پا به این خانه گذاشتم هیچ شباهتی به الانش نداشت. خانه‌ای بود کثیف و خاک گرفته با دیوارهای ضرب خورده و ترک برداشته و سرامیک‌های جرم گرفته و آشپزخانه‌ی درب و داغان و تراسی که چند سانتی‌متر خاک و سیاهی کفش را فرش کرده بود، به علاوه‌ی تنها یک لامپ صد وات زرد رنگ توی راهروی منتهی به اتاق خواب. این خانه را یک بار کسی ساخت که آجرهایش را روی هم می‌گذاشت و یک بار من. من بودم که به این‌جا نور دادم، هوا دادم، موسیقی دادم، زندگی دادم. من بودم که با درناهای کاغذی‌ام به پنجره‌های این خانه طعم پرواز را چشاندم. من بودم که با نقاشی‌هایم به این خانه مفهوم رنگ را فهماندم. من بودم که با گلدان‌هایم به درها و دیوارها و آجرها و سرامیک‌ها و مولکول به مولکول این خانه طعم سبزیِ زندگی را چشاندم. من بودم که هر بار که دلتنگی مانند زردیِ نوزاد از سرم شروع می‌شد و می‌آمد پایین و پخش می‌شد در تمام تنم، می‌رفتم یک گلدان دیگر می‌خریدم و یک زندگی کوچک دیگر به این خانه و یک دلخوشی کوچک دیگر برای خودم می‌خریدم.

اگر قاضی منصفی باشید تصدیق می‌کنید که آن کسی که استحقاق این را دارد که به این‌جا بگوید "خانه‌ام" منم نه صاحب‌خانه‌ای که فقط برای این‌که با پول بیکار مانده‌اش یک سرمایه‌گذاری‌ای کرده باشد و از رهن و اجاره یک کمک خرجی برای خودش دست و پا کند این‌جا را خریده و حتا یک شبانه روز هم این‌جا زندگی نکرده است. اما افسوس که طبق قانون و قضا و الخ من هیچ سهمی از این خانه ندارم.

حالا نگاه می‌کنم به کتاب‌هام، به گلدان‌هام، به یادداشت‌های کوچک چسبیده به دیوار اتاقم، به درناهای کاغذی آویزان به این‌جا و آن‌جا، به آشپزخانه‌ام، به چراغ‌هایی که خودم ایستادم روی نردبان و پیچاندمشان توی آن بیلبیلکِ سیاهِ استوانه‌ایِ آویزان از سقف، به پنجره‌ها و به همه‌ی آن زندگی‌ای که پشت پنجره‌ها در جریان است و خیال می‌کنم اگر کارم با صاحب‌خانه‌ام بیخ پیدا می‌کرد و مجبور می‌شدم تخلیه کنم و اگر کارمان مثلا به پلیسی دادگاهی جایی می‌کشید احتمالا یک چنین نتیجه‌ای دستگیرم می‌شد:

«خانم بنفشه، احتراما به استحضار می‌رساند که خانه‌ی مذکور، طبق ماده‌ی فلان و تبصره‌ی بهمان قانون مدنی متعلق به آقای فلان است و میزان علاقه‌ی شما به این خانه‌ هیچ اهمیتی ندارد. به جهنم که شما به این خانه نور و موسیقی و زندگی داده‌اید. به درک که سه سال تمام ذره ذره این‌جا را از یک بیغوله‌ی چند میلیونی تبدیل به یک "خانه" کرده‌اید. همچنین آن شب‌های کذایی که تا صبح توی این خانه راه رفتید و زمین خوردید و گریه کردید و احساس بدبختی کردید، و آن شب‌هایی که آن‌جا خندیدید و رقصیدید و مهمانی گرفتید و احساس خوشبختی کردید از نظر قانونی برای ما - برای هیچ کس - کوچک‌ترین ارزشی ندارد. علی ای حال حتا یک آجر از این خانه هم به شما تعلق ندارد.»

