همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

تمام حرف بر سر حرفی است که از گفتن آن عاجزیم

چه کسی ما را میان این گردباد بی سر و ته انداخت؟ این دیوانگی بی‌انتها ما را تا کجا خواهد برد؟ حتما این سوال‌ها را از خودت پرسیده‌ای، شوریدگی می‌تواند به آدم بال پرواز بدهد. اما کمتر شوریدگی‌هایی بوده‌اند که عاقبت به سرگشتگی نرسیده باشند. من هم مکرر با خودم تکرار کرده‌ام، هر که را شوریده سر پایش به گنجی در فروست. 

اما عزیز من، انسان شوریده سهمی از گنج ندارد. سهم ما دیوانگی ست، جنون و سرگشتگی. باید مقابل این دیوانگی ایستاد. دشوار است، می‌دانم. 

 

در دایره‌ی کوچک دوستان بیژن الهی به کسی برخوردم به نام حسین دریابندی. بعدتر شبیه گرفتن سر کلافی که نمی‌دانی تو را به کجا خواهد رساند دنبالش رفتم و هنوز نمی‌دانم به کجا رسیده‌ام. نامه‌هایی خواندم از دریابند به رفیق‌اش عزالدین ماه‌رویان، از عزالدین به دریابند، از دریابند به غزاله علیزاده، از غزاله به دریابند، از عزالدین به غزل همسرش، به نجوا دخترش. این‌ها اسم‌هایی هستند که گمان نمی‌کنم به گوشتان خورده باشد. نمی‌گویم می‌شناسمشان، که نمی‌شناسم. نمی‌گویم می‌دانم چه بر سرشان آمده و چه از سر گذرانده‌اند، که نمی‌دانم. می‌دانم دریابند پزشک بود و نویسنده و مبارز و چریک، زندانی سیاسی و چه و چه و چه. اما بهتر از همه‌ی این‌ها و دقیق‌تر،‌ شاعر بود و عاشق.

دریابند در نامه‌ای به گلاویژ، دختری کورد از پیش مرگه‌های حزب دموکرات کوردستان نوشته:

هر آدمی قصه‌های خودش را دارد گلاویژ، من هم قصه‌های خودم را دارم. قصه‌هایی که مرورشان کمکم می‌کند و گاهی آزارم می‌دهد. قصه‌ی تو چیست؟ یک شب بر بالین بیمار عزالدین نشستم تا صبح، وقتی بیدار شدم، با احوال بهتری او بالای سرم نشسته بود. همین شد قصه‌ی من و عزالدین. قصه‌ی من طبابت نیست، یا مبارزه، یا نوشتن، یا تنهایی. قصه‌ی من ماجرایی در لابه‌لای همه‌ی این‌هاست. تو هم قصه‌های خودت را داری. قصه‌هایی که در تفنگ تو خلاصه نمی‌شوند. ممکن است در احوال تو هنگام چکاندن ماشه جریان داشته باشد، یا وقتی شانه‌های کوچک‌ات را ستون می‌کنی تا رفیق زخمی‌ات را به جایی امن برسانی.

این اسامی به واسطه‌ی ادبیات می‌توانست توی ذهن آدم‌ها بماند، اگر اسیر ایدئولوژی، اسیر جنگ‌های سیاسی چپ و راستی نمی‌شدند. چه جان‌های عزیزی که وسط این چپ و راست بازی‌ها حرام نشد. من نمی‌گویم درست، نمی‌گویم غلط. نمی‌دانم درست چیست؟ غلط کدام است؟ شک دارم درست و غلطی در کار باشد. درست همیشه درست نیست. غلط همیشه غلط نیست. من از آن روح بزرگی حرف می‌زنم درون آن جسم خسته‌ی زخمی، میان آن لباس‌های سرتاپا سیاه که یک روزی مفقود شد و دیگر از او هیچ خبری نیامد. من از ارزش جان آدم‌ها حرف می‌زنم. از گند و تعفن ایدئولوژی. از کثافت سیاست. عزالدین در یکی از نامه‌ها نوشته بود: «از انتهای این مبارزه بیم دارم. کابوس وحشتناکی‌ست، یک روز بیایند و بگویند: خب! تمام شد! انقلاب پیروز شد! بروید پی کارتان!» مگر همین نشد؟ مگر تا بوده عاقبت‌اش همین نبوده؟ مگر نه اینکه از پیروزی و شکست به یک اندازه باید ترسید؟

با همه‌ی این‌ها اما می‌دانم که آدمیزاد چوب و آهن نیست که ظلم ببیند و دم نزند. آب نیست که شکل ظرف به خودش بگیرد. می‌دانم که باید به یک چیزهایی ایمان داشت.

عزالدین ماه‌رویان در نامه‌ای به دخترش نجوا نوشته:

برایت آرزوی ایمان می‌کنم. حالا ایمان نه به آن‌چه من و غزل بدان معتقدیم. ایمان به هرچه که فکر می‌کنی روحت را صیقل می‌دهد و قلبت را آرامش. به هر چه که مبارزه را برایت مشروع می‌کند. قصدم وصیت کردن نیست. قصدم سربازِ چشم و گوش بسته ساختن نیست. نمی‌خواهم هر آن چه را درست می‌دانم، درست و مقدس بدانی. نمی‌خواهم هر گلوله‌ای که شلیک کردم را موجه و مقدس بدانی. نمی‌خواهم هر مسیری را که رفتم مطلق و مقدس بدانی. فقط می‌خواهم بدانی باید به چیزی، به قوایی، به سلسله استدلال‌هایی معتقد و مومن باشی. ایمان داشتن برای ما باعث معجزه نمی‌شود دخترم. ایمان داشتن در دنیایی که نکبت و تباهی از در و دیوار بانک و مسجدش به یک اندازه می‌ریزد خودش بزرگ‌ترین معجزه است... خوب آدم‌ها و مسیرهاشان را ببین و راهت را از آن‌ها جدا کن. عشق را در هر جنگ و سنگری هم که بودی فراموش نکن. عشق به یک انسان. به شهر. به طبیعت. عشق حتا به خانم همسایه که موهای رها و بلندت را به هزار اخم و کینه نگاه می‌کند. معترض باش به دنیا. لحظه‌ای هم دنیا را به حال خود رها نکن.

بله! ایمان داشتن در دنیایی که نکبت و تباهی از در و دیوار بانک و مسجدش به یک اندازه می‌ریزد خودش بزرگ‌ترین معجزه است. یا باید آنقدر مومن، شجاع و جان بر کف باشی تا برای چیزی، به خاطر کسی یا آرمانی بجنگی و بمیری، و نه تنها بمیری،‌ چندی دیگر را هم بمیرانی، یا غر بزنی، یا سکوت کنی و تماشا کنی و رنج بکشی و دم نزنی. من اما به خودم که نگاه می‌کنم، پرم از ضعف و ترس. من می‌ترسم. از آدم‌ها می‌ترسم. از همه‌ی آدم‌ها می‌ترسم. از دهه‌ی چهل و پنجاه سال‌ها گذشته است. زمانه آدم‌ها را عوض کرده. آن زمان اگر قدرتمندی ترسناک بود امروز از همه باید ترسید. زمانه از ما ترسو ساخته. زمانه از ما آدم‌هایی ساخته که باید ازشان ترسید. من از اینکه سکوت نکنم و سکوت نکردنم به بهای از بین رفتن جان و آرامش عزیزانم تمام شود می‌ترسم. من از چیزهایی که می‌ترسم حتا ازشان بنویسم می‌ترسم. من از جنایت می‌ترسم. از لبه‌های تیز جهان. از جنگیدن برای چیزی که بعدها بفهمی اشتباه بوده.