علی ای حال گور پدر ما و اشک‌ها و لبخندها و گلدان‌ها و چراغ‌ها و کتاب‌ها و درناهای کاغذی‌مان.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
۳ دیدگاه

با تنِ کلاغ از سکوت مگو

حرف می‌زند. از صبح تا شب یک‌ریز در حال حرف زدن است. با من، با تو، با او، با هر کسی. باور کنید توی خیابان اگر از کنار کسی رد شود بی‌اختیار با او هم حرف می‌زند. تعجب نمی‌کنم اگر توی تنهایی با در و دیوار و کمد و کیف و زمین و زمان هم حرف بزند. حرف می‌زند. مدام در حال حرف زدن است. از خودش از دیگری از هوا از آب از غذا از آدم‌ها از اشیا از گیاهان از هر موجود زنده و مرده‌ای حرف می‌زند. باور کنید جز وقت‌هایی که خواب است همیشه در حال حرف زدن است. زمان‌هایی هم که دیگر حرفی برای گفتن ندارد زیر لب آواز می‌خواند. در هر حال آن تارهای صوتی مدام باید در حال ارتعاش باشند. آن عضلات فک و صورت مدام باید در حال انبساط و انقباض باشند. تعجب نمی‌کنم اگر توی خواب‌هایش هم مدام در حال حرف زدن باشد. همین الان هم دارد حرف می‌زند، درست نشسته است در چند سانتی‌متری من و مدام حرف می‌زند. حتا اگر این‌جا نبود هم مطمئن بودم که جایی دیگر در حال حرف زدن است. حرف می‌زند. حرف می‌زند. حرف می‌زند اما بعد از گذشت ساعت‌ها باور کنید چیزی نگفته است. یعنی چیزی که ارزش گفتن داشته باشد نگفته است. به هر حال این هم نوعی توانایی است. همین که ساعت‌ها حرف بزنی بدون این‌که چیز درخوری گفته باشی هم یک جور توانایی است.

از شما چه پنهان بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد پناه ببرم به گوشه‌ای و به خاطر حق تیرِ نداشته‌ام ساعت‌ها با صدای بلند گریه کنم.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

می‌گویند خاک مرده سرد است

من این تصمیم را بارها و بارها گرفته‌ام و هر بار با خودم گفته‌ام این تو بمیری دیگر از آن تو بمیری‌ها نیست، و باز هم عهد شکسته‌ام، و باز هم برگشته‌ام به تو، و باز هم با یک کلمه گفتنت شکسته‌ام و شکست خورده‌ام.

من این تصمیم را بارها و بارها گرفته‌ام اما این تو بمیری دیگر از آن تو بمیری‌ها نیست. کسی همیشه می‌گفت: وقتی امکانی برای وصال نیست باید روی فراق خاک ریخت. حالا من می‌خواهم روی این فراق خاک بریزم. می‌خواهم تو و خیالت و غم نبودنت و غم نبودنِ در بودنت را یک‌جا با هم دفن کنم. می‌خواهم روی همه‌ی این سال‌ها خاک بریزم. روی تویی که مدت‌هاست تمام شده‌ای و مرده‌ای و من نخواسته‌ام یا نتوانسته‌ام مردنت را باور کنم. می‌گویند خاک مرده سرد است. می‌گویند مرده را که خاک کنی غم از دست دادنش قابل تحمل‌تر می‌شود. می‌گویند آدم باید یک چیزهایی را از دست بدهد تا چیزهای جدیدی به دست بیاورد. آدم‌ها خیلی چیزها می‌گویند. اما کیست که حجم اندوهی که من در همه‌ی این سال‌ها تحمل کرده‌ام را توصیف کند؟

می‌خواهم از دست بدهم به امید به دست آوردن چیزی، جایی، کسی بهتر. می‌گویند آدمیزاد به امید زنده است.

 

پ ن: لطفا نگویید اگر واقعا عاشق بودی این‌ها را نمی‌نوشتی و الخ. من عاشقم و خواهم بود. می‌گویند عشق مسئله‌ی عاشق است نه معشوق. بله، آدم‌ها خیلی چیزها می‌گویند.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

هجده

تنها زندگی کردن انتخاب خودش بود، ولی نه تا این اندازه تنها. بدترین جنبه‌ی تنهایی این است که مجبوری تحملش کنی _ یا تحمل می‌کنی، یا غرق می‌شوی. باید سخت تلاش کنی تا ذهن گرسنه‌ات را از نگاه به گذشته بازداری تا نابود نشوی.

| یکی مثل همه _ فیلیپ راث، ترجمه‌ی پیمان خاکسار، نشر چشمه |

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

ما خلق پر شکایت گریان ناامید

شب که می‌شود دلم می‌خواهد حرف بزنم. مثل سگ دلم می‌خواهد حرف بزنم. کلمه‌ها مثل آن مخلوط مهوع گیر کرده پشت حلق قبل از استفراغ دلشان می‌خواهد از مغزم بزنند بیرون. نکته‌ی مسخره‌اش اینجاست که نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم. گاهی اوقات خودم هم خودم را نمی‌فهمم.

دیشب یک نفر برایم نوشت:‌ «شما خیلی جذاب هستید.» مدت‌ها بود کسی با این صراحت از من تعریف نکرده بود؟ برایش نوشتم: «واقعا؟» باورم نمی‌شد که جذاب باشم. برایش نوشتم: «من احتمالا آدم دوست داشتنی‌ای نیستم. به خاطر این‌که دوستای زیادی داشتم که دیگه ندارمشون. یا نیستن دیگه کنارم یا نیستن دیگه...» و بعد گریه‌ام گرفت. از این‌که داشتم این حرف‌ها را به کسی می‌زدم که هیچ نمی‌شناختمش گریه‌ام گرفت. بعد آنقدر گریه کردم که دچار تنگی نفس شدم. سینه‌ام درد گرفت. حالم بد شد. قبلش می‌خواستم همین حرف‌ها را برای تو بگویم اما دیدم هنوز بعد از چند روز پیام آخرم را ندیدی. پشیمان شدم. فکر کردم تو هم یکی از همان خیلی‌هایی هستی که دیگر ندارمشان. و گریه‌ام گرفت.

امروز پروپوزالم را بهانه کردم که از خانه بیرون نروم. حالم هیچ خوب نبود. بعد نگاه کردم دیدم همه‌ی چیزهایی که این‌جا نوشته‌ام همه‌شان یک مشت غر و مزخرف و چسناله‌ی تکراری اند. بعد دیدم همه‌ی جمله‌هایی که اخیرا توییت کرده‌ام هم یک مشت چسناله و مزخرف تکراری اند. بعد فکر کردم این همه ناراحتی و افسرده‌خویی از کجا می‌آید؟ از تو؟ از نبودنت؟ از خانواده‌ام که انگار در مشرق سیر می‌کنند و من در مغرب؟ از دوستانی که برایم نمانده‌اند؟ از سختی درس و کشیک‌ها؟ از تنهایی؟ از این‌که مدام چپیده‌ام توی این خانه و بیرون نمی‌روم؟ از کامل نبودن رژیم غذایی؟ از هرمون‌ها؟ از گرمای هوا؟ از چی؟ و به نتیجه نرسیدم. شاید همه‌ی این‌ها و هیچ کدام از این‌ها. بعد فکر کردم به چیزی که این اواخر مدام بهش فکر می‌کنم. به آینده. به ترسم از آینده. به این‌که فردا چه می‌شود و چه نمی‌شود. به بی‌تجربگی‌هایم. به این‌که هیچ کس نیست که این راه را قبلا رفته باشد و راهنمایی‌ام کند و برایم بگوید که چکار کنم و چکار نکنم. به این‌که همیشه باید بروم و سرم به سنگ بخورد و برگردم و باز دوباره همه‌ی این‌ها تکرار شود تا شاید یاد بگیرم راه درست چیست. به همه‌ی این‌ها فکر کردم و به نتیجه‌ی مشخصی نرسیدم. بعد با ص که چند سال است امتحان تخصص می‌دهد و قبول نمی‌شود بحث کردم و سعی کردم کمی به چالش بکشمش که اصلا برای چه باید متخصص شد؟ تحمل این همه سختی و بدبختی به چه قیمتی؟ و این‌که اصلا ارزشش را دارد یا نه؟ همه‌ی این‌ها را گفتم که خودم را قانع کنم. که یک نفر بگوید این راه سخت و طولانی ارزشش را دارد.

با همه‌ی این‌ها، یک چیزی توی زندگی من باید باشد که نیست. یک جای کارم می‌لنگد و هنوز نفهمیده‌ام که دقیقا چیست. در هر حال از چسناله نوشتن خسته شده‌ام. کاش بتوانم خودم را بزنم به بی‌خیالی. به فکر نکردن. به هرچه پیش آید خوش آید.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

همچون هوار کشیدن بالای یک برج بلند

مثل این است که بروی توی خیابان و اولین انسانی را که دیدی بکشی کنار و بپرسی: به نظر شما چطور شد که همه رفتند و هیچ کس نماند؟ چطور شد که با فکر کردن به فردا و فرداها پشتمان لرزید و ماندیم در مرداب کلافگی و بی‌کفایتی و بی‌خبری؟ چطور شد که زمان مثل برق و باد گذشت و ما ماندیم ثابت و متروک و بی‌حرکت؟ چطور شد که هی ماندیم و گندیدیم و گندمان درآمد؟ چطور شد که دیگر هیچ چیز حالمان را خوش نکرد؟