 

این همه تشبیه و تمثیل و استعاره آدم را پیر می‌کند. شعارهایت را راحت بده. نگو آزادی مثل باد و باران است، بگو آزادی، آزادی است. نگو مبارزه یافتن گوهرهای گرانقدر است. بگو مبارزه ضروری است. هرکس نفهمید، به درک. من هم با کلیشه‌ی کلمات تکراری زندگی خواهم کرد. مثلا مستقیم می‌گویم «دوستت دارم» یا «دلتنگم» یا «بیا بنشین کمی حرف بزنیم». شعر دنیای حقیقی را زیبا می‌کند اما رمز و راز هم حدی دارد. می‌گویم «قربانت بروم»، مبالغه نیست، یعنی به خاطرت خنجری در سینه فرو خواهم کرد. چقدر عشق چیز غریبی است عزالدین. چقدر آدم را زخمی و بی‌دفاع می‌کند. می‌گویم می‌خواهم بروم در یک غار زندگی کنم. استعاره و کنایه نیست. به کوهستان می‌روم، به غاری پناه می‌برم. هروقت دنیا جای بهتری شد خبرم کن.

نجوا، فرزند عزالدین می‌گوید این نامه به احتمال زیاد در زمستان ۵۶ به دست پدرش رسیده. بعد از آن دیگر خبری از دریابند نرسیده است.

 

 

گفته بودی دلبسته‌ی خاک شدن یعنی از آرمان‌های درست دور شدن. یعنی ستم را در جای دیگر فراموش کردن. یعنی به ماندن رضا دادن و به انقلاب خیانت کردن. خستگی چطور؟ خستگی هم خیانت است؟

 

ف. بنفشه
شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۱
۲ دیدگاه

‌دوای سیاهی سفیدی است؟

ساعت یازده و چهل و شش دقیقه‌ی شب چهاردهم اردیبهشت است و من چنین احساسی را هیچ وقت پیش از این تجربه نکرده‌ام. بعید است یک جور حمله‌ی پنیک باشد، امیدوارم اینطور نباشد.. شاید یک جور حمله‌ی اضطرابی ساده.. شاید..

آنقدر حرف برای گفتن دارم که مغزم توان مرتب کردنشان را ندارد.

الان فقط می‌ترسم.. هیچ اتفاق بدی نیفتاده.. هیچی نشده اما می‌ترسم. احساس می‌کنم قلبم به اندازه‌ی قفسه‌ی سینه‌م بزرگ شده.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

Calling for my demons now to let me go

حالا سال‌ها از نگاه کردنم گذشته و من نمی‌دانم چند ساله‌ام. مهم نیست. فرقی هم نمی‌کند. امروز ایمیلی دریافت کردم که بیست سال یا شاید هم ده سال یا سه سال پیش برای بیست، ده یا سه سال بعدِ خودم نوشته‌ام. داخلش نوشته‌ام: مطمئنم یک روزی میان این بیست، ده یا سه سال مرده‌ام. نوشته‌ام قطعا نیستم که این کلمات را بخوانم اما به هر حال می‌نویسمشان. کی گفته که برای آدم مرده نباید نوشت؟

ـ کیست که همان آدمِ بیست، ده یا سه سال پیش باشد؟


دنیا افتاده بود روی دور تند، آدم‌ها می‌دویدند، قیمت‌ها می‌دویدند، تکنولوژی می‌دوید، ویروس‌ها می‌دویدند، طبیعت می‌دوید، تمام دنیا می‌دوید و من فقط نگاه می‌کردم. حرکتی هم اگر داشتم آنقدری نبود که به چشم بیاید. زندگی جنگ بود و مسابقه و رقابت، و من فقط نگاه می‌کردم. این جنگ را نمی‌خواستم. دوست نداشتم در این مسابقه نقشی داشته باشم. حالم از این رقابت به هم می‌خورد. جمله‌ی معروفی هست از نیچه که بارها خوانده‌ایم و شنیده‌ایم: اگر کسی چرایی زندگی را پیدا کند کیفیت مواجهه‌اش با چگونگی‌ها افزایش پیدا می‌کند. و من آن چرایی را پیدا نکرده بودم که به تبعش با چگونگی‌ها کنار بیایم.