مثل این است که از بی‌کسی و بی‌مخاطبی، از بی‌توجهی اویی که باید توجهی می‌کرد و نکرد، از هجوم حرف‌های نگفته‌ی نگفتنی بروی توی خیابان و روی یک پل هوایی یا وسط آب‌نمای یک میدان شلوغ یا بالای یک برج بلند یا وسط یک پاساژ شلوغ یا پشت یک چراغ قرمزِ چند دقیقه‌ای بایستی و فریاد بزنی و فریاد بزنی و فریاد بزنی و نه تو بفهمی چه می‌گویی و نه دیگران.

آدم‌ها از هجوم حرف‌های نگفته‌ی نگفتنی به چی پناه می‌برند؟ به نویسندگی؟ به نقاشی؟ به موسیقی؟ به کار؟ به خودفروشی؟ به هوار زدن توی خیابان و وسط میدان و بالای یک برج بلند و الخ؟ به چی؟ به ساعت‌ها و ساعت‌ها زل زدن به سقف و دیوار اتاقشان؟ همه‌ی این‌ها را هم که امتحان کردند و جواب نداد چی؟

مثل این است که بروی توی خیابان و دست اولین انسانی را که دیدی بگیری و بکشی‌اش کنار و برایش بگویی همه‌ی آن‌چه را که گفتن ندارد. بعد هم از این همه بی‌کسی و بی‌مخاطبی دلت بگیرد و تنها یک درد دیگر اضافه کنی به دردهای دیگرت.

نوشته بودم این‌که هیچ کس تو را نفهمد یک درد است، این‌که حتا نتوانی دردت را طوری توضیح بدهی که لااقل یک نفر بفهمد یک درد بزرگ‌تر.

این حرف‌ها گفتن ندارد.

هیچ کدام از این حرف‌ها گفتن ندارد.

 

پ ن:

هوار. [هً] (اِ) فریادی است برای استمداد و استعانت هنگامی که حریق یا خرابی در جایی پدید آید و یا مصیبتی دیگر روی نماید.

(لغت‌نامه دهخدا)

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

هفده

دیگر نمی‌توانم دنبال این سایه‌های بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کُشتی بگیرم. شماهایی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست. می‌خواهم چشم‌هایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.

| زنده به گور _ صادق هدایت |

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

خلوتِ بی‌فکری

در خانه‌ی مادربزرگم، یک خانه‌ی قدیمی در یکی از محله‌های قدیمی یک شهر کوچک قدیمی، زمستان است. شب است. نیمه‌شب است. بیرون باران می‌بارد. از همان باران‌ها که گلی توی در دنیای تو ساعت چند است بهشان می‌گفت بارش. نور زرد رنگ یک آباژور قدیمی، دیوارهای کهنه‌ی ترک برداشته، قالیچه‌ی دستباف قدیمی، بخاری گازی که شعله‌هایش نارنجی می‌سوزد، کتری چدنی ته سوز و قهوه جوش مسی روی بخاری، یک تلوزیون ناسیونال قدیمی خاموش و خاک گرفته گوشه‌ی اتاق، یک چمدان کوچک باز نشده گوشه‌ی دیگر، چند قاب عکس که تویشان آدم‌های رفته لبخند زنان دارند می‌گویند سیب به دیوار غربی، یک پنجره‌ی بزرگ با پرده‌های حریر کشیده در دیوار جنوبی، یک کاناپه‌ی کهنه‌ی زهوار در رفته درست روبه پنجره، من نشسته روی کاناپه، تنها، تنهای تنها، صدای باران که می‌خورد به برگ‌های پهن چنارهای توی کوچه، بوی قهوه‌ی دمی که پیچیده در خانه، من که مچاله شده‌ام روی کاناپه و شال سفید رنگ بزرگی که مادربزرگ تازه فوت کرده‌ام برای خودش بافته بود را محکم پیچیده‌ام دور خودم، من که زل زده‌ام به چراغ تیر برق کوچه، به قطره‌های باران توی نور زرد چراغ، به قطره‌های باران که چکه چکه فرود می‌آیند بر شیشه‌های بخارگرفته‌ی پنجره، من که ذهنم خالی است از زندگی و هرچه نامش زندگیست، من، تنها، خانه‌ی قدیمی یک شهر کوچک قدیمی. زمستان.
و همین. بی بیش و کم.
پ ن: اولین روز فرار به خانه‌ی متروک مانده‌ی مادربزرگ فوت شده‌ام. فرار به تنهایی و خلوت. فرار به خود. فرار به هیچ. برای هیچ.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

من نویسنده نبودم

من نویسنده نبودم، دست و پا می‌زدم.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

خوب که نباشی خیالم جمع نیست

نوشته بودم: ... ولی تو خوب باش. خوب که نباشی خیالم جمع نیست.
بعد فکر کردم مهم نیست با من باشی یا نباشی، مهم نیست این‌جا باشی یا نباشی، مهم نیست دیگری را به من ترجیح بدهی یا ندهی، مهم نیست من خوشبخت و خوشحال باشم یا نباشم. هیچ کدام این‌ها مهم نیست. همین که تو خوب باشی کفایت می‌کند.
بعد فکر کردم دوست داشتنِ زیاد، آدم را تا کجاها که نمی‌تواند بکشاند. فکر کردم که تو یک انسان مستقلی و می‌توانی گاهی خوب نباشی. می‌توانی ناراحت باشی، عصبانی باشی، مستاصل باشی. فکر کردم من و این دوست داشتن‌های دست و پا گیرم نمی‌توانیم ناراحتی‌ات را ببینیم. تو حق داری گاهی ناراحت باشی ولی خوب نبودنت من را از پا درمی‌آورد. خوب که نباشی خیالم جمع نیست. خوب که نباشی یک جای کارم می‌لنگد. خوب که نباشی من هم از پس هزار کیلومتر بدم.
بعد فکر کردم اگر قرار باشد تو را بسپارم به زمان، به دیگری، به دیگران، به هر آن‌چه که من نمی‌دانمش یا نمی‌بینمش هنوز، اگر قرار باشد تو را بگذارم و خود تنهایم را بردارم و برای همیشه بروم، اگر قرار باشد هیچ چیز از این سال‌ها نصیب من نباشد... اگر قرار باشد همه‌ی این‌ها بشود و حال تو خوب نشود، چه فایده؟ چه فایده از همه‌ی این رفتن‌ها؟ فکر کردم خیالم که جمع نباشد نمی‌توانم دست از تو بکشم. و این دست نکشیدن‌ها معنی‌اش این نیست که چیزی از تو بخواهم، معنی‌اش این است که همیشه بخشی از وجودم اسیر تو می‌ماند. معنی‌اش این است که من دیگر هیچ وقت تمام و کمال از آن خودم نخواهم شد. پس خوب باش.
تو حق داری که گاهی خوب نباشی... ولی تو خوب باش. خوب که نباشی خیالم جمع نیست.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

دوشنبه، ۶ آذر ۱۳۹۶

«شاید زمان آن رسیده باشد که بنشینیم و برای آدمِ رفته آرزوی خوشبختی کنیم.
بگذاریم شبیه عشاق دنیای ادبیات، برای هم از روسِ اصیلِ مغرور و بارانی‌های انگلیسی بگویند و جعبه‌ی کوچک کادوپیچ شده‌ی توی جیب چپش و قاصدک‌هایی که به امید رسیدن به هم فوت می‌کنند.
می‌دانی چیست؟ احساس دختربچه‌ی پنج شش ساله‌ای را دارم که ناگهان از دنیای کوچک و رنگی رنگی زیبایی که خودش با دستان کوچکش برای خودش ساخته، بیرونش انداخته‌اند و پرتش کرده‌اند توی دنیای خاکستری و بزرگ و زشت آدم بزرگ‌ها.
"ناگهان" می‌دانی یعنی چه؟ من ناگهان بزرگ شدم و از شدت عدم تحمل این بزرگی در حال شکستنم و شاید شکسته‌ام و خبر ندارم.
"فقدان" می‌دانی یعنی چه؟ من بیشتر از هر وقت دیگری به بودنت نیاز دارم، به آغوشت.
تو اصلا "نیاز" می‌دانی یعنی چه؟
ببینم، تو اصلا وجود داری؟»
| از یادداشت‌های آذر ماه ۱۳۹۶ |

ناگهان می‌دانی یعنی چه؟
ناگهان می‌تواند کش بیاید. یک سال، دو سال، ده سال. ناگهان می‌تواند سال‌های سال کش بیاید.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

فیلمی کوتاه درباره عشق

- چرا منو دید می‌زنی؟
- چون دوستت دارم.
- چی می‌خوای؟
- نمی‌دونم.
- می‌خوای منو ببوسی؟
- نه
- می‌خوای با من بخوابی و عشق‌بازی کنی؟
- نه
- می‌خوای با من سفر کنی؟
- نه
- پس چی می‌خوای؟
- هیچی
- هیچی؟
- هیچی.