ماه پشت ماه، فصل پشت فصل و سال پشت سال با نهایت سرعتی که می‌توانست داشته باشد، می‌آمد و می‌رفت و من نشسته بودم فقط نگاه می‌کردم.

آدم‌ها می‌دویدند، کار می‌کردند، ازدواج می‌کردند، طلاق می‌گرفتند، بچه‌دار می‌شدند، خانه می‌خریدند، درس می‌خواندند، سفر می‌کردند. آدم‌ها به دنیا می‌آمدند، آدم‌ها می‌مردند. همه چیز روی دور تند در حال انجام بود و من نشسته بودم و از دور فقط نگاه می‌کردم. به آمد و رفت آدم‌ها نگاه می‌کردم، به تقلای پوچشان برای زندگی، برای هیچ، برای بیهودگی.


چه جواب روشن و آسانی است که همه می‌دانند و من ازش سر در نمی‌آورم؟!

ـ چیزهایی هست اما بهشان مطمئن نیستم.


چرا ما از پس یک مشکل، یک تروما، یک شکست یا اتفاق تلخی که در گذشته برایمان افتاده برنمی‌آییم؟ چه می‌شود که یک پیشامد بزرگ یا کوچک می‌تواند سال‌ها فلجمان کند؟ من به جواب این سوال خیلی فکر کرده‌ام. به گمانم بهمان یاد نداده‌اند این‌جور مواقع چه کنیم، چطور با تروماها رفتار کنیم. چطور حلشان کنیم و پشت سر بگذاریمشان. این دقیقا همان مهم‌ترین چیزی بود که باید توی بچگی می‌آموختیم اما به جاش یک مشت مزخرف بی‌ارزش توی مغزمان فرو کردند. ما فقط یاد گرفته‌ایم مشکلاتمان را روی دوشمان انبار کنیم تا بالاخره یک روزی از سنگینی بارش از پا بیفتیم. ما جوری بزرگ نشده‌ایم که مشکلی داشتن،‌ نقص یا کمبودی داشتن برایمان عادی باشد. ما به خاطر نداشته‌ها و کمبودهامان به خاطر مشکلاتمان سرکوفت خورده‌ایم و از یک زمانی به بعد این خودمان بودیم که خودمان را سرزنش کردیم. خیلی چیزها هست که باید می‌آموخیتم و کسی نبود که بهمان بیاموزد. کسی نبود که خودش آموخته باشد تا بتواند به دیگری هم بیاموزد. ما هیچ وقت همانطوری که واقعا هستیم پذیرفته نشده‌ایم، حتا توسط عزیزترین کسانمان، پس یاد نگرفته‌ایم خودمان را همان طوری که واقعا هستیم بپذیریم. انگشت اتهام البته همیشه دلش می‌خواهد سمت دیگران باشد. هرچه هست من دیگر از نشستن و فقط نگاه کردن خسته شده‌ام. از توی سایه زیستن، از نامرئی بودن.


درست وقتی که دارم تلاش می‌کنم با دست خالی خودم را از ته چاهی که گرفتارش شده‌ام بیرون بکشم، درست وقتی که دارم با خودم کلنجار می‌روم و نمی‌توانم خودم را قانع کنم به مسیری که تصور می‌کنم ممکن است مسیر درست باشد، درست وقتی که دوست دارم تصنعی هم که شده کمی امید به وجودم تزریق کنم، باور کنید آخرین کسی که دلم می‌خواهد نزدیکم ببینم کسی است درست شبیه قسمت بزرگی از خودم که به زحمت سعی می‌کنم از آن فرار کنم.

شاید بشود دست یک نفر دیگر را هم بگیری و با خودت از آن سیاهی بیرون بکشی. خیلی هم عالی‌ست. ایراد کار اما آنجاست که من از پس خودم هم به زحمت برمی‌آیم. این‌ها حرف‌هایی نیست که بشود به آسانی به کسی گفت. من فقط خسته‌ام و می‌خواهم با خودم مهربان باشم.


 

ف. بنفشه
شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۱
۰ دیدگاه