این‌ها دیالوگ‌های فیلمی بود از کیشلوفسکی به نام "فیلمی کوتاه درباره عشق". این‌ها توصیف چند سال زندگی من است. زندگی در دوست داشتن کسی برای هیچ. من دوست داشتن برای هیچ را خوب می‌فهمم. من «نمی‌دانم» گفتن در جواب سوال: «از من چی می‌خوای؟» را خوب می‌دانم. من بوسیدن نخواستن، خوابیدن نخواستن، عشق‌بازی کردن نخواستن، سفر کردن نخواستن، "هیچ" نخواستن با وجود همه‌ی دلبستگی را خوب می‌فهمم.
من نشسته بودم پشت پنجره‌ی یک اتاق تاریک و با تلسکوپی قرضی زندگی کسی را دزدکی دید می‌زدم. کارهایش، روابطش، عکس‌هایش، حرف‌ها و جمله‌هایش، آدم‌های زندگی‌اش، هر چه که به چشمم می‌خورد و نمی‌خورد را دید می‌زدم.
من اما از دوست داشتنم هیچ نمی‌خواستم. باور این هیچ نخواستن‌ها سخت است. من حتا نمی‌خواستم کسی باورم کند.
ای کاش می‌شد بعد از هر بار گفتن این‌ها به پشت بامی می‌دویدم و سر و صورت تب دارم را میان تکه‌های یخ می‌فشردم. ای کاش می‌شد بعد از هر بار گفتن این‌ها کسی را که بستنی دوست نداشت به یک بستنی دعوت می‌کردم.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

شانزده

به قول صادق هدایت: «اصلا چه کار احمقانه‌ای کرده. چرا وصیت‌نامه نوشته؟ آدمی که خودش را می‌ترکاند [خودکشی می‌کند] دیگر به چس‌ناله و وراجی احتیاج ندارد. به او چه که بعدش چه خواهد شد که مردم را پند و نصیحت بدهد؟ همین ترکیدی و رفتی، دیگر تمام شده است، بعدش دیگر به تو مربوط نمی‌شود.»
| آشنایی با صادق هدایت _ مصطفی فرزانه |
 
ف. بنفشه
جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

nervous breakdown

آخرین ساعات آخرین کشیک طب اورژانس:
۴:۴۰ : آقای هفتاد و چند ساله‌ای با سابقه‌ی تیموما (سرطان) و سابقه‌ی بیست ساله‌ی مشکلات قلبی را آوردند با اپیستاکسی (خونریزی بینی).
۴:۴۵ : بیمار ویزیت شد. خونریزی متوقف شده. بیمار استیبل است.
۴:۵۵ : بیمار شیرینگ شد. مایع دریافت کرد.
۵:۱۰ : بیمار هنگام گذاشتن مش بینی زیر دستم ارست (ایست قلبی تنفسی) کرد. رزیدنت نبود (کجا بود؟ نمی‌دانم.) اتند نبود (کجا بود؟ خواب بود.) چه کسی توی بخش بود؟ فقط من بودم و یک پرستار. شروع کردم به دادن ماساژ قلبی. (دختر بیمار کنارم جیغ می‌کشد و گریه می‌کند.)
۵:۱۱ : بیمار کد خورد.
۵:۱۱ : سی پی آر شروع شد. بیمار اینتوبه شد.
۵:۳۰ : بیمار برگشت.
۵:۳۵ : بیمار مجددا سی پی آر شد.
۵:۵۰ : بیمار اکسپایر شد. (فوت کرد.)

۷:۰۵ : من پس از دقایقی تحمل فشار عصبی، بغض فروخورده، دپرشن عمیق، احساس عدم امنیت،‌ استرس و اضطراب فراوان و لرزش دست‌ها جلوی کل پرسنل بخش زدم زیر گریه. توی آخرین ساعات آخرین کشیک اورژانس، مریضم زیر دستم ارست کرد و فقط من بودم و من. از خیلی چیزها نمی‌شود حرف زد. خیلی چیزها گفتن ندارد. هرچه بود من بودم که آنی خراب شده بودم. تمام اعتماد به نفسم را در ثانیه‌ای از دست داده بودم. کجا بودم؟ چکار می‌کردم؟ چه کسی بودم؟ نمی‌دانستم.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه